#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_98
فاطمه چیزی نگفت، سهیل داد زد:
-سکوت بسه، جواب بده، چی میبینی؟
فاطمه که از داد سهیل ترسیده بود، با صدایی که از ته چاه می اومد گفت: +هیچی
فشار دست سهیل هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و فاطمه از درد به خودش میپیچید، گفت:
+دستام داره میشکنه سهیل
- اگه میخوای نشکنه جواب بده، از سکوتت خسته شدم، حرف بزن، فقط حرف بزن، چی میبینی؟
+.. آخ ... سهیل ... شهر رو میبینم
-اما من دارم توی این شهر زندگی رو میبینم، تو نمیبینی؟ ... فاطمه به جون ریحانه قسم اگر بخوای اینجام سکوت
کنی جفت دستاتو خودم میشکنم... پس حرف بزن ...
فاطمه که از درد گریش گرفته بود، گفت: +چی میگی سهیل؟ ...
-وقتی حرف نمیزنی یعنی داری خودتو میکشی، وقتی درد و دل نمیکنی یعنی خطر، یعنی داری همش رو میریزی
روی اون قلب بیمارت ... وقتی حرف نمیزنی دیوونم میکنی، حرف بزن ... اینجا و این شهر همش داره به من زندگی
رو نشون میده، زندگی ای که با علی یا بی علی داره راه خودش رو میره ... اینا همون حرفهاییه که خودت هم با
ورش داری ... پس چته فاطمه؟
فاطمه زار زد:
+ دیگه خسته شدم سهیل، خسته شدم ... دیگه خسته شدم ...
صدای گریش بلند شد ... سهیل محکم گفت:
-از چی؟ از من؟ از زندگی؟ یا از خدایی که اینقدر بدبخت آفریدتت؟
+از هیچ کدوم...
سهیل فریاد زد:
-پس از چی؟
+از امتحان ...
بعدم شروع کرد به فریاد زدن:
+از امتحان، امتحان، امتحان ...
سهیل دستهای فاطمه رو ول کرد و بعد هم از همون پشت در آغوشش گرفت و سرش رو گذاشت روی سر فاطمه و
گفت:
- خیالم راحت شد. پس تو هنوز فاطمه منی... خدایا شکرت ...
اون روز بالای کوه فاطمه و سهیل تا دم غروب نشستند و گریه کردند و حرف زدند ... و به غروب آفتاب نگاه کردند
انگار حرف زدن خیلی چیزها رو حل کرده بود، گرچه هنوز هم برای فاطمه کنار اومدن با مرگ پسرش سخت بود
اما سهیل که یک روزی معلمی مثل فاطمه داشت خوب میدونست چی باید بگه، از خدا بگه، از صبر، از مصیبتهای
خیلی بدتر از مرگ علی، از امتحان و ...
حرفهایی که یک روزهایی فاطمه گویندش بود و سهیل شنونده، اما این بار
برعکس بود ... بازی روزگاره ... شاید اون روزها خودشون هم نمیدونستند یک روز سهیل همون حرفها رو به خود
فاطمه میزنه .... فاطمه آروم شده بود ... به خاطر جیغ زدنهاش ... به خاطر اطمینان از اینکه سهیل همیشه کنارش
هست یا از همه اینها مهمتر به خاطر اینکه اون بالا و با توجه به حرفهای سهیل، دوباره یادش اومده بود با وجود
خدایی به اون بزرگی همه چیز حل شدنی و کوچیک به نظر می اومد ... از سهیل زمان خواست و بهش اطمینان داد
تمام تلاشش رو میکنه...
***
سر میز غذا نشسته بودند، سها و کامران سعی میکردند با حرف زدن فضا رو عوض کنند، تن ناز خانم و آقا کمال هم
توی بحثهاشون شرکت میکردند، تنها کسی که حرفی نمیزد فاطمه بود که بی سر و صدا مشغول غذا دادن به ریحانه
بود...
سها با ناراحتی گفت:
+سهیل میدونستی سهند و مژگان دارن از هم جدا میشن؟
سهیل با تعجب به سها نگاه کرد و گفت:
- چی؟ چرا؟
+چند شب پیش سهند از آلمان زنگ زد، حالش خراب بود، میگفت دیگه طاقت نیاورده و می خوان از هم جدا بشن،
ماه دیگه هم بر میگرده ایران...
تن ناز خانم با ناراحتی آهی کشید و گفت:
+این دختر آخر پسر منو بدبخت کرد ... از اولشم میدونستم
سهیل خندید و گفت:
-شما که طرفدار پرو پا قرص مژگان بودی که!
تن ناز خانم سری تکون داد و گفت:
+ چه میدونستم این چه مارمولکیه ...
نویسنده :
#مشکات
@mahruyan1256
#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_99
سهیل یادش اومد که سر ازدواج سهند و مژگان مادرش سر از پا نمیشناخت، عروسی گیرش اومده بود که به قول
خودش کسی نمی تونست روش حرف بیاره، یک دختر زیبا و خوش پوش و پولدار و به قول خودشون های کلاس ...
اما سر خواستگاری رفتن برای خودش قشقلی به پا انداخته بود که نگو .... چون فاطمه هیچ سنخیتی با معیارهای
مادرش نداشت...
لبخندی روی لبش نشست و با خودش گفت:
-چقدر خوشحالم که سر ازدواج با فاطمه اینقدر پافشاری کردم ... هیچ
دختری نمی تونست مثل فاطمه بهم آرامش بده ... اگه با معیارهای مامانم ازدواج میکردم الان من جای سهند بودم ...
بعد هم رو کرد به سها وگفت:
-یعنی چی طاقت نیاورد؟
+چه میدونم، مثل اینکه قضیه ناموسیه
کامران با حالت شاکی ای گفت:
-از اون زنی که اون داشت، هیچ بعید نبود قضیه ناموسی بشه، گرچه از همون اولم
ناموسی بود، نمیدونم این سهند خان چرا تازه غیرتش گل کرده ...
سهیل در حالی که برای فاطمه تیکه ای گوشت میذاشت گفت:
+ نه که خود سهند خیلی آدم صاف و درستی بود...
پدرش با اعتراض گفت:
-پسر من هیچ مشکلی نداشت، هر چی بود اون دختره از راه به درش کرد ...
سهیل پوزخندی زد و زیر لب گفت :
- اون که بله ...
بعد هم رو به فاطمه گفت:
-این دختر ما بزرگ شده دیگه، تو که نباید بهش غذا بدی، مگه نه بابا؟
ریحانه که از غذا خوردن از دست مادرش حسابی کیف میکرد با اعتراض گفت: +بزرگام از دست مامانشون غذا
میخورن
فاطمه لبخندی زد و قاشق بعدی رو به سمت ریحانه گرفت، سها که میخندید گفت:
-گفتم آلمان یاد خانی افتادم،
راستی فاطمه میدونی آقای خانی رفت خارج؟
با شنیدن اسم خانی انگار گردش خون فاطمه و سهیل با هم ایستاد، فاطمه زیرکی نگاهی به سهیل کرد و متوجه سرخ
شدنش شد، در حالی که سعی میکرد خودش رو بی خیال نشون بده گفت:
+چه خوب ...
-کارگاهش رو فروخت و رفت، ما که نفهمیدیم چرا، اما خوب خدارو شکر رفت، تو که خوش شانس بودی و رفتی،
یه مدت بعدش سگ شده بود و پاچه میگرفت، نمیدونم چرا، مخصوصا از من ... شیطونه میگفت بزنم لهش کنم، اما
چون حقوقش خوب بود بی خیال شدم و تحملش کردم ... خلاصه دو سه ماه پیش خبر دادند یارو رفته خارج، یک
آدم جدیدم اومد جاش ...
فاطمه بدون اینکه عکس العملی نشون بده گفت:
+اوهوم
سهیل که توی دلش از رفتن محسن خوشحال بود، یاد شیدا افتاد و اون اتفاقات شوم چند سال پیش ... گرچه براش
مهم نبود، اما دوست داشت ببینه بعد از اینکه کامران تونست از سهیل رفع اتهام کنه و در نتیجه همه چی به ضرر
شیدا که با مدارکش قصد بی آبرو کردنش رو داشت تموم شد، شیدا چیکار کرد و چه به سرش اومد ... نمی خواست
جلوی فاطمه حرفی بزنه یا چیزی بپرسه، مخصوصا با این وضعیت روحی یادآوری شیدا براش مثل سم بود ... تصمیم
گرفت فردا ببینه می تونه چیزی ازش بفهمه ...
به بازوهای فاطمه که از زیر پتو بیرون اومده بود نگاه کرد، کبود بودند، دلش ریش شد، یعنی واقعا انقدر محکم
دستهاش رو فشار داده بود که اینجوری کبود شده بودند؟! ... با نگرانی دستش رو روی بازوهای فاطمه کشید ...از
سرمای دست سهیل فاطمه بیدار شد و گفت:
+سلام ...
-سلام عزیز دل سهیل ... صبح بخیر ...
+کجا میری این وقت صبح
-میخوام با کامران برم بیرون، یه سری کار دارم، تا قبل از ظهر برمیگردم که ناهارو که خوردیم بریم خونه مامانت
فاطمه فقط سری تکون داد و سرش رو دوباره روی بالشت گذاشت و چشماش رو بست.
نویسنده :
#مشکات
@mahruyan123456
لینک پارت اول رمان سجاده صبر 😍👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6037
رمانی با اموزش صبر مقابل امتحان های خداوند👌🏻
#سخن_بزرگـان🎈
صبحـ🌞که از خواب پامیشی بگو
یاصاحب الزمان
🌪تکون میخوری بگو
یاصاحب الزمان
میری بیرون🚶🏻♂بگو
یاصاحب الزمان
کمکم کن گناه نکنم
🌃شب میخوای بخوابی بگو
یاصاحب الزمان
#آیتالله_بهجت✨
@mahruyan123456
#دوشنبههایامامحسنی💚
_______
〖دیگهچیزےنموندهآقا❝
دلممثروزروشنـہ🌱
بهزودےمیبینمفرشچیان
ضریحتوقلممےزنہ●•〗
@mahruyan123456
|✨♥️🙃|
-خوب کردی
که رخ از آینه پنهان کردی؛
هر پریشان نظری؛
لایق دیدار تو نیست...
#صائب_تبریزی
@mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پاییز 🍂🍁
بهش گفتیم : پاییز با دلتنگیهاش میاد و آدما رو دلتنگتر میکنہ...
انگارے آدما ،توش گمشده ای دارن..
گمشده ای که نمیدونن،کیه،چیه...ولی دلتنگشن..
حالا هے میگه پاییز ،همیشہ دلگیره...
دلگیر نیست که..دل ،گیره...گیرِ اون گمشدهه..
آدما عینهو دیوونه ها ، غرق میشن توو پاییز و زرد و نارنجیهاش بلکه پیدا ڪنن اون گمشده رو...
حالا بشین تا پیدا ڪنن...پیدا نمیشہ، دیوونه...
اصن قشنگیش به پیدا نشدنہ...
پاییز فصل دلتنگیهاست،قبول...
ولے آخرش نفهمیدیم پاییز دیوونہ ڪنندس یا دیوونہ ها،
پاییزیَن..:)
#پآییزتونمبآرڪ 🧡🍁
@mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_موشن
هفته دفاع مقدس گرامی باد💚
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
#رمان_مذهبی #سجاده_صبر #قسمت_99 سهیل یادش اومد که سر ازدواج سهند و مژگان مادرش سر از پا نمیشناخت،
#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_100
از طرفی فاطمه به روزی فکر کرد که برای اولین بار داشتند از شهر و دیارشون کوچ میکردند، اون روز با این که روز
خیلی بدی بود، اما ته دل فاطمه گرم بود ... انگار همه اون مشکلات حل شدنی بود ... یادش می اومد خیلی از دست
سهیل شاکی بود، اما دلش آروم بود ... اما الان ... با نبود علی ... دلش یخ زده بود، از خودش جدا شده بود، هر لحظه
با یادآوری چهره معصوم علی آرزو میکرد کاش به جای اون مرده بود ... آروم با خودش زمزمه کرد:
+کفر نگو فاطمه
... کفر نگو ...
میدونست علی هم اینجوری ناراحته... پس باید عوض میشد ... به جنگلهای کنار جاده نگاهی کرد و لبخندی زد، هیچ
راهی به ذهنش نمیرسید، فقط توی دلش به خدا گفت:
+ خدایا من اینجا و توی این ماشین دارم به عجز خودم از
فراموش کردن اون اتفاق شوم اعتراف میکنم ... اگر من بنده شمام و اگر شما خدای منید، بدونید من معترفم که هیچ
کاری برای برگشتن به زندگی عادی از دستم بر نمیاد... پس به حق تمام بنده های خاصتون خودتون نجاتم بدید ...
کی و چه جوریش هم با خودتون ...
***
پرستار رو به فاطمه کرد و گفت:
-خانم شاه حسینی؟
+بله
-بفرمایید، اینم جواب آزمایشتون، تبریک میگم
فاطمه نگاهی به برگه آزمایش انداخت... خون خونش رو میخورد، انگار تمام تنش داغ شده بود، لبش رو گاز گرفت
... حدسش درست بود ... عصبانی برگه رو مچاله کرد توی کیفش و دست ریحانه رو گرفت و از آزمایشگاه خارج
شد.
به ریحانه قول داده بود ببرتش پارک، برای همین به سمت پارک حرکت کردند، ریحانه با دیدن تاب و سرسره
دست مادرش رو رها کرد و به سمتشون دوید، فاطمه هم نیمکتی انتخاب کرد و نشست، دوباره برگه رو از کیفش
بیرون آورد و نگاه کرد، نوشته بود 6 هفته، یعنی هنوز جون نگرفته بود ... خدا رو شکر ... شاید میشد کاری کرد ...
احساس میکرد به هیچ وجه انرژی به دنیا آوردن یک بچه دیگه رو نداره ... اما باید حتما به سهیل میگفت .. اونم حق
داشت بدونه ... مطمئنا اونم راضی نمیشه با این اوضاع و احوال این بچه به دنیا بیاد ...
اوضاع روحی فاطمه خیلی خوب نبود، سهیل هم این رو میدونست، پس مشکلی نبود ...
خسته ریحانه رو صدا زد و گفت:
+مامان جون زود می خوایم بریم ها ...
ساعت 2 بود که سهیل از سر کار برگشت، بوی گل نرگس مستش کرده بود:
-دارم خواب میبینم یا این حقیقته؟
فاطمه از آشپزخونه بیرون اومد و با اینکه صورتش رنگ و رو رفته بود، لبخند خوشگلی زد که توی دل سهیل قند
آب شد، همیشه عاشق لبخندهاش بود، فاطمه گفت:
+ چی حقیقته؟
سهیل نگاهی به پیراهن گل گلی فاطمه انداخت و گفت:
-این بوی گلی که میاد از پیراهن توئه؟
فاطمه خنده صدا داری کرد و گفت:
+دیوونه شدی؟ من و ریحانه واسه تو گل خریدیم.
سهیل چشماش رو گرد کرد و گفت:
-بیا یکی بزن تو گوش من ببینم خوابم یا بیدار ... فاطمه خودتی؟!
+واقعا که خیلی بی مزه ای ... من هیچ وقت واسه تو گل نخریدم؟
-آخرین بار یادمه چند ماه پیش بود که اونم من واست خریدم
بعد هم با چشماش دنبال گل گشت و روی میز، یک گلدون سفید و زیبا دید که توش یک عالمه گل نرگس بود، با
هیجان به سمتش رفت، گلها رو از گلدون در آورد و با تمام وجودش بو کردو گفت: آخیشت... از این گلها بوی
زندگی میاد!!!
بعد هم در حالی که به سمت ریحانه میرفت گفت:
-فدای دختر یکی یه دونم بشم ... چطوری وروجک؟
ریحانه که خودش رو برای باباش لوس میکرد گفت:
+بابا این گلها رو من برات خریدم ها
سهیل هم که ریحانه رو بغل کرده بود گفت:
-خوش سلیقه ای ها، به بابات رفتی.
نویسنده :
#مشکات
@mahruyan123456
#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_101
سهیل و ریحانه با هم بازی میکردند و فاطمه هم با حسرت نگاهشون میکرد ... یاد علی افتاد ... چقدر با سهیل کشتی میگرفت ... چقدر خنده هاش شیرین بود ... هر وقت کشتی میگرفتند علی تمام تلاشش رو میکرد، گاهی وقتها سهیل
واقعا خسته میشد و به نفس نفس می افتاد و تسلیم میشد ... زورش زیاد شده بود ... اگر میموند ... حتما پسر بینظیری میشد ...
قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد، سعی کرد الان به زندگیش فکر کنه، نه گذشته ای که دیگه تموم شده، به خدا، به سهیل، به ریحانه و به خودش قول داده بود تمام تلاشش رو بکنه ...
قبل از اینکه کسی بفهمه اشکاش رو پاک
کرد و میز غذا رو چید و طوری که صداش از صدای خندهای ریحانه بلندتر بشه داد زد:
+غذا حاضره...
ریحانه و سهیل که با دیدن ماکارونی خوشمزه ای که با تزئین زیبایی روی میز چیده شده بود به وجد اومدن و دستهاشون رو به هم کوبیدن، سهیل فورا به سمت اتاق رفت و مشغول عوض کردن لباسش شد و دائم مسخره بازی در میاورد که نخورین تا من بیام، ریحانه که از خنده غش کرده بود با خنده داد میزد:
+ بابا بیا ... بابا بیا ...
فاطمه هم میخندید، اما دلش ...
فاطمه در حال شستن ظرفها بود، سهیل هم توی جمع کردنشون کمک میکرد که فاطمه گفت:
+امروز رفتم جواب آزمایشو گرفتم.
-خوب؟ چی شد؟
+همون حدسی که میزدیم درست بود
سهیل سکوت کرد، فاطمه دوباره گفت:
+خدا رو شکر 6 هفته است، هنوز جون نگرفته. میتونیم سقطش کنیم
-اوهوم
فاطمه نگاه مشکوکی به سهیل که داشت روی میز رو دستمال میکشه کرد و گفت:
+اوهوم یعنی چی؟
سهیل خندید و گفت:
-اوهوم یک کلمه خارجیه که تا به حال معادل فارسیش پیدا نشده.
فاطمه کلافه و با عصبانیت گفت: الان جای شوخیه؟ از مینا میپرسم، اون احتمالا میدونه کجا باید رفت و چیکار کرد، یک سری آمپول و قرص داره که مصرف کنیم خودش سقط میشه
سهیل آروم گفت: حالا نمیخوای در موردش یک کم فکر کنی؟
+در مورد چی؟
-در مورد این که شاید این یک نعمت باشه که خدا فرستاده؟
+همه اتفاقای زندگی رو خدا نمیفرسته، یک سری از اون بداش نتیجه غفلت بنده هاشه، مخصوصا این یکی هاش...
سهیل چیزی نگفت و دستمال رو توی ظرف شویی تکوند و گفت:
- چایی نداریم؟
+زیر کتری رو روشن کن، جوش بود، اما سرد شده ...
سهیل در سکوت زیر کتری رو روشن کرد و به سمت تلویزیون رفت که فاطمه گفت:
+چی شد؟ چرا رفتی؟ داریم حرف میزنیم ها
نویسنده :
#مشکات
@mahruyan123456
#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_102
-چی بگم؟ مگه نظر منو خواستی؟
+الان دارم گل لگد میکنم سهیل؟!
سهیل خندید و گفت:
- نه فعلا که داری ظرف میشوری
فاطمه دستاش رو آب کشید و گفت:
+ تو نظر دیگه ای که نداری؟
-بذار یک کم فکر کنم!
فاطمه که مطمئن بود سهیل هم باهاش هم عقیده ست، اما الان با این طرز حرف زدنش چیز دیگه ای میدید، عصبانی شد و گفت:
+به چی فکر کنی؟ خوب اگه زمان بگذره که جون میگیره، اون موقع نمی تونیم کاری کنیم چون گناه داره
سهیل چیزی نگفت، فاطمه با استکان چایی رو به روش نشست و گفت:
+ سهیل؟ الان یعنی چی؟ من این بچه رو نمیخوام ها
سهیل به فاطمه نگاه نکرد و فقط گفت:
- اگه من بخوام راضی میشی نگهش داری؟
فاطمه که شوکه شده بود گفت:
+یعنی چی اگه من بخوام؟ ما قرارمون این نبود که بچه دار بشیم
-حالا که شدیم
فاطمه نفسش رو محکم بیرون داد و بعد از چند لحظه توی چشمهای سهیل نگاه کرد و گفت:
+اگه من نخوام راضی میشی سقطش کنیم؟
سهیل با شیطنت خندید و دستش رو روی شونه فاطمه گذاشت و با حالت مرموزی گفت:
- نه
فاطمه که عصبانی شده بود از جاش بلند شد و با صدای بلندی گفت:
+ نه و نگمه، فکر کرده من باهاش شوخی دارم،
اصلا همین الان زنگ میزنم به مینا
سهیل که بی خیال روی مبل نشسته بود و به رفتن فاطمه به سمت گوشی نگاه میکرد گفت:
- تو این کارو نمیکنی؟
فاطمه برگشت و با کلافگی نگاش کرد و گفت:
+سهیل حوصله شوخی ندارم...
بعد هم به سمت گوشی رفت و شماره رو گرفت، سهیل از جاش بلند شد و خیلی عادی به سمت تلفن رفت و سیمش رو کشید. فاطمه که با تعجب نگاش میکرد گفت:
+چیکار میکنی؟
-چرا فکر میکنی باهات شوخی دارم؟ بهت گفتم اجازه بده یک کم فکر کنیم
+یک کم یعنی چقدر؟
-یعنی مثال یکی دو روز
+خوب من تا به مینا بگم اون آمپول رو واسم گیر بیاره اون یکی دو روزم میگذره
سهیل جدی شد و گفت:
- فاطمه تو الان احساست بر عقلت حاکمه، بذار یک کم جو بخوابه بعد تصمیم بگیر.
+من این بچه رو نمی خوام، می فهمی؟ اونم الان ، توی این موقعیت ... هنوز سال علی نشده... اون وقت من حامله ام ...
اون وقت من دنبال خوش خوشانمم ...
سهیل جدی نگاهش کرد و گفت:
-چند روز دست نگه دار، اگه با هم تصمیم گرفتیم سقطش کنیم خودم واست آمپولاشو جور میکنم، به مینا زنگ نزن.
بعد هم سیم تلفن رو سر جاش گذاشت و به بدنش کش و قوسی داد و گفت:
-آخ که چقدر دلم میخواد الان بخوابم.
فاطمه به رو به رو خیره شده بود و همچنان توی فکر بود، سهیل نگاهش کرد ... توی دلش خوشحال بود که با این وضعیت پیش اومده مطمئنا فراموشی علی برای فاطمه خیلی آسون تر میشد، شاید این بچه می تونست جای علی رو
بگیره، به هیچ وجه حاضر نبود این فرصت رو از دست بده ... به چهره رنگ پریده فاطمه نگاهی کرد و فورا یک شاخه گل نرگس از توی گلدون برداشت و با یک حرکت سریع فرو کرد توی لباس فاطمه، از سردی آب گل بدن فاطمه لرزه خفیفی کرد که سهیل بغلش کرد و با یک حرکت بلندش کرد و گفت:
- حالا بوی گل نرگس از پیراهن تو میاد ...
بعد هم تن فاطمه رو بو کشید و گفت:
-تو خوشبوترین گل دنیایی که من تا به حال دیدم ...
نویسنده :
#مشکات
@mahruyan123456
#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_103
سه روز گذشته بود و اصرار فاطمه برای سقط بچه بی نتیجه بود، سهیل اصرار داشت که اون بچه یک نعمت خدادادیه
و فاطمه هر بار که با خودش فکر میکرد به این نتیجه میرسید هیچ چیز بدتر از این نیست که هنوز چند ماه از مرگ
علی نگذشته باردار بشه ... اما اصرارش بی فایده بود، خودش هم این رو میدونست، فقط به درگاه خدا راز و نیاز
میکرد که اگر این بچه یک نعمته خودش محبتش رو به دلش بندازه...
-فاطمه لج نکن خودم ریحانه رو میرسونم، تو با ضعفی که داری نمی خواد این همه راه بری...
+اولا خودت ضعف داری، دوما اگه بخوام منتظر جناب عالی باشم که باید قید مهدکودک رفتن ریحانه رو بزنم، تا
بخوای بلند شی و صبحانه بخوری و آماده بشی و ... اوووو ... من رفتم
-ای بابا، هر چی میگم حرف خودشون میزنه ... بر شیطون لعنت ...
فاطمه پتو رو به زور کشید روی سر سهیل و گفت:
+الهی آمین ... بخواب تا خوابت نپریده
از خونه که بیرون زد، هوای تازه به جفتشون انرژی داده بود، فاطمه نگاهی سر سرکی به سر تا ته کوچه انداخت و
مطمئن شد کسی نیست، بعد رو به دخترش کرد و گفت:
+ نظرت چیه تا سر کوچه با هم مسابقه بدیم؟
-آره آره، من حاضرم
هر دو آماده شدند و با یک دو سه فاطمه شروع کردن به دویدن، گرچه برای فاطمه مسابقه سختی نبود اما وقتی سر
کوچه رسید احساس کرد انرژیش تموم شده، به سختی نفس کشید و چند لحظه تکیه داد به دیوار، ریحانه که اول
شده بود با خوشحالی دست میزد و میگفت:
- اول شدم، اول شدم
فاطمه نگاهی بهش انداخت و گفت:
+ای شیطون، داری روز به روز قوی تر میشی ها! حالا از مامانت جلو میزنی؟!
بعد هم دستش رو گرفت و با هم به سمت مهدکودک حرکت کردند.
موقع برگشتن از مهدکودک دل درد شدیدی گرفته بود، به زور خودش رو به خونه رسوند و توی اتاق خواب خزید...
وقتی متوجه خون ریزیش شد، تمام تنش یخ کرد ... ته دلش نگران بود، میدونست با خون ریزی ای که داره احتمال
سقط بچه خیلی زیاده، اما ...
اون شب سهیل به خاطر کارش خیلی دیر خونه اومد و متوجه رنگ و روی بیش از اندازه زرد فاطمه نشد، سهیل به
خاطر مشکلی که توی کارش پیش اومده بود برخلاف هر روز حال و احوالی از فاطمه نگرفت، فاطمه هم که خون
ریزیش قطع شده بود، ترجیح داد سهیل رو نگران نکنه و فردا اون خبر رو بهش بده
فردای اون روز بعد از رسوندن ریحانه به مهد کودک هیچ جونی برای برگشتن نداشت، خون ریزی شدیدی پیدا
کرده بود و در نتیجه خیلی بی حال شده بود، برای همین یک تاکسی دربست تا خونه گرفته، وقتی به خونه رسید دل
دردش زیادتر شده بود، ایستاد و دستش رو روی شکمش نگه داشت، که یکهو صدای بلندی شنید که گفت:
-فاطمه!!!
خوبی؟
فاطمه که ترسیده بود ایستاد و نگاهی به سهیل که روی ایوان بود کرد و با استرس گفت:
+تو مگه نرفته بودی سر کار؟ ماشینت کو پس؟
سهیل بدون توجه به سوال فاطمه مشکوک نگاهش کرد و گفت:
- چی شده؟ چرا اینقدر رنگ پریده ای؟
فاطمه فورا لبخندی زد و گفت:
+هیچی، نگران نشو ... یک کم دلم درد میکنه
اما دل دردش شدید شده بود، نا خود آگاه دستش روی شکمش قرار گرفت و کمی خم شد، سهیل به سمتش حرکت
کرد و گفت:
- به خاطر هیچی اینقدر درد داری؟
بعد هم دستش رو گرفت و به سمت اتاق حرکت کردند.
نویسنده :
#مشکات
@mahruyan123456