eitaa logo
مجله کودکان
18.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
121 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/B69m.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌺🌴✨🌴🌺✨ 💥آیات زندگی💥 🌼 وَ نُنَزِّلُ مِنَ القُرآنِ ما هُوَ شِفاءُ وِ رَحمَةُ لِلمُومِنین 🌼 🍃 و قرآن را فرو فرستادیم که برای اهل ایمان شفا و رحمت است. 🍃 ✨آیه ۸۲ سوره اسراء✨ ✨🌺🌴✨🌴🌺✨ 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
⭐️🍬🍭⭐️🍭🍬⭐️ آیا می دانید حضرت خضر علیه السلام و حضرت عیسی علیه السلام به زمین برمی گردند؟؟ مهدی یاوران عزیز آیا می دانستید که دو پیامبر خدا یعنی حضرت عیسی علیه السلام و حضرت خضر علیه السلام هنگام ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف به زمین می آیند و پشت سر امام نماز می خوانند. ⭐️🍬🍭⭐️🍭🍬⭐️ 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
9.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدیوی آموزشی نقاشی میمون کوچولو🐒🐒🐵🐵 🎨🎉👌🏽🌞🌜🎈🖍 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
13.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این قسمت(منظومه شمسی)👆👆👆 🏵 ✨🏵 🏵✨🏵 ✨🏵✨🏵 🏵✨🏵✨🏵 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
20.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💕💕 📺قسمت جدید پوکویو رو ببینید و لذت ببرید. . 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
‍ 💕می دونید اسمش چی بود؟💕 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود روزی روزگاری،پسری بود به اسم داوود که در دهکده ای با پدر و مادرپیرش زندگی می کرد.اونا خیلی فقیر بودند. داوود آرزو داشت مسافرت کنه و جاهای تازه رو ببینه و چیزای تازه یاد بگیره و بتونه پولی دربیاره و به پدر و مادرش کمک کنه. برای همین از اونا اجازه گرفت تا به سفر بره. پدرش فقط 7 تا سکه پس انداز داشت. سکه ها را به داوود داد و گفت:« برو پسرم، خدا به همرات.امیدوارم سفر بهت خوش بگذره و با دست پر برگردی.» داوود پدر و مادرش را بوسید و از اونا خداحافظی کرد و به راه افتاد. اون رفت و رفت تا به یه جنگل رسید. کنار جنگل یه کلبه بود. داوود که خسته و گرسنه بود، رفت و درِ اون کلبه را زد. یه پسر همسن و سال خودش درو به روش باز کرد. داوود سلام کرد و گفت:« من مسافرم، خسته و گرسنم،میشه یه کم آب و غذا به من بدید؟»پسر گفت:«بفرما، با ما ناهار بخور.» داوود وارد کلبه شد.یه مرد و یه زن و یه پسر کوچولو دور هم نشسته بودند و ناهار می خوردن. اونا به داوود هم آب و غذا دادن. اون مرد هیزم شکن بود و در کنار زن و دوتا پسرش توی اون کلبه زندگی می کرد. گوشه ی کلبه یه حیوون نشسته بود و داشت خودشو لیس می زد. داوود تا اون روز حیوونی مثل اون ندیده بود. چشمای درشت ِ براق و رنگ خاکستری داشت و میو میومی کرد. داوود از اون حیوون خیلی خوشش اومد و از زن و مرد پرسید:«این حیوونو به من می فروشید؟» مرد هیزم شکن جواب داد:« اگه 7 تا سکه بدی، می فروشم.» داوود 7 تا سکه ای رو که بابا ش بهش داده بود به اونا داد و خداحافظی کرد و همراه اون حیوون، راه افتاد.اون رفت تا به شهری رسید که یه حاکم مهربون داشت و هر مسافری رو که وارد شهر می شد، مهمون می کرد. داوود هم مهمون حاکم شد. وقتی میز غذا رو چیدند، از گوشه وکنار خونه ی حاکم چندتا موش کوچولو اومدن و روی میز پریدن و شروع کردن به خوردن غذاهای توی بشقاب مهمونا. برای همین کسی نمی تونست راحت غذا بخوره.در همون موقع حیوونی که همراه داوود بود، به موشا حمله کرد و همین که یکی دوتا از اونارو گرفت و قورت داد، بقیه موشا فرار کردن و به سوراخاشون پناه بردند. حاکم از اون حیوون خیلی خوشش اومد.از داوود خواست که هزار سکه بگیره و اون حیوونو به اون بفروشه.داوود قبول کرد.یک کیسه پر از سکه های طلا گرفت و به شهر خودشون برگشت. با اون پول چندتا گاو و گوسفند و مرغ و خروس و غاز خرید و وضعشون خیلی خوب شد. به این ترتیب داوود به آرزوش رسید و تونست به پدر و مادرش کمک کنه و برای اونا زندگی راحتی فراهم کنه. امیدوارم همون طور که داوود به آرزوش رسید،شما هم به آرزوهاتون برسید.قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید.راستی بچه ها یه سؤال دارم: میدونید اون حیوونی که داوود خرید و به شهر برد و به حاکم فروخت ، چی بود؟آفرین! درست گفتید.اون حیوون گربه بود. موش از گربه می ترسه و گربه دشمن موشه. تا قصه ی بعدی خدانگهدار. 💕 💜💕 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
امام علی دانا و عزیز ما گفتن : بچه خوب کسیه که هم خودش کارهای خوب انجام بده ، هم دیگران رو به انجام کارهای خوب تشویق کنه. 📒 برگرفته از نامه ۳۱ نهج البلاغه 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
صبح شنبه تون🍊🍂 سـرشـار از لطف بی کران خــدا الهـی گـل لبخـنـد 🍂🍎 رو لباتون همیشگی باشه الهی عطر گـلها دل آرای زنـدگی تـون 🍊🍂 وشادی نقل لحظه هاتون باشه شنبه تـون عـالی و بینظیـر 🍂🍎 🍎🍊 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
8.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدیوی آموزشی نقاشی سنجاب کوچولو🐹🐹 🎨🎉👌🏽🌞🌜🎈🖍 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
🌳🐻 دو دوست 🐻🌳 دو دوست در جاده ای با هم قدم می زدند. کناره های جاده را درخت های بلند پوشانده بود. ناگهان خرسی بیرون آمد و به دنبال آن ها دوید. یکی از آن دو مرد دوید و بالای درخت رفت. خرس نمی توانست مرد را بگیرد ولی مرد باز هم می ترسید. دومین مرد فرصت نداشت که به طرف درخت برود. او ساکت و بی حرکت روی زمین دراز کشید و چشم هایش را بست. خرس به او نزدیک شد و او را بو کشید ولی مرد نفسش را در سینه حبس کرده بود. خرس او را تکان داد و دماغ و دهان خود را به صورت مرد مالید. ولی مرد همچنان بی حرکت بود و تکان نخورد. سرانجام خرس رفت. مرد کمی بعد بلند شد و به طرف دوستش که بالای درخت بود رفت و فریاد زد: خرس رفته است، بیا پایین. مرد از درخت پایین آمد و با خنده از دوستش پرسید: وقتی خرس دهانش را کنار گوش تو آورد، به تو چه گفت؟ دوست او جواب داد: خرس گفت مردی که فرار کرد و بالای درخت رفت و سعی نکرد به تو کمک کند، دوست خوبی برای تو نیست! 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
‍ ‍ ⁉️🔆 چیستان ⁉️🔆 حیاط در بسته، اتاق سفید کرده، قالی زرد پهن کرده؟ . . . . . تخم مرغ ⁉️ 🔆⁉️ ⁉️🔆⁉️ 🤹‍♂️@majaleh_kodakan