#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_36
تکونهای شدید فاطمه باعث شد سهیل به سمتش برگرده، مستقیم توی چشمهاش نگاه کنه، باز هم همون نگاه خسته
اما صبور، حرفی نداشت بزنه، با کلافگی سری تکون داد
-نمیخواد حرف بزنی من می پرسم و تو فقط با سر جواب بده، این زن با تو رابطه ای داره؟
چی می خواست جواب بده، اگر می گفت نه، درواقع داشت دروغی رو که لو رفته بود ماست مالی میکرد و اگر هم
میگفت آره، چیکار میکرد با چشمهای فاطمه که بهش قول داده بود هیچ وقت خبر کارهاش بهش نرسه، برای همین
چیزی نگفت.
-سهیل ... یعنی ....
فاطمه دستش رو روی قلبش گذاشت، نمی تونست سرجاش بایسته، سرش گیج رفت و نزدیک بود بیفته که سهیل
فورا کمرش رو گرفت و روی صندلی آشپزخونه نشوندش.
فاطمه همیشه فکر میکرد دخترایی که سهیل باهاشون میگرده حتما خیلی جذابتر از خودشن، حتما دلیلی داره که
سهیل به سمت اونها جذب میشه، اما الان چی میدید؟ دختری که از هیچ جهت قابل تحمل نبود، برای هیچ کس، نه
آرامشی توی نگاهش بود نه زیبایی بی نظیری توی چهرش و شاید حتی چشمهای مرموزش انزجار برانگیزش کرده
بود، چرا سهیل این کارو کرد... باز هم تکرار چراهایی که دو سال بود سرخوردشون کرده بود...
سهیل صورتش رو جلو آورد و آروم گفت: خودت رو انقدر اذیت نکن ... من ... من برات توضیح میدم ... فقط آروم
باش، خوب؟
فاطمه به سهیل نگاهی کرد و با غضبی که از همه وجودش ساطع میشد گفت:
-تو مگه به من قول ندادی که هر گندی که میزنی به گوش من نرسه، اون وقت اون زن توی خونه من چیکار
میکنه؟...
-توضیح میدم فاطمه من ... صبر داشته باش، بذار مهمونی تموم بشه، برات توضیح میدم
فاطمه توی ذهنش تکرار کرد، صبر، صبر، صبر، باز هم صبر؟!!! نفس عمیقی کشید و به سهیل که کلافه به دیوار
آشپزخونه تکیه داده بود نگاه مستاصلی کرد بعدم از جاش بلند شد و رو به روی سهیل ایستاد، می خواست از
کنارش رد بشه، اما لحظه ای برگشت و با تمام قدرت شروع کرد به مشت زدن به سینه سهیل.ضربه هاش به سهیل
میفهموند که چقدر از دستش عصبانیه، سهیل هم اجازه داد سینش مهمون مشتهای کوچیک فاطمه بشه.
سها که کنار در آشپزخونه از این حرکت فاطمه ماتش برده بود، نگاهی به چهره عصبانی فاطمه انداخت و نگاهی هم
به چهره کلافه سهیل، چیزی نگفت، اما میدونست هرچی که هست زیر سر این زنه، برگشت توی پذیرایی و این بار
با شک و تردید و البته با زیرکی خدادادیش باب صحبت رو با شیدا باز کرد.
نویسنده :
#مشکات
@mahruyan123456
#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_37
سهیل که در مقابل ضربات فاطمه ساکت ایستاده بود، ناگهان دست فاطمه رو که میومد تا مشت بعدی رو بزنه، محکم
گرفت توی دستش و لحظه ای نگهش داشت، به چشمهای فاطمه نگاهی کرد و گفت: من زیر قولم نزدم...
بعد هم دست هاش رو بوسید و ولشون کرد و بدون هیچ حرفی رفت توی پذیرایی.
فاطمه که انگار تمام انرژیش تموم شده بود، دوباره روی صندلی نشست و اجازه داد قطرات اشکش کمی از سنگینی
قلبش رو تخلیه کنند.
سهیل توی پذیرایی شیدا و سها رو دید که غرق صحبتند، اخمی کرد و به سمت سها رفت و گفت میشه بری به فاطمه
کمک کنی؟ سها که میدونست اوضاع کمی خرابه چشمی گفت و فورا رفت.
سهیل هم با چشمایی که ازش خشم و نفرت میبارید رو به روی شیدا ایستاد و گفت: اینجا چیکار میکنی؟
- هیچی عزیزم، اومدم تولد دخترت
- تو غلط کردی، پاشو گمشو بیرون
با من اینجوری حرف نزن عزیزم
-من با آدمی مثل تو هر جوری که دلم می خواد حرف میزنم ... بیرون.
-اما ...
-بیرووون
صدای داد سهیل باعث شد لحظه ای سکوت در مهمونی حاکم بشه، بچه ها که از صدای داد مردونه سهیل ترسیده
بودند، مضطرب به شیدا و سهیل نگاه میکردند، سها هم سرش رو از آشپزخونه بیرون آورده بود و نگران به صحنه
نگاه میکرد، تنها فاطمه بود که هیچ علاقه ای نداشت اون صحنه رو ببینه، آروم سرش رو بین دستانش قرار داد و
گوشهاش رو محکم گرفت، دلش نمیخواست هیچ صدایی رو بشنوه.
شیدا که چشمهای خونی و خشمگین سهیل رو دید گفت: عاشق این جذبتم، باشه عزیزم، میرم، اما امشب منتظرتم،
میدونی که اگه نیای میتونم چیکار کنم و اون وقت چقدر برات بد میشه.
بعدم بلند شد و به سمت لباسهاش رفت و بعد از پوشیدنشون در خونه رو محکم بست و رفت. سهیل همچنان سرش
پایین بود،سهیل یادش نرفته بود که مدتی که شیدا رو صیغه کرده بود، اون افریته تا می تونست ازشون
عکس و فیلم تهیه کرده بود و تهدیدش میکرد که با اون مدارک آبروشو همه جا میبره.
📝نویسنده :
#مشکات
@mahruyan123456
#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_38
بعد از رفتن شیدا، سهیل به سمت بچه ها برگشت، تعجب بچه ها و چهره گرفته ریحانه تازه بهش فهموند که
بدجوری داد زده، خواست هر جور که شده جو رو عوض کنه برای همین به سختی لبخندی زد و گفت: خوب بچه ها
با یک بازی حسابی چطورین؟ هان؟ بعد هم به سمت ضبط رفت و آهنگ شادی گذاشت.
بچه ها که حالا کمی احساس آرامش کرده بودند، شروع کردند به دست زدن، سهیل به سها اشاره کرد که هر جور
شده مجلس رو گرم کنه و بعد از این که مطمئن شد همه چیز رو به راهه، نگاهی به داخل آشپزخونه انداخت.
فاطمه رو دید که روی میز نشسته. دلش می خواست بره تو، اما چیزی برای گفتن نداشت، چی می خواست به فاطمه
بگه؟ عذرخواهی کنه؟ بگه مقصر نبوده؟ بگه فراموش کن؟ هر سوالی که میپرسید مسخره بود. سردرگم بود، دلش
نمی خواست فاطمه رو این طور درمونده رها کنه، برای همین داخل شد و صندلی آشپزخونه رو کشید عقب و رو به
روی فاطمه نشست.
دستهای فاطمه همچنان روی گوشش بود، انگار زمان ایستاده بود و هیچ صدایی نمیشنید، دلش میخواست همون طور
بمونه، برای همیشه، دلش نمیخواست به خانم فدایی زاده و سهیل فکر کنه، به اتفاقات چند لحظه پیش،
دلش نمیخواست چیزی بشنوه، چیزی حس کنه، آرامش میخواست حتی شده برای چند لحظه.
سهیل منتظر به فاطمه نگاه میکرد، دلشوره بدی داشت، اشکهای فاطمه بدجور آزارش میداد ... فاطمه عشقش بود، در
این حرفی نبود، اما کی می تونست بفهمه وقتی از کسی بخوان چیزی باشه که نیست، چه در خواست بزرگی کردن...
سهیل عاشق بود و به خاطر این عشقش حاضر شده بود سختی های زیادی رو تحمل کنه، و حالا وقتی دو سال تمام به
خاطر قولی که به فاطمه داده بود دست از پا خطا نکرده بود اما باز هم این طور فاطمه رو سردرگم میدید کلافه تر
میشد. دلش میخواست فاطمه حداقل به حرفش گوش بده، بهش فرصت بده تا براش توضیح بده... اما اشکهای
آشکار فاطمه، اخمش، دستهای روی گوشش همش خبر از چیزی میداد که خیلی سهیل رو میترسوند...
آروم دستهای یخ زده فاطمه رو توی دستهاش گرفت، میخواست حرفی بزنه، بگه که رابطش به شیدا خیلی وقته که
تموم شده، بگه که شیدا فقط اومده که فاطمه رو ازش بگیره، دلش میخواست توضیح بده، بگه که زیر قولش نزده، اما
شیدای شیطان صفت عهد بسته که با خاک یکسانش کنه،دلش میخواست مثل همیشه اون باشه که به دستهای فاطمه
گرمی میده، و فاطمه باشه که با صبرش به سهیل اطمینان می ده، اما فاطمه که انگار دوباره به زندگی برگشته بود
عصبانی از این حرکت سهیل با خشونت دستهای همسرش رو پس زد و از جاش بلند شد. چند لحظه ای ایستاد، به
سهیل نگاه نمیکرد، آرزو میکرد که ای کاش میشد نمیدیدش، ای کاش الان اینجا جلوی من نبود، ای کاش می
تونستم هیچ وقت نبینمش ....بالاخره تونست توانش رو دوباره جمع کنه و بدون توجه به سهیل رفت توی جمع بچه ها.
سهیل درمونده دستی به موهاش کشید، کلافه گی از وجودش میبارید، دائم با خودش میگفت، آخه این جونور چی از
جون من میخواد، چجوری به فاطمه ثابت کنم که من زیر قولایی که بهش دادم نزدم، ... نمی تونست تحلیل کنه،
نویسنده :
#مشکات
@mahruyan123456
#تلنگر
هرچه زمان می گذرد
مردم افسرده تر می شوند،
این خاصیٺ دل بستن بہ زمانه اسٺ،
خوشا به حال ڪسی ڪہ بہ جاے زمان به
صاحب الزمان دل می بندد.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@mahruyan123456 🍃
✨حرفقشنگ🌱🌼
گفتم:بهشتت؟
گفت:لبخندحسین'ع'.
گفتم:جهنمت؟
گفت:دورے از حسین'ع'.
گفتم:دنیایت؟
گفت:خیمھ عزاے حسین'ع'.
گفتم:مرگت؟
گفت:شهـادت.
گفتم:مدفنت؟
گفت:بےنشان.
گفتم:حرف آخرت؟
گفت:یاحـسین''؏'' :)
#محرم #امام_حسین #ما_ملت_امام_حسینیم 🖤
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_نود
مرا به سمت خودش کشید اما مانع شدم و دستش را پس زدم .
اعصابم خورد بود .
منی که همیشه در تب و تاب محبت های بی حد و حصر او بودم .
حالا خودم را دریغ می کردم .
و او را مقصر این جریان می دانستم.
حسین روی زمین خوابیده بود .
رفتم و کنارش دراز کشیدم و پاهایم را در شکمم مچاله کردم .
خواب به چشمانم نمی رفت
چشمانم را فشار می دادم تا بلکه به زور هم که شده بخوابم .
اما وقتی کلافه باشی دیگر خواب هم از تو فراری میشود.
هر چه می کردم نمی توانستم پازل های در هم ریخته شده ذهنم را جفت و جور کنم .
این اتفاق برایم سنگین بود و هضمش دشوار ...
حتی دیگر حرف های آرامش بخش علی هم کاری از پیش نمیبرد .
دلم می خواست برود و تنهایم بگذارد.
با درد بی درمان خودم ...
یک گوشه دنج می خواستم ، یک خلوت که کسی نباشد و برای ساعتی خودم باشم و خودم ...
تا بتوانم این جور چین را کنار هم بچینم .
قدرت فکر کردن هم از من سلب شده بود .
افکار ازار دهنده یک به یک در ذهنم تراوش می کرد .
افکار شیطانی که در مغزم جولان می داد...
روسری ام را روی صورتم کشیدم تا نور پنجره به صورتم نخورد بلکه چشمانم سنگین شود.
دستش را از پشت دور کمرم حلقه کرد و سرش را در گودی گردنم فرو برد .
نفس عمیقی کشید و داغی نفسش پوستم را نوازش داد .
سرش را در بین گردن و موهایم به گردش در آورده بود .
و با عشق می بویید عطر تنم را ...
با عشق می بوسید .
ذره ای از حس و حالش به من تغییر نکرده بود .
اما من نه ...
هنوزم دل چرکین بودم از مردی که تمام وجودم با او سرشته بود .
او را باعث و بانی جنینی که در رحمم نقش بسته بود می دانستم.
کاش حال خوشی که موقع بارداری حسین داشتم حالا هم داشتم...
اما دست خودم نبود ...
حس بدی به این لخته ی خون داشتم...
بی اختیار دستم را روی دست های حلقه شده علی گذاشتم و تقلا کردم که باز کند این حصر آغوشش را .
هر چه بیشتر تقلا می کردم تلاشم با شکست مواجه میشد.
زورم به دست های تنومند و بزرگ علی نمی رسید .
به اجبار وادارم کرد و مرا به طرف خودش بر گرداند .
سرم را پایین انداختم و در بالش فرو بردم .
چانه ام را گرفت و سرم را بالا آورد.
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_نود_و_یک
کمی چانه ام را فشار داد .زل زده بودیم به هم.
گویی در پس این نگاه ملتهب هزاران حرف نهفته بود .
بغض در گلویم مانند توپی راه را برایم بسته بود .
چشمانم هر لحظه آماده باریدن بود و به دنبال کوچک ترین بهانه می گشت .
آب دهانش را قورت داد و سیب گلویش بالا و پایین می کرد و با ناراحتی گفت : چرا مهتاب ! چرا اینطور میکنی؟ از من دلخوری ...
نتونستم جوابش رو بدم فقط سکوت کردم .
-- مهتاب ، چی شده! چرا دیگه نمی شناسمت چند روزه رو بر می گردونی!
دیگه احساس می کنم دلت نمی خواد باهام حرف بزنی یا حتی نگاهم کنی !
حس می کنم یه دنیا فاصله افتاده بینمون !
دلیلش رو بهم بگو ! باورم نمیشه زنِ من !
که روزی عاشق بچه بود حالا واسه نعمتی که خدا داره بهش میده ناشکری کنه ...
قطره های اشک به دنبال هم روانه شده بودند و بالش مشترکمان را خیس می کرد .
و من فقط مانند مجسمه ای نظاره گر حال خراب همسرم بودم .
حال اسف ناکی که مانند بختک به جانم افتاده بود و چند روزی بود زندگی گرم و شیرینمان را به جهنم تبدیل کرده بود .
ای کاش انقدر بچه بازی در نمی آوردم...
کاش قدر یک به یک آن ساعت ها و دقایق تکرار نشدنی را می دانستم که بعدها حسرتی بر دلم باقی نماند ..
چقدر دل سنگ و بی رحم شده بودم.
گویی که دیگر خود را نمی شناختم .
برای خودم غریبه شده بودم ...
نه من آن دختر احساسی و مهربان نبودم .
که حتی دلش به حال دشمنش هم می سوخت .
چه بر سرم آوردی زندگی..
دیگر چه بلایی می خواستی سر من آوار کنی ....
پدر و مادرم را که گرفتی....
و سال های سال با حسرت بزرگ شدم و پشت دست عمو و زن عمو ...
زن عمویی که از قسی القلب بودن دست همه نامادری ها را بسته بود .
زندگی هیچ وقت با من خوب تا نکردی...
تنها چراغ روشنم علی بود ...
که اونم دارم با بی عقلی و بی رحمی از خودم می رنجانم .
کاش ما آدمها انقدر عاقل باشیم که در هر لحظه ای که هستیم عاقلانه رفتار کنیم تا بعد ها پشیمانی و افسوس برایمان باقی نماند ...
امان از پشیمانی و افسوس ...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃