@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_هشتاد_و_سه
--مهتاباماده شو ما هم میریم تهران !
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : چی میگی سید علی ؟!
شوخی میکنی بریم تهران ؟
-- نه چه شوخی عزیزم ، مجتبی رفیق شفیق من بوده این کمترین کاری هست که میتونم واسش انجام بدم .
خودمم دلم میخواد که برم .
بلکه منه بی لیاقت رو شفاعت کنه .
زبانم از سر شوق بند آمده بود ...
واژه ها در ذهنم نمی گنجید برای وصف حالم ...
خواسته ی قلبم برآورده شده بود به همین سادگی.
و قطع به یقین کار خود شهید بود .
یعنی خدایا من حقیر انقدر سعادت داشتم که منو در مراسم تشییع شهید دعوت کردی !!
برخاستم تا بروم و عازم رفتن شوم .
که دست بزرگ و مردانه اش مچ دستم را حصار کرد .
نگاهم کرد ...
باز هم مثل همان وقت ها با هر نگاهش دلم را می لرزاند .
عشق اگر واقعی و پاک باشد هیچ گاه کمرنگ نمیشود .
بلکه پر رنگ تر میشود و با تمام وجودت عجین میشود .
-- چیزی شده مهتابم ! چرا احساس می کنم حالت خوب نیست ؟
اگه نمیخوای بیای تهران اشکالی نداره میرم و برمیگردم.
-- نه...نه بخدا از خوشحالی نمیتونم چی بگم چی کار کنم اصلا دستپاچه شدم .
خواسته دلم رو بر آورده کردی ازت ممنونم .
سرش را پایین انداخت .حس می کردم اشک در چشمانش حلقه زده و دلش نمی خواهد اشک هایش را ببینم .صدایش خش دار و گرفته بود. آهسته گفت :
خوشا به حالت ، که دعوت شدی برای من دعا کن با دل پاک و مهربونت.
میدونستم خواسته قلبی علی چیه اما توی این مدت دلم نیومده بود که رضایت بدم به نبودنش...
هر چند که این خواسته اش بود ...
اما بدون او زندگی نداشتم .
دعا می کردم تا جنگ زودتر تمام شود و زندگی ها دوباره مثل قبل بشود .
************************
کنار راحله روی صندلی اتوبوس نشسته بودیم بچه هایش کنار علی نشسته بودن .صندلی ردیف ما .
پسر های ناز و معصومش .
راحله بی صدا اشک می ریخت و چادرش را روی صورتش کشیده بود تا مبادا کسی غمش را ببیند .
حسین بغلم به خواب رفته بود .
هر روز که بزرگ تر میشد شباهت عجیبی به پدرش پیدا می کرد .
چشم و ابروی مشکی اش ...
گویی بچگی پدرش بود .
راحله سرش را به شیشه چسبانده بود و در دنیای خودش بود.
سرم را به طرف علی چرخاندم .
وسط بچه ها نشسته بود و هر کدام سرشان را روی یکی از شانه هایش گذاشته بودند و به خواب رفته بودند .
شانه های مرد من تکیه گاه و مرهم خیلی ها بود ...
چشمکی زد و دستش را سینه اش گذاشت و سرش را خم کرد به نشانه علاقه اش ...
همین کار ها رو هم نکنی دیوانه و شیدای تو هستم جان جانانم .
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_هشتاد_و_چهار
قدش خمیده شده بود .زن جوان خوش قد و بالا در اوج جوانی اش غم فراق رنگ از رخش برداشته بود .
حسین را بغل علی داده بودم تا بتوانم پا به پای راحله همراه شوم .
حتی اگر همراه و هم قدمش هم باشم اما نمی توانم ذره ای از غم هایش بکاهم .
روبروی در بزرگ سفید رنگی ایستاده بودیم .
چشمانش دو کاسه خون شده بود .
داد میزد در عین سکوت فریاد بی کسی و ناله های جان سوزش که در نطفه خفه میشد .
سرباز ها دم در ایستاده بودند برای استقبال از همسر شهید.
شهید را به معراج برده بودند .
تا برای آخرین بار با همسرش خداحافظی کند .
کمی جلوتر از من قدم برداشت و به عقب برگشت .
-- مهتاب جان ممنونم تا همین جا هم که بودی اما میخوام با آقا مجتبی تنها باشم ...
مواظب بچه هام باش تا بیام .
این آخرین دیدار ماست ...
جگرم آتش گرفت اما کاری از دستم برنمی آمد.
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و با نگاهم بدرقه اش کردم .
قدم هایش سنگین بود .شاید هنوز هم باور نداشت که همسرش به آسمان پر کشیده .
پسرهای دو قلو اش کنارم آمدند با نگاه معصوم و پر از سوالشان به من خیره شدند .
خم شدم و روی دو زانو مقابلشان نشستم چادرم رو زمین پخش شده بود .
هوا بارانی بود و باران نم نم می بارید .
لبه چادرم خیس شد.
هر دویشان را در آغوش گرفتم و گفتم : عزیزای من ، از این به بعد باید مواظب مادرتون باشید .
مادرتون تنهاست و بیشتر از هر وقتی به شما احتیاج داره .
محسن که چهره اش بی شباهت به مادرش نبود نفس را بیرون داد و دستم را گرفت و گفت : خاله ؟! بابام رفته پیش خدا ؟بابام همیشه به ما می گفت خدا همیشه مواظبمونه و ما هیچ وقت تنها نیستیم ! بابام راست گفته؟!
اب دهانم را قورت دادم و موهایش را نوازش کردم و بوسه ای روی دست کوچکش زدم : آره خاله ، بابات راست گفته خدا همیشه مراقب بنده هاشه .
بابات رفته پیش خدا ! ولی همیشه با شماست.
اونقدر دوستون داره که شما رو تنها نمیزاره .
اما ما ها اونو نمی بینیم چون شهید شده و شهدا زنده اند .
احسان با نگاه سوالی بهم انداخت و گفت : یعنی چی خاله ! یعنی بابام بازم میاد ما رو بغل میکنه و باهامون بازی میکنه!
-- نه عزیزم بابا رفته پیش خدا ، جسمش نیست اما همیشه حواسش به شما هست .
بزرگ تر که شدی به خوبی می فهمی و درک میکنی که چی میگم .
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
🌱🌸
تو نرفتی بلکه آمدی،
نمردی بلکه زنده شدی،
شهادت انسان را زنده می کند...
#ما_ملت_امام_حسینیم💚
@mahruyan123456 🍃
#حسین_جان❤️
❣تا بگیرد زندگانے ام صفا، گفتم حسین
با همہ بے بندوبارے بارها گفتم #حسین
❣دست هایم را گرفتے هرڪجا خوردم زمین
تا نهادم دسٺِ خود را روے پا گفتم حسین
#خدا_را_شڪر_گریان_حسینم🖤
@mahruyan123456 🍃
4_6005964876680273042.mp3
8.55M
عجب عطر سیبی وزیده ....💔
که هر سو نشان حسین است...
به حرف آمده خاک صحرا
که این کاروان حسین است
🎤حاج میثم مطیعی
@mahruyan123456 🍃
چھ..؛
خلاف سر زد از ما(:
کہ در سرای بستے حسین جان..🖤"
#دلتنگکربلایحسینیم
@mahruyan123456
سلام به همه همراهان کانال🌹
فرا رسیدن محرم حسینی رو تسلیت میگم🖤
یه نظرسنجی براتون اوردم برای بهبود کانال لطفا شرکت کنید
نظر شما برای ما خیلی مهمه☺️
EitaaBot.ir/poll/tp9a
روی این لینک بزنید و رای بدید
اصلا رقیـــــہ نه، بخدا دختـر خودت؛
یک شݕــ میان ڪۅچہ بماند ، چه میڪنے!؟ 😓
#شب_سوم
#محرم
@mahruyan123456