🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃
#کلام_شهید
شهید سید اصغر خبازی🌹
خدايا ما كه حسين گونه زندگي نكرديم
تا حسين گونه به شهادت برسيم😔
پس خدايا ما را حُر گونه بپذير.💐
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴سخنرانی ۲دقیقه ای طوفانی حجت الاسلام #مهدوی:
کاری که حسن #روحانی با جوانان کرد ، همان کار معاویه بود.
#اسلام_آمریکایی
🌷 @majles_e_shohada 🌷
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یعنی قشنگ نمایندگان مجلس و آقای ظریف رو با خاک یکسان کرده👏👏👏
✅حتما ببینید و منتشر کنید
#خیانت #بی_سواد
#اصلاح_طلبان #FATF
#سردار_سلیمانی
📽استاد پورآقایی
http://eitaa.com/majles_e
•| اینجا خیمہ گاه شهداست🇮🇷 |•
باصلوات وارد شوید🌸🍃
لبیڪ یا حسین یعنے🌟
اگر صدای شهیدان را بشنویم ، خوف و حزن ما برطرف خواهد شد✨
سنگر رو خالے نزارین🍃
میخواے رفیق شهید داشتہ باشے؟☺
حاجت میده ها😍
بسم اللہ وارد خیمہ شو 🇮🇷
رفیق شهیدت رو انتخاب کن🌟
طرح #رفیق_شهیدم ❤️
همسنگری خوش آمدے😊
👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34
👆👆عضو شو و به زندگیت رنگ شهدایے بزن💓🇮🇷
#حاجتت_روا😊✨
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_35
در حالی که گریه می کردم از پشت شیشه به خانواده ام دست تکان دادم وقتی چمدان ها را تحویل
دادم از آن ها دور شدم. سهیل نیامده بود. زیر لب گفتم: عشق من امیدوارم همیشه خوشبخت باشی
خدانگهدار...
چقدر زمان فرق با پنج سال پیش فرق کرده بود. من دیگر آن دختر نوزده ساله نبودم که ایران را
ترک می کرد. پنج سال گذشته بود و من چه تنها و غمگین ایران را بار دیگر ترک می کردم. وقتی
هواپیما از زمین اوج گرفت کمربندم را بستم، سرم را به صندلی تکیه دادم و آرام اشک ریختم.
ماریا خبر داشت که من به لندن بر می گردم. بعد از تحویل گرفتن چمدان ها نگاهی به فرودگاه
کردم و گفتم: باز هم برگشتم اینجا... سلام لندن
تکان های دست ماریا مرا به خود آورد. به طرفش رفتم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. ماریا گفت:
وای چقدر دلم برات تنگ شده بود.
بوسیدمش و گفتم: من هم همین طور عزیزم.
خانم جولی هم آمده بود. او را هم بوسیدم و به طرف ماشین رفتیم. ماریا چمدان هایم را در صندوق
عقب جا داد و سوار ماشین شدیم. ماریا گفت: میای خونه ی ما؟
گفتم: نه ماریا جان بریم هتل که خیلی خسته ام
ماریا با شیطنت گفت: مگه دلت برای خونه ات تنگ نشده؟
با تعجب گفتم: مگه نفروختیش؟
ماریا خندید و گفت: نه دلم که خیلی برات تنگ می شد می رفتم خونه ات. هم اونجا رو مرتب می
کردم هم به یاد تو گریه می کردم آخه ما از اون خونه خیلی خاطره داریم اینم کلیدش. فکر نمی
کردم برگردی ولی من نگه ش داشتم.
وقتی ماریا روبروی خانه ام نگه داشت. آرام در خانه را باز کردم. همه چیز مرتب و دست نخورده
بود.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_36
صورتش را بوسیدم و گفتم: قربونت برم عزیزم دستت درد نکنه.
ماریا رو به خانم جولی گفت:مادر شما برید خونه من امشب پیش مهدیس می مونم.
خانم جولی به خانه رفت و من و ماریا تنها شدیم. ماریا سریع در را بست و گفت: خوب حالا بگو
ببینم شاهزاده رو پیدا کردی؟!
سرم را پایین انداختم و گفتم: شاهزاده ازدواج کرده...
ماریا با دهان باز گفت:نه این امکان نداره مگه نگفتی تو رو دوست داره
در حالی که لایه ای از اشک چشمانم را می پوشاند گفتم: نه این من بودم که اشتباه می کردم در
تمام این مدت فکر می کردم منو دوست داره
خودم را در بغل ماریا انداختم و با گریه گفتم: نمی دونی من این مدت چی کشیدم ماریا هر وقت
سهیل و با نامزدش می دیدم دیوونه می شدم. به خاطر همین بر گشتم همه ی وجودمو، عشقمو،
زندگیمو به نیلوفر بخشیدم و اومدم. دارم از غصه می ترکم ماریا دارم داغون میشم.
ماریا مرا بوسید بعد با دستان مهربانش اشک های مرا پاک کرد و گفت: دیگه همه چیز تموم شد
عزیزم باید مقاوم باشی، باید صبور باشی تو می تونی مهدیس باید برای همیشه سهیل و به فراموشی
بسپاری. باید به خودت بقبولونی که دیگه سهیلی وجود نداره تو دختر مهربونی هستی برایش
آرزوی خوشبختی کن و برای همیشه فراموشش کن می دونم سخته ولی تو می تونی باشه مهدیس؟
به صورتش نگاه کردم و گفتم: باشه قول می دم.
ماریا لبخندی زد و گفت: آفرین عزیزم، حالا یک خبر خوب، ترم جدید ماه دیگه شروع میشه ولی
قبلش یک آزمون ورودی داره موافقی فردا برای ثبت نام بریم؟
ـ آره حتما...
🌷 @majles_e_shohada 🌷