پیامبر مهربانی (ص):
هر کس آبروی برادر مسلمانش را حفظ کند❌✋
بدون تردید بهشت بر او واجب شود.🍃
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🌕معنی رزق و روزی واقعی
✳️آیا می دانی نمازت، رزقی است از سوی خداوند؟
🚫چون خیلی از انسان ها اصلا نماز نمی خوانند!
✳️یا زمانی که خواب هستی سپس ناگهان بدون زنگ زدن ساعت بیدار می شوی و نماز می خوانی رزق است.
🚫چون بعضی ها بیدار نمی شوند.
✳️زمانی که با مشکلی رو به رو می شوی ، خداوند صبری به تو می دهد که چشمانت را از آن بپوشی،این صبر،رزق است.
✳️زمانی که در خانه لیوانی آب به دست پدرت می دهی. این فرصت نیکی کردن ، رزق است.
✳️گاهی اتفاق می افتد که در نماز حواست نباشد ، ناگهان به خود می آیی و نمازت را با خشوع می خوانی. این تلنگر ، رزق است.
✳️یکباره یاد امام زمانت می افتی و سلامی به ایشان هدیه می کنی و دلت حسابی تنگ می شود ...
🌺رزق واقعی این است... نه ماشین ،نه خونه و نه درآمد!
🌟چون درآمد و ماشین و امثالهم رزق مال است که خداوند به همه ی بندگانش می دهد.
🌹اما رزق خوبی ها را فقط به دوستدارانش می دهد...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
💠فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم سجاد طاهر نیا
🌷محمدحسین عزیز، شما را ندیدم، اما می دانم که شما هم مثل خواهرت هدیه ی حضرت رقیه (س) به من هستید. با این که خیلی دوست داشتم ببینمت، اما نشد. چون من صدای کمک خواستن بچه های شیعیان را می شنیدم و نمی توانستم به صدای کمک خواستن آنها جواب ندهم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
#دلــــــ📜 ـــــنوشـــــــــته...
....ما #میرویم
این شما و این انقلابی که
خون ما
خون بهایش شد....
زمانیه #غریبی است...
راه شهدا #خلوت ......
و بزرگ راهایشان #پرترافیک
قرار ما این نبود......
#مرد......
اونایی بودن که
واسه خاطر #حفظ_ناموس مردم رفتن جنگ....
نه اونایی که #سر_ناموس مردم در جنگند....
کسانی که #تمام هست و نیست شون گذاشتن.....
یک عده زیر زنجیر تانک با #بدن_های_له شده...
یه عده هم روی #مین_های_فسفری ذره ذره آب شدن حتی جیک هم نمی زدن.....
تا عملیات لو نره تا سایر همرزماشون #شهید نشن....
یکی از بچه های آن دوران می گفت : با چشم خودم دیدم که یه #جوونی خودش رو انداخت روی #سیم_خاردارها تا بقیه از روش رد بشن تا عملیات را انجام بدند
می گفت : صدای #خرد_شدن استخوان های هنوز.....
پس یادمون نره #کی_بودیم....
یادمون نره #کی_هستیم......
یادمون نره #چرا_هستیم......
و در آخر یادمون نره خیلی #خون-ها ریخته شد
تا من و تو توی #آرامش باشیم
الان خیلی ها دارند با سختی #نفس می کشند
تا من و تو #راحت نفس بکشیم....
پس حواست باشه اقا پسر!!!
اول به تو میگم
#نگاهتو_نگه_دار✋
دعوا سر ناموس مردم اسمش #غیرت نیست
دختر خانم !!!
تو هم حواست باشه
#مانتوی_کوتاه پوشیدن و #حجاب #نا_مناسب فقط رضای خلق رو در پیش داره
به #رضای_خدا هم بیاندیشیم..
#تفکر
#تامل
🌷 @majles_e_shohada 🌷
شکست خوردن و زمین خوردن
یک اتفاق است
تسلیم شدن و بلند نشدن
یک انتخاب است
نگذار انتخاب هایت
اسیر اتفاق ها شود
🌷 @majles_e_shohada 🌷
4_5846138620926231294.mp3
3.6M
🔳 شهادت امام محمد_باقر (ع)
🌴 آمده ذی الحجه
🌴 افتاده ام یاد منا
🎤 سید رضا نریمانی
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از انگشتر و حرز امام جواد اسرارالشفاء
بهدست کردن انگشتر طلا توسط مردان
💠سؤال: بهدست کردن انگشتر طلا توسط مردان بهخصوص در نماز چه حکمی دارد؟
✅جواب: بهدست کردن انگشتر #طلا برای مردان در هیچ حالی جایز نیست و نماز با آن هم بنا بر احتیاط واجب، باطل است.
@Esteftaate_rahbar کانال استفتائات رهبر
📌#پندانه
💗خوشبختی یعنی:
واقف بودن به اینکه هر چه داریم از رحمت خداست...
وهرچه نداریم ازحکمت خدا...
احساس خوشبختی یعنی همین!
🔸خوشبختی رسیدن به خواسته ها نیست،
بلکه لذت بردن از داشته هاست.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🍃دو قسمت از رمان #بدون_تو_هرگز امیدوارم که راضی باشید🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ...
دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی
پیش نیاد...
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم...
نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون...
توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس
ساعت زنگ خونه رو زد ... بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سالم نکرده...
–بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد.
#قسمت_سی_دوم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: تنبیه عمومی
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم... به
شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد...
تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم...
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای
گفت...
–جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟...
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ...و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...و علی بدون
توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود...
داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت...
–خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد...
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ...
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد
…
🌷 @majles_e_shohada 🌷
–خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام...
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ... هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود
... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ... منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه
دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد...
اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین
بار من...
.
#قسمت_سی_سوم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: نغمه اسماعیل
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم
... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟...
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت ... عروسک هاش رو چیده بود توی حال و
یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ... توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم
بی خبر اومد خونه مون...
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه
جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود...
بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود...
–هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد
دامادش کنه...
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم...
–به کسی هم گفتی؟...
یهو از جا پرید...
–نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم...
🌷 @majles_e_shohada 🌷