مجلس شهدا
#مداحی🎧 #مطیعی_عباسی👥 سوز بدہ بر سخنم،بہ دلِ سوختۂ خواهرتـــ....💔 🌷 @majles_e_shohada 🌷
به به
جانم فدای حسین(ع) 🌺
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی شده باشید🌺
پارت سی وسه
#به_همین_سادگی
خندیده بود و من هنوز گرم میشدم وقتی این خاطره یادم میاومد. به نباتهای کف دستم نگاه کردم،
اینبار هم بهشون لبخند زدم. این دومین دفعهای بود که از امیرعلی نبات میگرفتم برای خوردن چای،
پس مطمئناً چای بیشتر مزه میداد با این نباتها به جای قند.
***
امشب نوبت مامان بود دامادش رو پاگشا کنه. دو شبی بود امیرعلی رو ندیده بودم و تلفنهامون هم توی
یه احوالپرسی ساده خلاصه میشد، به خواسته ی امیرعلی که زود خداحافظی میکرد. انگار وقتی
امیرعلی من رو نمیدید خیلی ازش دور میشدم و مثل یه غریبه.
با شونه موهام رو به داخل حالت دادم و با یه تل عروسکی روی سرم جمعشون کردم. موی کوتاه به
صورت گردم بیشتر میاومد، هر چند خیلی وقتها دوست داشتم و اراده میکردم بلندشون کنم؛ ولی
آخر به یه نتیجه میرسیدم چون حوصله ی ندارم به موی بلند برسم، موی کوتاه بیشتر بهم میاد. با
سرخوشی کمی بیشتر به خودم خیره شدم تا مطمئن بشم قشنگم. چند دونه ی ریز زیرِ ابروهام در اومده
بود و خودنمایی میکرد، هنوز هم صورتم به موچینهای تیز عادت نکرده بود. همه ی وجودم پر از خنده
شد، روز اول که ابروهای دخترونه م پهن و مرتب شده بود، نزدیک نیم ساعت فقط به خودم توی آینه
خیره شده بودم و چه لذتی برام داشت حالا که کسی شریک زندگیم میشد و صاحب زیبایی های صورتم
که از حالت دخترونه در اومدهم و چهره م خانومی شده. حالا که میدونستم هر نگاه هرزی نمیتونه روی
صورتم بشینه و این قشنگ شدنم فقط میشه برای امیرعلی.
با صدای زنگ در، از اتاق بیرون پریدم و بیخیال صندلی شدم که پشت سرم چپه شد. قبل از رسیدن به
آیفون محکم خوردم به محسن که آخش بلند شد.
-چته تو؟! شوهر ندیده.
خجالت کشیدم از این حرفش جلوی مامان و بابای خندون و نیشگونی از بازوش گرفتم که دادش هوا
رفت و محمد با تخسی تمام دکمه ی باز شدن در رو فشرد.
-خب بابا، بیا برو تو حیاط استقبال شوهرت، داداش دو قلوم رو کشتی.
حس میکردم صورتم سرخ شده، صدای خنده بابا بلندتر شد. قدمهام رو تند کردم سمت حیاط و
همونطور که از کنار محمد رد میشدم گفتم:
-دارم براتون دوقلوهای خنگ.
محمد به محسن روبه روش چشمکی زد و با تخسی گفت:
-خب حالا برو. فقط مواظب باش این قدر هول کردی شست پات نره تو چشمت.
دلم نیومد بدون نیشگون از کنارش بگذرم، گاهی شورش رو در میآوردن این دوقلوها برای اذیت کردن
من.
با قدمهای تندم تقریبا جلوی امیر علی پریدم؛ چون سر به زیر بود با ترس یه قدم عقب رفت و من
نتونستم جلوی خندهم رو بگیرم. دوست داشتم زودتر از بقیه ازش استقبال کنم، گرم و عاشقانه.
-سلام. ترسوندمت؟
نفس بلندی کشید و سعی کرد چپ چپ نثارم نکنه، این رو از نگاهی که گرفت فهمیدم.
-سلام، گمون کنم آره.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت سی و چهار
#به_همین_سادگی
دستم رو جلو بردم. تخس خندیدم و اون اخم کوچولوی روی پیشونیش رو تکرار کرد.
-ببخشید. خوش اومدی، خوبی؟
به دستم نگاهی کرد و سرش کلافه پایین افتاد و دستهاش جایی تو دست من جا گرفتن و مشت شدن.
-ممنون.
این مشتهای گره کرده یعنی هنوز هم غریبه بودم براش؟!
-امیرعلی دستم شکست.
-چیزه محیا ببین... من...
آروم دستم مشت شد و کنارم افتاد، دلم نخواست هیچ رقمه توجیه کنه.
-بیخیال، دوست نداری دست بدی نده.
پوفی کرد، سرش بالا اومد و دستهاش هم جلوی صورتم.
-قصه نباف لطفا. دستهام سیاه بود، میدونم که باید دستهام رو میشستم. میدونم که...
پریدم وسط حرفش.
-خب حالا مگه چی شده؟ چرا این قدر عصبی؟ سیاه بودن دستهات طبیعیه چون شغلت این رو ایجاب
میکنه.
چشمهاش متعجب شد و من قطعا باید فکر میکردم کجای حرفم تعجب داشت.
-به هر حال میدونم اشتباهه اینجوری مهمونی رفتن؛ ولی خب نشد.
کلافگی و عصبی بودن لحنش من رو هم کلافه کرد و یکی تو دلم چرا چرا میکرد و من نمیخواستم
امیرعلی رو این قدر کلافه ببینم، اون هم فقط به خاطر دستهای سیاهش. درجه شیطنت لحنم رو بالا
بردم.
-خب حالا انگار رفتی خونه غریبه، بعدش هم با من که میتونی دست بدی.
باز هم نگاهش تردید داشت و این تردید داشت من رو دلگیر میکرد. دستهام رو جلو بردم و دستهاش
رو گرفتم و لبخند زدم، ناب، با همه ی وجودم، از اون لبخندهایی که همیشه دوست داشتم بپاشم به
صورتش.
-خسته نباشی.
نگاهمون چند لحظه گره محکمی خورد و امیرعلی زود به خودش اومد.
-محیا خانوم دستهات رو سیاه کردی.
با بیقیدی شونه هام رو بالا انداختم.
-مهم نیست میشورم.
خواستم عقب بکشم که دستهام رو محکم گرفت و اینبار من پر از تعجب و پرسش خیره شدم به
چشمهاش، بعید بود از امیرعلی.
چین ظریفی افتاد روی پیشونیش.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
#شهیدانه
کوچه هایمان را به نامشان کردیم....
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!
.
اولین کوچه به نام شهید همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین...
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی...
جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم...
.
.
دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛
پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود...
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا...
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم از کوچه گذشتم...
.
.
به سومین کوچه رسیدم!
شهید محمد حسین علم الهدی...
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم...
.
به چهارمین کوچه!
شهید عبدالحمید دیالمه...
آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن کردن مردم!
#مطالعه کردی؟!
برای #بصیرت خودت چه کردی!؟
برای دفاع از #ولایت!!؟
همچنان که دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...
.
.
به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران...
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشک و ناله در درگاه پروردگار...
حضورم را متوجه اش نکردم!
#شرمنده شدم،از رابطه ام با پروردگار...
از حال معنوی ام...
گذشتم...
.
.
ششمین کوچه و شهید عباس بابایی...
هیبت خاصی داشت...
مشغول تدریس بود!
مبارزه با #هوای_نفس،نگهبانی #دل...
کم آوردم...
گذشتم...
.
.
هفتمین کوچه انگار #کانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی...
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم مدارس!
هم دانشگاه!
هم فضای مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میکرد!
#ایثارش را دیدم...
از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم...
.
.
هشتمین کوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند...
انگار #شهید پازوکی هم کنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند...
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد #ارباب...
.
پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان...
.
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت...
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود...
.
.
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
تمام شد...
#تمام
.
.
.
از کوچه پس کوچه های دنیا!
بی شهدا،نمی توان گذشت...
#شهدا
گاهی،نگاهی😔
🌷 @majles_e_shohada 🌷
4_592135892580171991.mp3
3.95M
حجت الاسلام دارستانی قسمت 23 🌺
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
💠شهید مهدی زینالدین
🌷چشمشان که به مهدی افتاد، از خوشحالی بال درآوردند. دورهاش کردند و شروع کردند به شعار دادن: «فرمانده آزاده، آمادهایم آماده!» هر کسی هم که دستش به مهدی میرسید، امان نمیداد؛ شروع میکرد به بوسیدن. مخمصهای بود برای خودش.
خلاصه به هر سختیای که بود از چنگ بچههای بسیجی خلاص شد، اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد، با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب میزد: «مهدی! خیال نکنی کسی شدی که اینا اینقدر بهت اهمیت میدن، تو هیچی نیستی؛ تو خاک پای این بسیجیهایی...».
📚کتــاب 14 سردار، ص۲۹ - ۳۰
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از رساله امام خامنهای
#استفتائات_امام_خامنهای_مدظله_العالی
‼️احکام سجده
🔷هرگاه هنگام سجده متوجه شود که پیشانی وی به خاطر مانع از قبیل چادر، روسری و مانند آن با مهر تماس ندارد، واجب است بدون اینکه سر خود را از زمین بلند کند، پیشانیاش را حرکت دهد تا روی مهر قرار بگیرد و اگر سرش را از زمین بلند کند، چنانچه این کار بر اثر جهل یا فراموشی بوده و فقط در یکی از دو سجدهی یک رکعت آن را انجام داده نمازش صحیح است و اعاده واجب نیست، ولی اگر این کار با علم و عمد بوده و یا در هر دو سجدهی یک رکعت آن را انجام داده نمازش باطل و اعادهی آن واجب است.
📕منبع: رساله آموزشی امام خامنهای
🆔 @resale_ahkam