eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز دختر بر همه ی دختران سرزمینم مبارک 🌹🍃
سلام شب همگی بخیر دوستان امشب عیدی داریم برای دخترای گل کانال 😍😁 امشب هم خاطره داریم هم رمان منتظر باشید. یکم صبور باشید ممکنه طول بکشه
💖الوعده وفا 💖
💖به قرار عاشقی 💖
@mahruyan123456 : دو ماه بعد ... چادر سفیدی که علی برایم از کرمانشاه خریده بود را پوشیده بودم . با فاصله کنار هم روی صندلی نشسته بودیم . سفره ی عقد ساده ای چیده شده بود . همه چیز ساده و به دور از هر گونه تجملات .‌‌‌... کسی را نداشتم تا شاهد عقد م باشد . جز عمه ی عزیزم و میترا و مهدی... علی هم که بی کس تر از من بود . با هزار التماس و واسطه پدر رضایت داد . اما چه رضایتی وقتی خودش نیامده بود . چشمم به در خشک شد تا بیاید و بغلم کند. و آهسته زیر گوشم بگوید : خوشبخت بشی مهتابم . زیر نگاه عاشقانه اش ذوب میشدم . وقتی از آیینه نگاهم می کرد . سرم را پایین می انداختم تا بیشتر خجالت نکشم . از من بعید بود شرم و حیا کنم ... به گمانم یک روزه چندین سال بزرگ تر شده بودم . احساس می کردم از مردی که به فاصله ی نیم متری ام نشسته خجالت می کشم ! حالا که هفت خان رستم را رد کرده بودیم و بعد از رد کردن هزاران مانع بهم رسیدیم . با هزار دل تنگی و اشک و آه ... حالا خوشبختی در چند قدمی ام ایستاده بود . تا دقایقی دیگر خوشبخت ترین دختر دنیا می شدم . خوشبختی یعنی بودن علی در کنارم ... همین و بس ... هر چند که علی گفته بود ممکنه خیلی کم کنارم باشه و باید بره . باید بره از میهنش دفاع کنه ... اما برای من حتی یک ساعت بودن و زندگی کردن با علی آن هم با محرمیتی ناب و شیرین دنیایی ارزش داشت ... با صدای عاقد حواسم را متمرکز کردم .تا به قول عمه هول نشوم و بعد از سه بار خوندن خطبه و گرفتن زیر لفظی بله رو بگم !! عمه هم میدونست من چقدر ذوق زده و هولم .!! میترا هم نمی تونست خیلی سر پا باایسته تا قند روی سرمون بسابه ! شکمش جلو اومده بود و مهدی اجازه ی هیچ کاری رو بهش نمی داد. روی صندلی روبرویم نشسته بود و تمام مدت لبخند زیبایی بر لب داشت . عمه قند ها را روی سرمان میسابید . صدای زمزمه ی دعایش را می شنیدم . -- خب عروس خانم برای بار دوم عرض میکنم ! آیا بنده وکیلم دوشیزه مهتاب امیدی با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید و یک کاسه آب و بیست شاخه گل محمدی به عقد دائمی و همیشگی آقای علی موسوی در بیاورم .؟! مهدی شیطنتش گل کرده بود سرش رو پایین آورد و در گوش علی گفت : علی بده دیگه اون زیر لفظی رو . نه خودت عذاب بکش نه ما رو خسته کن ! گوشه نگاهی به صورت سرخ شده از خجالتش انداختم . خندید آرام و مردانه . جذاب بود مرد من . با خنده بیشتر از همیشه خواستنی تر میشد . دست برد به جیب پیراهنش و جعبه ی کوچک کادو پیچ شده ای بیرون آورد. به طرفم گرفت و گفت : قابل شما رو نداره مهتاب خانم ! دستم رو از زیر چادر بردم و از دستش گرفتم . تشکر کوتاهی کردم . چقدر دلم میخواست پدر هم باشد. هر کسی جای خودش را داشت . به قولی هر گلی بوی خودش را میدهد ! هیچ کس برایم جای پدرم را نمی گیرد . تمام دل خوشی یک دختر به پدرشه ... یک حامی و پشتیبان همیشگی . بغضی ناخواسته ته گلویم نشسته بود . از ذوق بود یا دلتنگی پدر ... ذوق رسیدن به آرزو هایم. دلتنگ نبودن پدر . خب عروس خانم برای سوم عرض میکنم آیا وکیلم ....‌ سرم را بالا آوردم تا بله را بگویم . با دو جفت چشم مشتاق و نگاهی مهربان روبه رو شدم . چشمانی که برق خوشحالی داشت . اشک هایم سرازیر شده بود . آب دهانم قورت دادم و گفتم : با اجازه ی همه ی بزرگ تر ها . با اجازه ی پدر عزیزم بله ... حالا دگر محرم شدیم .قلب هایمان زودتر از همه بهم پیوند خورده بود . روح و جسممان در هم گره خورده بود . دو جسم در یک روح . و حالا ... نیمه ی گم شده ام ... مرد آرزوهایم ... همه ی زندگی ام ... بهم محرم شدیم و قلبم را ، عشقم را نثارت میکنم . جان را فدایت می کنم که تو هم جانی و هم جانان ... صدای کف و سوت مهدی در هم آمیخته شد ‌. برای اینکه خنده به لبم بیاورد الکی کل میکشید و ادای عمه را در می آورد . خدا نگیرد از من تنها برادرم را ... پدرم جلو آمد و روبرویم ایستاد . موهایش یک دست سفید شده بود . چروک های گوشه ی چشمش به خوبی دیده میشد . بلند شدم و بی معطلی خودم را به آغوشش انداختم . نفس کشیدم عطر پدرانه اش را با تمام وجودم ... سرم را بین دستانش گرفت و بوسه ای روی پیشانی ام زد و گفت : خوشبخت بشی عزیزم . اگه اینجام فقط به خاطر توئه . انتخابت رو کردی . امیدوارم هیچ وقت پشیمون نشی از این انتخاب ... اگر سال های سال هم می گذشت . انتخاب من همان علی بود و علی ‌... من با قلبم او انتخاب کرده بودم . رو کرد به علی و گفت : مبارک باشه علی آقا . مهتاب من یه خورده نازک نارنجیه ! دل نازکه . نبینم یه روزی اشک به چشمش بیاد ها ! علی از جایش برخاست و کنارپدرم ایستاد و سرش رو پایین انداخت و گفت : چشم آقا فرهاد بهتون قول میدم که خوشبختش کنم . ممنون که اومدین ... جعبه را باز کرد و حلقه ی ساده و ظریفی را بیرون آورد . 👇👇
ادامه👆👆👆 لمس کرد ... دستم را... برای اولین بار ... تمام تنم داغ کرده بود . جرات نگاه کردن به مرد عاشقم را نداشتم . حلقه را انگشتم انداخت و دستم را بالا برد و جلوی صورتش قرار داد . برایم جالب بود که قرار است چکار کند ... یک لحظه احساس کردم برق از سرم پرید . اولین بوسه را روی دستم زد . با عشق ... باورش سخت بود اصلا انتظارش نمی رفت علی اینقدر احساساتی باشد. آن هم جلوی جمع . -- همین جا جلوی جمع میگم و قول میدم که خوشبختت کنم مهتابم !! چه زیباست شنیدن نامم از زبانش .چه عاشقانه خطابم می کند . چه ماهرانه میم مالکیت نصیبم شد !! غرق شدم در دریای سیاه چشمانش . حالا این نگاه حلال ترین نگاه و زیباترین نگاه بود . که به خواست خدا نصیبم شده بود ... ادامه دارد... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
این هم از پارت امشب 😍 عیدی من به شما بالاخره بهم رسیدن مهتاب و علی 😍😁 ان شاالله همه ی عاشق ها اگه به صلاحشون هست به یاری خدا بهم برسن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بر آیینه جمال داور صلوات بر روشنی چشم پیمبر صلوات بر حضرت معصومه فروغ سر مد بر دسته گل موسی جعفر صلوات ولادت حضرت معصومه بر شیعیان و عاشقان مبارک باد ‌.‌..💜 روز دختر بر همه ی دختران مبارک 🌹 @mahruyan123456 🍃
مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود بلاخره تصمیم خودش را گرفت در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت ــــ اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند ــــ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا اصلا میدونی من یه چیز مهمیو تا الان بهت نگفتم مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید ـــ چی؟؟ احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد ـــــ اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی مهیا با خنده اعتراض کرد ـــ اِ بابا احمد اقا خندید ـــ اروم دختر مادرت بیدار نشه دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد ــــ خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید ـــــ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن ــــ الان دیگه مرخصن مهیا تشکر کرد احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید... چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۰شب بود از جایش بلند شد ــــ ای بابا چقدر خوابیدم به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست و به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را کم کم دارد در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت یاد آن شب،مریم،اون پسره افتاد بی اختیار اسمش را زمزمه کرد ــــ سید،شهاب،سیدشهاب تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند ــــ نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره ی عقده ای، ولی دیر نیست ??? نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرم هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اماده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد موهایش را بیرون ریخت آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون اورد چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت در آیینه نگاهی به خودش انداخت ـــ وای که چه خوشکلم و یک بوس برای خودش انداخت به طرف اتاق پدرش رفت تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود این نزدیکی به مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد به طرف اتاق رفت در باز بود پدرش روی تخت نشسته بود احساس می کرد پدرش ناراحت هست می خواست جلو برود و جویای حال پدرش شود اما با دیدن عکس هایی که در دست پدرش بودند سرجایش خشک شد باور نمی کرد پدرش دوباره به سراغ این عکس ها بیاید از ناراحتی و عصبانیت دستانش سرد شدند دیگر کنترلی بر رفتارش نداشت. با افتادن کیف دستیِ چادر از دستش ،احمد اقا سرش را بالا اورد با دیدن مهیا سعی در قایم کردن عکس ها کرد اما دیگر فایده ای نداشت... مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد ـــ اینا چین بابا فریاد زد ــــ دارم میگم اینا چین چند بار گفتم ول کنید دیگه بیخیال این عکسا بشید از فریاد مهیا مهلا خانم سریع خودش را به اتاق رساند ـــ یا فاطمه الزهرا ،مهیا چرا داد میزنی دختر ــــ چرا داد می زنم مامان خانوم از شوهرتون بپرسید مهلا خانم به طرف مهیا رفت ــــ درست صحبت کن یادت نره کسایی که جلوت ایستادن مادر و پدرت هستن مهیا یکم از مامانش فاصله گرفت و با صدای بلند ادامه داد ــــ یادم نرفته ولی مثل اینکه همین بابا به احمد آقا اشاره کرد ـــ یادش رفته از بس به این عکسا و اون روزا فکر میکنه حالش بد شده و دیشب نزدیک بود... دیگه ادامه نداد نمی تونست بگه که ممکن بود دیشب بی پدر بشه مهلا خانم با دیدن عکس های جبهه در دست های همسرش پی به قضیه برد با ناراحتی نگاهی به احمد آقا انداخت ــــ احمدآقا دکتر گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات رو نمیتونی فراموش بکنی ولی... مهيا پوزخندی زد و نگذاشت مادرش ادامه بدهد ــــ چی میگی مهلا خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟ اخه چی دارن که فراموش نمیشن دوستاتون شهیدشدن خب همه عزیزاشونو از دست میدن شما باید تا الان ماتم بگیریدباید‌با👇
👆👆👆 هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه صدای مهیا کم کم بالاتر می رفت دوست نداشت اینطور با پدرش صحبت کند اما خواه ناخواه حرف هایش تلخ شده بودند ـــ اصلا این جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاشت جز اینکه بیمارت کرد نفس به زور میتونی بکشی حواست هست بابا چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید ـــ اینا دیگه نباید باشن کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی آن دست بلند مے ڪرد مهیا لبخند تلخی زد و در چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد و فورا از اتاق خارج شد تند تند کفش هایش را پا کرد صدای پدرش را می شنید که صدایش می کرد و از او می خواست این وقت شب بیرون نرود ولی توجه ای نکرد... با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد باورش نمی شد که مادرش این کار را بکند او تصور می کرد الان شاید مادرش او را برای آمدن به هیئت همراهی می کند ولی این لحظات جور دیگری رقم خورد با رسیدن به سر خیابون ودیدن هیئت دلش هوای هیئت کرد خودش هم از این حال خودش تعجب می کرد باورش نمی شود که علاقه ی به این مراسم پیدا کند ارام ارام به هیئت نزدیک شد ــــ بفرمایید مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت بی اختیار نفس عمیقی کشید بوی خوب چایی دارچین حالش را بهتر کرد دستش را دراز کرد و یک لیوان برداشت و تشکری کرد جلوتر رفت کسی را نمی شناخت نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد مهیا خوب می دانست این پچ پچ هایشان برای چیست کمی موهایش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت بلند شد و از هیئت دور شد ـــ ادم اینقدر مزخرف اخه به تو چه من چه شکلیم چطور زل زده به طرف پارک محله رفت نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای سرد ان چایی را بخورد اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد چایی را با حرص بر روی زمین پرت کرد ــــ قحطی چاییه مگه برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون ادمو فراری میدن با رسیدن به پارک که این موقع خلوت هست روی نیمکت نشست هوا سرد بود پاهایش را در شکم خود جمع کرد و با دستانش خودش را بغل کرد امشب هوا عجب سرد بود بیشتر در خود جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود ـــ ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان اه چرا هوا اینقدر سرد شده کاشکی چایی رو نمی ریختم در حال غر زدن بود ڪه... ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری @mahruyan123456 🍃