eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
💖به قرار عاشقی 💖
@mahruyan123456 --مهتاب‌اماده‌ شو ما هم میریم تهران ! با تعجب نگاهش کردم و گفتم : چی میگی سید علی ؟! شوخی میکنی بریم تهران ؟ -- نه چه شوخی عزیزم ، مجتبی رفیق شفیق من بوده این کمترین کاری هست که میتونم واسش انجام بدم . خودمم دلم میخواد که برم . بلکه منه بی لیاقت رو شفاعت کنه . زبانم از سر شوق بند آمده بود ... واژه ها در ذهنم نمی گنجید برای وصف حالم ... خواسته ی قلبم برآورده شده بود به همین سادگی. و قطع به یقین کار خود شهید بود . یعنی خدایا من حقیر انقدر سعادت داشتم که منو در مراسم تشییع شهید دعوت کردی !! برخاستم تا بروم و عازم رفتن شوم . که دست بزرگ و مردانه اش مچ دستم را حصار کرد . نگاهم کرد ... باز هم مثل همان وقت ها با هر نگاهش دلم را می لرزاند . عشق اگر واقعی و پاک باشد هیچ گاه کمرنگ نمیشود . بلکه پر رنگ تر میشود و با تمام وجودت عجین میشود . -- چیزی شده مهتابم ! چرا احساس می کنم حالت خوب نیست ؟ اگه نمیخوای بیای تهران اشکالی نداره میرم و برمیگردم. -- نه...نه بخدا از خوشحالی نمیتونم چی بگم چی کار کنم اصلا دستپاچه شدم . خواسته دلم رو بر آورده کردی ازت ممنونم . سرش را پایین انداخت .حس می کردم اشک در چشمانش حلقه زده و دلش نمی خواهد اشک هایش را ببینم .صدایش خش دار و گرفته بود. آهسته گفت : خوشا به حالت ، که دعوت شدی برای من دعا کن با دل پاک و مهربونت. میدونستم خواسته قلبی علی چیه اما توی این مدت دلم نیومده بود که رضایت بدم به نبودنش... هر چند که این خواسته اش بود ... اما بدون او زندگی نداشتم . دعا می کردم تا جنگ زودتر تمام شود و زندگی ها دوباره مثل قبل بشود . ************************ کنار راحله روی صندلی اتوبوس نشسته بودیم بچه هایش کنار علی نشسته بودن .صندلی ردیف ما . پسر های ناز و معصومش . راحله بی صدا اشک می ریخت و چادرش را روی صورتش کشیده بود تا مبادا کسی غمش را ببیند . حسین بغلم به خواب رفته بود . هر روز که بزرگ تر میشد شباهت عجیبی به پدرش پیدا می کرد . چشم و ابروی مشکی اش ... گویی بچگی پدرش بود . راحله سرش را به شیشه چسبانده بود و در دنیای خودش بود. سرم را به طرف علی چرخاندم . وسط بچه ها نشسته بود و هر کدام سرشان را روی یکی از شانه هایش گذاشته بودند و به خواب رفته بودند . شانه های مرد من تکیه گاه و مرهم خیلی ها بود ... چشمکی زد و دستش را سینه اش گذاشت و سرش را خم کرد به نشانه علاقه اش ... همین کار ها رو هم نکنی دیوانه و شیدای تو هستم جان جانانم . ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456 قدش خمیده شده بود .زن جوان خوش قد و بالا در اوج جوانی اش غم فراق رنگ از رخش‌ برداشته بود . حسین را بغل علی داده بودم تا بتوانم پا به پای راحله همراه شوم . حتی اگر همراه و هم قدمش هم باشم اما نمی توانم ذره ای از غم هایش بکاهم . روبروی در بزرگ سفید رنگی ایستاده بودیم . چشمانش دو کاسه خون شده بود . داد میزد در عین سکوت فریاد بی کسی و ناله های جان سوزش‌ که در نطفه خفه میشد . سرباز ها دم در ایستاده بودند برای استقبال از همسر شهید. شهید را به معراج برده بودند . تا برای آخرین بار با همسرش خداحافظی کند . کمی جلوتر از من قدم برداشت و به عقب برگشت . -- مهتاب جان ممنونم تا همین جا هم که بودی اما میخوام با آقا مجتبی تنها باشم ... مواظب بچه هام باش تا بیام . این آخرین دیدار ماست ... جگرم آتش گرفت اما کاری از دستم برنمی آمد. سرم را به نشانه تایید تکان دادم و با نگاهم بدرقه اش کردم . قدم هایش سنگین بود .شاید هنوز هم باور نداشت که همسرش به آسمان پر کشیده . پسرهای دو قلو اش کنارم آمدند با نگاه معصوم و پر از سوالشان به من خیره شدند . خم شدم و روی دو زانو مقابلشان نشستم چادرم رو زمین پخش شده بود . هوا بارانی بود و باران نم نم می بارید . لبه چادرم خیس شد. هر دویشان را در آغوش گرفتم و گفتم : عزیزای من ، از این به بعد باید مواظب مادرتون باشید . مادرتون تنهاست و بیشتر از هر وقتی به شما احتیاج داره . محسن که چهره اش بی شباهت به مادرش نبود نفس را بیرون داد و دستم را گرفت و گفت : خاله ؟! بابام رفته پیش خدا ؟بابام همیشه به ما می گفت خدا همیشه مواظبمونه‌ و ما هیچ وقت تنها نیستیم ! بابام راست گفته؟! اب دهانم را قورت دادم و موهایش را نوازش کردم و بوسه ای روی دست کوچکش زدم : آره خاله ، بابات راست گفته خدا همیشه مراقب بنده هاشه . بابات رفته پیش خدا ! ولی همیشه با شماست. اونقدر دوستون داره که شما رو تنها نمیزاره . اما ما ها اونو نمی بینیم چون شهید شده و شهدا زنده اند . احسان با نگاه سوالی بهم انداخت و گفت : یعنی چی خاله ! یعنی بابام بازم میاد ما رو بغل میکنه و باهامون بازی میکنه! -- نه عزیزم بابا رفته پیش خدا ، جسمش‌ نیست اما همیشه حواسش به شما هست . بزرگ تر که شدی به خوبی می فهمی و درک میکنی که چی میگم . ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🌸 تو نرفتی بلکه آمدی، نمردی بلکه زنده شدی، شهادت انسان را زنده می کند... 💚 @mahruyan123456 🍃
❤️ ❣تا بگیرد زندگانے ام صفا، گفتم حسین با همہ بے بندوبارے بارها گفتم ❣دست هایم را گرفتے هرڪجا خوردم زمین تا نهادم دسٺِ خود را روے پا گفتم حسین 🖤 @mahruyan123456 🍃
4_6005964876680273042.mp3
8.55M
عجب عطر سیبی وزیده ....💔 که هر سو نشان حسین است... به حرف آمده خاک صحرا که این کاروان حسین است 🎤حاج میثم مطیعی @mahruyan123456 🍃
چھ..؛ خلاف سر زد از ما(: کہ در سرای بستے حسین جان..🖤" @mahruyan123456
سلام به همه همراهان کانال🌹 فرا رسیدن محرم حسینی رو تسلیت میگم🖤 یه نظرسنجی براتون اوردم برای بهبود کانال لطفا شرکت کنید نظر شما برای ما خیلی مهمه☺️ EitaaBot.ir/poll/tp9a روی این لینک بزنید و رای بدید
اصلا رقیـــــہ نه، بخدا دختـر خودت؛ یک شݕــ میان ڪۅچہ بماند ، چه میڪنے!؟ 😓 @mahruyan123456