eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
بگو خدایا ‌ما‌ غلط ‌کردیم اگه ‌فکر‌ کردیم ‌ممکنه، حالمون ‌با ‌کسی جز طُ خوب ‌باشه!🌹 @mahruyan123456 🍃
هوای پاییـزیی... نسیمی خنک ... آوای گنجشک هاے پر جنب و جوش. ریتم خش خش برگهای هزار رنگ.... عطر خوش خاطره ها... صبح پاییزی چقدر زیباست ....🍂 @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{🌿} نبآید‌ امروزتــ مثل‌فـرداٺ بآشہ :) بآید هر‌روزتــ . . . ‌بہتر‌از دیـروزٺ باشہ🌸🌱 امآم‌علے‌'ع'💛 @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت‌شصت‌و‌ششم پری ناز مرا نزد مدیر موسس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 –اینجا باید خیلی فعال باشی‌ها، اونا به خاطر من قبولت کردن و سنت رو نادیده گرفتن. اینجا از پانزده تا بیست و پنج سالگی قبول می‌کنن. –تو خودت مگه چند سالته؟ –منم سنم بیشتره، واسه مربیها ایراد نمیگیرن. از حرفهایش گیج شدم. فقط دوست داشتم زودتر از آنجا بیرون بروم. –نه پری‌ناز، من همینجوری امدم فقط اینجا رو ببینم. ممنون. من دیگه میرم توام برو به کلاس حرکات موزونت برس. بالاخره تو مربی چی هستی اینجا؟ خندید. –هر کاری از دستمون بربیاد انجام میدیم. –یعنی مدد میدی ملت خوب حرکت بزنن؟ دستم را به طرف طبقه‌ی بالا کشید. –بیا بریم بالا، توام دو تا حرکت بزن. من مطمئنم بعد از کلاس خودت میگی برم زودتر ثبت نام کنم. همان خانمی که چند دقیقه پیش از کنارمان رد شده بود. از اتاق بیرون آمد و از پری ناز پرسید: –میای؟ پری‌ناز مرا با خودش همراه کرد و گفت: –آره آرزو جون. آرزو نگاهی به من انداخت. –مهمون داری؟ پری‌ناز انگشتش را روی بینی‌اش گذاشت و گفت: –هیس، صداش رو درنیار. چند دقیقه میمونه و بعد میره. آرزو سرش را به علامت مثبت تکان داد و از پله‌ها بالا رفت. وارد کلاس که شدیم همه با سر و وضع مرتب و حاضر به یراق به حرکات دست و پای آرزو نگاه می‌کردند و بعضیها در جا انجام می‌دادند. دخترهای جوانی که پری‌ناز می‌گفت روزی در خیابان یا پارکها سرگردان بودند و بیشترشان دخترهای فراری بودند. حالا چطور جذب این موسسه شدند نفهمیدم. از پری‌ناز پرسیدم. –حالا واقعا تو خودت چی درس میدی؟ –کامپیوتر درس میدم. اکثر این مربیها و مددجوها تو خارج از کشور آموزش دیدن. –واقعا؟ آخه مگه چی میخوان یاد بدن که میرن اونجا آموزش می‌بینن. پری‌ناز در یک کلمه گفت: –تغییر در تفکر. سوالی نگاهش کردم. –یعنی این که ترسو نباشن و حرفشون رو بزنن. نزارن کسی حقشون رو بخوره. به دختری که روی سن رفته بود و آموخته‌هایش را زیر نظر مربی انجام میداد نگاه کردم. –یعنی با این حرکاتشون نزارن کسی حقشون رو بخوره؟ پری‌ناز خندید. –نه‌بابا، کلاسهای زیادی هست این کلاس یه جوری زنگ تفریحه، البته رقابتم هست، هر کس بهتر باشه جایزه می‌گیره. –توام رفتی خارج؟ –یه‌بار. –خب اونوقت خرج این همه بریز و به پاش رو کی میده؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –چقدر می‌پرسی؟ از وقتت استفاده کن. دیگه همچین جایی گیرت نمیادا. همان لحظه آقایی وارد کلاس شد. همه به او سلام کردند. تنها کسی که آنجا حجاب داشت من بودم. پری‌ناز شالش روی دوشش بود. من خیلی جلب توجه می‌کردم. آقا نگاه متعجبی به من انداخت. آرزو خانم گفت: –دوست پری‌نازه. آقا عمیق تر نگاهم کرد و بعد نزدیکم آمد و رو به پری ناز گفت: –چرا قانون اینجا رو زیرپا گذاشتی؟ پری‌ناز فوری گفت: –می‌خوام جذبش کنم، البته انگار همین اول کاری پشیمون شده میخواد بره. آقا از من پرسید: –چرا؟ از اینجا خوشت نیومد؟ می‌خواستم حرفی بزنم که زودتر برود برای همین با مِن و مِن گفتم: –خب اینجا شرایط سنی داره، منم نمی‌خوام با پارتی ثبت نام کنم. خندید. –چه دختر قانونمندی، اتفاقا دخترایی مثل تو اینجا خیلی به درد می‌خورن، دخترایی که حرف گوش می‌کنن و روی خط مستقیم راه میرن. اینجا راحت باش، مثل بقیه. طرز حرف زدنش، نگاهش، حتی حرکاتش مرا ترساند. آقا با اخم رو به پری ناز کرد و گفت: –همچین دختری رو بار اول برداشتی آوردی این کلاس بعد میگی می‌خوام جذبش کنم؟ پس تو از این کلاسها چی یاد گرفتی؟ پری ناز سرش را پایین انداخت و گفت: –آخه خودم اینجا کلاس داشتم گفتم اونم بیاد و... آقا رو به من سعی کرد لبخند بزند و گفت: –این پری‌ناز ما کلا سربه هواست. الان شما رو میبره سر کلاسی که چند دقیقه بشینی اونجا کلا نظرت عوض میشه. بعد هر دو دستش را باز کرد. یک دستش را پشت کمر پری ناز گذاشت و دست دیگرش را به پشت من حائل کرد و به طرف در هدایتمان کرد. آن لحظه ترسیدم که نکند دستش به کمر من هم بخورد ولی او حواسش بود. از کلاس که بیرون آمدیم، صدای موسیقی هنوز در گوشم بود. اضطراب داشتم. احساس کردم آنجا پر از انرژی منفی است و این انرژی حالم را بد کرده بود. به طرف پله ها راه کج کردم. پری ناز دنبالم آمد. –کجا میری؟ –میرم خونه. –چرا؟ اون که لطف کرد و بهت اجازه داد حتی از کلاس استفاده کنی. باید زودتر از آنجا بیرون می‌رفتم. از این که خام پری ناز شده بودم و بدون پرس و جو به آنجا رفته بودم خودم را سرزنش می‌کردم. پله‌ها را با شتاب پایین رفتم. –اینجا جای خوبی نیست پری‌ناز. دیگه اینجا نیا. جلوی آخرین پله ‌ایستادم. در صورت پری‌ناز خیره شدم. @mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 –اصلا راستین خان می‌دونن که میای اینجا؟ با شنیدن حرفم اخم غلیظی کرد. –مگه چیکار می‌کنم؟ معلومه که میدونه، چیه نکنه با دیدن یه کلاس فکر کردی اینجا خبریه، اخم کردم. –یعنی می‌خوای بگی خبری نیست؟ در مورد من چی فکر کردی پری‌ناز؟ هنوز اینقدر بدبخت نشدم که پاشم بیام اینجور جاها، توام نیا، آخه یه مرد بین این همه دختر چیکار داره؟ تحقیرانه نگاهم کرد. –واقعا که، بهت نمیاد اینقدر امل باشی، فکر کردم آدم حسابی هستی، گفتم بیارمت... پوزخند زدم. –اینجا ارزونی شما آدم حسابیها. اگر از اینجا بیرون نیای برای راستین توضیح میدم که اینجا چه خبره. بعد با سرعت به طرف در راه افتادم. دنبالم دوید، حرفم عصبی‌اش کرده بود. از پشت روسری‌ام را کشید. –وایسا ببینم. گفتی چه غلطی می‌کنی؟ برای این که از افتادن روسری‌ام جلوگیری کنم برگشتم و مجبور شدم هلش بدهم. تلو تلو خوران به عقب رفت ولی روی زمین نیوفتاد. –چیکار می‌کنی؟ دفعه‌ی آخرت باشه دست به من میزنیها. خیز برداشت تا به طرفم هجوم بیاورد. من هم فوری پا به فرار گذاشتم. دنبالم ‌دوید و بلند بلند گفت: –اگر حرفی به کسی بگی روزگارت رو سیاه می‌کنم. اصلا تقصیر منه دلم برات سوخت، تو لیاقت نداری. برو همون مثل بدبختا زندگی کن. از در موسسه رد شدم. ولی او همانجا جلوی در موسسه ایستاد. من هم با فاصله ایستادم و گفتم: – این تو و همه‌ی اون کسایی که اون داخل هستن دارید مثل بدبختا زندگی می‌کنید نه من، به نظر من که کامپیوتر یاد دادن توام الکیه. سر کارت گذاشتن. واقعا نمی‌فهمم میرن خارج که رقص رو یاد بگیرن بیان به دخترا یاد بدن؟ برات عجیب نیست؟ اینا یه کاسه‌ایی زیر نیم کاسشون هست. یا تو اونقدر ساده‌ایی که اینارو نمی‌فهمی یا با خود اینا هم دستی که دخترای مردم رو از راه به در می‌کنید. من حاضرم صبح تا شب غر‌غر بشنوم ولی یه ساعت اینجا نمونم. با فریاد چند فحش رکیک نثارم کرد. چهره‌اش قرمز شده بود و دندانهایش را روی هم می‌سابید. از این که کوچه خلوت بود و کسی حرفهایش را نشنید نفس راحتی کشیدم. اصلا فکر نمی‌کردم همچین دختر بی‌حیایی باشد. از خجالت شنیدن حرفهایی که زده بود دیگر حرفی نزدم و به طرف خانه راه افتادم. تازه فهمیدم نه تنها در موردش اشتباه نکرده بودم، بلکه اصلا نشناخته بودمش. در تاکسی نشسته بودم و به اتفاقات چند دقیقه پیش فکر می‌کردم. به کسایی که آنجا دیده بودم. به عکسهای هنر پیشه‌های نیمه برهنه خارجی که به در و دیوار اتاق رقص چسبانده بودند، به نگاههای مدیر موسسه و همسرش، حال بدی پیدا کرده بودم. عکسهای اتاق خیلی زنده بودند. حتما سه بعدی بودند شاید هم پنج بعدی. نمی‌دانم چه اتفاقی برایم افتاده بود آن عکسها مدام در ذهنم مرور میشد و نمی‌توانستم از خودم دورشان کنم. یادم است در جایی شنیدم که توصیه می‌کرد. نباید هر تصویری را دید چون گاهی بعضی تصاویر چهل سال طول می‌کشند تا از ذهن پاک شود. از کارم پشیمان بودم، خیلی پشیمان، مثل آن حیوان وفادار. نباید به پری‌ناز اعتماد می‌کردم. اصلا چه دلیلی داشت که مرا به آنجا برد. هدفش چه بود؟ با صدای زنگ گوشی‌ام افکارم حباب‌گونه ترکیدند. فوری گوشی‌ را از کیفم بیرون کشیدم. صدف بود. آنقدر با ذوق و شوق حرف میزد که درست نمی‌فهمیدم چه می‌گفت. –صدف از چی اینقدر خوشحالی، کم جیغ جیغ کن ببینم چی شده؟ صارمی حقوقت رو اضافه کرده؟ –نه بابا، خیلی از اون مهم‌تر. بالاخره بابام رضایت داد. گفت فعلا چند ماه برای آشنایی بیشتر محرم بشید تا بعد. –آخه این خوشحالی داره، خب اگه چند ماه دیگه گفت منصرف شدم چی؟ @mahruyan123456
seyedmajidbanifatemeh-@yaa_hossein.mp3
6.14M
میلاد صلی الله علیه و آله وسلم 🎵ای نبی خدا پیغمبر🌹 🎤سیدمجید 🌸🌿 @mahruyan123456
💖🍃ای آب حیات، یا محمد"ص" 💕🍃کشتی نجات، یا محمد"ص" 💖🍃مهربـان ترین، بنده ی حق 💖🍃اصل برکات، یا محمد "ص" 💕🍃ازمـن بـه شمـا، تـا قیـامت 💖🍃هردم صلوات، یامحمد"ص" 🍃🌸روز خـود را زیبـا کنیـم بـا 🍃🌸 "صـلوات" 🍃🌸برحضرت محمد(ص) وخاندان مطهرش 🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ 🍃🌸وَآلِ مُحَمَّدٍ 🍃🌸وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🍃🌸وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ @mahruyan123456 🍃
شکستم در خودم عهدی که روزی بسته بودیم اش که شاید بی من ای دلبر همیشه خوب و خوش باشی https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 لینک پارت اول 👆🏻 @mahruyan123456 🍃
❬🍃🌻❭ هيچ‌وقت‌نگو رسيدم‌ته‌خط اگھ‌هم‌احساس‌کردۍ رسيدی‌ته‌خط🖇 يادت‌بيارکه معلم‌كلاس‌اولت هميشه‌می‌گفتـ🌱 نقطه‌سرخط ! @mahruyan123456
🌱 امام حسين ع|♡ من نخستين كسى هستم كه وقتى زمين شكاف مى خورد از آن بيرون مى آيم و اين همزمان است با رجعت اميرالمؤمنين و قيام قائم ما . بحار الأنوار : 53/ 62/ 52 @mahruyan123456