eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 ▪️امید وصل تو مرا زنده می‌دارد ▫️ @mahruyan123456
حالم چنان بد است ڪہ تنها علاج مـن درنسخہ هاے پنجره فولاد مشهداست 🌼از ساکنان ایران به ساکنان مشهدوڪربلا دست ما ڪه از ضریح ڪوتاه است اما شُما نایب الزیاره‌ے ماباشید😭 @mahruyan123456
هر روزت رو با گفتن اين شروع كن: باور دارم امروز يه اتفاق فوق العاده برام ميفته! بارها و بارها تكرارش كن. جهان فقط چیزهایی رو به ما میده که باور داریم می‌تونیم داشته باشیم @mahruyan123456🍃
کلامی از شیخ بهایی : ✍🏻آدمی اگر پيامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نيست، زيرا : اگر بسيار كار كند، می‌گويند احمق است! اگر كم كار كند، می‌گويند تنبل است! اگر بخشش كند، مي‌گويند افراط مي‌كند! اگر جمعگرا باشد، می‌گويند بخيل است! اگر ساكت و خاموش باشد می‌گويند لال است! اگر زبان‌آوری كند، می‌گويند ورّاج و پرگوست..! اگر روزه برآرد و شب‌ها نماز بخواند می‌گويند رياكاراست! و اگر نكند میگويند كافراست و بی‌دين...! لذا نبايد بر حمد و ثنای مردم اعتنا كرد و جز ازخداوند نبايد ازكسی ترسيد. پس آنچه باشید که دوست دارید. شاد باشید ؛ مهم نیست که این شادی چگونه قضاوت شود. @mahruyan123456
از امام هشتم من توشه میخام - @Maddahionlin.mp3
9.21M
🔳 (ع) از امام هشتم من توشه میخوام طواف ضریح شش گوشه میخوام 🎤 @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عجیب،‌غریبانه‌دلم‌میل‌تو‌دارد‌آقا :) @mahruyan123456
امام صادق علیه السلام : خداوند هیچ دری را بر روی مومن نمی بندد ، مگر اینکه بهتر از آن به روی او باز کند . خدای مهربانم دل خوشم و ایمان دارم به وعده ی راستین حق ! مگر نه اینکه هوای بندگانت راداری ! من به غیر تو هیچم ... دستم را بگیر و مرا از تاریکی های نا امیدی و جهل برهان .🙏 من منتظر طلوع روزهای خوبی هستم که برایم کنار گذاشته ای . @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلٺنگےیعنے جاذبه‌برعڪس‌شود وزن‌زمین روےدلٺ‌‌سنگینےڪند ! @mahruyan123456🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت‌هشتم امینه گفت: –این مامان ما هم همش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 صدف نگاه متعجبی به مشتری انداخت و گفت: –کارتون تموم شده خانم. بعد زیر گوش من گفت: –اونا افسانس، الکیه بابا بعد از این که آن خانم مشتری رفت. آقای صارمی بالای سرمان ظاهر شد و گفت: –میشه حرفهای جذابتون رو بزارید برای بعد؟ اینجا فقط در مورد کار حرف بزنید. اونقدر بلند حرف میزنید که واسه همه جذابیت ایجاد می‌کنید. هر دو سکوت کردیم. بعد از رفتن آقای صارمی آرام گفتم: –یعنی من فقط ازدواج کنما، یک لحظه‌ام اینجا نمی‌مونم، به خاطر تحمل کردن این صارمی شغلمون جزوه مشاغل سخت حساب میشه. صدف با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و گفت: –تو امروز چت شده؟ ازدواج چه ربطی به کار داره؟ شاید پسره وضع مالیش خوب نباشه، زندگیتون نمی‌چرخه که... شانه‌ایی بالا انداختم. –نباشه، برام مهم نیست. بالاخره اونقدری داره که از گشنگی نمیریم. هر چی باشه بهتر از خر حمالی کردنه. بهتر از تحمل کردنه این شمره که... صدف لبی به دندان گرفت. –الان می‌شنوه خودش میاد اخراجت می‌کنه‌ها. حالا تو شوهر بکن بعد زبونت رو دراز کن. –اخراج کنه. به جای این که نوکری اینو بکنم خب به شوهرم میرسم، حداقل اون شوهرمه جای دوری هم نمیره، زندگیمم بهتر میشه. صدف پقی زیر خنده زد. –توهم زدیا، کدوم شوهر؟ حالا که فعلا خبری نیست. به نظر من که اگه این یکی سر گرفت. تا عقدتون به کسی نگو که نه، توش نیاد. به خاطر خودت میگما. –من که طاقت نمیارم، دیشب واسه معصومه پیامکی گفتم. صدف سری تکان داد و نگاهی به صارمی انداخت. –فکر کن شوهرتم اینجوری بد اخلاق و اخمو باشه میخوای چیکار کنی؟ از چاله در میای میوفتی تو چاه. شانه‌ایی بالا انداختم. –زبونت رو گاز بگیر. نفوس بد نزن. حالا اگرم اینجوری باشه چاره‌ایی نیست که دیگه باهاش می‌سازم. صدف لبهایش را بیرون داد و زیر لب گفت: –دیونه شدی؟ آن روز چند بار با خانه تماس گرفتم تا پرس و جو کنم. هر دفعه امینه گفت مادر پسره هنوز زنگ نزده است. دیگر کم‌کم نا امید میشدم که امینه زنگ زد و خبر داد که مادر پسره زنگ زده و برای فردا قرار گذاشته که با پسرش، فعلا برای آشنایی بیایند. آنقدر ذوق زده شدم که جیغ کوتاهی کشیدم. با سقلمه‌ایی از طرف صدف که به پهلویم اثابت کرد در جا ساکت شدم. تا رسیدن ساعتی که گفته بودند لحظه شماری می‌کردم و سر از پا نمی‌شناختم. روی ابرها سیر می‌کردم. تکلیف من که روشن بود. مدام دعا می‌کردم که جواب آنها هم مثبت باشد و مرا بپسندند. با وسواس بلوز و دامن توسی سفیدم را از کمد بیرون کشیدم و اتو کردم. جلوی آینه ایستادم و روسری‌ام را مرتب کردم. موهایم را زیر روسری‌ام دادم و یک طرف روسری‌ام را روی شانه‌ام انداختم. صورتم را با دقت از نظر گذراندم. مژه‌های بلندم را کمی ریمل زدم. با صدای زنگ آپارتمانمان پاپوشهای رو فرشی‌ام را پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. پدر و برادرم نبودند. پدر گفته بود در این جلسه نیازی به حضورش نیست. امروز آریا نقش مرد خانه را داشت. یک تیشرت و شلوار توسی سفید هم تنش کرده بود که رنگ لباسش با من حسابی هم‌خوانی داشت. با این که سیزده سالش بود ولی حس مردانگی‌اش کاملا مشهود بود. با استرس کنار نعیمه جلوی در منتظرایستادم و چشم به در آسانسور دوختم. با باز شدن در آسانسور و بیرون آمدن مهمانها از اتاقک آهنی، برای دیدن آقا داماد سرکی کشیدم. با دیدنش در جا خشکم زد و نتوانستم چشم از او بردارم. وقتی نگاهش به من افتاد، او هم مکثی کرد. احتمالا او هم مرا به یاد آورده. همان پسری بود که چند ماه پیش جلوی پارکینگ ساختمان ما پارک کرده بود. البته دو سه بار هم بعد از آن ماجرا در محل دیده بودمش، ولی او متوجه‌ی من نشده بود. آن روز که جلوی پارکینگ ما پارک کرده بود، به چشمم اینقدر جذاب نیامد. پسری خوش تیپ با موهایی خرمایی و چشم‌های سیاه. به نظر چهره‌ی جدی داشت. "خدایا ممنونم، این همه سال این رو کجا برام نگه داشته بودی، شنیده بودم آدمارو سورپرایز می‌کنی ولی اصلا فکرشم نمی‌کردم اینجوری غافلگیر بشم." کمی که جلوتر آمد احساس کردم سنش از من کمتر است. از ناراحتی تمام ذوق و شوقم در جا از بین رفت. پسره‌ی گیج دسته گل را سمت خواهرم گرفت. شاید حق داشت امینه چند سال از من کوچکتر بود و کلی هم به خودش رسیده بود. نمی‌دانم او چرا اینقدر ترگل ور گل کرده بود، مثلا خواستگاری من بود. امینه نگاهی به داماد انداخت و به طرف من اشاره کرد. –ایشون هستن. با عذر خواهی به طرفم آمد و دسته گل را مقابلم گرفت. احساساتم کور شد، صدایی مدام در ذهنم می‌گفت این ازدواج سر نخواهد گرفت. اعتماد به نفسم را از دست داده بودم. تشکر کردم و دسته گل را که چند جور گل داشت از دستش گرفتم و به طرف آشپزخانه رفتم. به سقف نگاه کردم. "خدایا دستت درد نکنه، لبخند رو لبم خشک شد. سورپرایزای قدیمت حداقل یه روز طول می‌کشید بعد ضد حال میزدی." @mahruyan123456