eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
ツ کتاب خوانی را باید مثل خوردن و خوابیدن و سایر کارهای روزانه در زندگی خود وارد کنید.🌱 سیدعلی خامنه ای من وکتاب، صفحه۴۶ #کتابخوانی هفته کتابخوانی😍👌 @mahruyan123456
| 🦋فرار و فراموشی مارا نجات نمی دهد... @mahruyan123456
💔💔 بخشی از متن شهید حاج : شهدا، محور عزّت و کرامت همه ما هستند؛ نه برای امروز، بلکه همیشه اینها به دریای واسعه خداوند سبحان اتصال یافته اند. آنها را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همانگونه که هستند. فرزندانتان را با نام آنها و تصاویر آنها آشنا کنید. به فرزندان شهدا که یتیمان همه شما هستند، به چشم ادب و احترام بنگرید. 🌷شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌷 الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @mahruyan123456
°°°° چو بیایی دهمت جان چو نیایی کشدم غم من که بایست بمیرم چه بیایی چه نیایی..❣ 📕| @mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خواستم از آبدار‌خانه بیرون بروم که با آقارضا رودررو شدیم. فوری سرش را پایین انداخت و عقب رفت و گفت: –شما بفرمایید. عذرخواهی کردم و رد شدم. بلعمی با کج و کوله کردن لب و دهنش به من اشاره کرد. کنارش ایستادم و گفتم: –تو قیافت اینجوری یا داری مسخره بازی درمیاری؟ –پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت: –منظورم به اون پسرس، دیروز با منم رودر رو شد کلا گذاشت رفت. ولی الان ببین چه احترامی به تو میزاره. –وا! گذاشت رفت؟ کجا رفت؟ –چه‌ می‌دونم، رفت تو اتاق خودش تا چند ساعتم بیرون نیومد. دیروز فکر کردم مدلش اینجوریه، ولی الان می‌بینم بستگی به... –این ناهار چی شد؟ یه کاسه میخوای داغ کنیا ولدی. این جمله‌ی آقای خباز باعث شد بلعمی حرفش را نیمه بگذارد. من هم فوری به طرف میزم برگشتم. نمی‌خواستم با اقای خباز رودر رو شوم. پشت میزم نشستم و اوراقی که روی میز بود را نگاهی انداختم و شروع به وارد کردنشان به سیستم کردم. نیم ساعت بعد هم راستین آمد و شروع به صحبت با تلفن کرد. گاهی شرایط کار را برای شرکتها توضیح می‌داد و گاهی هم متن قراردادها را می‌خواند. در مفاد قرار داد مدام با آقا رضا به مشکل می‌خوردند. اقا رضا موافق گرفتن یا دادن چک بلند مدت نبود و سر این موضوع مدام بحثشان میشد. ولی در آخر این آقارضا بود که با منطقش راستین را توجیح می‌کرد. آفتاب شهریور ماه بد جور پشتم را داغ کرده بود و اذیتم می‌کرد ولی نمی‌خواستم پرده را پایین بکشم. می‌خواستم تمام حواسم به گرما و آفتاب باشد. می‌خواستم دستان آفتاب هم کنارم در اتاق حضور داشته باشد. گرمایش آرامم می‌کرد و از تپش قلبم جلوگیری می‌کرد. از وسط کمرم و زیر بغلم قطرات عرق را احساس می‌کردم که یکی یکی و پشت سر هم صف کشیده‌اند. حسابی گرمم شده بود. کم‌کم داشتم کلافه میشدم که بلند شدم و به آبدارخانه رفتم و آبی به سروصورتم زدم تا از این گرما نجات پیدا کنم. خانم ولدی با دیدنم گفت: –چی شده؟ خوبی؟ –آره، چطور؟ –هیچی، احساس کردم پوست صورتت انگار یه کم قرمز شده. دستی به صورتم کشیدم و بدون حرف به اتاق برگشتم. با تعجب دیدم که پنجره‌ی اتاق بسته شده و پرده پایین کشیده شده. نزدیک میزم که شدم باد خنکی را احساس کردم، اسپیلت روشن بود. راستین در اتاق نبود. در دلم دعا کردم که خدا کند حالا حالاها به اتاق برنگردد تا کمی خنک شوم. صدایش را از اتاق کناری می‌شنیدم، گاهی هم که تلفن با او کار داشت خانم بلعمی به اتاق خباز وصل می‌کرد و راستین همانجا تلفنش را جواب می‌داد. ساعت کار که تمام شد خواستم از پشت میز بلند شوم که راستین وارد اتاق شد. اول نگاهش روی پنجره ایست کرد و بعد با لبخند رو به من گفت: –لطفا شماره رمز سیستم رو به رضا بگو، گاهی لازمش میشه. من فراموش کردم. –الان بگم؟ –آره، میخواد بمونه حساب کتاب خودش رو تو فایل جداگونه‌ایی وارد کنه. گوشی‌ام را روی میز گذاشتم و سیستم را روشن کردم. –می‌خواهید شما خودتون بیایید ببینید بهش بگید. به طرفم آمد و روی صندلی‌ام خم شد. انگار بوی عطرش با قلبم نسبتی داشتند، شاید هم قلب من به بوی عطرش حساس شده بود. همین که بوی عطرش در مشامم پیچید قلبم پاهایش را با تمام قدرت بر روی قفسه‌ی سینه‌ام ‌کوبید. شاید بوی آزادی به سرش خورده بود و می‌خواست خودش را نجات دهد. انتظار چند ثانیه‌ایی برای بالا آمدن این ویندوز لعنتی برایم مثل ساعتهای برزخ بود. شاید هزار سال طول کشید. نه قلبم دست بردار بود نه راستین، کاش کمی عقب‌تر می‌ایستاد. دستم را روی موس فشار ‌دادم تا لرزش انگشتانم این همه آشفتگی و نابسامانی‌ام را برملا نکند. انگار قلبم دچار تشنج شد. لحظه‌ایی بی‌حرکت می‌ماند و لحظه‌ایی دیگر خودش به کار می‌افتاد. بالاخره ویدوز بالا آمد و راستین کمی عقب‌تر ایستاد و تصویر یک قبر و یک جسد کفن شده که روی صفحه گذاشته بودم را با دست نشان داد و پرسید : @mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸 –این چه عکسیه؟ قحطی عکس بود این رو گذاشتی؟ چی نوشتی کنارش؟ زیرلب نوشته را خواند. "مرده می تواند بدریخت باشد، اما نیرومند است، چرا که مرگ، او را آزاد کرده است." دستهایش را روی‌سینه‌اش جمع کرد. –این چیه نوشتی؟ حالا دیگر قلبم قرار گرفته بود و من آرام شده بودم. سینه‌ام را صاف کردم و گفتم: –این رو یه نویسنده پرتقالی گفته، به نظرم حرف درستی زده. لبهایش را روی هم فشار داد. –جنابعالی یا اون نویسنده‌ی پرتقالی چند بار مردید که می‌دونید مرگ آزادتون کرده؟ سرم را کج کردم. –اون نویسنده که خیلی وقته مرده، احتمالا الانم آزاده دیگه. منم دیر یا زود... مکث کردم و او دنباله‌ی حرفم را گرفت. –لابد بهش ملحق میشی... لبخند زدم. آقا رضا وارد شد و سوالی به راستین نگاه کرد. فوری رمز را به راستین گفتم و بلند شدم. کیفم را از روی میز برداشتم و خداحافظی کردم. به آبدارخانه رفتم و از ولدی هم خداحافظی کردم. وارد راه‌پله‌ها که شدم، پایم روی پله‌ی پنجم یا ششم بود که صدای راستین را شنیدم. –خانم مزینی تلفن. ایستادم. وارد راه پله‌ شد. اخم داشت. گوشی‌ام را که روی میز جا گذاشته بودم را به طرفم گرفت و پرسید: –مگه هنوزم باهاش در ارتباطی؟ شنیدن صدای زنگ گوشی‌ام و دیدن شماره‌ایی که رویش افتاده بود کافی بود برای این که متوجه باشم منظورش کیست. به صفحه‌ی گوشی خیره ماندم. به آرامی گفت: –بگیر همینجا باهاش حرف بزن. گوشی را گرفتم و گفتم: –من باهاش کاری ندارم. اون زنگ میزنه. به آرامی سرش را تکان داد و اشاره کرد که جواب دهم. –الو. راستین اشاره کرد که روی اسپیکر بگذارم. پری‌ناز با مهربانی احوالپرسی کرد و پرسید: –داری میری خونه درسته؟ یک نگاهم به راستین بود یک نگاهم به گوشی. –آره دارم میرم. –خب چه خبر؟ –خبری نیست. –شنیدم راستین شریک جدید داره. راستین لب زد. –بهش بگو از کجا شنیدی. من هم همان سوال را پرسیدم. پری‌ناز گفت: –خب دیگه، من از همه چی خبر دارم. از حرفش عصبی شدم و بی مقدمه گفتم: –پری‌ناز میشه دیگه هیچ وقت به من زنگ نزنی؟ برو دنبال زندگیت چیکار داری اینجا چه خبره، می‌خواستی خودت بمونی بفهمی چه خبره، لابد از این به بعدم هر چند روز یه بار میخوای بهم زنگ بزنی خبر بگیری. من نه جاسوسم، نه از جاسوس بازی و این حرفها خوشم میاد. حرفهایم باعث شد آن ذات اصلی‌اش را بیرون بریزد و گفت: –چته تو، فکر کردی لَنگ خبر دادن توام؟ من از همه چی خبر دارم. حتی می‌دونم میز تو الان تو اتاق راستینه. اگر بهت زنگ زدم فقط واسه این بود که بهت حالی کنم پات رو از زندگی من بکش کنار فهمیدی یا نه؟ به من میگه برو دنبال زندگیت، بچه پرو تو برو دنبال زندگیت، چی می‌خوای از اون شرکت، حالا اینجوری شد حرف آخرم رو اول میزنم، خیلی زود از اونجا میزاری میری، وگرنه... همان لحظه راستین گوشی را از دستم قاپید و از اسپیکر خارجش کرد و فریاد زد. –وگرنه چی؟ وگرنه چه غلطی می‌کنی؟ بعد همانطور که با تلفن حرف میزد از پله ها پایین رفت. احساس کردم فشارم افتاد پاهایم به یکباره قدرت ایستادن را از دست دادند. من طاقت شنیدن این حرفها آن هم در حضور راستین را نداشتم. همانجا روی پله نشستم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم. شاید پری‌ناز درست می‌گفت من اینجا چه می‌‌کردم. خودش هم که نیست بوی عطرش نفسم را بند می‌آورد. انگار عطرش جان تازه‌ایی به پاهایم می‌داد. مشامم پر تر از قبل شد انگار همینجا کنارم بود. –حالت خوبه؟ با شنیدن صدایش به یکباره سرم را بلند کردم، او که خم شده بود چیزی نمانده بود تعادلش را از دست بدهد. هینی کشیدم و با صدای بلندی گفتم: –مواظب باشید. همانجا یک پله پایین‌تر از من نشست. زل زد به گوشی‌ام که در دستش بود. –آدم وقتی یه اشتباه می‌کنه گاهی تا سالها باید تاوان پس بده. دیگه جواب پری‌ناز رو نده. با بیرحمی گفتم: –شاید اونم حق داره، درسته خیلی اشتباه داره، ولی خب به خاطر علاقه‌ایی که به شما داره نمی‌تونه دل بکنه، این خاصیت عاشق‌هاست. پوزخند زد. –عاشق؟ عشق؟ همش توهم بود. البته برای من، اون از اولشم عشقی نداشت فقط به خاطر منافع خودش مجبور بود وانمود کنه که... سرش را پایین انداخت و آهی کشید که دلم برایش هزار تکه شد. به روبرو خیره شد و ادامه داد: –اون موسسه که توش کار می‌کرد، توام یه‌بار اونجا رفته بودی یادته؟ –بله. –درش رو تخته کردن. مدیراش یه مشت جاسوس بودن. امثال پری‌ناز هم ممکنه زیر نظر باشن. می‌دونی چرا همش بهت زنگ میزنه؟ گفتم: –خب به خاطر شما و ... حرفم را برید. @mahruyan123456
⊰•📜°🖇•⊱ . نشود فاشِ کسی؛ آنچه میان من و توست. تا اِشارات نظر نامه رسان من و توست... گوش کن؛ با لبِ خاموش سخَن می‌گویم! پاسخَم گو به نگاهی، که زبانِ من و توست!💕 @mahruyn123456
﴿ ولی عشق ♥️ منطق ندارد...🌿﴾ @mahruyan123456
سلام به همه عزیزان همراه کانال🌹✨ با عرض پـوزش نویســـــنده امشب نتونستند پارت طہورا رو آماده کنند.🙏🏻 انشالله فردا شب پارت جبرانی هم تقدیم نگاهتون خواهد شد👌🏻 به جای طهورا امشب ۲ پارت اضافه عبورزمان‌بیدارت میکند ارسال میشه😍 ممنون از همراهی گرم شما🌺🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 –نه بابا، این حرفها همش پوششه، برای این که اگر زیر نظره پای تو هم گیر باشه، البته اون الان خوب میدونه که زیر نظره پس اگر می‌خوای به درد سر نیوفتی جوابش رو نده، اصلا هر شماره ناشناسی بهت زنگ زد فعلا جواب نده تا ببینیم چیکار می‌کنیم. پرسیدم: –حتی اگر شماره داخلی بود؟ مکثی کرد و گفت: –فعلا جواب نده، چون ممکنه آشنایی اینجا داشته باشه و از روی لج‌بازی بخواد از طریق اون تو رو اذیت کنه. –شما چطوری متوجه شدید؟ –من خیلی وقته می‌دونم. از همون بار اول که تعقیبش کردم و جلوی در خونه‌ی شما ماشینم رو پارک کرده بودم، یادته؟ با لبخند سرش را به طرفم چرخاند و ادامه داد: –اولین برخوردمون. اون روز اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم یه روز با هم همکار بشیم. اون روز یکی از بدترین روزهای زندگیم بود. البته به قول حنیف روزها مشکلی ندارن اشکال خود ماییم. بلند شد و دستهایش را در پشتش گره زد و به دیوار تکیه داد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –یکی از همون روزا برادرم بهم زنگ زد و گفت که برم یه جایی و ببینم یه موسسه‌ایی وجود خارجی داره یانه. وقتی آدرس رو داد بهش گفتم پری‌ناز همینجا کار می‌کنه، اگر بخواد می‌تونم از اون کمک بگیرم. از همونجا حنیف حدسیاتش رو برام توضیح داد و گفت حواسم به اطرافم باشه. با تعجب پرسیدم: –برادرتون اون سر دنیا چطور متوجه این موسسه شده بودن؟ –خیلی اتفاقی، از طریق یکی از کسایی که به محل کارش امده بوده و براش از فعالینهای اون موسسه تعریف کرده. یه کسی که همونجا با هم آشنا شده بودن و قبلا یه چند ماهی تو ایران به عنوان روان شناس تو این موسسه کار می‌کرده. ولی چون اونها بهش دیکته می‌کردن که در راستای چیزی که اونا میخوان مشاوره بده آبشون تو یه جوب نمیره و روان شناسه اونجا رو ترک میکنه، وقتی حنیف حرفهاش رو می‌شنوه اول باورش نمیشه، میگه توی ایران مگه میشه تو روز روشن اینقدر راحت با آینده‌ی یه سری دختر جوان بازی کنن و به فساد بکشوننشون. وقتی کم‌کم مطمئن میشه و تحقیق و بررسی بیشتری انجام میده، البته خیلی زیر پوستی و نامحسوس، متوجه‌ی خیلی چیزها میشه و از طریق یکی از دوستهاش تو ایران به پلیس خبر داده میشه، تازه بعد از اون معلوم میشه که اصلا این موسسه زیر نظر سازمان اطلاعاته و کارشون خیلی بدتر از این حرفهاس. دارن یه سری وطن فروش تربیت میکنن که در مواقع ضروری بریزنشون تو خیابون. با اضطراب گفتم: –احتمالا پری‌ناز نمی‌دونسته و برای کار وارد اونجا شده و ... حرفم را برید. –آره اولش نمی‌دونسته ولی بعد که فهمیده خودش به میل خودش خواسته ادامه بده، من متوجه میشدم که روز به روز رفتارش تغییر میکنه و بدتر میشه، وقتایی که با هم بودیم انگار همش دنبال یه بهونه بود که همه چیز رو ببره زیر سوال، با گرون شدن هر چیزی یا به بن بست خوردن تو هر کاری همش غر میزد و می‌گفت اینجا هیچ کس به فکر مردم نیست، اینجا هیچ کس پیشرفتی نمیکنه و خلاصه از این مدل حرفها و سیاه نماییها، فقط می‌کوبید و حرف از رفتن از اینجا میزد. حرفهاش خیلی عجیب شده بود. –آخه چرا؟ شروع به بالا رفتن از پله‌ها کرد. –به خاطر پول، همون چیزی که همیشه سرش دعوا داشتیم. اولین و آخرین اولویت زندگیش پول بود. درضمن این اواخر خیلی از موسسه حرف میزد، خیلی تحت تاثیر افکار اونا بود. یه جورایی حرفهای اونا انگار براش تقدس پیدا کرده بود. اگر کسی برخلاف اون حرفها می‌گفت متهم به بیسوادی و عقب موندگی میشد. به جلوی در که رسید برگشت. –صبر کن الان سوئچ رو میارم می‌رسونمت. از جایم بلند شدم. –نه، ممنون خودم میرم. کمی مکث کرد و به صورتم زل زد. –پس بیا بالا یه شربتی چیزی بخور برو. فکر کنم فشارت افتاده. دامنم را تکاندم و گفتم: –نه، ممنون، خوبم. همین که راه افتادم که بروم. نوچی کرد و گفت: –من مامانت نیستما ناهار نیاری چیزی بهت نگم. از تنبلی هم خوشم نمیاد. با اون یه لقمه ناهاری که تو خوردی و این رنگ پریده فکر نکنم تا سر خیابون برسی. زود بیا بالا. فکر کردم کلی مورچه روی گونه‌هایم رژه میروند. نگاهم را زیر انداختم. –آخه الان بیام بالا، خانم ولدی میخواد سوال پیچم کنه، من که حالم خوبه، ولی چون شما میگید میرم از همین جاها یه چیزی میخرم میخورم بعد میرم خونه. –مطمئن باشم؟ جرات نکردم سرم را بالا بگیرم. احساس کردم اگر نگاهش کنم همانجا قالب تهی خواهم کرد. سرم را تکان دادم و فوری خداحافظی کردم و پله‌ها را به سرعت پایین آمدم. کلید را داخل قفل انداختم و وارد خانه شدم. آنقدر سروصدا بود که کسی متوجه‌ی آمدن من نشد. آریا در حال باد کردن بادکنک بود. آنقدر بادش کرد که با صدای بلندی ترکید و یک لحظه سکوت شد. همه یکدیگر را نگاه کردند. صدف با دیدن من گفت: –عه، اُسوه امد. مادر گفت: –چه پاقدمی! @mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 لبخند زورکی زدم و گفتم: –چه خبره همه جمع شدید؟ جشن تولده؟ –امینه ریسه‌ی کاغذی دستش را به صدف داد و گفت: –آره، صدف برای امیرمحسن تولد گرفته. به صدف نگاه کردم و لبم را گاز گرفتم. –میمردی زودتر بهم بگی؟ صدف شانه‌ایی بالا انداخت. –تولد داداشت رو من بهت بگم؟ سرم را تکان دادم. –از قدیم گفتنا با رفیقت فامیل نشو، میشه بلای جونت، اونم از نوع زن‌داداش، هنوز هیچی نشده واسه من... مادر حرفم را برید. –به جای این حرفها یه زنگ بزن به اون دوستت نورا، ببین هم‌زن برقی دارن، صدف میخواد کیک درست کنه. چشم‌هایم گرد شد. –من زنگ بزنم؟ اونی که میخواد کیک درست کنه خودشم وسایلش رو میاره، بعد رو به صدف ادامه دادم: –چرا حاضری نمی‌خری؟ حوصله داریا، میخوای من برم بخرم؟ صدف دمغ روی مبل نشست. –امیرمحسن دوست نداره، همه‌ی وسایلش رو خریدم آوردم حتی قالبش رو هم خریدم. بعد رو به مامان دنباله‌ی حرفش را گرفت: –انگار مجبورم برم خونه بیارم. نوچی کردم و روی مبل نشستم. –آخه اون که خونه‌ی خودش نیست، روم نمیشه. امینه گفت: –نورا اونجور آدمی نیست، به نظر من خوشحالم میشه. خیلی خانمه. رو به صدف گفتم: –من و امینه هر وقت حرف از کیک درست کردن و این چیزا زدیم مامان اونقدر مخالفت کرد و نه تو کار آورد که پشیمونمون کرد، وگرنه یدونه همزن می‌خریدیم دیگه. وقتی به مادر نگاه کردم جذبه‌اش مرا برای زنگ زدن مصمم کرد. فوری شماره‌ی نورا را گرفتم، می‌دانستم که حتما مادر راستین هم‌زن برقی دارد چون اهل کیک پختن بود. نورا با شنیدن صدایم آنقدر خوشحال شد و احوالپرسی کرد که اصلا یادم رفت برای چه به او زنگ زده‌ام. در حین حرف زدن و خوش و بش کردن دوباره نگاهم به مادر افتاد. به یکباره همه چیز یادم آمد و موضوع را با این پا اون پا کردن به نورا گفتم. از درخواستم آنقدر خوشحال شد که گفت خودش دستگاه را برایم می‌آورد و اصرارهای من هم برای رفتن خودم فایده نداشت. اولین بار بود که برای امیرمحسن تولد می‌گرفتیم. مادر از این کارها چندان خوشش نمی‌آمد. خود امیر‌محسن هم همیشه می‌گفت روز تولد که شادی ندارد. این که بفهمی یک سال دیگر از عمرت گذشته واقعا ترسناک است و غم به جانت میوفتد، مگر این که کارت خیلی درست باشد. همه نشسته بودیم و به جنب و جوش صدف نگاه می‌کردیم. پدر گفت: –دخترا پاشید شما هم یه چایی بیارید که با کیکی که عروس گلم پخته بخوریم. امینه خندید و گفت: –آقاجان حالا صبر کن ببینیم چی پخته، اصلا قابل خوردنه. امیر محسن لبش را به دندان گرفت و بلند شد و گفت: –من میرم کمکش. امینه بلند شد و امیر محسن را سرجایش نشاند. –تو بشین داداش من خودم چایی رو میریزم. بالاخره صدف با کیک وارد سالن شد و گفت: –امیدوارم خوب شده باشه. یک شمع قرمز رنگ به شکل قلب داخل یک پیاله آب گذاشته بود. آن را هم کنار کیک روی میز مقابل امیرمحسن گذاشت. از صدف پرسیدم: –چرا از این شمع‌ها خریدی؟ چطوری میخوای روی کیک بزاری؟ شمع را کمی جابجا کرد و گفت: –نمیخوام روی کیک بزارم. امیر‌محسن میگه فوت کردن شمع روز تولد نشونه‌ی خوبی نیست. بعد فندک را به دست امیرمحسن داد و با هم شمع را روشن کردند. بعد خودش شروع به دست زدن کرد و ما هم همینکار را کردیم و تبریک گفتیم. شمع همانطور تا آخر شب روشن ماند. آریا پرسید: –دایی جان چرا شمع رو فوتش نمی‌کنی؟ امیر محسن گفت: –دایی جان مگه میخوام به ملکوت اعلی بپیوندم که فوتش کنم. ان‌شاالله همیشه به طرف روشنایی میریم. از حرفش ناگهان دلم ریخت، فوت کردن شمع، تاریکی، کنار زدن نور... بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و لیوان آبی خوردم و همانجا ایستادم. امیرمحسن خودش کیک را با همان آرامش همیشگی‌اش تقسیم کرد. صدف صدایم کرد. –اُسوه، میگم واسه نورا هم یه تیکه بزاریم؟ آخه هم‌زن برامون آورد. –اونا زیادن، یه تیکه کفافشون رو نمیده. امیرمحسن گفت: –من و صدف با هم می‌خوریم، یه تیکه بزرگ براشون میزارم. نورا خانم باید دست پخت خانم من رو بخوره ببینه چی پخته. تکه‌ایی از کیک داخل دهانم گذاشتم. خوشمزه و پفکی بود. امینه گفت: –داداش ببخشید کادو برات نگرفتیم، صدف نگفت واسه چی قراره مهمونی بده. امیرمحسن گفت: –خواهر من هیچ وقت کار بی‌دلیل نکن. واسه چی می‌خواستی کادو بخری؟ –وا! تولد همه میخرن دیگه. صدف خندید. –وای امینه، تو هنوز داداشت رو نشناختی؟ مگه من کادو براش خریدم؟ همین چند روز پیش که تولد خواهرم بود می‌خواستم براش کادو بخرم یه دلیل نتونستم واسه امیرمحسن پیدا کنم که چرا ما تولدها واسه هم کادو می‌خریم. امینه گفت: –راستش من فکر نکنم هیچ وقت داداشم رو بشناسم، خب تولد کادو میخرن طرف خوشحال بشه دیگه. @mahruyan123456