فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنگام اذان مغرب در محوطه مسجد جمکران ۲۲خرداد۹۷🌺
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی شده باشید🌺
پارت سی و یک
#به_همین_سادگی
-آبروم رو بردی دختره ی دیوونه. صبر کن تا کارت رو تلافی کنم.
لبخند مسخره و ریزی نشست روی صورتش.
-جون تو اصلا قصد ازدواج ندارم، میدونی که امسال دوباره میخوام بشینم برای کنکور بخونم.
لبهام رو متفکر جمع کردم، از یکی به دو کردن با عطیه چیزی نصیبم نمیشد.
-دیوونگی کردی امسال انتخاب رشته نکردی، بیکاری یه سال دیگه بخونی؟
دستهاش رو پشت و رو کرد تا پوست قرمزش گرم بشه.
-رتبه م خوب نبود.
-خب انتخاب رشته میکردی، سال دیگه هم کنکور میدادی. از کجا معلوم حالا رتبه ت بهتر بشه؟
دستهاش رو به هم کشید.
-خب حالا ته دلم رو خالی نکن، عوض این حرفها بگو انشاءالله رشته ی خوبی قبول بشی من چشمهام
درآد.
خندهم گرفت؛ ولی خودم رو کنترل کردم که نخواد باز هم خوشمزه بازیش بگیره.
-خیلی بی ادبی عطیه.
-دخترهای بابا چی به هم میگین؟ بیاین چایی یخ کرد.
نگاهی به سینی پر از چای انداختم، رسم این خونه عوض شدنی نبود. بعد از نهار حتما باید چای
میخوردن به خصوص عمو احمد. عطیه زودتر از من کنار عمو نشست و لیوان چاییش رو برداشت.
-سهم چای محیا هم مال من. این دردونه که چای نمیخوره بابا جون، چرا تعارفش میکنین؟
-واقعا چای نمیخوری؟
همه ی نگاهها چرخید روی امیر علی و عطیه، باز واسه شیطنت روی هوا حرف رو قاپید.
-یعنی بعد از یه ماه که خانومته و یه عمر که دخترداییت بوده و از قضا خیلی هم خونه ما بوده نمیدونی
چای نمیخوره؟!
امیرعلی چشم غرهای حواله ی عطیه کرد، عمو احمد و عمه خندیدن و من به حرف عطیه فکر کردم که یه
جاهایش راست بود و درد. عمو احمد کوچیکترین لیوان چای رو برداشت و من مجبور به لبخند شدم و
بیخیال افکارم.
-حالا بیا این یکی رو بخور، چایی دارچینهای عمه خانومتون خوردن داره.
با تشکر لیوان رو به دست گرفتم و کنار امیرعلی روی زمین نشستم. همونطور که نگاه ماتم به روبه رو
بود آروم، بدون اینکه ازم توضیحی بخواد خودم گفتم:
-زیاد چای دوست ندارم. مگه چی بشه، یه فنجون اون هم صبح میخورم.
سرش چرخید و توی چشمهاش هزارتا حرف بود.
-دیشب فکر کردم چون خونه عمو اکبره اینجوری گفتی؛ یعنی میدونی...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت سی و دو
#به_همین_سادگی
پریدم وسط حرفش، حالا خوب میفهمیدم علت نگاه زیرچشمی دیشبش رو و چه دلخور شدم از پیش
قضاوتیش.
-امیرعلی فکرت اشتباه بوده. من اگه قرار بود مثل فکر تو دیشب رفتار میکردم پس نباید نه شیرینی
میخوردم و نه میوه، من فقط چای نخوردم! راجعبه من چی فکر میکنی؟ چرا زود قضاوتم میکنی؟
سرش رو پایین انداخت و انگشتش رو دایره وار لبه ی لیوان بخار گرفته از چای میکشید.
-درست میگی.
لبخند گرمی همه ی صورتم رو پر کرد و با تخسی گفتم:
-بخشیدم.
درخواست بخشیدن نکرده بود، برای همین با این حرفم یه تای ابروش بالا پرید و نگاهش مستقیم
نشست توی چشمهام و من میخواستم فرار کنم از این نگاه که یه ته لبخند هم داشت به خاطر شیطنتی
که امروز زیادی نشونش میدادم.
-حالا میشه بهم قند بدی چایم رو بخورم؟ از چای تعارفی عمو احمد نمیشه گذشت.
نگاه ازم گرفت و از قندون دوتا نبات با طعم هل برداشت و گذاشت کف دست دراز شده ی من. خواستم
اعتراض کنم. نبات دوست نداشتم؛ ولی یه خاطره باز توی ذهنم تداعی شد؛ مثل همه ی وقتهایی که
کنار قند توی قندونها نبات میدیدم اون هم با عطر هل.
باز هم بچه بودیم، اومده بودم دیدن عطیه؛ ولی با عمو بیرون رفته بود. عمه برام چای ریخته بود و بازم
قرار بود به خاطر اصرارش بخورم. کسی توی هال نبود و من با غرغر قندون پر از نبات رو زیر و رو
میکردم.
-دنبال چی میگردی تو قندون؟
قیافه ی ناراحتم رو به سمت امیر علی گرفتم و لبهام رو جمع کردم.
-قند میخوام، نبات دوست ندارم.
نزدیکم اومد، جلوم روی دو پاش نشست و یه نبات از قندون برداشت.
-ولی با نبات هم چای خوشمزهست.
شونه هام رو بالا انداختم که نبات دستش رو گرفت نزدیک دهنم.
-امتحانش کن.
نمیخواستم بخورم؛ اما نمیدونم چی شد دهن باز کردم و اون با دستهای خودش نبات رو به خوردم داد
و منتظر شد تا نظرم رو بدونه و من وقتی عطر هل دهنم رو پر کرد بی اختیار لبخند زده بودم و مرغم یه پا
داشت.
-طعمش خوبه؛ ولی وقتی قند باشه... قند بهتره.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
دوستان آخر هر شب دو قسمت از رمان در اختیار شما قرار داده میشود و امیدوارم راضی شده باشید🌺
داستانی از حضرت علی علیه السلام نقل است که حضرت در ظلم به یک زن یهودی و یک زن مسلمان که دشمنان زیور آلات اونهارو به ظلم ازشون گرفته بود فرمودند که اگر مسلمانی از غصه شنیدن این اتفاق بمیرد حق دارد
ولی ماجرا دقیق تر از این حرفهاست
👈 به حضرت خبر می دهند در یکی از مرزها سربازان معاویه حمله کردن و زیورآلات یک زن غیر مسلمان و یک زن مسلمان را به ظلم گرفته اند
🔻حضرت سوال میکنند این زن ها چکار کردن؟
میگویند زن ها التماس کردن که زیورآلاتمون رو نبرید، مارو نزنید و...
🔻حضرت سوال میکنند که مردم چیکار کردن؟ شمشیر نکشیدن برای دفاع؟
میگویند نه هیچ کس عکس العملی نشون نداد و سربازان معاویه بدون هیچ مشکلی خارج شدند
⬅️حضرت اینجا می فرمایند اگر مسلمانی از شنیدن این ماجرا دق کند حق دارد. که مردم هیچ دفاعی از خودشون و ناموسشون نکرده اند
🔴بعد حضرت یه جمله کلیدی مطرح میکنه که این روزها خیلی میشه استفاده کرد
حضرت با عتاب می فرمایند مگر چندین بار به شما نگفتم که تو خونه هاتون ننشینید و برید خارج از مرزهای خونه هاتون و در همونجایی که دشمن هستش بجنگید وگرنه ضربه می خورید و ذلیل خواهید شد؟ اونجا به دشمن حمله کنید قبل از اینکه تو محل زندگی شما به شما حمله کنن
(متن کامل در خطبه ۲۷ نهج البلاغه)
خب حالا فهمیدی چرا ایران #باید بره تو عراق و سوریه و لبنان وحتی فلسطین یا خودش حضور داشته باشه و بجنگه یا اونارو تقویت نظامی یا مالی کنه تا اونا #برات بجنگن؟
ادامه دارد..
✍ حسین دارابی
#ایران_و_منطقه
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
#مداحی🎧 #مطیعی_عباسی👥 سوز بدہ بر سخنم،بہ دلِ سوختۂ خواهرتـــ....💔 🌷 @majles_e_shohada 🌷
به به
جانم فدای حسین(ع) 🌺
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی شده باشید🌺
پارت سی وسه
#به_همین_سادگی
خندیده بود و من هنوز گرم میشدم وقتی این خاطره یادم میاومد. به نباتهای کف دستم نگاه کردم،
اینبار هم بهشون لبخند زدم. این دومین دفعهای بود که از امیرعلی نبات میگرفتم برای خوردن چای،
پس مطمئناً چای بیشتر مزه میداد با این نباتها به جای قند.
***
امشب نوبت مامان بود دامادش رو پاگشا کنه. دو شبی بود امیرعلی رو ندیده بودم و تلفنهامون هم توی
یه احوالپرسی ساده خلاصه میشد، به خواسته ی امیرعلی که زود خداحافظی میکرد. انگار وقتی
امیرعلی من رو نمیدید خیلی ازش دور میشدم و مثل یه غریبه.
با شونه موهام رو به داخل حالت دادم و با یه تل عروسکی روی سرم جمعشون کردم. موی کوتاه به
صورت گردم بیشتر میاومد، هر چند خیلی وقتها دوست داشتم و اراده میکردم بلندشون کنم؛ ولی
آخر به یه نتیجه میرسیدم چون حوصله ی ندارم به موی بلند برسم، موی کوتاه بیشتر بهم میاد. با
سرخوشی کمی بیشتر به خودم خیره شدم تا مطمئن بشم قشنگم. چند دونه ی ریز زیرِ ابروهام در اومده
بود و خودنمایی میکرد، هنوز هم صورتم به موچینهای تیز عادت نکرده بود. همه ی وجودم پر از خنده
شد، روز اول که ابروهای دخترونه م پهن و مرتب شده بود، نزدیک نیم ساعت فقط به خودم توی آینه
خیره شده بودم و چه لذتی برام داشت حالا که کسی شریک زندگیم میشد و صاحب زیبایی های صورتم
که از حالت دخترونه در اومدهم و چهره م خانومی شده. حالا که میدونستم هر نگاه هرزی نمیتونه روی
صورتم بشینه و این قشنگ شدنم فقط میشه برای امیرعلی.
با صدای زنگ در، از اتاق بیرون پریدم و بیخیال صندلی شدم که پشت سرم چپه شد. قبل از رسیدن به
آیفون محکم خوردم به محسن که آخش بلند شد.
-چته تو؟! شوهر ندیده.
خجالت کشیدم از این حرفش جلوی مامان و بابای خندون و نیشگونی از بازوش گرفتم که دادش هوا
رفت و محمد با تخسی تمام دکمه ی باز شدن در رو فشرد.
-خب بابا، بیا برو تو حیاط استقبال شوهرت، داداش دو قلوم رو کشتی.
حس میکردم صورتم سرخ شده، صدای خنده بابا بلندتر شد. قدمهام رو تند کردم سمت حیاط و
همونطور که از کنار محمد رد میشدم گفتم:
-دارم براتون دوقلوهای خنگ.
محمد به محسن روبه روش چشمکی زد و با تخسی گفت:
-خب حالا برو. فقط مواظب باش این قدر هول کردی شست پات نره تو چشمت.
دلم نیومد بدون نیشگون از کنارش بگذرم، گاهی شورش رو در میآوردن این دوقلوها برای اذیت کردن
من.
با قدمهای تندم تقریبا جلوی امیر علی پریدم؛ چون سر به زیر بود با ترس یه قدم عقب رفت و من
نتونستم جلوی خندهم رو بگیرم. دوست داشتم زودتر از بقیه ازش استقبال کنم، گرم و عاشقانه.
-سلام. ترسوندمت؟
نفس بلندی کشید و سعی کرد چپ چپ نثارم نکنه، این رو از نگاهی که گرفت فهمیدم.
-سلام، گمون کنم آره.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت سی و چهار
#به_همین_سادگی
دستم رو جلو بردم. تخس خندیدم و اون اخم کوچولوی روی پیشونیش رو تکرار کرد.
-ببخشید. خوش اومدی، خوبی؟
به دستم نگاهی کرد و سرش کلافه پایین افتاد و دستهاش جایی تو دست من جا گرفتن و مشت شدن.
-ممنون.
این مشتهای گره کرده یعنی هنوز هم غریبه بودم براش؟!
-امیرعلی دستم شکست.
-چیزه محیا ببین... من...
آروم دستم مشت شد و کنارم افتاد، دلم نخواست هیچ رقمه توجیه کنه.
-بیخیال، دوست نداری دست بدی نده.
پوفی کرد، سرش بالا اومد و دستهاش هم جلوی صورتم.
-قصه نباف لطفا. دستهام سیاه بود، میدونم که باید دستهام رو میشستم. میدونم که...
پریدم وسط حرفش.
-خب حالا مگه چی شده؟ چرا این قدر عصبی؟ سیاه بودن دستهات طبیعیه چون شغلت این رو ایجاب
میکنه.
چشمهاش متعجب شد و من قطعا باید فکر میکردم کجای حرفم تعجب داشت.
-به هر حال میدونم اشتباهه اینجوری مهمونی رفتن؛ ولی خب نشد.
کلافگی و عصبی بودن لحنش من رو هم کلافه کرد و یکی تو دلم چرا چرا میکرد و من نمیخواستم
امیرعلی رو این قدر کلافه ببینم، اون هم فقط به خاطر دستهای سیاهش. درجه شیطنت لحنم رو بالا
بردم.
-خب حالا انگار رفتی خونه غریبه، بعدش هم با من که میتونی دست بدی.
باز هم نگاهش تردید داشت و این تردید داشت من رو دلگیر میکرد. دستهام رو جلو بردم و دستهاش
رو گرفتم و لبخند زدم، ناب، با همه ی وجودم، از اون لبخندهایی که همیشه دوست داشتم بپاشم به
صورتش.
-خسته نباشی.
نگاهمون چند لحظه گره محکمی خورد و امیرعلی زود به خودش اومد.
-محیا خانوم دستهات رو سیاه کردی.
با بیقیدی شونه هام رو بالا انداختم.
-مهم نیست میشورم.
خواستم عقب بکشم که دستهام رو محکم گرفت و اینبار من پر از تعجب و پرسش خیره شدم به
چشمهاش، بعید بود از امیرعلی.
چین ظریفی افتاد روی پیشونیش.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
#شهیدانه
کوچه هایمان را به نامشان کردیم....
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!
.
اولین کوچه به نام شهید همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین...
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی...
جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم...
.
.
دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛
پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود...
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا...
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم از کوچه گذشتم...
.
.
به سومین کوچه رسیدم!
شهید محمد حسین علم الهدی...
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم...
.
به چهارمین کوچه!
شهید عبدالحمید دیالمه...
آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن کردن مردم!
#مطالعه کردی؟!
برای #بصیرت خودت چه کردی!؟
برای دفاع از #ولایت!!؟
همچنان که دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...
.
.
به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران...
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشک و ناله در درگاه پروردگار...
حضورم را متوجه اش نکردم!
#شرمنده شدم،از رابطه ام با پروردگار...
از حال معنوی ام...
گذشتم...
.
.
ششمین کوچه و شهید عباس بابایی...
هیبت خاصی داشت...
مشغول تدریس بود!
مبارزه با #هوای_نفس،نگهبانی #دل...
کم آوردم...
گذشتم...
.
.
هفتمین کوچه انگار #کانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی...
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم مدارس!
هم دانشگاه!
هم فضای مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میکرد!
#ایثارش را دیدم...
از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم...
.
.
هشتمین کوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند...
انگار #شهید پازوکی هم کنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند...
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد #ارباب...
.
پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان...
.
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت...
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود...
.
.
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
تمام شد...
#تمام
.
.
.
از کوچه پس کوچه های دنیا!
بی شهدا،نمی توان گذشت...
#شهدا
گاهی،نگاهی😔
🌷 @majles_e_shohada 🌷
4_592135892580171991.mp3
3.95M
حجت الاسلام دارستانی قسمت 23 🌺
🌷 @majles_e_shohada 🌷