eitaa logo
مجلس شهدا
918 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
8.6هزار ویدیو
72 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات👇 @abre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... قسمتی از #رمان_پناه امیدوارم که را
📙 ◀️ ✍🏻می میرم از کنجکاوی تجزیه و تحلیل این نگاه تکراری!تا ته مراسم هوش و حواسم به هیچ چیز نیست جز اخم های در هم کشیده ی شهاب. عمه مریم ریز ریز بیخ گوشم از خوبی های پسر بزرگش می گوید و من حتی یک کلمه اش را هم نمی توانم بخاطرم بسپارم.حسام که به من روسری نداده بود!اصلا آن روسری خوش رنگ گره خورده به دستگیره شده بود تنها دلیل اتصال خیال های دخترانه ی من به مردی مثل شهاب که شاید در آن شرایط برای هرکس دیگری هم جز من،همین کار را می کرد! اما واقعا دوست نداشتم رویاهایم را بهم بزنم.چه ایرادی داشت که من هم غرق ذوق بشوم!؟حسی که هیچ وقت در هیچ رابطه ای نداشتم و حالا بود... انگار از حال و هوای جمع فقط من دورم.بلند می شوم و لیوان های خالی شربت کنار دستم را برمی دارم و سمت آشپزخانه می روم. هنوز دو قدم به در مانده که صدای شهاب را می شنوم. _شما خانوما کلا ماشالاتون باشه +چرا داداش؟ _از بس که بحث واسه حرف زدنای درگوشی دارین +ول کن این حرفا رو،چرا محمد گند زده به موهاش امشب؟مگه فرق کج چش بود که یه خرمن مو رو داده بالا مثل گندمزار شده آخه؟ _لا اله الا الله!دو روز دیگه میشه شوهرت خودش بهش بگو،من سر پیازم یا تهش الان؟ +وا چه اخمو شدیا!قبلنا نمیومدی آشپزخونه کمک؟ _بیا،اصلا رو هوا برای آدم حرف درمیارین.بده اومدم شب خواستگاریت کمکت که دست تنها نباشی؟ +نه خب!ولی با اینهمه اخم و نق زدن آخه؟ _من اهل غیبت کردن نیستم فرشته،ولی از سر شب تاحالا این عمه بدجور ... استغفرالله +عمه چی؟ _هیچی،بده به من اون سینی رو +دیگه همه می دونن عمه تو هر مراسمی چارچشمی دنبال دختر همه چی تموم میگرده واسه شازده پسرش.توام نمی دونستی بدون که امشبم مثل همیشه ست.منتها انگار ایندفعه تویی که فرق کردی _چه فرقی؟ +چه می دونم _مرد باش حرفتو تا ته بزن +زنم و نصفه حرف می زنم ،کجا؟خب حالا داداش جان شوخی کردم،بیا که اینهمه چایی دست برادر عروسو می بوسه _بده به من،همین که تونستی از سماور بریزیشون تو فنجون منو شاد کردی شما،دیگه زحمت بقیش گردن خودم، در ضمن فرشته خانوم شما حواست به خودت باشه نه فرق کج محمد و فرق های من! صدای خنده ی فرشته بلند می شود، همین که نزدیک شدن شهاب را حس می کنم دو قدم به عقب برمی دارم تا زودتر دور بشوم و نفهمند که فال گوش ایستاده ام.اما انگار کمی دیر اقدام کرده ام! چشم در چشم که می شویم قلبم مثل کسی که کیلومترها دویده می کوبد. شهاب با همه ی دنیا فرق می کند،هیچ وقت بیشتر از چند ثانیه به کسی خیره نمی شود! مثل او سرم را پایین می اندازم و سکوت می کنم.به یک دقیقه نمی رسد وقت خلوت کردنمان که کسی می گوید: +بیام کمک پسرعمو؟ در بدترین موقعیت ممکن فقط حضور شیدا را کم داشتم!از قبل زیباتر شده انگار،حتی چشمان روشنش هم می خندد.دست خودم نیست نمی توانم منتظر ری اکشن شهاب بمانم. بعید می دانم شهابی که حالا محترمانه پاسخ شیدا را می دهد،حواسش به من هم باشد! لیوان های لعنتی جامانده در دست های یخ زده ام را روی میز عسلی می گذارم و از خانه می زنم بیرون.بالاخره یک شب هم چنین مراسمی برای شیدا و شهاب می گیرند. کاش تا آن موقع من اینجا نباشم،توی حیاط روی تخت می نشینم و به حوض آبی خیره می شوم.هیچ تفسیری نباید سنجاق کنم به نگاه و اخم شهاب الدین.او فقط غیرتی می شد!شاید مثل خیلی از پسرهای مذهبی و هم تیپ خودش. اما کنایه های غیر مستقیمش به عمه و مچ گرفتن های سر بزنگاهش از من، درست وقتی به پسرها خیره می شدم چه؟ نفسم را فوت می کنم بیرون و از شدت کلافگی به گوشی توی جیبم پناه می برم.روشنش می کنم و متاسفانه مثل کسی که می خواهد خودش را زجر بدهد مستقیم می روم سراغ پیام های پارسا! از خواندن چرت و پرت های بی سر و تهش بدتر می شوم.چرا هیچ وقت نباید من طعم خوب زندگی را می چشیدم؟ چرا شیدا باید با اینهمه خوبی باشد و من انقدر احساس ضعف بکنم؟پارسا را کجای دلم می گذاشتم اصلا؟! توی اتاقم نشسته ام و انگار در و دیوار قصد جانم را کرده اند و دهان برای بلعیدنم گشوده اند.مهمان ها تازه رفته و من در بقیه ی مراسم حضور نداشتم. اینطوری هم خیال عمه خانوم راحت می شد و هم شیدا و حتی شهاب! از اول هم نباید می رفتم اصلا. ساعت 12 شده و کسی در واحد من را می زند! 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ ... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_پنجاه_و_ششم ✍🏻می میرم از کنجکاوی تجزیه و تحلیل این نگاه تکراری!تا ته مراسم هو
📙 ✍🏻در را باز می کنم و از دیدن شهاب آن هم این وقت شب تعجب می کنم!خداروشکر هنوز لباس های مهمانی را عوض نکرده و پوشش خوبی دارم. _سلام +سلام _شرمنده خیلی بدموقع اومدم،حاج خانوم فرستادم گفت اینها رو بدم خدمت شما انگار تازه چشمم می افتد به سینی توی دستش. +دستتون درد نکنه،کیک چیه؟ _تولد عمو محمود،بفرمایید +مرسی سلامت باشن _چرا نموندین تا آخر مراسم؟فرشته و عمه مریم همه رو کچل کردن! نفس عمیقی می کشم و می گویم: +جمع خیلی خودمونی بود بهتر بود از اول نیام _چرا؟چیزی شده؟ +نه...هیچی دوست دارم بگویم بله که چیزی شده!طاقت دیدن لبخند شیدا را نداشتم،کنار تو دیدنش عذابم می دهد.اما ناشیانه بحث را عوض می کنم. +خیلی بد شد که از عمتون خداحافظی نکردم.خانوم محترمی هستن _بله!حالا فرصت زیاده ان شاالله جبران می کنید از لحنش نمی فهمم که کنایه می زند یا من اشتباه حس می کنم!هیچ فرصتی بهتر از حالا نیست و تردید دارم چیزی را که دلم می خواهد بپرسم یا نه! _خب با اجازه من مرخص میشم هنوز مرددم که می گویم: +خواهش میکنم،ممنون بابت کیک و میوه زحمت کشیدین _نوش جان،یاعلی همین که قصد رفتن می کند انگار کسی به جانم می افتد و نهیب می زند که چرا نمی پرسی؟بپرس و خودت را از شر این کنجکاوی راحت کن.بی اختیار صدایش می زنم: +آقا شهاب وسط پله ها می ایستد و نگاهم می کند. دلم را به دریا می زنم و می پرسم: _میشه یه سوالی بکنم؟ +بفرمایید _راستش رو میگین دیگه نه؟ +هرچند هیچ دلیلی دروغ گفتن رو توجیه نمی کنه،اما چه دلیلی داره دروغ بگم؟شما هم مثل مادر و پدرتون در جریان همه چیز هستین؟نه؟ کمی مکث می کند و بعد می گوید: +چه جریانی؟ نیشخند می زنم و جواب می دهم: _این که من کی ام و چرا اومدم اینجا و +مگه فرقی می کنه؟ _پس می دونید! او سکوت می کند و من ادامه می دهم:باید زودتر از اینا حدس می زدم،وگرنه با خلقیاتی که فرشته از شما گفته بود چه لزومی داشت حضور منو تو این خونه تحمل کنید!اونم با شرایطی که داشتمو از نظر شما بد بود _چطور وقتی من نظری ندادم شما ازش صحبت می کنید؟ +خیلی سخت نیست تصورش!من حالا خوب می دونم که شما و اقوامتون چقدر روی مساله ی حجاب و دین و این چیزا حساسین _برای خودمون بله +یعنی چی؟ _یه کتاب براتون آوردم زیر بشقاب کیک،اگر حوصلشو داشتین تورق بکنید شاید به بعضی از سوالای جدید ذهنتون جواب بده +مگه شما از ذهن دیگران باخبرین؟ _به قول خودتون حدس زدنش خیلیم سخت نیست +چطور؟ _پناه خانوم،زندگی صحنه ی مبارزست. آدم هایی که توی مبارزه زود کم میارن و عقب نشینی می کنن یا خیلی ضعیفن یا خودباخته،که در هر دو صورت جایی برای خوب زندگی کردن ندارن! اینکه آدمیزاد تمام عمر از هوای نفسش پیروی کنه یا یه عده غربی و غرب زده رو بی چون و چرا و استدلال و دلیل و برهان الگوی خودش بکنه دلیل بر ضعفشه!ضعیف نباشید دیر وقته،ان شاالله اون کتاب رو بخونید بعد اگر سوالی بود من در خدمتم. اول به مسیر رفتن او خیره می شوم و بعد به گل رنگی خامه ای نصف شده ی روی کیک. چقدر زود رفت!حتی اجازه نداد تا هضم کنم جملات آخری که مغزم را در کسری از ثانیه پر کرده بودفقط گفت و رفت،کوبنده نبودند حرف هایش؟شاید هم می خواست تلنگر بزند؟گیج شده ام،سینی را روی زمین می گذارم و کتاب را برمی دارم. "زن آنگونه که باید باشد" هیچ وقت بجز رمان های عاشقانه چیزی نخوانده ام!اما این بار فرق می کندکتابی که شهاب برایم آورده را باید خط به خط و کلمه به کلمه بخوانم. بی خوابی امشبم را با مطالعه جبران می کنم و از ذوق اینکه شهاب امشب به من هم فکر کرده هرچند دقیقه یکبار خنده را مهمان لبانم می کنم. صدای اذان صبح که بلند می شود تقریبا نصف کتاب را خوانده ام.روشن شدن چراغ حیاط کنجکاوم می کند.کنار پنجره می روم و هیبت مردانه اش را می بینم که در سرمای اواسط پاییز کنار حوض می نشیند و وضو می گیرد.دلم می لرزد وقتی چند لحظه دست هایش را سمت آسمان بلند می کند و چیزی مثل ذکر می گوید.و بعد از راهی که آمده بر می گردد. 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ .... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... قسمتی از #رمان_پناه امیدوارم که راضی باشید🌺
💢مراقب باش! ابوبصیر می گوید: در بودم، به یکی از درس قرائت قرآن می آموختم. روزی در یک موردی با او کردم! مدتها گذشت تا اینکه در مدینه به حضور امام باقر علیه السلام رسیدم. آن حضرت مرا مورد سرزنش قرار داد و فرمود: کسی که در حال خلوت گناه کند، خداوند نظر لطفش را از او برمی گرداند، این چه سخنی بود که به آن گفتی؟ از شدّت شرم، سرم را پایین انداخته و توبه نمودم. امام باقر علیه السلام فرمود: باش که تکرار نکنی. 📚بحار، ج 46، ص 247 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 http://eitaa.com/majles_e_shohada
‌ 📸 حضور کوثر بیضایی، دختر شهید مدافع حرم، شهید #محمودرضا_بیضایی در دیدار امروز خانواده‌های شهدا با رهبر انقلاب ‌ 🌷#شهید_بیضایی متولد ۱۳۶۰ در شهر تبریز بوده و در ۲۹ دی‌ماه ۹۲ در اثنای درگیری با مزدوران تکفیری در سوریه به شهادت رسید.. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وداع جانسوز خانواده شهید مدافع حرم در معراج شهدا 💐شهیدمحمدی دارای دو دختر 10 و5 ساله به نام های فاطمه و زهرا ویک پسر 1ساله میباشد 🕊سالروز شهادت شهید "مهدی قره محمدی" گرامی باد 🌷شادی روح شهدا صلوات🌷 🌷 @majles_e_shohada 🌷
👌 معرفی چهار بسیار قوی↯↯‌ 🔔 با این چهار فلیتر شکن، درها رو به روی خود باز کنید و آزاد باشید، هیچ دری بسته نخواهد ماند. تــذکــــ✍ــــر تمامی این فیلترشکن ها اورجینال هستند و نیازی به کرک ندارند.   ❶ نـمــــــــاز ↯↯‌ بهترین فیلترشکن دنیا که خود خدا هم زیر این فیلتر شکن را امضا و مهر کرده است، خصوصیت مهم این فیلترشکن این است که مانع می‌شود انسان با گناه کردن، فیلترهایی را بین خودش و خدایش ایجاد کند ... اگه باور ندارید این آیه رو بخوانید: ✨اِنَّ الصَّلاه تَنهی عَنِ الفَحشاءِ وَالمُنکَر 📖 سوره عنکبوت، آیه۴۴   ❷ قـــــــــرآن ↯↯‌ لنگه ندارد، همه‌ی کسانی که متخصص هستند از این فیلتر شکن بی‌بدیل استفاده می‌کنند و جلوی کلام خدای تبارک و تعالی زانو می‌زنند. برای استفاده از این فیلتر شکن آن را بخوانید و بفهمید و به آن عمل کنید! ❸ ولایـــت ↯↯‌ این فیلتر شکن بسیار قوی عمل می‌کند و کاملا تست شده است. برای استفاده از آن باید علاوه بر اعتقاد و محبت اهل بیت علیهم‌السلام انسان به سلاح عمل هم مجهز باشه و اطاعت پذیری از ولایت جزء لاینفک وجودش باشد. ❹ مـحـبـت اهــل بـیــت ↯↯‌ متاسفانه این نوع فیلترشکن ها همه جا پخش نشده‌اند و به گفته‌ی صاحبانشان استفاده از آنها برای کسانی مفید است که: واقعا به ما اعتقاد داشته و پیرو ما باشند اذکار این ذکر باید توسط متخصص شان تجویز بشود. ⚠️ اخطار در مورد این نوع از فیلترشکن ها باید بگویم نسخه‌های تقلبی زیادی وجود دارد، پس مواظب باشید. 🚫دلیل فیلتر شدن چیست؟ وقتی انسان‌ها گناه می‌کنند، به دلیل جهل شان به ازای هر گناه یک قدم از خدا دور می‌شوند❗️ ⬅️این فیلترها بر چشمانمان گوش هایمان و قلب هایمان سیطره می‌زند و اگر کسی دچار این گناهان شد اگر به یکی از این فیلترشکن ها وصل باشد ان شاءالله به راه مستقیم هدایت می‌شود. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
‼️کیفیت خواندن نمازهای قضا 🔷س 1000: خواهشمندم طریقه خواندن یک سال نماز قضا را توضیح فرمائید؟ ✅ج: نماز قضا را در هر زمان از شبانه روز و به هر ترتیبی که بخواهد می تواند بخواند، البته اگر نماز ظهر و عصر از یک روز یا مغرب و عشا از یک شب قضا شده باشد، باید قضای نماز عصر را بعد از نماز ظهر و قضای نماز عشا را بعد از نماز مغرب بخواند. 🆔 @resale_ahkam
#فرازی_از_وصیت_نامه پروردگارا! تو خود گفتی هرکه #عاشق من باشد...عاشقش خواهم بود و هر که را عاشقش باشم #شهیدش میکنم و #خون_بهای شهادتش را نیز خود خواهم پرداخت خدایا! من #عاشق توام پس خون بهایم را که #شهادت است به من پرداخت کن #شهید_حجت_الله_رحیمی🌷 🌷 @majles_e_shohada 🌷
«رحیم‌پور ازغدی» :رهبری نباید پاسخگوی وظایف بر زمین مانده مسئولین باشد/ نمازجمعه جای تکرار مکررات نیست عضو شورایعالی انقلاب فرهنگی پیش از خطبه‌های نمازجمعه تهران: 🔹رهبری نباید پاسخگوی وظایف بر زمین مانده صدها هزار مسئول در حوزه‌ها مختلف باشد. 🔹رهبری هم باید پاسخگوی وظایف خود باشد که پاسخگوست، اما نباید کاری کرد که رهبری مجبور باشد پاسخگوی کوتاهی‌های ما و از جمله قصوری باشد که از سوی سه قوه و مخصوصاً رئیس‌جمهور صورت می‌گیرد. 🔹آنها را اینجا بیاوریم تا پاسخگوی عملکرد خود باشند، نباید تریبون نمازجمعه را تبدیل به تریبون تکرار مکررات کم فایده و بی‌فایده کنیم. 🔹نمازجمعه‌ای که دهه به دهه نتواند مخاطبان خود را به شکل کمی و کیفی تجدید نکند و نمازجمعه‌ای که با بطن جامعه ارتباط نگیرد، نمازجمعه‌ انقلاب نیست. 🔹همه نهادها باید پاسخگو باشند؛ اینکه چقدر امکانات گرفته‌اند و چه کرده‌اند. 🔹نباید گذاشت کارگری که قربانی اقتصاد برجامی شده، بی‌جواب بماند. 🔹یکی از نهادهایی که باید پاسخگو باشد، شورای‌عالی انقلاب فرهنگی و در رأس آن رئیس‌جمهور و دبیرخانه شوراست. 🔹نمازجمعه تریبون پاسخگو کردن دانشگاه‌ها و حوزه‌هاست؛ مدیریت‌های حوزه‌های علمیه، مدرسین تا مراجع تقلید همه باید پاسخگو باشند؛ پاسخگوی مسئولیت‌های معرفتی خود. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد ازغدی پیش از خطبه‌های نماز جمعه امروز : مسئولین بجای پاسخگویی به بعضی مفاسد و بی‌عرضگی‌ها، ناهیان از منکر و صاحبان حق و مستضعفین و ولی‌نعمتان را متهم به تشویش اذهان عمومی و تضعیف نظام و ضد انقلابی‌گری نکنند. نماز جمعه نباید بگذارد کارگری که قربانی اقتصاد برجامی شده، بی‌جواب بماند 🌷 @majles_e_shohada 🌷
بیهـوده نگـردید ! به تکرار در این شهر او طرز نگاهــش به خـدا شعبه نـدارد ... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از 🔲یا الله ✏️
🔴فقط چند لحظه 🔴 سلام. وقت بخیر با توجه به شرایط فرهنگی جامعه و لزوم تجهیز طلاب و فعالین عرصه فرهنگ به ابزار رسانه و خصوصا ابزار قدرتمند انیمیشن از طرف دیگر هزینه سنگین دوره های آموزشی ما بر آن شدیم تا طی یک عملیات آتش به اختیار یک دوره اموزش رایگان انیمیشن سازی را برای طلاب و خانواده محترم طلاب برگزار نمائیم هزینه این اموزشها در آموزشگاههای سطح شهر حداقل 2 میلیون تومان هست . لذا این دوره صلواتی یک فرصت استثنایی برای طلاب و فعالین عرصه فرهنگ اسلامی است . شایسته است طلاب بزرگوار از این دوره که کاملا بصورت مجازی برگزار می گردد مطلع گردند . امید که این قدم کوچک مورد رضایت امام زمان علیه السلام باشد. جهت کسب اطلاعات بیشتر به کانال @download_3d مراجعه فرمائید عضویت در این کانال به منزله ثبت نام در این دوره است تمامی آموزشها در همین کانال در اختیار اعضا قرار خواهد گرفت. این کانال @download_3d در نرم افزارهای : ایتا سروش بله روبیکا فعال می باشد. لطفا جهت استفاده حداکثری از این فرصت این اگهی را در کانالها و گروههای طلاب منتشر فرمائید ♻️منتشر کنندگان در ثواب این دوره کاملا شریک خواهند بود. ممکن است انتشار این مطلب جوان یا نوجوانی را با هنر انیمیشن آشنا نماید و آن فرد منشا تحولات بزرگ گردد بی شک طبق آموزه های اسلام شخصی که مخلصانه اطلاع رسانی نموده در نتایج و ثواب کار ِ افرادی که در این راه اثر گذار خواهند شد شریک خواهید بود. در شرایط جنگ هر کس با هر انچه در اختیار دارد شایسته است به میدان بیاید . @download_3d اجرکم عندالله. 👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1554579456Cc9d177eba1
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... قسمتی از #رمان_پناه امیدوارم که را
📙 ◀️ ✍🏻سه روز از رفتن شهاب می گذرد و من همچنان چشم به راه آمدنش نشسته ام!خودم هم نمی دانم که دلیل انتظارم پرسش هاییست که با خواندن سه کتابی که از او و فرشته گرفته ام برایم پیش آمده یا نه...اینها بهانه ی دیدن اوست. فرشته این روزها در شور و حال مقدمات مراسم عقدش هست و من تمام کلاس هایم را کنسل کرده ام!تنها چیزی که برایم نیست همین دانشگاه است و بس... بعد از آخرین باری که با پدر و پوریا حرف زده ام دلم بی تاب دیدنشان شده.هیچ وقت انقدر از هم دور نبوده ایم که حالا! دیشب کلی با لاله درددل کردم و حالا حرف هایش توی سرم رژه می رفت "ببین پناه یه وقتایی اتفاق هایی میفته که هرچند بنظر خود آدم جالب نیست اما عواقب خوبی داره،انگار پیش درآمد یه اوضاع توپ و خوبه،مثل خونه ای که دم عید تا می تونی بهمش می ریزی ولی می دونی که مجبوری تا شب عید همه چیز رو اوکی کنی و بهرحال روز عید که بشه همه چی نو و تمییز شده جلوی چشمته بعد از چند وقت. الانم که اوج بهم ریختگی زندگی تو شده شاید حکمتی داره عزیزم،شاید یه زمان مقرری خدا برات گذاشته که نو بشی و زندگیت اتفاقا سر و سامون بگیره...با این چیزایی که از تو شنیدم دور نیست اومدن چنین روزی.فقط کافیه به خدای بالای سرت اعتماد داشته باشی و توکل کنی...کی بهتر از اون می تونه دلسوز و حامیت باشه آخه؟بسپار به خودش باور کن انقدر خوشحالم از چیزایی که نشستی و با گریه برام تعریف می کنی که نگو! دختر دایی جان،فکر کردی همه ی آدمایی که سر دوراهی وایمیستن کسی مثل خانواده حاج رضا به پستشون می خوره که دستش رو بگیرن؟نه بابا،خواست خدا و دعای پدرت بوده که کج نرفتی... منم می دونم نباید فضولی می کردم تو کارات ولی برام مهم بود که خونه ی کی رفتی و چیکار می کنی! همین که صدای زهرا خانوم رو شنیدم و خیالم رو راحت کرد،انگار آب رو آتیش بود برام. خیال کردی براشون راحت بوده توی ببخشید،اما بدحجاب رو چند وقت تحمل کنن تو خونه ای که پسر دارن؟نه پناه خانوم،اینجور خانواده ها حریم و چهارچوب خودشون رو دارن؛منتها زهرا خانوم از ترسی می گفت که توی چشمات دیده وقتی داشتی می رفتی شب اول. قرارم نبوده انقدر نگهت دارن ولی نمی دونم چرا موندگار شدی.بالاخره زهرا خانوم زنی نیست که بدون برنامه کاری کنه و از هر چیزی هم حرفی بزنه! یه کلوم دیگه میگم و تمام،پاشو دستتو بزن به زانوت و کاسه کوزه رو جمع کن و بیشتر از این اذیتشون نکن،هم اونا رو هم خانوادت رو...اینجا خیلیا منتظر برگشتنت هستن.اگرم بخوای درس بخونی خودم هستم باهم یجوری تست می زنیم که همین مشهد خودمون زیر سایه ی امام رضا ادامه بدی...نه کنج یه شهر غریب و با اینهمه اتفاق! فکر باباتم باش که از خودت لجبازتره و دلتنگ دختریه که چند ماهه ندیدش. دلم روشنه که همه چی خیر پیش میره.از من می شنوی دست دست نکن برای اومدن که همین حالاشم دیره..." و من حالا پر از تردیدم و چه کنم هایی که در ذهنم نقش بسته. به رفتن اشتیاق دارم اما با گره ای که دلم را به این خانه محکم کرده چه کنم؟ شاید نبودن شهاب هم در این شرایط همان حکمتی باشد که لاله می گفت! شاید دوباره مقابل شدنم با او پای رفتنم را سست کند. بلند می شوم و از پشت پنجره به کارگرانی نگاه می کنم که حیاط را ریسه می بندند.صورتم را می چسبانم به شیشه ی خنک پنجره و با اشک زمزمه می کنم: "ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش..." 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ .... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_پنجاه_و_هشتم ✍🏻سه روز از رفتن شهاب می گذرد و من همچنان چشم به راه آمدنش نشسته
📙 ◀️ ✍🏻پشت میز آشپزخانه نشسته ام و به حلقه ی پر نگین درون جعبه خیره شده ام، فرشته برای دهمین بار می پرسد: _راستکی قشنگه؟ +خیلی،مبارکت باشه _خدا خیرت بده که خیالمو راحت می کنی!ایشالا قسمت خودت بشه +مرسی زهرا خانوم همانطور که در حال خورد کردن سبزی است می پرسد: _چه خبر پناه جان؟ فرشته دست دور شانه ام می اندازد و جای من جواب می دهد: +خبر اینکه قراره برای اتاق عقد کلی به من ایده بده و بیاد دوتایی بریم لباس ببینیم. زهرا خانوم چشم در چشمم انداخته و هنوز انگار منتظر پاسخ است.دهانم را به زور باز می کنم و با صدای لرزان می گویم: _بلیط گرفتم سکوت می شود و دوباره خودم بعد از چند ثانیه ادامه می دهم: +میرم مشهد.فردا صبح... و دست هایم را گره می کنم.فرشته تقریبا جیغ می کشد: _ا یعنی چی؟حالا که قراره من عقد کنمو این همه به کمکت نیاز دارم می خوای بری کجا؟!شوخی می کنی دیگه؟ جوابی ندارم اما صدای زهرا خانوم گوشم را پر می کند: +خوب کاری می کنی عزیزم،بهترین تصمیمه و لبخندی که می زند ضمیمه ی کلامش می شود و دل مرددم را قرص می کند. تمام وسایلم همان چندانی می شود که موقع آمدن همراهم بود.و تنها چیزهای با ارزشی که توی کوله ام می گذارم چادر نماز و سجاده ای که نصیبم شده بود و کتابی هست که شهاب برایم آورده و دوباره از فرشته به بهانه ی خواندن گرفته بودم! دلم می خواست سطر به سطرش را پر کنم از سوالات ریز و درشتی که توی ذهنم باقی مانده بود اما شهابی نبود که جوابی بگیرم! تصویر اخم های شهاب از ذهنم و صدای یاالله گفتن هرروزه اش از سرم دور نمی شود.چرا حالا که باید باشد نیست؟ تا صبح کنار پنجره می نشینم و اشک می ریزم و بالاخره وقتی آفتاب پهن می شود کف حیاط،می فهمم که وقت رفتن رسیده... دورتادور اتاق نقلی ام را از نظر می گذارنم، جوری با حسرت در و دیوار نگاه می کنم که انگار یک عمر اینجا بوده و کرور کرور خاطرات تلنبار شده دارم! پله ها را از همیشه آرام تر پایین می آیم و در می زنم.فرشته همین که در را باز می کند در آغوشم می کشد. کلی تشکر آماده کرده بودم برای گفتن اما زبانم نمی چرخد و در سکوت خداحافظی می کنیم!زهرا خانوم کنار گوشم می گوید"سلام ما رو به آقا برسون و دعا کن بطلبه،برو بسلامت دختر قشنگم،خدا به همراهت" بغضم را هنوز نگه داشته ام، قرآن توی سینی را می بوسم و در خیالم از شهاب هم خداحافظی می کنم!توی ماشین که می نشینم دلم مثل کاسه ی آبی که پشت سرم می ریزند،هری می ریزد و چشمه ی اشکم راه باز می کند. 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ .... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... قسمتی از #رمان_پناه امیدوارم که راضی باشید🌺
❣ شنیدم ڪہ تو یڪ روز جمعہ بر میگردے .... ڪدام جمعہ ؟ نمیشد اشارہ میڪردے . . . ؟ 🔸اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
گاهے یڪ نگاہ حرام شهادت را براے ڪسے ڪہ لیاقت شهادت دارد ســـالهــا عقـــب مــے انــدازد، چہ برسد بہ ڪسے ڪہ هنوز لایق شهادت بودن را نشان ندادہ. «شهید حسین خرازی» 🌷 @majles_e_shohada 🌷
، راز عجیبےست ... . گمنامی یعنی مثل سی و دو سال نا معلوم باشی... . گمنامی یعنی کمیل و حنظله.... . گمنامی یعنی ۳تا داداش مثل ها که هیچ کدوم جنازه شون برنگشت ... گمنامی یعنی روزنامه نویسی به شهدای مظلوم ما بگوید : « !!!» گمنامی یعنی بدن نیمه جان بچه های هویزه که زیر شنیِ تانکها له شوند و وحسرت یک را بر دل دشمن بگذارند ... گمنامی یعنی بدن های نازنینی که درکوه های منجمد شدند ... گمنامی یعنی شبانه به فقرا نان و خرما بدهی و نفرین و ناسزا تحویلت دهند ... گمنامی یعنی"به فرزند جانباز ۷۰ درصد بگن با رفت دانشگاه... گمنامی یعنی نه تنها که و را نیز فدای حضرت دوست نمایی... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فَلا تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ اِلّا بِذِکْرَاک دلها آرام نگیرند جز به یاد تو... ◾️جز یادِ تو هرچه هست بَر از دلِ ما... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_38999362.mp3
4.71M
«سیدرضانریمانی»🎧 | دلم گرفته ، دل من از عالمو ادم گرفته ... |😞 🎤 🌷@majles_e_shohada 🌷
#سلام_مولاے_مهربانم🌹 🌹سرشد بہ #شوق_وصل توفصل جوانیَم ☘هرگزنمےشودڪہ ازاین دربرانیَم 🌹 #یابن_الحسن براے توبیدار مےشوم ☘ #صبحٺ_بخیر اے همۂ زندگانیَم #اللهم_عجل_لوليك_الفرج🌹 🌷@majles_e_shohada 🌷
📝| به قلم خواهر بزرگوار مدتهاست که تعداد زیادی از عزیزان انتظار دارند از جزئیات خصوصیات شهید سخن بگوییم که کاملا این انتظار بحق است. از آنجا که امکان پاسخگویی به تک تک عزیزان نیست، سعی کردیم با ساخت مستند و چاپ کتاب تا حدی دِین خود را ادا کنیم اما متاسفانه با بی مهری هایی مواجه شدیم و کار بی نتیجه ماند. به همین دلیل تصمیم گرفتیم هرازگاهی یکی از خصوصیات اخلاقی محمدرضا را به تماشا بنشینیم. آنچه در نظر من در بین خصوصیات او تلالو درخشانی داشت، بود، آنچه این گونه معنا میشود: "پاک کردن نیت از غیر خدا و انجام دادن عمل، تنها برای خدا." برای محمد، شرمندگی و خجالت از مردم معنا نداشت. برایش کاملا این جملات غیرموجه بود: زشته جلوی مردم! مردم چی میگن؟!! او تنها قضاوت تن را قبول داشت و حدود تن را مصرّانه پایبند بود.  مصداق دیگر اخلاصش این بود که کار خیرش ، به تعبیر دیگر طوری انجام میداد که دیده نشود! از واجبات دینی اش گرفته تا هر کار خیر دیگر. کمکهایش به چشم نمی آمد. تنها میدید و خرید... محمدرضا زیرکانه، دلش را، حال درونی اش را، کمکهایش را و حتی انجام وظایفش را پنهان کرده بود پشت چهره ای خندان و پر از شیطنت و هیاهو تا خیالش راحت باشد کسی جز در متاعش شریک نیست. دلیلش؟ بعد از شهادتش تازه گیر و گرفتاری ها شروع شد، تازه فهمیدیم نبودنش چه دردی دارد، غمش جراحتی مرهم ناپذیر شد... خیلی ها تازه فهمیدند چقدر جفا کردند در حقش... بگذریمـ.... من به عنوان خواهر محمدرضا، ضمانت می کنم دلسوزی، مهربانی و معرفت او را. از این صفاتش برای رهایی از دغدغه های پست دنیا و یافتن راه های آسمان سوء استفاده کنید! (س) 🌷 @majles_e_shohada 🌷
❤️ساعت عـاشقـے❤️ همـه رو به حـرم آقـا براے عرض ارادت✋🌹 اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي  و حُجَّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ.❤️ https://eitaa.com/majles_e_shohada
1_39296501.mp3
930.4K
قرارعاشقی❤️❤️❤️❤️ صلوات خاصه آقـا علی‌ بن موسی الرضا❤️ دست به سینه رو به حـرم ✋ https://eitaa.com/majles_e_shohada
ما همه در دل خود شوق شهادت داریم در دل ظلمت شب نور امامت داریم ای خدا شکر که ما حب ولایت داریم و از این رهبر فرزانه اطاعت داریم 🆔👇👇👇 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... قسمتی از #رمان_پناه امیدوارم که را
📙 ◀️ ✍🏻فرشته در ماشین را باز می کند و با ناراحتی می پرسد: _نمیشه حداقل دو روز دیرتر بری؟دوست دارم باشی سر سفره ی عقد +دلم می خواست باشم اما... _دیگه چه امایی؟پاشو بیا خودم برات بلیط می گیرم دستش را می گیرم و با عجز می گویم: +دو به شک م نکن فرشته،همه چیز رو نمی تونم برات توضیح بدم.عروسیت دعوتم کن شاید با خانواده بیام و لبخند می زنم.دست دور گردنم می اندازد و می بوسدم _رفیق نیمه راه،ما رو یادت نره ها +اینجا پناه بی پناهی من بود...هیچ وقت یادم نمیره _خدا پشت و پناهت باشه،رفتی زیارت برای خوشبختیم دعا می کنی؟ +حتما _بهم زنگ بزن +حتما _مواظب خودتم باش +حتما می خندد و می گوید: _چهارتا کلمه ی جدیدم یاد بگیری بد نیست!حتما... +چشم،به حاج رضا سلام برسون و ازش عذرخواهی کن از طرف من که نتونستم بیام دیشب و خداحافظی کنم _باشه عزیزم خیالت راحت +برو مامانت دو ساعته تو کوچه معطل ما شده با این پا درد _خدانگهدارت +خداحافظ... و بالاخره با اخم و نق زدن های ریز راننده از هم دل می کنیم و من از کوچه ی خاطراتم عبور می کنم!و لبخند زهرا خانوم باز هم مصمم می کندم به رفتن... به فرشته نگفتم که چند سال شده پایم به حرم هم نرسیده،نگفتم که اگر اینجا بمانم و برادرت را روز عقد ببینم نمی توانم دیگر به این راحتی ها راهی مشهد بشوم،نگفتم یادم که نمی روید هیچ،از این به بعد مدام در مخیله ام خواهید بود... فقط لاله از تصمیمم خبر دارد،دوست دارم زودتر برسم و تمام دردهای مانده روی دلم را برایش یک شب تا صبح بگویم.. انگار همین دیروز بود که توی راه آهن تهران سردرگم و گیج ایستاده بودم و تنها چیزی که وادار به مبارزه می کردم حس دور شدن از خانه و افسانه بود! حالا دارم با اراده ی خودم بر می گردم اما با دنیایی از حس های متفاوت توی راهروی تنگ و باریک قطار کنار پنجره ی نیمه باز ایستاده ام و بدون توجه به منظره ها فکر می کنم. صدایی مرا از افکارم بیرون می کشد. _تنها سفر می کنید؟ بر می گردم و پسر جوانی را می بینم که با فاصله ی کمی تکیه به در بسته ی کوپه داده.می گوید: +چهرتون برام آشناست،چند دقیقه ای میشه که نگاتون می کنم و دیدم که حواستون نیست چیزی درونم نهیب می زند،باز هم یکی مثل کیان و پارسا و هزاران پسری که بیخودی به حریم شخصی ام راهشان داده بودم!با اینکه تیپم با گذشته فرق کرده اما به خودم شک می کنم و ناخودآگاه دستم را بالا می برم و روسری ام را جلوتر می کشم.لبخند می زند و اخم می کنم.من دیگر پناه چند ماه و چند سال پیش نیستم!انگار تمام چیزهایی که قبلا برایم حکم سرگرمی داشت را کنار گذاشته ام و حالا دغدغه های جدیدی دارم که تابحال نبوده. نفس عمیقی می کشم و بی آنکه برای بار دوم نگاهش کنم راه رفتنم را پیش می گیرم و صدای غر زدنش را می شنوم که می گوید"ای بابا اینم که پرید حوصلمون پوکید!" لاله تماس می گیرد و ساعت تقریبی رسیدنم را می پرسد.می داند هنوز هم مثل بی کس و کارها هستم و مثل همیشه می خواهد سعیش را بکند تا جای خالی دیگران را برایم پر کند هوا تاریک شده که قطار در ایستگاه آخر می ایستد.با تمام وجود هوای شهرم را نفس می کشم تازه می فهمم چقدر دلتنگ حتی لهجه ی شیرین آدم هایش شده ام. وارد سالن که می شوم دستی روی شانه ام می نشیند و صدای آشنای لاله گوشم را پر می کند: _خوش اومدی خانوم گریز پا! همین که بر می گردم با چشم های گرد شده قدمی به عقب بر می دارد و از بالای عینک نگاهم می کند و بعد با بهت می گوید: +خودتی پناه؟! _پس کیه؟ +وای دختر!چقدررر عوض شدی تو و حمله می کند سمتم.با عشق بغلش می کنم و چند دقیقه ی بی حرکت می گذرد. +له شدیم که دخترعمه،یه آوانسی بده نفس تازه کنیم خب _بخدا دارم می میرم از خوشی،نمی تونم ولت کنم می ترسم فرار کنی و از دستم بری _قدر یه دنیا حرف نگفته دارم برات لاله،وبال گردنتم حالا حالاها +بهتر ا صدبار گفتم موقعی که می خوای آدمو بغل کنی به چادر کاری نداشته باش.با هزارتا بدبختی طلق زدم بابا،چیش همیشه دردسری.حالا چرا می خندی؟با این چشمای پف کرده ی داغون از اشک... _چون حتی برای غر زدنتم داشتم می مردم +شب دراز است و قلندر بیدار بریم؟ _خونه ی شما؟ +نه میریم خونه دایی صابر _ولی... +حتی یه لحظه دیر رفتنتم ظلمه در حق بابات.در ضمن اونی که امشب وباله منم نه شما _پس بریم توی ماشین می نشینیم و می گویم: +دست فرمونت چطوره؟گرفتی گواهینامه رو؟ _بله،معطل امتحان ارشد بودم.همین که تموم شد رفتم سراغ رانندگی +خدا بخیر کنه _این قفل فرمون رو بگیر بذار صندلی عقب،تا خود خونه هم حرف نزن که تمرکزم بهم می ریزه بعد از چند روز با صدای بلند می خندم. و برعکس تمام مسیر را حرف می زنیم و می زنیم. 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ .... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_شصتم ✍🏻فرشته در ماشین را باز می کند و با ناراحتی می پرسد: _نمیشه حداقل دو روز
📙 ◀️ ✍🏻توی کوچه می پیچد و می گوید: _خلاصه این مدت که نبودی خیلی چیزا عوض شده +آره،دوری من به نفع خیلیا بوده _هنوز که زبونت نیش... +بخدا که نداره لاله!منم عوض شدم و پناه سابقی که می شناختی نیستم.خوب و بدش رو نمی دونم اما باید از همه چیز برات بگم _ان شاالله،راستی یه خبر خوب دارم و یه خبر بد +عجیبه که تا حالا نگفتی! _گفتم شاید باب میلت نباشه +می شنوم _خبر خوب اینه که افسانه خونه نیست در حال حاضر +کجاست؟ _خب این میشه خبر بده +چی میگی تو؟اصلا خبر بدت چیه؟ _همین که افسانه نیست و رفته مراسم خواستگاری +خواستگاری کی؟ ماشین را خاموش می کند،ابروهایش را بالا می دهد و بعد از چند ثانیه می گوید: _اومم...بهزاد باورم نمی شود و تقریبا جیغ می زنم: +بهزاد؟! _آره +واقعا میگی؟ _به جان خودت +مگه میشه؟باور نمی کنم _منم اولش باورم نشد...اما خبر موثقه +عجب! مگر همین چند وقت پیش نبود که هزار کیلومتر را تا تهران آمده بود برای درآوردن آمار من؟مگر چند روز قبل از رفتنم به تهران نبود که دوباره پا پی شده و کلافه ام کرده بود؟گیج شده ام. چند ثانیه به پلاک در نگاه می کنم.چه خوب که بالاخره رسیدم! +حالا چرا فکر کردی باید برای من بد باشه خواستگاری رفتنش؟ _بالاخره چند سال چشمش دنبال تو بوده... نمی دانم چه حسی دارم، خوشحالم، ناراحتم یا بی تفاوت؟نفس عمیقی می کشم و می گویم: +نمی گم از نبودن افسانه خوشحالم یا نه حتی نمی دونم دوست داشتم خونه باشه یا نه؟هنوز به این درجه از تحول نرسیدم.اما خب، یجورایی خنثی شدم نسبت بهش.حتی توی ذهنم.اگر خونه هم بود باهاش دشمنی نداشتم. در ماشین را باز می کنم تا پیاده شوم که می پرسد: _بهزاد چی؟حست در مورد اونم خنثی ست؟ تصویر بهزاد و دردسرهایی که از دستش کشیده بودم یادم می آید. +شاید آره اما مطمئن باش من برای اون خنثی نبوده و نیستم! _یعنی چی؟الکی پاشده رفته خواستگاری؟؟ +الله اعلم _به اصطلاحات جدیدم که یاد گرفتی +خوب شد نرفتیم خونه ی شما. _وا چرا؟ +چون اگه اجازه بدی دوست دارم برم بابامو ببینم! _ببخشید،بفرمایید و من واقعا اطمینان دارم که بهزاد به این زودی ها قدرت فراموش کردن عشقی چند ساله را ندارد دلم برای او هم می سوزد بیشتر از خودم در را پوریا برایم باز می کند و مثل شوک زده ها خیره ام می شود.لاله به شوخی می گوید +معرفی می کنم خواهرته،شناختی؟ می خندم،بغلش می کنم و تاسف می خورم که چرا این همه مدت به فکرش هم نبودم!کلی از دیدنم ذوق کرده و می گوید: _خوش اومدی آبجی،به مامان زنگ بزنم بیاد؟ +نه حالا _باشه پس من برم به حامد بگم که نمیام امشب باشگاه +برو داداشی،من که نمی خوام برگردم _بیخیالش،دو سوته اومدم الان +ببین پوریا شیرینی خامه ای بخر پناه دوست داره _لاله خانوم خودت هوس کردی گردن من ننداز +باشه باشه می خرم می دود و از حیاط می رود بیرون.زیرلب قربان صدقه ی قد و بالایش می روم لاله با خنده می گوید: _یعنی دنیا رو آب ببره پسرا رو خواب ببره حتی نفهمید که تو دیگه خیلی شبیه قبلنا نیستی!می بینی؟ +شایدم به چشم تو تغییر کردم _یه چیزی میگیا!تمام گوشیم پر از عکس های دوران جهالتته همین چهار پنج ماه پیش!می خوای نشونت بدم ببینی؟ +اول بابا رو ببینیم بعد وارد پذیرایی می شوم،تلویزیون طبق معمول همیشه روشن است و کسی توی سالن نیست. _کجاست؟ +حتما تو اتاقش.من یه چایی بذارم در نیمه باز اتاقش را هول می دهم و هیبت مردانه اش را می بینم که روی صندلی و پشت به من نشسته و توی نور کم چراغ مطالعه خطاطی می کند. بیخود نبود که سر و صدای ما را نشنیده! آخ که چقدر سنگدل بودی پناه چیزی مثل ناله از گلویم خارج می شود: _بابا... و می زنم زیر گریه.مرکب و قلم به دست بر می گردد و بعد از چند ماه صورت ماهش را می بینم. 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ .... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... قسمتی از #رمان_پناه امیدوارم که راضی باشید🌺