#السلام_علیک_یا_ابا_صالح_المهدی
هر چند ناخالص
هر چند بی رمق
از همین راه دور
از همین فاصلهای
که بین خودم و شما ساختهام،
سلام مرا بپذیر ...
اَلسَّلامُ عَلَيْكمَ يا بَقِيَّةَ اللهِ اَلاعظم
اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليّٖكَ الْفَرَج
🏴🏴🏴
@mahruyan123456
#یا_ارباب_دلم ❤️
در معطل شدن و
دست رساندن به ضریح...
لذتی هست
که در سجده طولانی نیست
#السلام _علیک_یا_اباعبدالله
#صبحتون_حسینی
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
@mahruyan123456 🍃
نک ناز ز من این است از عشق
قبله منم و نماز از عشق
از لاله نماز صبح خیزد
وز چشم شقایق اشک ریزد
بوی تو تراود از زبانم
ریزد گل یاس از دهانم
خندد در زندگی به رویم
بندد در غم به گفتگویم
ریزد سحر، عطر عشق بر باد
شیرین کند آرزوی فرهاد
آهستهترک، که یار خفته است
ای مرغ! مخوان، بهار خفته است
ای روز! تو را به جان خورشید
ای شام! تو را به جان ناهید
ای تشنه! تو را به آب سوگند
ای عشق! تو را به خواب سوگند
جز عشق دگر سخن مگویید
غیر از گل عاشقی مبویید
هان خسته و مانده در کویر است
آهوی نگاه، اگر اسیر است
زان پیش كه سر بریدش از تن
آبی بدهیدش از دل من
آبی که ز چشم عشق جوشید
آهوی دل منش بنوشید
نوشید صدای عشق را جان
پرواز گرفت به سوی جانان
جانان من، آفتاب فرداست
عشقم نفس صدای دریاست
من آب، ز چشم باغ نوشم
تن را به شب، آفتاب پوشم
#دکلمه_سریال_سربداران
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
#رمان_مذهبی #سجاده_صبر #قسمت_38 بعد از رفتن شیدا، سهیل به سمت بچه ها برگشت، تعجب بچه ها و چهره گرفت
#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_39
نمی تونست تصمیم بگیره، عصبانی از جاش بلند شد و دوری توی آشپزخونه زد، نگاهی به جمع بچه ها و فاطمه انداخت،
فاصله اونها از آشپزخونه زیاد نبود، اما احساس می کرد هزاران کیلومتر باهاشون فاصله داره، دلش اون فاصله رو
نمی خواست، آهی کشید و بعد از چند لحظه به جمع بچه ها پیوست.
اون شب پدر و مادر هر دو سعی کردند شب تولد دخترشون خراب نشه، عکس میگرفتند، دست میزدند،
میخندیدند، با علی و ریحانه و بقیه بچه ها شمع فوت کردند، اما کی میدونست تو دلشون چی میگذره؟ مخصوصا توی
دل فاطمه، کی میدونست خندیدن با دل پرخون چقدر سخته...
بعد از تموم شدن کارها و خوابیدن علی و ریحانه سهیل به بهونه رسوندن سها از خونه زد بیرون، تصمیم داشت اول
سها رو برسونه و بعد بره سراغ شیدا، خیلی از دستش عصبانی بود، به طوری که مطمئن بود بلایی سرش میاره، فاطمه
چیزی نگفت، در واقع دلش میخواست برای اولین بار توی عمرش سهیل رو نا دیده بگیره، سهیلی که زیر قولش زده
بود. برای همین نه چیزی ازش پرسید و نه خواست چیزی بشنوه.
توی ماشین سها خیلی خونسرد در مورد شیدا که با نام خانم فدایی زاده میشناختش سوالاتی از سهیل پرسید، ولی
وقتی با سکوت همراه با اخم سهیل روبه رو شد فهمید که اوضاع خیلی خرابتر از اون چیزیه که فکرش رو میکرد،
دلش میخواست هر جور شده از این ماجرا سر در بیاره، اما الان فرصت مناسبی نبود، برای همین بدون هیچ حرفی از
ماشین پیاده شد و خداحافظی کرد و رفت.سهیل هم ماشین رو سر و ته کرد و به سمت خونه شیدا حرکت کرد.
***
دست سهیل محکم روی زنگ بود و برنمیداشت، شیدا که مطمئن بود سهیل پشت دره، دامن و تاپی که پوشیده بود
رو مرتب کرد و برای آخرین بار خودش رو توی آیینه نگاه کرد تا مطمئن بشه آرایش غلیظش به اون لباسش میاد و
بعد از دست کشیدن به موهاش در رو باز کرد. تا سهیل بیاد تو عطری به موهاش زد و آماده و لبخند به لب جلوی
در ایستاد.
سهیل با دیدن شیدا در اون وضع لحظه ای مکث کرد، دختر بزک دوزک کرده ای که به طرز باورنکردنی ای به
نظرش چندش آور شده بود، میترسید وارد خونه این زن افریته بشه، خودش هم میدونست که گیر چه مار مولکی
افتاده. اما عصبانیتش بر عقلش حاکم شده بود. وارد خونه شد و در رو محکم پشت سرش بست، بعدم تمام قد رو به
روی شیدا ایستاد و با حالتی که عصبانیت ازش موج میزد گفت:
-تو امشب، توی خونه من چه غلطی میکردی؟ هان؟
با هر کلمه یک قدم به شیدا نزدیک تر میشد، ابهتش که خیلی شیدا رو ترسونده بود باعث میشد با هر قدم اون،
شیدا هم یک قدم عقبتر بره، سهیل ادامه داد:
نویسنده :
#مشکات
@mahruyan123456
#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_40
-بهت میگمتو اینجا چه غلطی میکنی؟... اومده بودی چی رو بهم نشون بدی؟...اومده بودی زندگیمو خراب کنی؟ افریته عوضی...مگه بهت نگفته بودم حق نداری به زندگیومن کاری داشته باشی؟ هاااان؟...لال شدی... جواب بده
شیدا که دیگه به دیوار رسیده بود ایستاد. سهیل هیچ فاصله ای باهاش نداشت، دستش رو بلند کرد و به دیوار تکیه
داد، با دست دیگش صورت شیدا رو محکم نگه داشت، فشار دستش به حدی بود که شیدا صدای تلق تولوق
استخوناشو میشنید، اما می ترسید حرفی بزنه
سهیل گفت: دیدی به چار تا حرفت گوش دادم، زنجیر پاره کردیو وحش شدی؟ ... فکر کردی از پس تو
وحشی بر نمیام؟ ... بلایی به سرت بیارم که از اومدنت به اون خونه پشیمون بشی.
بعدم دستش رو از روی صورت شیدا برداشت و رفت توی اتاق و هر چیزی که دم دستش بود، از لب تاب شیدا
گرفته تا تمام سی دی هایی که اون جا بود، آیینه، گلدون، و هرچیز شکستنی دیگه رو شکست و برگشت توی هال.
رو به شیدا تهدید کنان با حالتی که شبیه فریاد بود گفت: دیگه دورو بر زندگی من پیدات نشه، والا این دفعه به جای
این خرت و پرتا استخوناتو میشکنم، فهمیدی؟
شیدا که به آرومی گریه میکرد داد زد گفت: فکر کردی عکسها و فیلمات توی اون لب تاب یا اون سی دی ها بود؟..
یعنی فکر کردی من انقدر احمقم
سهیل که پشتش به شیدا بود برگشت و نگاه ترسناکی به شیدا کرد و گفت: نخیر، میدونم تو خیلی شیطان صفت تر
از این حرفهایی... اما وای به اون روزی که منم مثل الان خودت وحشی شم.
بعدم کفشش رو پوشید و از خونه زد بیرون.
شیدا در حالی که از گریه به هق هق کردن افتاده بود به سمت اتاق رفت، اتاق به هم ریخته ای که از همه جاش بوی
شکست به شمام میرسید
یاد دوران کوتاهی که صیغه سهیل شده بود افتاد، انگار همین چند روز پیش بود، چه روزهای جالبی بود، بعد از
جدایی از خانوادش و فرار کردن از اون روستای عقب افتاده، فقط تو اون مدت دو ماهه کوتاهی که با سهیل گذرونده
بود معنای واقعی زندگی رو فهمیده بود، درسته که سهیل هیچ وقت مال اون نبود و خودش هم این رو میدونست،
درسته که فقط هفته ای دو روز با هم بودند، اما همون هم به یک دنیا می ارزید...
آروم روی تخت نشست و سی دی های شکسته رو با دستش پس زد، ملافه مچاله شده رو کنار زد و روی تخت دراز
کشید و زار زار شروع کرد به گریه کردن، فکر میکرد می تونه سهیل رو مال خودش کنه، با اینکه می دونست چقدر
سهیل فاطمه رو دوست داره، اما همیشه به سادگی فاطمه می خندید و روزی که سهیل ازش خواست که با هم صیغه
کنند مطمئن بود می تونه هر جور شده سهیل رو برای همیشه از چنگ فاطمه در بیاره، اما تمام نقشه هاش نقش بر
آب شده بود و طبق قرار دادشون بعد از تموم شدن مهلت صیغه سهیل رفت که رفت ....
و حالا اون میخواست با تهدید هم که شده صاحب چیزی بشه که در واقع مال کس دیگه ای بود.
نویسنده :
#مشکات
@mahruyan123456
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_نود_و_پنج
شرمم میشد به چشمان مهربانش که هاله از اشک دورش جمع شده بود نگاه کنم .
اما باید جسارت به خرج می دادم و می گفتم .
یا رومی روم ، یا زنگی زنگ ...
باید از شر این بچه خلاص میشدم و دلم نمی خواست بدون رضایت علی کاری انجام دهم .
فقط نگاهم می کرد و چیزی نمی گفت .
وای خدا ...
اگر دلش را شکسته باشم چه خاکی بر سر کنم !!
آن هم قلب سید اولاد پیغمبر را ...
سرم را پایین انداختم و خجالت های درونم را پس زده و شروع کردم .
در دلم بسم اللهی گفتم تا کمی آرام گیرم ... صدایش زدم :
سید علی !
کمی مکث کرد و آهسته جوابم را داد : بله ...
نگفت جانم ...نگفت عزیزم ....خانومم ...
با قلب مهربانش چه کرده بودم منِ گردن شکسته .
گرچه ته دلم خالی شد اما نباید خودم را می باختم .
میگم من خیلی بهش فک کردم ...
اگه موافق باشی بریم از شر این بچ....
حرفم را قطع کرد و به طرفم براق شد و رگه های خشم و عصبانیت را در نگاهش می دیدم پیدا بود چقدر عصبی شده...
صدایش را بالا برد و گفت : بچه چی هان! مشکلت چیه مهتاب ! زورت به بچه رسیده؟ اونم بچه خودت ! پاره تن خودت !
سری از روی تاسف تکان داد و پوزخندی زد : من دیگه ترو نمیشناسم ؛ واقعا واست متاسفم ...
چطور اصلا دلت اومد به قتل بچه خودت فکر کنی چه برسه به این که به زبون بیاریش!
باید دفاع می کردم ، حق من نبود این حرف ها !
تمام تلاشم برای سر پا نگه داشتن این زندگی بود ...
فقط دلم نمی خواست بچه ای دیگر به میان آید ...
او را مانعی بزرگ می دانستم میان خودم و علی ...
هنوز نیامده بود مشکل ساز شده بود ...
او چه می فهمید ...فقط بی رحمانه قضاوت میکرد ...
--ببین علی هر چی دلت خواست گفتی !
اما باید حرف های منم بشنوی !
این بچه همون قدر که بچه تو میشه همون قدر هم به من میرسه!
داره تو وجود من شکل می گیره و رشد می کنه ...
ازت خواهش می کنم به حرفام فک کن ...
این بچه جز درد سر چیزی نداره !
ما که خودمون بچه داریم حسین کافیه !
تو کجایی که بفهمی وقتی نیستی چقد سخته !
اصلا می فهمی دلتنگی یعنی چی!
بزرگ کردن بچه اونم وقتی پدرش نیست خیلی سخته ...
من خیلی بتونم حسین رو بزرگ کنم و تربیت کنم ...
منم حق دارم ...نمیخوام زندگیم از این داغون تر بشه ...
اصلا یه نگاهی به زندگیمون کن !
ما چی داریم که بخوایم خرج یه بچه دیگه هم بدیم !
هشتمون گرو نُهمونِه....
فکر کن ...
من دلم نمیخواد بیشتر از این فاصله ی بین ما پر رنگ تر بشه ...
من دوست دارم ، علی ؛ مثل همون وقتا عاشقتم...
و اگه به ذوق و شوق تو نبود اینجا نبودم توی این مدرسه ی قدیمی و کهنه ...
بین این خاک و خون ....
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_نود_و_شش
کلافه بود ؛ نفس هایش را محکم همراه با حرص بیرون می داد .
دستی بین موهایش کشید...
دلم می خواست حرف بزند حتی اگر به نفعم نباشد اما سکوت نکند ...
این سکوت مرا آزار می داد .
جلوتر رفتم دستم را سینه اش گذاشتم و زل زدم به صورتش .
تمام التماس و خواهشم را در نگاهم ریختم و عاجزانه گفتم : خواهش می کنم حرف بزن ؛ اصلا بیا بزن تو گوشم ولی نریز تو خودت ...
هر چی میخوای بگی بگو ...
ولی فقط حرف بزن دارم دق مرگ میشم...
دستم را پس زد و از جایش بلند شد و به طرف در رفت .
باز هم دلش نمی خواست حرف بزند ...
فرار را بر قرار ترجیح می داد .
بایستی مانعش میشدم .
باید برخیزم و برای آرامش دلم هم که شده وادارش کنم. که حرف بزند.
بازویش را کشیدم ...به گریه افتادم ...
--علی خواهش میکنم نرو ! بخدا دارم دیوونه میشم ...
چرا عذابم میدی!؟
یه چیزی بگو ...
اصلا بیا تیکه تیکه ام کن ولی اینطور نکن ...
قدمی به جلو بر داشت و روبرویم ایستاد .
نفس عمیقی کشید و با لحنی جدی و خشک سکوتش را شکست .
-- هر چی خواستی گفتی ! دیگه من چی بگم !
حرفی هم مگه مونده برای گفتن !
کجاست اون مهتاب مهربونم ! کو اون فرشته ی آسمونی من ؟!
با حرفایی که زدی بیشتر از قبل از خودم بدم اومد و شرمسار شدم .
من به تو قول داده بودم که خوشبختت کنم و نزارم که آب توی دلت تکون بخوره!
میخواستم به آرزوهات برسونمت ...ولی نشد...
هیچ وقت فکر نمی کردم انقد دلت پر باشه از این زندگی .!
اونقدر با عشق رفتار می کردی که منم باورم شده بود واست یه قصر ساختم با هزار تا خدم و حشم و زنم از زندگیش راضیه.
حداقل خودم رو گول میزدم ...
آره تو راست میگی ؛ پا به پای من اومدی و زندگیت رو جوونیت رو صرف من کردی .
اومدی تو این منطقه جنگی و به قول خودت توی این مدرسه که دست کمی از دخمه نداره زندگی کردی و دم نزدی ...
اخ که چقدر غافل بودم و نفهمیدم که تو فقط به اجبار داری باهام زندگی می کنی .
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد ...
حس می کردم بغض دارد ...
از همان بغض های سنگین که مانند بختک به جانت می افتد ...
--اونقدر دوست داشتم و عاشقانه میخواستمت که خود خواه شدم و فکرش هم نمی کردم که یه روزی این حرفا رو بشنوم ...
منِ بی غیرت ترو گرفتار خودم کردم وآوردمت توی این جهنم ...
اونقدر نجیب بودی که دم نزدی ...
چقدر احمق بودم که نفهمیدم یه دختر عیون زاده واسش سخته اینطور زندگی...
ولی عشق آدما رو گاهی خود خواه می کنه ...
و امان از این دل که دیگه وقتی گرفتارش میشی نمیتونی. ازش دست بکشی ...!
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_نود_و_هفت
طاقت خورد شدنش را نداشتم ...
له شدن غرورش ...آن هم غرور مردانه ...
مردِ و اُبهتش ...
وای خدا من چه کردم با قلب همسرم ...
بی انصاف مگه نمی دونی من جونم واست در میره پس چطور اینا رو میگی ...
به خدا اگه حرفی زدم واسه خاطر خودمون بود ...
شانه هایش می لرزید و بی صدا اشک می ریخت .
آخ نکن ...با دل من نکن ...
سخته واسم شکسته شدنت ...
همیشه یه مرد اسطوره ای بودی ...
خدا از من نگذره که زیر پام لگد مالت کردم .
سر خم شده اش را میان دست هایم گرفتم و بالا آوردم .
قطره های اشک روی ریش مشکی اش هم چون شبنمی بود روی گل ...
نفسم بالا نمی آمد.
قلبم تیر می کشید...چه می گفتم ...
به جان کندن هم بود بایستی سخن بگویم .
--علی ، جانِ مهتاب گریه نکن ؛ من غلط کردم ...
به پات می افتم عزیزم ، اینطور نکن ...
نفهمی کردم ...
مگه تو نمی دونی من چقدر عاشقتم...
مگه نمی دونی نفسم به نفست بنده...
چطور میتونی این حرفا رو بزنی .!!
من تموم این لحظه ها رو توی قلبم هک کردم برای روز مبادا .
تا بتونم بهش رجوع کنم و تک تک حرفا و عاشقانه هامون رو دوباره مرور. کنم .
تو به من زندگی دادی .یه هویت جدید که من مدیونتم.
من دوباره متولد شدم وقتی که متحول شدم .
منو با خدا با اهل بیت آشنا کردی.
بهترین اتفاقات خوب زندگیم رو تو برام رقم زدی ...
بخدا یک ساعت با تو بودن برای من رویای دست نیافتنی بود .
اما خدا انقد مهربونه که ترو نصیبم کرد و نگذاشت حسرت به دل بمونم .
درسته که من یه دختر ناز پرورده و ثروتمند بودم که هر چیزی می خواست براش فراهم بود اما همیشه دنبال یه عشق و محبت واقعی می گشتم.
هیچ کس جز تو نتونست بهم محبت کنه و مرهم باشه برای زخم هام ...
منو ببخش علی که بد جور دلت رو شکستم .
ترو به روح مادرت ببخش منو .
لبخند تلخی زد رد به جا مانده و خشکیده از اشک را از روی گونه هایم پاک کرد و با صدای گرفته و خش دارش گفت : منم دلم خواست کمی خودمو واست لوس کنم ، مگه من دل ندارم !
می خواستم ببینم چقدر دوستم داری !
منم خواستم کمی ناز کنم ببینم نازم رو خریداری !؟
سرش را جلو تر آورد و مقابل صورتم قرار داد : مگه میشه پاره تنم رو نبخشم، تو جزئی از وجودم هستی، حتی اگر زنده هم نباشم روحمون با هم عجین شده عزیزم .
و اما بچه ! ببین مهتاب بهت حق میدم که دست تنها سخته بزرگ کردن بچه ها ...
اما اگه می دونستی چه ثواب بزرگی می کنی هیچ وقت این حرفو نمیزدی !
تو بهشت رو برای خودت خریدی ، خوش بحالت که انقدر زرنگی ...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456