#حدیث 🌸☔️
از رسول خدا صلیاللهعلیهوآله پرسیدند:
خدا چه کسی را
بیشتر دوست دارد؟
فرمودند:
آنکه نفع بیشتری به مردم برساند.🌹😍
🍃بحار الانوار
@mahruyan123456
لینک پارت اول رمان های کانال 👇🏻
1⃣خاطره کاملا واقعی #پاکترازگل
https://eitaa.com/mahruyan123456/2216
2⃣ رمان عشقی از جنس نور
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
3⃣رمان پلیسی تلاقی
https://eitaa.com/mahruyan123456/917
4⃣رمان جانم میرود
https://eitaa.com/mahruyan123456/4164
5⃣رمان عاشقانه #دو_مدافع
https://eitaa.com/mahruyan123456/4834
6⃣رمان مذهبی سجاده صبر
https://eitaa.com/mahruyan123456/6037
7⃣رمان بانوی پاک من
https://eitaa.com/mahruyan123456/6272
8⃣ پی دی اف رمان غزال
https://eitaa.com/mahruyan123456/6286
9⃣ پی دی اف رمان پلاک پنهان
https://eitaa.com/mahruyan123456/6245
0⃣1⃣پی دی اف رمان طعم سیب
https://eitaa.com/mahruyan123456/6481
1⃣1⃣ فصل دوم رمان #پاکترازگل
https://eitaa.com/mahruyan123456/6428
2⃣1⃣ رمان زیبا و عاشقانه مذهبی طهورا
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
3⃣1⃣ رمان شهر آشوب
https://eitaa.com/mahruyan123456/6807
4⃣1⃣پی دی اف رمان تلنگر شهید👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/7585
5⃣1⃣ رمان عبورزمانبیدارتمیکند
https://eitaa.com/mahruyan123456/7731
❌ کپی از تمام رمان ها حرام است و پیگرد قانونی دارد ❌
「•🧕🏻✨🍃•」
【ازدامنِتو چہپھلووناعطرسفرخداگرفتن؛
مردایعلمبہدستمیدونازنوردڵتوپاگرفتن…!】
°
@mahruyan123456
پاييز....🍁🧡
پنجرهای است
که از اتاقِ من
به هوایِ «تُـــو» باز میشود
#کامران_رسول_زاده
@mahruyan123456
🌼🍃🌼🍃
به هجران کرده بودم خو که ناگه روے او دیدم
کمند عقل بگسستم، ز نو دیوانه گردیدم...
🖊 #محتشم_کاشانی
@mahruayn123456
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتهفتادوچهارم خشم از همه جایش بیرون ز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتهفتادوپنجم
مریم خانم از پشت آیفن گفت:
–بیا تو دخترم، نورا منتظرته. بعد در را زد.
داخل که شدم با دیدن حوض، باغچه، پلههای گوشهی حیاط که به سختی از پشت شاخ و برگ درختها دیده میشد، پاهایم سست شدند. در را بستم و همانجا ایستادم. نمیدانستم چطور باید با خودم کنار بیایم. رنگ آبی حوض، گلهای رنگارنگ باغچه و خاطرهایی که با یاد آوریاش تمام سلولهایم را به هیجان درآورد. خاطرهی پنهان شدنم از نگاه او...اینجا عشقم گرم که نه، به آتش کشیده میشود. قلب چوبی را از کیفم دراوردم و نگاهش کردم. به دست آوردنش را در آن زیرزمین مرور کردم. با خودم گفتم"باید روزی از راستین به خاطر برداشتن این قلب اجازه بگیرم."
قلب چوبی را روی سینهام گذاشتم و چشمهایم را بستم. میدانستم این کشش، این بیقراری، سرانجامی ندارد، ولی توانایی این که رهایش کنم را هم نداشتم. دلم میخواست قید همه چیز را بزنم و گوشهایی بنشینم و فقط عاشقی کنم. او بیاید و رد شود و برود. من فقط نگاهش کنم، ندیدنش را ببینم و باز قلبم زخم بردارد. انقدر که درد زخمهایم اجازهی فکر کردن به او را ندهند. کاش میشد قلبم را از سینهام بیرون بیاورم و چشمهایش را برای همیشه ببندم، تا نداشتنش، نبودنش و رفتنتش را نبیند. کاش میشد دست در گردن قلبم میانداختم و برای زخمهایش گریه میکردم. برای روزهایی که شکست، اما چشمهی جوشان عشق از درونش جاری شد و ترمیمش کرد.
با صدای نورا به خودم آمدم.
–سلام. فکر کنم سالها زندگی اونور تاثیرش رو گذاشته، ببخش که به استقبالت نیومدم. دیدم خبری ازت نشد، امدم ببینم چی شده. چرا اونجا ایستادی؟
سعی کردم لبخند بزنم.
–سلام. نهبابا به خاطر استقبال نبود. محو این حیاط قشنگ شدم.
–مامان گفت قبلا امدی اینجا فکر کردم که دیگه راحتی و...
–آره امدم. باور میکنی اون بار اونقدر استرس داشتم که لذتی از دیدن این زیبایی نبردم.
وسط حیاط به هم رسیدیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم.
–اگه از فضای حیاط خوشت امده بیا همینجا روی تخت بشینیم. البته نه، بریم داخل هوا گرمه.
دستش را گرفتم و به طرف تخت کشاندم.
–نه، روی تخت سایه افتاده، سایهی این درختها گرما رو میگیرن. فقط خبرت رو زودتر بده که به خاطرش پول یه تاکسی دربست هزینه کردم.
خندید.
–خوشم میاد روک و راحت حرفت رو میزنی. از همون اول که دیدمت از این اخلاقت خیلی خوشم امد. بعد آهی کشید و ادامه داد:
–کاش زودتر باهات آشنا میشدم. دیگه وقتی ندارم برای دوستی باهات. اُسوه جون لطفا زود، زود بهم سر بزن، بعد از مردنم پشیمون میشیها.
–این حرفها چیه؟ یه جوری در مورد مردن حرف میزنی آدم حسودیش میشه. مگه نگفتی داری ادامه تحصیل میدی؟ این همه آدم این مریضی رو دارن اتفاقی هم براشون نیوفتاده. انشاالله بچه دار میشی و بزرگ شدنش رو میبینی کلی آرزو داری، خیلی برات زوده این حرفها، اصلا چطور میتونی...
حرفم را برید.
–مردن که دست من نیست، خدا اینطور مقدّر کرده دیگه، من اصلا از رفتنم یا مریضیم ناراحت نیستم. چون میدونم اونور هر چی بخوام هست. بچه، علم آموزی، زندگی لاکچری و خیلی چیزهای دیگه...خندهایی کرد و ادامه داد:
– هر چی که اراده کنم اونجا با جدیدترین ورژن هست، مثلا اونجا وقتی درس میخونی مطالب هیچ وقت از یادت نمیره و نیازی به جزوه و مرور کردن و امتحان دادن نیست. لذت درس خوندن اونجا با اینجا قابل مقایسه نیست. میرم اونجا درسم رو ادامه میدم، تازه درس اونجا کجا و اینجا کجا.
در خودم فرو رفتم.
در حالی که چیزی به مرگش نمانده اینقدر شاد و امیدوار است. از خودم خجالت کشیدم. از این که همه چیز را فقط در ازدواج و تشکیل خانواده میدانستم. اگر من جای او بودم زمین و زمان را به هم میدوختم. از همه شاکی میشدم. یقهی خدا را میگرفتم و ول نمیکردم. شاید در عرض چند هفته کارم به تیمارستان میکشید ولی او...
دستش را روی شانهام گذاشت. نگاهش کردم لبهای رنگ پریدهاش کش آمد. چشمان بی فروغش را در کاسه چرخاند.
–چیه رفیق؟ لابد فکر میکنی مریضیم زده بالا دارم خیال بافی میکنم؟
از حالت چشمهایش خندهام گرفت.
–نه، فقط هیچ وقت فکر نمیکردم به کسی که دکترا جوابش کردن حسودیم بشه.
–منم به تو حسودیم میشه، چون هنوز برای استفاده از فرصتهات وقت داری، من خیلی از عمرم رو بیخود هدر دادم. دنبال چیزهایی بودم که اونور اصلا به کارم نمیاد، درحالی که پیش خودم فکر میکردم چه کار مهمی انجام میدم. فقط میخواستم در دید دیگران آدم باسواد و به روزی باشم.
نفسش را عمیق بیرون داد.
–دلم میخواد قبل از این که اتفاقی برام بیفته عروسی راستین رو ببینم. با شنیدن اسمش منقلب شدم، آرامشم را از دست دادم. سعی کردم نگاهش نکنم تا متوجهی بیقراریام نشود.
@mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتهفتادوششم
نورا مکثی کرد و ادامه دهد:
–بیچاره تو این مدت خودش رو به آب و آتیش زد. چندتا دکتر برام وقت گرفت، هر دفعه که دکترها ناامیدش میکردن اونقدر ناراحت میشد که روی منم تاثیر میزاشت. دلم براش میسوخت، خیلی برادر شوهر خوبی دارم. یه بار که بهش گفتم الهی که خوشبخت بشی با خنده گفت:" نورا خانم دعا کن زودتر یه جاری برات بیارم. آخه آرزو دارم دعوای تو و جاریت رو ببینم، میخوام ببینم دعوای جاریها چطوریه،" وقتی خندیدم جدیتر گفت: "دور از شوخی دلم میخواد برام خواهری کنید و خودت برام بری خواستگاری.
کاش میشد عروسیش رو ببینم. راستین دیروز دوباره گفت یه دکتر دیگه برام دیده که اصلا کارش دارو دادن و این چیزا نیست. با روحیه و امید دادن به افراد انرژی میده.
پوزخند زدم.
–به نظرم ما و همون آقا راستین باید بریم پیش اون دکتره نه تو. نورا خندید و گفت:
–امروز راستین به حنیف زنگ...
آمدن مریم خانم با سینی شربت و خوش و بش کردن با من باعث شد حرفش نیمه بماند. مریم خانم لیوان شربت را به دستم داد و گفت:
–زودتر بخور گرم نشه دخترم. چرا نیومدید خونه؟ اینجا گرمتون نیست؟ جرعهایی از شربت خوردم و گفتم:
–اینجا رو خیلی دوست دارم. حیفم امد بیاییم داخل.
مریم خانم معنی دار نگاهم کرد و لبخند زد. بعد گفت:
–برم براتون هندونه قاچ کنم. بعد بیام حسابی با هم اختلاط کنیم. میدانستم دوباره میخواهد در مورد شرکت و کارهای پریناز بپرسد.
نورا بعد از رفتن مریم خانم ادامه داد:
–راستین امروزم به حنیف زنگ زده گفته میخواد پریناز رو بیاره خونه تا هممون باهاش آشنا بشیم. انگار دیگه تصمیم به ازدواج دارن. البته به جز من همه دیدنش. حنیف میگفت راستین میخواد نظر تو رو بدونه، منم گفتم آخه من چیکارهام خودش پسندیده دیگه. لیوان را بالا برده بودم ودر حال خوردن شربت بودم که با شنیدن حرفش شربت در گلویم پرید و شروع به سرفه کردم.
چند ضربه به پشتم زد.
–چیزی نیست. پریده تو گلوت.
آنقدر سرفه کردم که نورا گفت:
عه رنگ صورتت تغییر کرد . به زحمت بلند شد و دستپاچه گفت:
–برم برات آب بیارم. شاید شربت زیادی شیرین بوده.
بعد از رفتنش فرصت خوبی بود برای برداشتن دریچهی سدی که پشت چشمهایم چیزی به سریز شدنشان نمانده بود. قطرات اشکم به یکدیگر مجال نمیدادند. یک قطره راه خودش را پیدا کرد و تا زیر چانهام رسید و داخل لیوان شربتی که هنوز در دستم بود سرازیر شد.
پس جلسهای که امروز در شرکت تشکیل داده بودند و خانم ولدی حرفش را میزد برای این بود. نورا با لیوان آبی برگشت و نگران نگاهم کرد. دستمالی از کیفم خارج کردم و اشکهایم را پاک کردم. نورا لیوان اب را به دست دیگرم داد.
جرعهایی از آب خوردم و شربت را داخل سینی گذاشتم. با صدای گرفتهام گفتم:
–خوبم. نگران نباش. ولی او چشم از من برنداشت. نگاهم را به لیوان دستم دادم.
نورا دستمال را از دستم گرفت و اشکهایی که دیگر در اختیار من نبودند و پشت هم صف بسته بودند را پاک کرد و لب زد.
–الهی من بمیرم.
اعتراض آمیز نگاهش کردم. سعی کردم خودم را کنترل کنم.
–این چه حرفیه؟ خدا نکنه، دیگه خوب شدم.
شروع به بازی با دستمالی که در دستش بود کرد و گفت:
–برای همین میخواستم زودتر رو در رو خودم این خبر رو بهت بدم. چون یه چیزهایی از خانم ولدی شنیده بودم ولی باورم نشد. اون زن با تجربهاییه، درست حدس زده بود.
مبهوت سرم را به طرفش چرخاندم. چشمهایش شفاف شده بودند، ملتمسانه نگاهم کرد.
–کاش میشد که بشه.
–خانم ولدی چی بهت گفته؟
بیتفاوت به سوالم گفت:
–اُسوه، اینجوری نابود میشی، میدونم خیلی سخته ولی...
حرفش را نصفه گذاشت.
یک قطره اشک از گوشهی چشمش چکید و آرامتر ادامه داد:
–من خودم چشیدم میدونم با آدم چیکار میکنه، بخصوص که طرفت اصلا متوجه نباشه. اون موقع ها حدود یک سال عذاب کشیدم تا این که خودم رفتم و پیش حنیف اعتراف کردم.
از این که راز دلم را فهمیده بود خجالت کشیدم. ولی آنقدر داستانش مشتاقم کرد که هیجان زده پرسیدم.
–خب اون وقت آقا حنیف چی گفت؟
–با تعجب نگاهم کرد. با همان دستمال اول اشکهای خودش بعد اشکهای مرا پاک کرد و گفت:
–منم اون موقع خیلی اشک ریختم. ولی الان که بهش فکر میکنم میبینم با همهی تلخیش، شیرین بود.
وقتی نگاه مشتاقم را دید لبخند زد.
–هیچی دیگه فهمیدم اونم بهم علاقه داشته ولی با خودش مبارزه میکرده. چون اون اواخر حتی دیگه سخنرانی نمیکرد، به جاش کس دیگهایی امده بود.
هر جا من بودم دیگه اون نبود. از من فرار میکرد. نمیخواست با من روبرو بشه. روزی که به عشقم اعتراف کردم. فقط مبهوت نگاهم کرد. میدونستم ظاهرم و پوششم در شأن یه همسر روحانی نیست. برای همین با جان و دل تغییرش دادم.
@mahruyan123456
●|ツ•↯
خدایاعاشق ...
آنقدربہمعشوق#عشق مۍورزدتابمیرد!
منآنقدرعاشقتوهستم "
کہمیخواهمدرراهِتوتکہتکہشوم (:"💔
#شهیدحجتاللهرحیمی🌱
@mahruyan123456
【💛↷】
شھربایدبزند
عڪستورا
برهمہجا ...
توشدیچشم
وچــراغ
منو ...
اینمردمشہر (:
دلمونتنگہحاجۍ💔
@mahruyan123456
#تلنگرانه✨
این همہ در اینترنت
و ڪتابها میگردے
دنبالـ اینکہ آقاے قاضۍ چۍ گفتہ
آقاے بہجت چۍگفتہ،
این همہ این در و آن میزنے،
چیشد آخر؟!
تو هـنوز جواب مادرت رو
تلخ میدے
میخواۍ بشے
سالڪ بنده خُـدا. . .🍃🤞🏻
@mahruyan123456
☕️☕️☕️
کاش گوشهای از این شهر شلوغ کمی دورتر از هیاهوهای مهیب
یک نفر جار میزد "آرامش"
بیا که حراج کردهایم...
#ندا_صفوی
@mahruyan123456