eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 درحال شستن فنجانها بودم که صدف گفت: –اُسوه بیا این هم زن برقی نورا خانم رو ببر، شستم و خشکش کردم. کیکشونم گذاشتم داخل این ظرف بلور، به نظرت خوبه؟ نگاهی به ساعت انداختم. –بد نباشه این وقت شب؟ صدف ظرف را جلوی چشممم گرفت. –خوبه؟ با سرم جواب مثبت دادم. –خب یه زنگ بهش بزن ازش بپرس. نگاهی به امینه انداختم. –راست میگه خب، البته نورا صدات رو بشنوه ها از خوشحالی میگه ما تاصبح بیداریم. اخم کردم. –برو بابا توام، توهم زدی. امینه گفت: –جدی میگم، اون روزا که بیمارستان بودی فهمیدم، من که خواهرت بودم به اندازه‌ی اون بی‌تابی نمی‌کردم. به نورا که زنگ زدم گفت: –اتفاقا تو حیاط نشستیم با این چایی که کنار دستمه کیک خیلی می‌چسبه. حالا دیگر اصلا نمیشد کیک را نبرم. فوری آماده شدم. صدف نایلون را دستم داد و پرسید: –زنگ زدی چی گفت؟ –گفت تو حیاط نشستیم منتظریم کیک بیاری با چایمون بخوریم. برم تا چاییشون سرد نشده. صدف خندید. امینه گفت: –دیدی گفتم. میخوای آریا رو همراهت بفرستم؟ –نه بابا، مگه کجا میخوام برم، کوچه پشتیه دیگه. کوچه‌ی ما روشن بود هم به خاطر تیر چراغ برق هم به خاطر نور پردازیهایی که ساختمانهای تازه ساخته شده انجام داده بودند. ولی کوچه‌ایی که خانه‌ی راستین در آن قرار داشت تاریک‌تر بود چون اکثر خانه‌ها هنوز بافت قدیمیشان را حفظ کرده بودند. زنگ خانه‌شان را فشار دادم و منتظر ماندم. صدایشان از حیاط می‌آمد. انگار همگی در حیاط جمع بودند. از بین آن سرو صدا تشخیص صدای راستین برایم سخت نبود که انگار رو به نورا گفت: –من باز می‌کنم. شاید هم گوش من فقط صدای او را می‌شنید. صدای قدمهایش که به طرف در می‌آمد با ضربان قلبم هم آهنگ و یکصدا شده بودند. وقتی پشت در ایستاد انگار تپش قلب من هم متوقف شد. چفت در را عقب کشید. شبیه کشیدن کمان برای تیر انداختن. مطمئنم هدفش من نبودم ولی چشم‌هایم این اجازه را به من نمی‌دادند که در مسیر تیرش نباشم. به در چشم دوختم. جلوی در ظاهر شد و با لبخند سلام کرد. نگاهمان با هم تلاقی شد. نگاهم را از چشم‌هایش سلانه سلانه به طرف کفشهایش روانه کردم. در مسیر دیدم که یک ست ورزشی سفید و سیاه به تن دارد که خیلی برازنده‌اش است. –سلام. –بیا داخل، نورا منتظرته. نایلون رابه طرفش گرفتم. –نه، ممنون. بفرمایید. وسایل را گرفت. –دستت درد نکنه، نگاهی به داخل نایلون انداخت و پرسید: –ما هم می‌تونیم از این کیک بخوریم یا همش مال نوراست؟ –ببخشید که کمه، نوش جان. –خودت پختیش؟ –نه، نامزد امیرمحسن پخته، آخه امروز تولدش بود. –آره نورا خانم گفتن. از طرف من به امیر‌محسن تبریک بگو. –ممنون، شما هم از مامانتون و نورا خانم بابت هم‌زن برقی تشکر کنید. با اجازتون من دیگه برم. –عه، چند دقیقه صبر کن. همان لحظه نورا آمد و اصرار کرد که داخل بروم. ولی من قبول نکردم. راستین که رفته بود و وسایل را داخل گذاشته بود برگشت و پرسید: –تنها امدی؟ –بله، دوقدم راهه دیگه. رو به نورا گفت: –من میرم میرسونمش. نورا تشکر کرد. رو به راستین گفتم: –کجا بیایید؟ آخه راهی نیست. راستین بدونه توجه به حرف من دستهایش را داخل جیبش کرد و راه افتاد. چاره‌ایی نداشتم همراهی‌اش کردم. هوای تازه‌ی شهریور ماه را به ریه‌هایش فرستاد و پرسید: –از اون موقع پری‌ناز بهت زنگ نزده؟ از سوالش جا خوردم. –چطور؟ –آخه الان شروع کرده به من زنگ زدن خواستم ببینم به تو هم زنگ میزنه. –چند بار زنگ زد ولی من جوابش رو ندادم. بعدش یه چند تا هم پیام داد. با استرس به طرفم برگشت. –چی نوشته بود؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –یه حرفهایی که ...ولش کنید، من جوابش رو ندادم. دستش را داخل موهایش کشید. –اینجوری که نمیشه، پس فردا جلوی خانوادت زنگ میزنه، بد میشه. –نه، نگران نباشید، گوشیم رو روی سکوت گذاشتم. نگاه کجی به من انداخت و لبخند زد. –تو با همه اینقدر مهربونی‌؟ از حرفش دستپاچه شدم و سرم را پایین انداختم. سرش را تکان داد و گفت: –نمی‌دونم دلیلش چیه که آدم گاهی یه چیزهایی رو نمی‌بینه. نگاهم کرد و ادامه داد: –امروز نورا خانم خیلی ازت تعریف می‌کرد، می‌گفت هنوزم خانوادت نمی‌دونن واقعا چرا تو راهی بیمارستان شدی. فکر میکنن واقعا تو حیاط ما خوردی زمین. بعد سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد؛ –دلیل بعضی چیزها هیچ وقت معلوم نمیشه. به سر کوچه‌ی ما رسیده بودیم. ایستادم و گفتم: –دیگه خودم میرم، شما زحمت نکشید. دستهایش را روی سینه‌اش جمع کرد و همانجا ایستاد. –اینجا میمونم تا بری داخل خونه. به جلوی در خانه که رسیدم برگشتم و نگاهش کردم. درخشش چشم‌هایش را می‌دیدم و لبخندی که هنوز روی لبهایش بود. @mahruyan123456
‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸 چند روزی گذشت زنگ زدنهای پری‌ناز تقریبا قطع شده بود ولی پیام‌دادنهایش ادامه داشت. گاهی نخوانده پاک می‌کردم گاهی هم می‌خواندم و اعصابم خرد میشد. چون یا توهین بود یا تهمت. هنوز یک ساعتی به ظهر مانده بود که بوی قرمه سبزی اشتهایم را تحریک کرد. این روزها ولدی سنگ تمام می‌گذاشت. نور آفتاب پشتم را اذیت می‌کرد و دوباره گرمم شده بود. شوری عرقهایی که از وسط کمرم رد میشد باعث سوزش آن قسمت میشد، احتمالا بر اثر گرمای خورشید آن قسمت پوستم حساس شده بود. البته راستین اسپیلت را روشن کرده بود و داخل اتاق خنک بود، ولی چیزی از گرمای تیز آفتاب بر پشتم کم نمی‌کرد. نگاهی به راستین انداختم غرق خواندن اوراقی بود که روی میزش پخش بودند. آقای خباز و رضا وارد اتاق شدند. آقا رضا گفت: –پاشو بریم. راستین بلند شد و به طرف من آمد و گفت: –هواست باشه تا ما برگردیم. یکی از دوستام قراره بیاد اینجا، اگر قبل از من رسید بیارش تو اتاق تحویلش بگیر و تا من بیام ازش پذیرایی کن. بلند شدم و گفتم: –چشم، حتما. این حرفها را باید به بلعمی که منشی بود می‌گفت، نمی‌دانم چرا به من می‌گفت. بعد از رفتنشان فوری پنجره را بستم و پرده شید را پایین آوردم. خودم را جلوی باد خنک اسپیلت قرار دادم. کمرم می‌سوخت، تقریبا یک هفته‌ایی میشد که هر روز چندین ساعت آفتاب دقیقا در زاویه‌ی کمر من قرار می‌گرفت. از سوزش کمرم صورتم را مچاله کرده بودم و چشم‌هایم را بسته بودم. با صدای ولدی نگاهش کردم. –چته؟ کمر درد داری؟ یک فنجان چای دستش بود. –ولدی جان تو این گرما، چای؟ – زیر کولرگرما کجا بود عزیزم. اگر کمر درد داری درمونش پیش منه‌ها. –واسه سوختگی چیزی داری؟ آفتاب سوختگیا. با چشم‌های گرد شده پرسید: –خودت رو سوزوندی؟ بعد به طرفم آمد و دکمه‌ی کتم را باز کرد و گفت: –ببینم. دستش را عقب کشیدم. –اینجا؟ دستم را گرفت و به طرف اتاقکی که حکم نمازخانه را داشت برد. لباسم را بالا زد و هین بلندی کشید. –خاک بر سرم، پشتت سوخته. صبر کن برم برات یه کم یخ بیارم. روی زمین دراز کشیدم بعد از چند دقیقه ولدی نایلون یخی را روی تنم سُر می‌داد. کارش درد و سوزشم را بیشتر کرد. –بسته، ولدی‌جان، دستت درد نکنه، دردش آروم نمیشه، پاشو بریم الان بلعمی هم سر و کلش پیدا میشه، هی میخواد بپرسه چی شده. –من که سر از کارهای تو درنمیارم دختر، به دیونه‌ها شبیه نیستی ولی کارهات مثل خودشونه، مگه خود آزاری داری آخه؟ نالیدم. –وای ولدی جان، خیلی می‌سوزه، فکر کنم برم خونه یه دوش آب خنک بگیرم بهتر بشم. بلند شد و گفت: –باید پماد باشه، این چیزا فایده نداره، از جنس لباستم هستا، اون تاپی که از زیر کت پوشیدی پلاستیکه، از این به بعد یه چیز خنک و نخی بپوش. بعدشم امروز هوا یهو خیلی گرم شد، آفتابشم تند بود. بعد نفسش را با شدت به بیرون فوت کرد و ادامه داد: –آخه با باز گذاشتن پنجره چی میشه ها؟ که چی مثلا؟ خودت رو گذاشتی سر کار؟ بعد نوچ نوچی کرد و ادامه داد: – من تا حالا ندیدم از روی لباس آفتاب کسی رو اینجوری بسوزونه. لباسم را درست کردم و گفتم: –بیا بریم بیرون، اگر همه رو خبر نکردی تو. خواستم بگویم از تاول‌های دلم خبر نداری، که هیچ پماد سوختگی درمانش نمی‌کند. فقط گاهی اگر خلوتی پیدا شود قلبم دوشی از اشکهایم می‌گیرد تا کمی زخم‌هایش التیام پیدا ‌کند. وارد آبدارخانه که شدیم بلعمی دست به کمر، مقابلمان سبز شد و مرموز نگاهمان کرد. –چیکار می‌کردید شما دوتا اونجا؟ اتفاقی افتاده؟ ولدی کیسه‌ی یخ را داخل سینک ظرفشویی انداخت و گفت: –هیچی، کمرش درد داشت براش یخ گذاشتم بدتر شد، باید بره خونه استراحت کنه. بلعمی گفت: –از کی تا حالا واسه کمر درد یخ میزارن؟ مگه کتک خورده ورم داره؟ بعد رو به من گفت: –زنگ بزن به آقای چگینی بگو حالت خوب نیست برو خونه دیگه، من هستم. همانطور که به طرف اتاقم می‌رفتم گفتم: –نه بابا، چیزی نیست خوبم. بعد از نماز و ناهار تازه پشت میزم نشسته بودم و از سایه‌ایی که پشتم بود استفاده می‌کردم که بلعمی وارد اتاق شد و گفت: –یه آقایی امده میگه دوست آقای چگینیه و با هم قرار داشتن. بی تفاوت گفتم: –خب بگو نیست دیگه، بشینه تا بیاد. همین که بلعمی خواست برگردد یاد حرف راستین افتادم. –عه، نه، نه، صبر کن خودم میام. @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✿ • ‌• هیچوقت فکر نکنید آب از سرتون گذشته‌... اقا رحمت رو خبردار بشیدها؛ هیچ جا دیگه نمیرید ...💝🌸 @mahruyan123456
🌺🍃 آنچه باور داشته باشید تبدیل به واقعیت دنیای شما میشود و نیز باور های قدرتمند بر احساسات ،اعمال و دستاور های شما تاثیر میگذارد👌🏻 @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بی توهیچ نمیخواهم نه آسمان نه زمین🌍 نه باران نه خیس شدن☔️ نه تازگی نه طراوت✨ گرمای دستانت رابه من بده همه چیز راازمن بگیر https://eitaa.com/mahruyan123456/2216 پارت اول رمان واقعی پاک تر از گل👆🏻
💖💖 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد 📕| @mahruyan123456
⟦🌹🌹🌹 • . بگردید یه رفیقِ خدایی پیدا کنید ... یکی که وسطِ میدونِ مینِ گناه دستتُ بگیره ..! @mahruyan123456
〖شهادت‌‌‌‌ آمدنی نیست‌رسیدنی است،باید آن قدر بدوی تا به آن‌برسی،اگر بنشینی تا بیایدهمه‌السابقون می‌شوند می‌روندو تو جا می‌مانی.🥀〗 @mahruyan123456
🕊🕊 بچـہ‌هادعاکنیدنمیرید!! وسعےکنیـدنمیرید. تمام‌تلاشـتون‌روکنیدکہ‌نمیرید. بچہ‌بسیـجے،بایـدمثـل‌ ارباب‌بـےکفـنش" " بشہ. @mahruyan123456