eitaa logo
مجلس شهدا
920 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
8.5هزار ویدیو
72 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات👇 @abre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 قابل توجه مجردها...🍃 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍃 پروفایل پسرونه... 🍃 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍃 پروفایل دخترونه ...🍃 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مقدس‌ﺗﺮﯾﻦ ﻣﮑﺎﻥ ﺩﻧﯿﺎ، ﻧﻪ ﮐﻌﺒﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﻭﺍﺗﯿﮑﺎﻥ، ﻧﻪ ﺑﯿﺖﺍﻟﻤﻘﺪﺱ ﻭ ﻧﻪ ﺗﺒﺖ؛ ﺑﻠﮑﻪ ﺧﺎﻧﻪ‌ﺍﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺣﺮﻣﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ...! 🌺🌴🌺🌴🌺🌴🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
✨شهید احمد کشوری✨ 💉تا آخرین قطره خون ، برای اسلام و اطاعت از ولایت فقیه خواهم جنگید... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸نعمت هایت برشمردنی نیست ؛ روزی ام میدهی بی آنکه منت روا داری! سیراب میکنی ام...تا تشنگی غالبم میشود ، رحم میکنی به سیلاب چشمانم و هزارباره توبه ام را پذیرایی... چه سخت غافلم ازینهمه و ! 😊❤️ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
فرازے ازوصیت نامہ ے شهیدمهدے ثامنے راد🌹🌹🌹 برادران من خود را دست ڪم نگیرید.💪 دنیا و ابرقدرت‌هاے دنیا از لباس سبز ما و اسم ما می‌ترسند و آن هم بہ خاطر ایمان درون قلب❤️ شما دوستان است. خود را ڪوچڪ نشمارید. بدانید ڪہ ما الگویے همچون اباعبدالله‌الحسین و ابوالفضل‌العباس داریم. ما علے اڪبر و علے اصغر داریم. این خاندان عصمت و طهارت از ڪودڪ شش‌ماهہ براے ما الگو قرار دادند تا پیرمردے همچون حبیب ابن ظاهر. پس بدانید ڪہ ادامہ دادن راهے همچون این بزرگواران راہ بہ شهادت و رسیدن بہ معبود حقیقے است. براستے ڪہ صحبت و درد دل زیاد است، ولے نہ این حقیر مجال نوشتن دارم و نہ اینجا دل و جان فرصتے می‌دهد ڪہ از ڪربلایے بودن دل ڪَند و آن را توصیف ڪرد🍂🍂🍂 چند خواهش دارم: یڪے اینڪہ نماز اول وقت ڪہ گشایش از مشڪلات است. دوم: صبر و تحمل. سوم: بہ یاد امام زمان باشیم. در آخر از همہ دوستان درخواست دارم ڪہ بندہ را حلال ڪنند و اگر در فرصتے باعث آزردہ شدن دل شما شدم ازمن بگذرید. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
قصه از جایی تلخ شد که در گوش یکدیگر با عصبانیت خواندیم: بچه را ول کردی به امان خدا ! ماشین را ول کردی به امان خدا ! خانه را ول کردی به امان خدا ! و اینطور شد که "امان خدا" شد: مظهر ناامنی! ای کاش میدانستیم امن ترین جای عالم، امان خداست....🌸🍃 http://eitaa.com/majles_e_shohada
﴾﷽﴿ روح‌الله خیلی امام حسن(ع) را دوست داشت. دوست داشت نیمه رمضان، روز ولادت امام حسن مجتبی(ع) عقد کند. می‌گفت: امام حسن(ع) حتی روز ولادتش هم مظلومه، چون ولادتشون وسطه ماه رمضونه هیچکس تو این روز مراسم عقد نمی‌گیره. تلاشش را هم کرد اما نتوانست آن موقع عقد کنند. اما هر سال نیمه رمضان به این نکته اشاره می‌کرد که این روز را خیلی دوست دارد و دلش می‌خواست در این روز عقد کند. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
4_592135892580172023.mp3
9.64M
حجت الاسلام دارستانی قسمت 20 🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هرکس صادقانه از خداوند شهادت بخواهد، خداوند او را به مقام شهیدان میرساند، هر چند در بستر بمیرد. پیامبر اکرم (صلّی الله علیه وآله): مَن سَألَ اللهَ الشَّهادَةَ بِصِدْقٍ بَلَّغَهُ اللهُ مَنازِلَ الشُّهَداءِ وَإنْ ماتَ عَلَی فِراشِهِ. هرکس صادقانه از خداوند شهادت بخواهد، خداوند او را به مقام شهیدان میرساند، هر چند در بستر بمیرد. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
امام خامنه ای: 💢دو روز قبل از شهادت،شهید احمد کاظمی از من دو درخواست کردند:یکی اینکه دعا کنید تا من رو سفید بشم.دوم هم دعا برای شهادت. #شهید_حاج_احمد_کاظمی #هدیه_به_روح_شهدا_صـلوات 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ✍بیایید با خدا زندگی کنیم نه اینکه گاهی به او سر بزنیم؛ تا با کسی زندگی نکنی نمیتوانی او را بشناسی و با او انس بگیری. ✍اگر مدتی شب و روز با کسی زندگی کنی به او انس خواهی گرفت. اگر با خدا انس پیدا کنی، شدیدا به او علاقمند میشوی. ✍خدا تنها انیسی است که مأنوس خود را هرگز تنها نمیگذارد. ــــــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــــــ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
شـ‌هدا گفته‌اند: هرگاه شبهاے جمعه یادشان ڪنیم، نزد ارباب، یادمان مےڪنند.. یادشان ڪه دَمے فراموش شدنے نیست؛ آن هم، شب جمعه، و حسرت جاماندن از محفل گرم‌شان با ارباب 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍃 پروفایل پسرونه ...🍃 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍃 پروفایل دخترونه ...🍃 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت نهم -ببین محیا... مکث کرد و این بار نگاهش مستقیم چشمهام رو نشونه رفت. -وقتی میگم محیا، بی پسوند ناراحت که نمیشی؟ به نشونه ی منفی سر تکون دادم، چه حرفی؟! از خدام بود و اگر امیرعلی میدونست با این محیا گفتنش بدون اون خانومی که همیشه جلوی بقیه بهم میگه، چه آشوبی توی قلبم به پا کرده، دیگه نمیپرسید ناراحت میشم یا نه. آروم گفت: خوبه. باز هم با کلافگی دست کشید به موهای معمولی و مرتبش که نه بهشون ژل میزد و نه واکس مو، ساده بود و ساده و من چه دلم رفته بود برای این سادگی که این روزها دیگه خریدار نداشت. -ببین محیا، راستش من فکر میکردم همون شب اول به من و تو فرصت حرف زدن بدن؛ ولی متاسفانه همه چی زود جلو رفت و من انتظارش رو نداشتم. میدونی من اصلا قصد ازدواج ندارم. امیدوارم فکر اشتباه نکنی، نه فقط تو بلکه هیچوقت و هیچکس دیگه رو نمیخوام شریک زندگیم بکنم و اگر اومدم فقط به اصرار مامان و بابا بود که خیلی هم دوستت دارن. دیگه حالا قلبم تند نمیزد و انگار داشت از کار می ایستاد. پریدم وسط حرفش. -الان من باید چیکار کنم؟ من هیچی از حرفهاتون نمیفهمم. عصبی بود این رو میشد از نفسهای عمیقش حس کرد. -میشه تو بگی نه؟ فقط همین، بگو نه. حرف امیرعلی توی سرم چرخ میخورد و آرزوهام چه زود داشت دود میشد و به هوا میرفت. با سردی قطره اشک روی گونه م به خودم اومدم و نفهمیدم باز کی اشک جمع کردم توی چشمهام برای گریه. با دیدن اشکهام کلافگی هم مخلوط حالاتش شد. -محیا جان! امیرعلی میخواست من بگم نه و نمیدونست چه ولولهای به پا کرده توی دلم با این جان گفتن بیموقعش که همه ی وجودم رو گرم کرد. غم زده گفتم: -حالل؟ الان میشه؟ آخه چرا شما... نذاشت حرفم رو تموم کنم. انگار فقط به امید به کرسی نشوندن حرفش، پاش رو تو اتاق گذاشته بود. -نپرس محیا. نپرس، جوابی ندارم. فقط بدون این نه گفتن به خاطر خودته. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم؛ ولی لحنم رنگ و بوی طعنه داشت، بدون اینکه بخوام. -یعنی من نه بگم به خاطر اینکه برای خودم خوبه؟! یعنی تو این شبهای گذشته هیچکس خوب و بد رو تشخیص نداد و من الان باید تشخیص بدم؟! بلند شد و نزدیکترین مبل کنار من جا گرفت و قلب من باز شروع کرده بود بیتابی رو. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت دهم -آره محیا، باورکن فقط برای خودته. نگاهم رو از روی میز گرفتم و به صورت امیرعلی که منتظر جواب مثبت من، برای نه گفتن بود، دوختم و نمیدونم زبونم چطور چرخید؛ ولی مطمئناً از قلبم فرمان گرفته بود که گفتم: -نه نمیتونم. نفس داغش رو فوت کرد و من با فشردن چشمهام با خودم فکر کردم، عجب حرفی ما امروز راجع به علاقه مون زدیم. از همین اول تفاوت بود توی جواب مثبت من و ناراضی بودن امیرعلی. -اما محیا... بلند شدم، بودنم دیگه جایز نبود. من مطمئن بودم به حرفم، به جواب مثبت خواستگاری و جواب منفی امروزم. زیر لب متاسفمی گفتم و قدم تند کردم سمت بیرون که امیرعلی باز هم پرحرص گفت: -محیا! اما من صبر نکرده بودم، آخه این محیا گفتنش دوستانه نبود و من دوست نداشتم برای جواب منفی قانع بشم. هفته ی بعد شدم خانوم امیرعلی، درست تو شبی که فرق داشت با همه ی رویاهای من. همون شبی که دلم زمزمه عاشقانه میخواست؛ اما فقط حرف از پشیمونی و اشتباه نصیبم شده بود و به جای تجربه ی یه آغوش گرم، یه اخم همیشگی روی پیشونی سهمم بود؛ ولی باز هم ارزید، به داشتن مرد رویاهام ارزید. من اونشب بین گریه های نیمه شبم هر چی فکر کردم، نرسیدم به اینکه چرا امیرعلی حرف از پشیمونی من میزنه وقتی چیزی برای پشیمون شدن نبود! من با خودم فکر کردم شاید نفرت باشه؛ اما نه، اون هم نبود، امیرعلی فقط فراری بود از همه ی پیوندها و خودش گفته بود؛ ولی نگفت چرا! با صدای بلند باز شدن در اتاق، از خاطره ها به بیرون پرتاب شدم و گیج به عطیه نگاه کردم که طلبکار و دست به سینه نگاهم میکرد. نم اشک توی چشمهام رو گرفتم. یه امشب رو دلم جواب پس دادن نمیخواد. -چیزی شده؟ یه تای ابروش رفت بالا رفت. -تمام خونه رو دنبالت گشتم، تازه میگه چیزی شده؟ لبخند محوی زدم که سوال بارون نشم و خداروشکر عطیه پاپی من نشد. -پاشو بریم که شوهر جونت امر کرده هر خانومی که میخواد نذری رو هم بزنه همین الان بیاد که بیشتر آقاها رفتن استراحت و خلوته. قلبم تیر کشید، امسال وسط هم زدن دیگ نذری باید چه آرزویی میکردم؟! حالا که امسال آرزوی هر ساله م کنارم بود ولی باز هم انگار نبود. باشه ای گفتم و همراه عطیه بیرون اومدم و به این فکر کردم که امسال باید قلب امیرعلی رو آرزو کنم که با قلبم راه بیاد. برای یک ثانیه نفسم رفت، نکنه امشب امیرعلی آرزویی بکنه درست برعکس آرزو و حاجت من! سرم رو بلند کردم رو به آسمونی که سقف همیشگی حیاط بود.»خدایا نکنه دعای امیرعلی 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت یازدهم بگیره، میدونم بهتر از منه و تو بیشتر دوستش داری؛ ولی میشه این یه بار من؟ یعنی این بار هم من و حاجتهای امیرعلی خواستنم«. -بیا دیگه محیا! داری استخاره میگیری؟ نگاه از آسمون ابری گرفتم، امشب آسمون هم حال دلش خوب نبود و حق هم داشت. سمت عطیه رفتم و اون کفگیر بزرگ چوبی رو به دستم داد و من به زحمت تکونش دادم. باز هم دعا کردم و دعا. با همه تغییری که تو نسبتمون پیش اومده بود؛ ولی هنوز هم انگار باید میخواستمش. یه قطره ی یخ زده، با یه سقوط آزاد روی صورتم نشست. نگاهم رفت سمت آسمونی که بغضش ترکیده بود و اولین چکه ی احساساتش هدیه ی من شده بود. انگار امشب شب خاطرهها بود و من توی آسمون سیاه، اون روز رو شفاف میدیدم. همون روزی که توی حیاط خونه ی عمه یه قطره بارون نشست روی صورتم و امیرعلی حرفم رو باور نکرد که میگفتم داره بارون میاد و میگفت وسط حرف زدن حواسم نبوده و آب دهن خودم پریده روی صورتم؛ ولی این جور نبود و واقعا بارون بود. این خاطره خاص نبود، حتی اگه واسه کسی تعریف میکردم شاید ساعتها بهم میخندید؛ ولی من با فکر همین خاطره ها بزرگ شده بودم و هر وقت از آسمون یه ریزه از قطرههاش رو هدیه میگرفتم؛ بی شک یاد امیرعلی میافتادم و با خودم میگفتم امروز هم واقعا قراره بارون بباره. چهارمین قطرهی سرد بارون با اشک داغم یکی شد و افتاد روی دستم که بی حواس کفگیر چوبی رو میچرخوند و دلم باز دیدن امیرعلی رو میخواست که دیگه مال خودم بود. فقط کمی گردنم رو چرخوندم برای دیدنش، نگاهش گره محکمی به نگاهم خورد؛ اما اون نگاه خاص زود دزدیده شد، پس امیرعلی هم بلد بود بدون فهمیدنم، نگاهم کنه. حالا وقت حاجت خواستن بود، پای دیگ نذری شب عاشورا، زیر بارون و با قلبی که پر از عشق امیر علی بود. خدایا میشه دلش با دلم بشه؟ *** حاشیه ی بلند روسریم رو روی شونه م مرتب کردم و بعد با کلی وسواس کش چادرم رو پشت گردنم انداختم. لبخند محوی به خودم توی آینه دور چوبی بزرگ که روی درآور جا خوش کرده بود، زدم. یه هفته ای از شب عاشورا میگذشت و من امیرعلی رو خیلی کم دیده بودم. همیشه بهونه داشت و بهونه؛ ولی حالا قرار بود اولین مهمونی رو با هم بریم خونه ی عموی بزرگ امیرعلی، اولین مهمونی کنارِ هم به عنوان تشکر از مهمونهای شب عقدمون و این چه حس خوشایندی بود برام با اینکه میدونستم باز هم امیرعلی... پوف بلندی کشیدم، همون لبخند محو هم از روی صورتم رفت و به جاش چشمهام تو آینه با یه برق غم خودنمایی کرد. با همه ی رفتارهای امیرعلی من سعی کرده بود به خودم بیام، انگار دعای شب عاشورام گرفته بود که از خودم بپرسم چرا من با رفتارهای امیرعلی کوتاه میام و سکوت میکنم؟ بی اونکه حداقل علتش رو بپرسم. حالا که به جواب منفیش نرسیده بود، نباید سهم من سردی رفتارش میشد. -محیا مامان بدو، آقا امیرعلی منتظره. با آخرین نگاه به آینه و دلداری به خودم قدمهام رو تند کردم و با صدای بلند از بابا و محمد و محسن، دوتا داداش دوقلوی یازده ساله م خداحافظی کردم. مامان هنوز پای آیفون و کنار ورودی هال منتظرم بود. من هم با گفتن خداحافظ، محکم گونه ش رو بوسیدم و بعد از خونه زدم بیرون. 🌷 @majles_e_shohada 🌷