این عشق ماندنی این شعر بودنی 🍃
این لحظه های با تو بودن
سرودنی است ...
من پاکباز عاشقم از عاشقان تو
با مرگ آزمای با مرگ
اگر که شیوه تو آزمودنی است ...🌹
#لحظههاتونعاشقانه
@mahruyan123456
#پویش همگانے!✋🏻
#من_محمد_را_دوست_دارم
پ.ن⇩
در پے هتڪ حرمٺ مجدد مجلھ فرانسوے
بہ ساحٺ #پیامبر اڪرم ﴿صلے اللہ علیھ و آلہ و سلم﴾
#انتشار بدید...حتے با لینڪ ڪانآلِ خودتون!✌️🏻
فقط نشون بدید ما...
#ما_محمد_را_دوست_داریم
#l_love_mohammad
نزارید این انتشاراتیہ ڪارش ادامھ پیدا ڪنھ(:
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
#رمان_مذهبی #سجاده_صبر #قسمت_45 صدای مردونه ای از جلوی در بلند شد - مطمئنا از پسش بر میان فاط
#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_46
فاطمه مشغول بررسی طرح تابلو فرش بود که در اتاق باز شد و سهیل وارد شد و گفت:
-چیه چهار ساعت چپیدی تو این اتاق؟
فاطمه لبخندی زد و گفت:
+خوب وسایل کارم رو آوردم اینجا که خونه بهم نریزه، اینجا میشه اتاق کار من و تو
-جا خواستیم، جانشین نخواستیم، ما نخوایم اتاقمون رو با کسی قسمت کنیم باید کی رو ببینیم؟
+میتونی منو ببینی، اما از همین الان باید بهت بگم فایده ای نداره، چون من تصمیم ندارم از این اتاق برم بیرون، خودت میتونی بری تو یه اتاق دیگه کار کنی، مثلا تو اتاق بچه ها
بعدم شروع کرد به خندیدن و گفت:
+ فکر کن، با اون همه سر و صدای اونا
-ا؟ میخندی؟ وقتی رفتم اتاق خواب رو تصرف کردم و شوتت کردم شبا بری تو اتاق بچه ها بخوابی می بینم می خندی یا نه؟
+تو که بدون من خوابت نمیبره
-آره خب، پس بهتره بچه ها رو شوت کنیم تو هال
+فکر خوبیه
هر دو با هم خندیدند و فاطمه مشغول بررسی دار قالیش شد، تصمیم داشت از فردا شروع کنه، سهیل هم پشت میز کارش نشست و مشغول تماشای فاطمه شد.
+سهیل؟
-هوم؟
+چرا چند روزه تو خودتی، اتفاقی افتاده؟
سهیل که از سوال فاطمه جا خورده بود گفت:
- نه، خوبم.
فاطمه روشو از دار قالی برگردوند و به سهیل نگاه کرد و گفت:
+چرا فکر میکنی من نمی فهمم؟
سهیل نگاهی به لبخند شیرین فاطمه انداخت و با مهربونی گفت:
- درست میشه
+هروقت میگی درست میشه میترسم سهیل
-چرا؟ بهم اعتماد نداری؟
فاطمه سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت.
سهیل که از بی اعتمادی فاطمه دلگیر شده بود گفت:
-فاطمه یک سوالی ازت بپرسم قول میدی راستشو بگی؟
+چه سوالی؟
-اول قول بده
+بعضی سوالها رو نباید جواب داد
-اما من می خوام جواب این یکی رو بدونم، خیلی برام مهمه
+بپرس
-قول میدی؟
فاطمه صداش رو کلفت کرد و با مسخره بازی گفت:
+ میگی ضعیفه یا نه؟
-میبینم که تو این خونه ما ضعیفه شدیم و شما آقای خونه
+شما همیشه آقای خونه من هستی
سهیل سکوت کرد، دلش یک جوری شد، احساس آرامش بود یا دوست داشتن؟ نمیدونست
-تو هنوزم منو دوست داری؟
نویسنده :
#مشکات
@mahruyan123456
#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_47
فاطمه با شنیدن این سوال یک هو تمام تنش یخ کرد، سوال سهیل خیلی عجیب نبود اما طرز پرسیدنش تن فاطمه رو به لرزه انداخت، اونقدر درمونده و از ته دل پرسید که دلشوره بدی به جون فاطمه افتاد، چند لحظه ای ساکت شد، اما
بعد گفت:
+چند وقتیه که فهمیدم معنای دوست داشتن در ذهن من با ذهن تو فرق داره.
-با هر تعریفی که خودت داری، بگو دوستم داری؟
+نه
برای یک لحظه قلب سهیل از تپیدن ایستاد، باورش نمیشد، اما چیزی نگفت و فقط لبخند زد، فاطمه که از سکوت سهیل فهمیده بود که چه فکری میکنه گفت:
+من دوستت ندارم سهیل، می دونی چرا؟ چون با وجود تو تا به حال به هیچ فرد دیگه ای فکر نکردم، چون تو همسرم هستی بهترین چیزها رو برای تو خواستم، چون من متعهدم همسر تو باشم تنها و تنها تو رو خواستم و تنها و تنها برای تو دیده شدم. خیلی وقتها از چیزی که خودم خواستم گذشتم به خاطر تو، به خاطر زندگیمون، وقتایی که ازم ناراحت میشی احساس میکنم دنیا تیره و تار میشه .... سهیل من دوستت ندارم، من یک بار عهد کردم که عاشقت باشم ... و تا زمانی که جون داشته باشم عاشقت میمونم ...
بعد از گفتن این حرفها سرش رو پایین انداخت. چند وقتی بود که اینطوری رک و راست به سهیل نگفته بود که عاشقشه، در واقع از بعد از شب تولد ریحانه. با خودش گفت:
+تو چقدر پوست کلفتی فاطمه، حالا با گفتن این حرفها سهیل باز هم ازت مطمئن میشه و میره دنبال هرزه بازی هاش...
سهیل که سر پایین فاطمه رو دید، نفسی کشید، انگار فکر فاطمه رو خونده بود، با حالتی عصبی گفت:
-نمی ترسی برم دنبال هرزه بازیم؟ نمیترسی بازم از عشقت به خودم مطمئن بشم و باز هم روز از نو و روزی از نو؟
فاطمه که همچنان سرش پایین بود چند لحظه سکوت کرد، چند نفس آروم کشید و گفت:
+چرا میترسم .... خیلی هم میترسم
و سرش رو بالا آورد و نگاهی به همسرش که روی صندلی نشسته بود کرد، نگاهی که سهیل رو لبریز از حس دوست داشتنی ای کرد که خودش هم نمی دونست چیه، بعد از روی صندلی بلند شد و روی پاهای سهیل نشست و چشم در چشمش دوخت و گفت:
+اما هنوز نا امید نشدم.
سهیل که احساس آرامشی توی وجودش جوونه زده بود گفت:
-بهت قول میدم که هیچ وقت امیدت رو نا امید نکنم...
+به قولت اعتماد دارم ...
بعد هم چشماش رو بست و اجازه داد این عشق تا عمق جانش نفوذ کنه
سهیل دیگه به هیچی فکر نمیکرد، مطمئن بود تمام موقعیتهایی که توی این مدت به دست آورده بود میتونست دوباره به دست بیاره، شاید کار بیشتری می خواست، اما میدونست هر چقدر هم سخت باشه، سخت تر از یک عمر زندگی کردن با شیدا نبود، اون هم وقتی همسری به دوست داشتنی فاطمه داشت، کسی که پای تمام سختی ها و نامردی هاش ایستاده بود و باز هم بهش امید داشت...
سهیل توی گوش فاطمه نجوا کرد:
-از خدا ممنونم که اجازه داد تو مال من باشی ...
فاطمه لبخندی زد و چیزی نگفت. شاید اون روز خدا هم لبخند میزد...
نویسنده :
#مشکات
@mahruyan123456🍃
سلام ✋🏻
لینک اول پارت رمان های کانال 👇🏻
1⃣خاطره کاملا واقعی #پاکترازگل
https://eitaa.com/mahruyan123456/2216
2⃣ رمان عشقی از جنس نور
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
3⃣رمان پلیسی تلاقی
https://eitaa.com/mahruyan123456/917
4⃣رمان جانم میرود
https://eitaa.com/mahruyan123456/4164
5⃣رمان عاشقانه #دو_مدافع
https://eitaa.com/mahruyan123456/4834
6⃣رمان مذهبی سجاده صبر
https://eitaa.com/mahruyan123456/6037
7⃣رمان بانوی پاک من
https://eitaa.com/mahruyan123456/6272
8⃣ پی دی اف رمان غزال
https://eitaa.com/mahruyan123456/6286
9⃣ پی دی اف رمان پلاک پنهان
https://eitaa.com/mahruyan123456/6245
0⃣1⃣پی دی اف رمان طعم سیب
https://eitaa.com/mahruyan123456/6481
1⃣1⃣ فصل دوم رمان #پاکترازگل
https://eitaa.com/mahruyan123456/6428
2⃣1⃣ رمان زیبا و عاشقانه مذهبی طهورا
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
3⃣1⃣ رمان شهر آشوب
https://eitaa.com/mahruyan123456/6807
❌ کپی از تمام رمان ها حرام است و پیگرد قانونی دارد ❌
گاهی گمان نمی کنی ولی می شود
گاهی نمی شود ، که نمی شود 🥀
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود 🌺
گاهی گدای گدایی و بخت یار نیست
گاهی ، تمام شهر گدای تو می شود ...🍃
#قیصرامیرپور
@mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشنهیچایعراقمایاجلمهلتبده
تابیایماربعینموکببهموکبکربلا💔
@mahruyan123456🍃
پنج شنبه است 💔🥀
همان روزی که اموات میایند به سمت نزدیکانشان 😔
دستشان از دنیا کوتاه است
و محتاج یاد کردن ما هستند
با فاتحه و صلوات یادشان کنیم
نثار شادی روح همه شهدا و درگذشتگان صلوات 🥀
@mahruyan123456🍃
چقدر دور سَرت آفتاب می گردد
ستارههاهمهمحوِ توصبحوشام...حسین!
#ما_ملت_امام_حسینیم
#امام_حسین #محرم
#شبجمعهشبزیارتیارباب🍃
@mahruyan123456🍃
میخواهم از خدا که شب جمعهای شود
آن شب که من برایِ تو میمیرم ای حسین
#حسینِ_من
@mahruyan123456🍃