eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
دست هایمان را از کف دست بهم زدیم و بعد مشت هارا گره کرده بهم زدیم. زن خندید و موهای علیرضا را بهم ریخت. مشخص بود علی ناراحت شد اما طوری تربیتش کرده بودند که بی ادبی نمیکرد.فقط اخم کرد و سرش را پائین انداخت -با من عیاق نمیشی امیرحسین؟ با خنده به زن جذاب نگاه کردم و گفتم: -علیرضاست اسمش..امیرحسین داداششه. ابرو انداخت و گفت: -آهان! سر تکان دادم و دست علیرضا را گرفتم. درحال خروج گفت: -علیرضا؟ هردو برگشتیم ...- -تو شکل بن تن هستی! چشم های علی درخشید و با خوشحال بای بای کرد باز هم مجلس را چرخاندم و حسابی سرگرم بودم که پیام امیراحسان کاری کرد که از خنده مردم.خیلی کوتاه وبدون هیچ علامت و شکلکی نوشته بود: "قر ندی" پیام را با خنده به نسیم که مثل یک ملکه بالای مجلس نشسته بود نشان دادم و او هم ریسه رفت. متعجب از این لحن و حرکت خاص و دور ازانتظار احسان؛کنار نسیم نشستم و با خنده و شادی از احوالش پرسیدم. حسابی خوشحال بود و این از چشم های براقش پیدا بود.نگاهم روی آن زن چرخید که ته سالن نشسته بود و با علیرضا حرف میزد و به کارهایش میخندید. -راستی نسیم اون کیه؟ -کدوم ؟؟اون که اون تهه. -آهان...دختر خاله ى مادر فرید. -به این جوونی ؟! -کجاش جوونه ؟! -اون جوون نیست؟! اوناها.. هر دو جای خالی علیرضا و زن را دیدیم.پشتم لرزید.نمیدانم چرا دلم شور زد با عجله بلند شدم.دلم گواه بد داد.نمیدانم چطور توصیف کنم. گاهی زن ها حس های قوی ای دارند که نمیدانم حکمتش چیست. دلم بهم میپیچید. میدانستم اتفاق بدی در راه است. نزدیک بود با آن کفش ها زمین بخورم.تلوتلو خوران به سمت خروجی دویدم. اما نبودند.با با سرگیجه و اوضاع داغان به سمت میز خانواده ى احسان رفتم و گفتم: -بچه ها علیرضا کو؟! نسرین با نگرانی گفت: -پیش تو بود! با تو اومد!.به قرآن کسی بدشانس تر از من نبود ! با هیجان و صدای جیغ گفتم: -من غلط بکنم با من باشه!من بهش آب دادم فرستادمش اینجا ! نسرین روی سرش زد و گفت: -یا فاطمه ى زهرا... میز فرو پاشید. مستی که سینی شربت را به سمتمان میاورد با دیدن رنگ و حالم سینی را رها کرد و جیغ کشید دیگر چیزی نفهمیدم و بیحال به زمین خوردم نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 @mahruyan123456🍃
🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀 🥀🍃 🥀 امروز فکر کن تازه به دنیا آمدی ... مهربان باش ... شاید فردایی نباشد ... شاید فردایی باشد‌... اما عزیزی نباشد... @mahruyan123456 🍃
به حکمتش دل بسپار 🍂 @mahruyan123456 🍃
💔 مرد میدان خطر رفت ولے هـست هـنوز و چہ غم؟! مالڪ اگر رفت علے هـست هـنوز... @mahruyan123456 🍃
•|نمایشـنامه‌یآدت‌باشد|•@refaghat_ta_shahadat(3).mp3
زمان: حجم: 8.94M
نمایـشنامہ 🌱🌸 بر اسـاس‌بندگۍشهید مدافع‌حـرم‌حمید سیاهکالی‌مرادۍبه‌روایـت‌همـسر🦋 💛 🙃 @mahruyan123456 🍃
💞وقت نمازه التماس دعا 🙏 محتاج دعای خیرتون هستم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بابای من یه خونه تو شمال و یه ویلا تو کیش و یه ماشین شاسی بلند به نامم کرد ... بابای تو چی ؟ بابای من ؟ یه سر بند و پلاک به ارث گذاشته ...🥀 کمی هم به یاد فرزندان شهدا باشیم خوب است اگر دقایقی هم به آنها فکر کنیم ... همان ها که محروم شدند از نعمت پدر به خاطر ما ... 👌اندکی تامل و تفکر @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖الوعده وفا 💖
💖به قرار عاشقی 💖