#حدیث
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌺خوش به حال خوش اخلاق
💫نمره ی او عالیه
🌺مردم او را دوست دارند
💫بهتر از این کار چیه؟
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🤹♂️@majaleh_kodakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
مسابقه قایق های آبی 🛶
کاغذهای رنگی را به شکل مثلث بریده و روی نیهای نوشابه یا سیخهای چوبی نصب کنید.
پرچمها را با چسب مایع داخل قایقها که از برش انتهای بطریهای نوشابه را درست شدهاند، بچسبانید.
حالا با گذاشتن قایقها در تشت پراز آب و یک اسپری حاوی آب، همهچیز برای شروع مسابقهای هیجانانگیز و تابستانی آمادهست😉
🤹♂️@majaleh_kodakan
26.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💓اولین جشن شاد مذهبی کودکان پروانه ای
🎊پویش «شبیه پروانهها» از ولادت امام حسن مجتبی(ع) با محوریت بیماران پروانهای آغاز شد و روز یکشنبه در قالب یک 🎉اجرای شاد مذهبی و مفرح همراه با کودکان پروانهای در تهران برگزار شد.
🤹♂️@majaleh_kodakan
9.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون تام و جری
🤹♂️@majaleh_kodakan
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نقاشی
نقاشی خلاقانه
افزایش هوش فضایی
مناسب برای نمایش خلاق
💕
🟢💕
🤹♂️@majaleh_kodakan
🕌⭐️ سلام آقا 🕌⭐️
سلام آقای خوبم
امید و سرور ما
خورشید عصر غیبت
امام آخر ما
درسته چشمای ما
نمی بینن شما را
تو سرمای زمستون
نمی بینن بهارو
هر صبح و شب همیشه
رو به خدا می کنیم
واسه سلامتی تون
هر شب دعا می کنیم
الهی توی دنیا
بتابه نور شما
الهی زودتر بشه
وقت ظهور شما
🤹♂️@majaleh_kodakan
سلام صبح قشنگ تون بخیر🕊❄️
در این صبح دل انگیز🕊❄️
آرزو میکنم کلبه دلاتون
هـمیشه آرام باشه
و شـادی و بـرکت🕊❄️
مثل بـاران رحـمت
از آسمان براتون بباره🕊❄️
🤹♂️@majaleh_kodakan
✈️ اژدهای سیاه و هواپیما✈️
پسر کوچولویی با مادرش سوار هواپیما شده بود. او به همراه مادرش می خواست به شهری برود که مادربزرگش در آن زندگی می کرد. پسرک خیلی دوست داشت سوار هواپیما شود. او کنار پنجره نشسته بود و از آن به بیرون نگاه می کرد.
مادر پرسید: “خوشت می آید؟” پسرک گفت: ” اوه، خیلی قشنگ است. من هواپیما را خیلی دوست دارم.” مادر خندید و گفت: ” حتما خیلی هم دوست داری که وقتی بزرگ شدی خلبان بشوی.” پسرک کمی فکر کرد. مسافرت با هواپیما را دوست داشت، ولی دلش نمی خواست خلبان بشود. او بیشتر دوست داشت یک نقاش بشود، اما حرفی نزد و به ابرهایی که در آسمان بود نگاه کرد.
یکی از ابرها شبیه فیل بود. یکی از آنها شبیه اسب و یکی شبیه یک عروس با تور سفید بود. او همه آن شکل ها را به مادرش نشان داد و خواست که او هم آنها را ببیند. پسرک به زمین هم نگاه کرد. زمین از آن بالا مانند یک لحاف چهل تکه بود. بعد با خودش گفت: ” نه شبیه موزاییک های خانه ماست.”
پسرک همان طور که به زمین نگاه می کرد. یکباره چشمش به یک لکه ابر بزرگ و سیاه رنگ افتاد. آن ابر را به مادرش نشان داد و گفت: ” آن چیست؟ چقدر بزرگ است! ” مادر نگاه کرد و گفت : “خوب، این هم یک ابر دیگر است.” پسرک خوب نگاه کرد. انگار آن ابر بزرگ و سیاه یک اژدهای بزرگ بود که به سمت خورشید می رفت. بعد از مدتی ابر سیاه جلوی خورشید را گرفت و نگذاشت نور خورشید به زمین برسد. همه مسافرهایی که در هواپیما بودند ترسیدند، اما پسرک هیچ نترسید. او همان طور به آسمان نگاه می کرد. مهماندار از پشت بلندگو گفت: ” خواهش می کنم کمربندهای ایمنی را ببندید. هوا کمی توفانی است.”
مسافرها بیشتر ترسیدند و کمربندهای صندلی شان را محکم بستند. پسرک همان طور به ابر سیاه چشم دوخته بود. انگار ابر سیاه به طرف آنها می آمد. بعد از مدتی پسرک احساس کرد ابر سیاه دهانش را باز کرده است تا آنها را قورت بدهد. یکباره هوا تاریک شد. آنها داخل ابر سیاه شده بودند. پسرک خیلی خوشش آمد و خنده اش گرفت.
مهمانداری که از کنار صندلی آنها رد می شد او را دید و گفت : ” تو پسر شجاعی هستی. چقدر خوب است که نمی ترسی.” پسرک تعجب کرد. آخر برای چه بترسد. ابر سیاه که ترس ندارد. آن ابر سیاه که یک اژدهای واقعی نبود. بعد از مدتی آنها از ابر سیاه بیرون آمدند و آسمان دوباره روشن شد. پسرک دوباره توانست ابرهای سفید را ببیند. ابر سیاه که مثل اژدها بود، داشت از آنها دور می شد. پسرک فکر کرد وقتی به خانه مادربزرگش برسد، حتما نقاشی این اژدها و هواپیما را خواهد کشید.
💕
✈️💕
🤹♂️@majaleh_kodakan