eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
◆🌿◆ • عَزیزٌعَلَی‌‌أنْ‌أَرَی‌الْخَلْقَ‌ولاتُری! برمن‌سخت‌است‌ڪه‌همه‌مردم‌راببینم‌وتو دیده‌نشوی...! جنابِ‌غایب :)💔 @mahruyan123456🍃
تو همان صبح عزيزی و دلیل نفسی كه اگر باز نيايی به تنم جانی نيست... @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍‌یک جوان خدمت امام جواد (ع) رسید و عرض کرد : حالم خوب نیست. از مردم خسته شده ام ، تهمت ، غیبت و... چه کنم ؟ بریده ام. نفسم در این بلاد بالا نمی آید. امام جواد (ع) فرمود : به سمت حسین(ع) فرار کن 🌹 @mahruyan123456🍃
🍃🍃🍃🍃 آرام‌‌تر ببرید دل ما را شکستنی‌ست...! @mahruyan123456
✨ فرض کن🙄 حضرت مهدی بر تو ظاهر گردد...!😍❤ ظاهرت هست چنانی که خجالت نکشی؟🤭 باطنت هست پسندیده ای صاحب نظری؟☺️🦋 پول بی شبهه و سالم ز همه دارایی ات ، داری آنقدر که یک هدیه برایش بخری؟🧐🦋 خانه ات لایق او هست که مهمان گردد!؟😥🍃 لقمه ات در خور او هست که نزدش ببری؟🙃💘 حاضری تلفن همراه تو را چک بکند؟😶 با چنین شرط که در حافظه دستی نبری؟🙁👋🏻 واقعی در عمل خویش تو بیش از دگران؟✨🌹 می توان گفت تو را شیعه ی انثی عشری؟ 🙂🌱 میدان عمل خالیست، او در پی "سرباز"است چون که باشی "سَربار" سردار نمی آید...!😭❤️ @mahruyan123456
😭😭 جوانمردانه رفتی.... و من هربار ناجوانمردانه خبری از تو شنیدم.... چه زمانی که پر ‌کشیدی... چه الان که پیکر نحیفت پیدا شده است... @mahruyan123456
📌کربلای خان طومان ‌‌‌‌ قرنهاست زمین انتظار مردانی اینچنین را می‌کشد تا بیایند و کربلای ایران را عاشقانه بسازند و زمینه‌‏ساز ظهور باشند… آن مردان آمدند و رفتند، فقط من و تو ماندیم و از جریان چیزی نفهمیدیم… 🖊شهیدسیدمرتضی آوینی @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت5 چهار ماه از آن روزها گذشته بود. هما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (اسوه) خواهرم که چند سال از من کوچکتر بود، کنار تلفن نشسته بود و اشک می‌ریخت. دو روز بود قهر به خانه‌ی ما آمده بود. امروز به خاطر این که شوهرش در این مدت سراغی از او و حتی پسرش نگرفته چشمه‌ی اشکش جوشید. مادر دستش را گرفت و بلندش کردو روی مبل نشاندش. –دنیا که به آخر نرسیده. آخه تو که طاقت نداری خب نیا قهر. بالاخره اونم مرده و غرور داره. امینه آب بینی‌اش را بالا کشید. –من آدم نیستم؟ اصلا من هیچ، این بچه چی، اون همیشه میگه من یه روز آریا رو نبینم دیونه میشم. پس کو... بعد دوباره گریه‌اش را از سر گرفت. مادر آهی ‌کشید. –از بچگیت هم همینطور بودی. عجول و یک دنده. بعد اشاره‌ایی به آریا کرد و گفت: – اون که دیگه بچه نیست. ماشالا دیگه مردیه واسه خودش. کنار خواهرم نشستم و دستمالی دستش دادم. –اون شاید اصلا نخواد زنگ بزنه، تو که نباید اینقدر خودت رو اذیت کنی. انگار با حرفم داغ دلش تازه شد. –خوش به حالت اُسوه. مجردی، نشستی خونه خوشی دنیارو می‌کنی. من بدبخت که جوونیم خونه‌ی شوهر بود. اصلا نفهمیدم خوشی یعنی چی. نفس عمیقی کشیدم و آرام زیر گوشش گفتم: –خوش به حالت که خونه‌ی شوهرت جوونی کردی. من که دیگه جوونیم تموم شد. نه جوونی کردم، نه خونه زندگی دارم، نه بچه‌ایی، نه شوهری... اشکهایش را پاک کرد و سرش را بالا گرفت. –شوهر میخوای چیکار؟ روزگار من رو نمیبینی؟ مردا اصلا لیاقت ندارن که حسرتشون رو بخوری. حالا تازه شوهر من خوبشونه. ببین دیگه بقیه چی ‌هستن. چشم به گلهای قالی دوختم. –خودمونیما توام یه کم ناشکری. تیز نگاهم کرد. –من ناشکرم؟ من؟ چیکار کردم که ناشکرم. شوهرم کدوم محبت رو در حقم کرده که ناشکری کردم؟ ها؟ وقتی سکوتم را دید ادامه داد: –دِ بگو دیگه. بلند شدم. –قدر زندگیت رو بدون. خب اون محبت نمی‌کنه تو بکن. تو زندگیت رو حفظ کن. آخه عیب شوهر تو چیه؟ معتاده؟ بیکاره؟ دست بزن داره؟ چرا نمیشینی درست زندگی کنی؟ عصبی گفت: –مگه من از گشنگی رفتم زنش شدم. اگه معتاد بود که یه دقیقه هم زندگی نمی‌کردم. چرا مثل آدم‌های عهد بوق حرف میزنی. یه دختر واسه چی ازدواج می‌کنه؟ اون حرف زدن بلد نیست. یه حرف محبت آمیز نمیزنه. تو اون خونه مثل چی جون می‌کندم یه دستت درد نکنه نمیگه. وقتی هم ازش ایراد میگیرم و ناراحت میشم میگه تو دنبال بهونه‌ایی. اصلا حرف من رو نمیفهمه. نداشتن شعور چیزیه که نمیشه به کسی نشونش داد. فقط وقتی شوهرت نداشته باشه دیوانت میکنه. البته تو حق داری اینارو نفهمی. عقلیت کردی و مثل من زود ازدواج نکردی و خبر نداری من چی می‌کشم. فقط بیرون گود وایسادی میگی لنگش کن. زیر چشمی نگاهی به آریا انداختم و با اشاره از اَمینه خواستم که جلوی بچه بد پدرش را نگوید. ولی امینه عصبی‌تر از این حرفها بود که ملاحظه کند. پوفی کردم و گفتم: –نمی‌دونم والا شایدم تو راست میگی. من شوهر ندارم نمیفهمم. ولی آخه تو این چند سال ما که ندیدیم حسن آقا حرف بدی به تو بزنه یا بهت توهین کنه. حرصی گفت: –نه پس، بیاد جلوی شما هم بی احترامی کنه. اونجوری که... صدای زنگ تلفن باعث شد حرفش نیمه کاره بماند. فوری به طرف تلفن یورش برد و باعث خنده‌ی ما شد. همین که خواست گوشی را بردارد به طرف مادر برگشت. –مامان تو جواب بدی بهتره. حالا فکر نکنه من منتظر تلفنش بودم. آریا با لبخند گفت: –اگه بابا باشه به گوشیت زنگ میزنه مامان. امینه پشت چشمی نازک کرد و نگاهی به شماره‌ایی که افتاده بود انداخت. –نه بابا حسن نیست. اون از این شعورا نداره. مادر لبی به دندان گرفت و گوشی را برداشت. @mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از حرفهای مادر و چشم و ابرویی که برایم آمد فهمیدم که این تلفن مربوط به من است. مادر دستش را جلوی گوشی تلفن گذاشت و فوری گفت: –مادر همون پسرس که گفتم. می‌خواستم با اشاره به مادر بفهماندم که قدو سن طرف را بپرسد. ولی امینه با حرفهایش پشیمانم کرد. –چته بابا، تو هنوز از اون خیالات بیرون نیومدی؟ ول کن دیگه، هنوز منتظری یکی با قد بلند و تو مایه های تام کروز بیاد خواستگاریت. اُسوه یه کم شرایط خودتم در نظر بگیر. کی بزرگ میشی تو. بابا دیگه دختر هیجده ساله نیستیا. دلم از حرفهایش ترک برداشت. شاید هم راست می‌گوید. اصلا دیگر چه فرقی دارد، خواستگارم کوتاه باشد یا بلند قد. یعنی با مرد کوتاه قد نمی‌شود زندگی کرد. یا مثلا چند سال از من کوچکتر باشد، دیگر برایم مهم نیست. حتی اگر کم سن هم باشد و بعدها مشکلی پیش بیاید برایم اهمیتی ندارد. مشکل هر چه باشد حلش می‌کنم. خواهرم متوجه‌ی ناراحتی من شد. –اُسوه جان به خاطر خودت میگم، اگه تا ابد بخوای این چیزا رو معیار قرار بدی که نمیشه، میمونی تو خونه. غمگین نگاهش کردم. –چطور تو خودت الان واسه یه بی محبتی شوهرت خونه رو روی سرت گذاشته بودی، اونوقت به من میگی سخت نگیرم؟ در حالی که میگن بعد از ازدواج باید چشم‌هات رو ببندی و قبلش... حرفم را برید. –آره، ولی تو چشمات رو واسه خودتم باز کن. همش شرایط طرف رو می‌سنجی، اصلا شرایط خودت رو نگاه نمی‌کنی. بی‌تفاوت نگاهم را از او گرفتم و چشم به دهان مادر دوختم. امینه کنارم نشست. –بعدشم، واقعا میخوای شوهر کنی که چی بشه؟ حرفی نزدم و او ادامه داد: –ببین خونه شوهر خبری نیستا، همش بدبختیه. بشین راحت زندگیتو بکن. آرام گفتم: –نخیر شما همش بدبختیاش رو واسه ما میگی. وگرنه این همه سال تو زندگیت خوشی نداشتی؟ بعدشم یه کم با اون شوهرت مهربونتر باشی همین بدبختیاتم حل میشه. چشم غره‌ایی رفت و دستهایش را بالا گرفت. –ای خدا فقط این شوهر کنه. من ببینم این چطوری شوهر داری میکنه. یه کم روش کم بشه. بعد رویش را برگرداند و زمزمه وار گفت: –اگه تو به این حرفهات اعتقادی داشتی اینقدر عیب و ایراد رو خواستگارات نمیزاشتی و تا این سن مجرد نمی‌موندی. همانطور که از کنارش بلند میشدم گفتم: –من عیب و ایراد گذاشتم؟ خوبه خودت شاهد بودی که نمیشد. خواستگارام یا شرایطشون بهم نمیخورد. یا سنشون کمتر بود. یا قدشون کوتاه تر از من بود. یا اونا رفتن و دیگه نیومدن. او هم بلند شد و همانطور که به طرف آشپزخانه می‌رفت گفت: –همون دیگه، اینا میشه ایرادهای بنی اسرائیلی واسه شوهر نکردن. همچین میگه انگار حالا خودش چقدر قد داره. قد توام خیلی معمولیه، حالا سن یارو دو سال از تو کوچکتر باشه، آسمون به زمین میاد؟ بعدشم الان تو این چند ساله که اینطوری شده، چرا ده سال پیش که خواستگارهای بهتری داشتی ازدواج نکردی. هی گفتی آمادگیش رو ندارم و از این مسخره بازیا. اگه اون موقع ازدواج می‌کردی الان... همان لحظه مادر گوشی را قطع کرد و با اخم گفت: –دارم با تلفن حرف میزنم. الان وقت این حرفهاست؟ قسمت هر کس یه جوره دیگه. امینه شاکی گفت: –یعنی قسمت من بوده که تو سن کم برم خونه‌ی شوهر اینقدر بدبختی بکشم؟ بعد اون خونه‌ی بابا راحت بخوره بخوابه؟ مادرگفت: –خب خودت خواستی زودتر ازدواج کنی. ما که به زور شوهرت ندادیم. بعدشم کدوم بدبختی؟ مگه گشنه موندی؟ امینه از حرف مادر داغ کرد، ولی حرصی به من نگاه کرد. –بیا اینم نتیجه‌ی حرفهات، بدبختی از این بالاترم هست. از حرفهای خواهرم دلم شکست. با این که بارها برایش درد و دل کرده بودم که چقدر از تنهایی رنج میبرم و چقدر دلم می‌خواهد ازدواج کنم ولی باز هم این حرفها را میزد. واقعا نمی‌فهمیدمش. همیشه غر میزد و ناراضی بود. امینه نفس عمیق کشید و گفت: –مامان حالا کی بود؟ –مادر پسره بود. یکی از دوستهای پیاده رویم اینا رو معرفی کرده. می‌گفت این خانمه اُسوه رو تو پارک دیده خوشش امده، شماره ما رو خواسته. فکر نمی‌کردم مادر پسره به این زودی زنگ بزنه. بیتا خانم تازه دیروز این حرفها رو بهم گفت و اجازه گرفت که شمارمون رو بهشون بده. راستی اسوه، قدشم بهت میخوره. با ذوق گفتم: –راست میگی مامان؟ –اره بابا. دروغم چیه. –خب می‌گفتی بیان دیگه. –وا، زشته دختر، به پدرتم باید بگم یا نه؟ حالا قراره فردا مادر پسره دوباره زنگ بزنه تا بهش خبر بدیم. خندان به امینه نگاه کردم. –خدا کنه دعات بگیره. امینه سرش را تکان داد. –چقدرم ذوق میکنه. مادر گفت: –اگه عقل الان رو بیست سال پیش داشت الان باید واسه ازدواج دخترش ذوق می‌کرد. امینه گفت: –وا مامان چطوری حساب کردی؟ دیگه شمام از اون ور دیوار افتادید‌ها. –کلا دختر زود شوهر کنه بره سر زندگیش از هر جهت به صرفس. خودشم زودتر سرو سامون میگیره . @mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 امینه گفت: –این مامان ما هم همش دنبال سود و زیانه، همش دنبال اینه که حسن یه وقت بیکار نمونه ما گشنه بمونیم. مادر گفت: –تو الان سیری نمیفهمی، کافیه شوهرت چند ماه نره سرکار اونوقت به دست و پا میوفتی که فقط یه کاری براش پیدا بشه، اصلا از این حرفهای الانت خندت می‌گیره، من نمی‌گم حالا محبتم باشه بده، من میگم همه چی دست خود آدمه، زن همه‌ کاره‌ی خونس. با قهر کردنم چیزی درست نمیشه. دوباره امینه عصبی نگاهم کرد. –چرا من رو نگاه میکنی مگه من حرفی زدم؟ به طرف اتاق راه افتاد. –شماها نمی‌فهمید من چی میگم، به خصوص تو که مجردی. شاید سی و پنج سالگی سن زیادی برای ازدواج نباشد. ولی از کمتر و کمتر شدن خواستگارهایم متوجه شده‌ام که دیدگاه دیگران بخصوص مادر پسرها با من فرق دارد. طی این یک سال فقط یک خواستگار داشتم. که آن هم بعد از چند روز مادرش به مادرم زنگ زد و گفت که قسمت نبوده. از آن روز مدام به حرفهای آخرین خواستگارم فکر می‌کنم. وقتی برای صحبت به اتاق رفتیم. روی تخت نشست و بی مقدمه پرسید: –شما همیشه چادر سر می‌کنید یا الان پوشیدید؟ من هم که اصلا توقع نداشتم اولین سوالش این موضوع باشد راستش را گفتم: –نه من چادری نیستم. امروز عمم مهمون ما بود اون اصرار کرد سرم کنم، به نظر ایشون اینجوری بهتره، خواستگار فکری کرد و پرسید: –خب اگر همسر آیندتون ازتون بخوان همیشه چادر سر کنید قبول می‌کنید؟ همین سوال را سه سال پیش یکی از خواستگارهایم پرسیده بود. منم گفتم: –اگر شما بخواهید سر می‌کنم. ولی او رفت و دیگر نیامد. این بار تصمیم گرفتم حرف دیگری بزنم برای همین جواب دادم: –نه، چادر جمع کردن کار سختیه، من نمی‌تونم. احتمالا از جوابم خوشش نیامد که این هم رفت. واقعا خودم هم نمی‌دانم دلیل این که از من خوشش نیامده بود چه بود. به نظر من که مورد مناسبی برایم بود. گاهی با خودم فکر می‌کنم خب معیارهایشان برای خودشان توجیح شده است. شاید معیار خاصی مد نظرشان بوده که من آن را نداشته‌ام. ولی باز یادم می‌آید خواستگاری داشتم که همین که روی صندلی روبرویم نشست کاغذی از جیبش خارج کرد و شروع به سوال پرسیدن کرد. من هم هاج و واج نگاهش کردم. وقتی تعجبم را دید گفت: –ببخشید من زود یادم میره گفتم بنویسم بهتره. تو وقت هم صرفه جویی میشه. جوان موجه و به روزی بود. معلوم بود فکر می‌کرد خیلی زرنگ و تیز است. از بین حرفهایش متوجه شدم که چند جا خواستگاری رفته است و همین لیست را دراورده تا نکته‌ایی از قلم نیوفتاده باشد. پوزخندی زدم و گفتم: –می‌خواهید خودکار بدم تیک بزنید؟ او هم بی تفاوت گفت: –نه یادم میمونه. شما فقط تند تند جواب بدید تا وقت کم نیاریم. چقدر روزهای سخت کنکور را برایم یاداوری کرد. احتمالا رتبه‌ی قابل قبول نیاوردم که رفتند و دیگر نیامدند. دیروز مادر گفته بود که بیتا خانم دوست پیاده روی‌اش ما را به یکی از همسایه ها معرفی کرده و قرار است به خواستگاری بیایند. آنقدر از این آمدن و نشدنها خسته شده‌ام که فقط می‌خواهم ازدواج کنم. دیگر برایم مهم نیست خواستگارم چه ویژگیهایی دارد. حداقل از این حرف و حدیثها نجات پیدا میکند . @mahruyan123456