هدایت شده از رساله امام خامنهای
#استفتائات_امام_خامنهای_مدظله_العالی
‼️خوف ضرر بر اثر روزه
🔷س 92: من به لطف خداوند متعال دارای فرزندی هستم که شیرخوار است. انشاءالله تعالی بزودی ماه مبارک رمضان فرا خواهد رسید. در حال حاضر می توانم روزه بگیرم ولی در صورت روزه گرفتن، شیرم خشک خواهد شد. با توجه به اینکه دارای بنیه ضعیفی هستم و کودکم هر ده دقیقه شیر می خواهد، چه وظیفه ای دارم؟
✅ج: اگر به دلیل کم یا خشک شدن شیرتان بر اثر روزه، خوف ضرر بر طفل خود داشته باشید، روزه تان را افطار کنید، ولی برای هر روزی باید یک مدّ طعام به فقیر بدهید و قضای روزه را هم بعداً بهجا آورید.
📕منبع: رساله آموزشی امام خامنهای
🆔 @resale_ahkam
دوستان با عرض پوزش به دلیل زیبا نبودن رمان،
این رمان حذف و یک رمان جدید جایگزین خواهد شد🌷
دوستانی که مایل به دریافت رمان دلآرام هست اطلاع بدهد.
هدایت شده از Zouhair
Zouhair:
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ثانیه_های_عاشقی ❤️
💠 #قسمت_1
ر خونه رو باز کردم و وارد شدم.....مثل همیشه سوت و کور.....اما پر از آرامش......
با بی حالی کیفم رو انداختم رو کاناپه ی سه نفره ی وسط سالن و رفتم سمت آشپزخونه ..... در يخچال رو
باز کردم و شیشه ی آب رو يه سره رفتم باال ........ به شدت گرسنه بودم .....
يه بسته سوپ آماده از داخل کابینت برداشتم و تو يه قابلمه خالی کردم ...... چهارتا لیوان آب هم بهش
اضافه کردم و گذاشتمش روی گاز ..... زيرشو که روشن کردم رفتم تا لباسام رو عوض کنم....
اگه مامان می فهمید غذام سوپ آمادست حتماً وادارم می کرد برم باال غذا بخورم....خدا رو شکر کردم که
نیست ببینه.....اگه اين شکم گرسنه نبود هیچی نمی خوردم و يه راست شیرجه می رفتم تو تختم و می
خوابیدم......ولی حیف که حريف شکمم نمی شدم......
لباسام رو که عوض کردم رفتم سر وقت سوپ....داشت می جوشید...ولی چون به هم نزده بودمش گوله گوله
شده بود......يه قاشق برداشتم و شروع کردم به هم زدن تا صاف و يه دست بشه....و قابل خوردن......
وقتی آماده شد ريختمش تو يه ظرف و يه تیکه نون هم گذاشتم کنارش...........رفتم نشستم روی کاناپه که
رو به روی تلويزيون بود......هنوز اولین قاشق رو نخورده صدای زنگ تلفن بلند شد........رفتم سراغ تلفن و
نگاهی به شماره انداختم.....مامان بود.....جواب دادم........
من - سالم مامان...
مامان - سالم مادر....رسیدی؟....خوبی؟
می خواستم بگم خوب اگه نرسیده بودم پس عمه ی نداشتم داره جواب تلفن رو میده؟....ولی به حرمت مادر
بودنش چیزی نگفتم....
من - بله رسیدم....نگران نباشین....
مامان - بیا باال غذا بخور......
من - نه...مرسی....غذا دارم...االنم می خواستم بخورم.....
مامان - ديدم چه بوی خوبی از پايین میاد!!!!....خوب دختر چرا دروغ می گی؟..بیا باال غذا بخور...می دونم
غذا نداری.....
من - به خدا مامان خیلی خستم......نگران نباشین سوپ درست کردم...دارم می خورم....
مامان - خیله خوب....من نمی دونم اينجا جن داره...روح داره...از اين نمی دونم آدم خوارا داره که نمیای؟
بعد هم با دلخوری خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت....
نمی دونستم چرا نمی خواستن بفهمن اونجا راحت نیستم؟...شايد هم می دونستن و به روی خودشون نمی
آوردن.....هر چی که بود همیشه سر اين موضوع بحث داشتیم......البته نه بحث بد......يه بحث تکراری و خسته
کننده که هیچ وقت هم به نتیجه نمی رسید....
چیزی نگذشت که صدای زنگ در تو خونه پیچید.....در رو باز کردم......ارشیا بود با يه سینی پر از غذا و میوه
تو دستش....سالمی کرد و سینی رو داد دستم.....
ارشیا - بیا بگیر...مامان داد...اگه اين دو تا پله رو بیای باال که من نیام پايین بد نیستا؟
من - آخی....همین دوتا پله برای شما سخت بود؟
ارشیا - نه خیر....سختیش اينه که بايد مثل نوکرا برای شما غذا بیارم...
من - من به مامان گفتم غذا دارم....
ارشیا - حاال نمی خواد خودتو لوس کنی....به خدا اگه دو سال بزرگتر نبودی....
حرفشو خورد.....تهديد آمیز نگاش کردم...
من - مثالً چیکار می کردی؟....
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#گیسوی_پاییز
@majles_e_shohada
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشنهاد دانلود 🌺
سیب سرخی
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠روایت دلتنگی و اشکهای جانسوز دختر ۴ ساله شهید #فاطمیون
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از لبیک یا حسین
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ثانیه_های_عاشقی ❤️
💠 #قسمت_2
ارشیا - هیچی...همون بهتر که بزرگتری....
بعد هم لبخندی زد که يه چشم غره بهش رفتم....
من - نمی خوای بری؟
ارشیا - هان؟..چرا چرا....راستی....
با بدجنسی نگام کرد....و ادامه داد.....
ارشیا - ما لولوخرخره نیستیما......می تونی بیای باال....
من - بله می دونم شما سه تا وامپیر )خون آشام( هستین....پام که باال برسه خونم رو تو شیشه می کنین.....
ارشیا - تقصیر خودته جیگر...که انقدر بدعنقی....اگه به جای اخم بهمون لبخند بزنی ما هم کاريت نداريم.....
دوباره بهش چشم غره رفتم....
من - اوی...حواست باشه چی میگیا....مگه صد بار نگفتم به من نگین جیگر....اين دفعه به بابا می گم....
شونه ای باال انداخت و گفت....
ارشیا - هر کاری دلت می خواد بکن....خودت که خوب می دونی....ازت خوشمون میاد ....
رفت سمت پله ها.....
ترجیح دادم زياد باهاش بحث نکنم.....چون تو اين بحث اونا برنده بودن.......
از پشت سر نگاش کردم....يه تی شرت سفید با جین بی رنگ و رويی پوشیده بود....مانکنی بود برا
خودش.....البته هر سه تاشون همینجوری بودن......خوش قد و باال....خوش تیپ....از اونايی که وقتی از کنارت
رد می شن دوست داری با يه نفس عمیق همه ی ريه ات رو پر کنی از بوی ادکلنشون......پوست سبزه شون
هارمونی خوبی با چشم و ابرو و موهای خرمايیشون داشت.......شبیه به هم بودن......شايد اگه سعی نمی کردن
مدل موهاشون و لباساشون شبیه به هم انتخاب نکنن هیچکس تشخیص نمی داد کدوم بردياست و کدوم
ارشیا يا ايلیا.....
خیره بودم به باال رفتنش از پله ها....کی بزرگ شدن؟....کی آقا شدن؟......کی درسشون تموم شد؟......کی به
عنوان يه خواهر از چشمشون افتادم؟.......کی تو چشماشون چیزی غیر از برادری ديدم؟..........چی توی من
ديدن که هر سه تاشون ادعا کردن از من خوششون میاد؟.....ولی نه به عنوان خواهر.......
اولین بار کی برام غیرتی شدن؟.....سر چه موضوعی بود؟.........چرا من نتونستم ديدی مثل خودشون داشته
باشم؟.....چرا همیشه چیزی جز برادر برام نبودن؟........چرا نتونستم قبول کنم طرز نگاهشون رو؟......
تا کی می خواستن ادامه بدن؟.......چرا تمومش نمی کردن؟.....می دونستن از احساسشون خوشم
نمیاد..........چرا سعی می کردن کنار همه ی کاراشون ...همه ی دل مشغولی هاشون يه جايی هم برای من
داشته باشن؟........
چرا من رو مثل خواهر نمی ديدن؟......چرا؟....چرا؟...چرا؟... ...
ارشیا رفته بود ولی من جلوی در ايستاده بودم.......با يه کوه چرا تو سرم.............
نفس عمیقی کشیدم تا شايد با بازدمم همه ی اون چرا هارو بريزم بیرون.........چراهايی که هیچ جوابی
براشون نداشتم......بايد از خودشون می پرسیدم؟......جواب می دادن؟......سری تکون دادم و درو بستم......
نشستم روی کاناپه و شروع کردم به بازی با غذايی که مامان فرستاده بود.....فسنجون....عاشق فسنجون
بودم.......ولی خیلی اشتها نداشتم.....شايدم بیشتر اشتهام به خاطر حرف آخر ارشیا از بین رفته بود.......
بلند شدم رفتم سمت اتاق تا به قول خودم شیرجه بزنم تو تختم......شايد با خوابیدن ذهن آشفته ام آرامش
پیدا کنه......
با صدای زنگ تلفن چشم باز کردم.....
يه نگاهی به دور و برم کردم....همه جا تاريک بود.....از رو پا تختی موبايلم رو برداشتم و نگاهی به ساعتش
کردم........هفت بعد از ظهر.....زياد خوابیده بودم.....
تلفن دست بردار نبود......با صدای زنگش يادآوری می کرد يکی پشت خط منتظره جواب منه....گوشی رو
برداشتم بدون اينکه به شماره نگاه کنم.......
من - بله؟
سارا - بله و کوفت.......چرا گوشی رو بر نمی داری؟....
من - باز تويی؟...هر روز بايد زنگ بزنی من رو از خواب بیدار کنی؟...همه دوست دارن ما هم دوست داريم....
سارا - خیلی هم دلت بخواد....آخه عالفی....زنگ می زنم وقتت رو پر کنم....
من - مرسی....وقت من پر هست......تو نمی خواد برا من دل بسوزونی...
سارا - باز شاگرد داشتی؟....دست بردار از اين کارا....
من - من بايد ناراحت باشم که نیستم.....تو چرا ناراحتی؟.....تازه شاگرد داشتن بهتر از بیکار گشتنه....حداقل
سرم گرمه.....
سارا مکثی کرد.....بعد گفت....
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#گیسوی_پاییز
@majles_e_shohada
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
🌹 #کلام_شهدا 🌹
🌼 ﯾﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﺪ .
ﻣﺮﺗﺐ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ .
🌼 ﺑﺎ ﯾﺎﺩ ﻭ ﺫﮐﺮ ﺧﺪﺍ ﻭ ﻋﻤﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺿﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺣﻞ ﻣﯿﺸﻮﺩ.
#ﺷﻬﯿﺪﻣﺤﻤﺪﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢﻫمت
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🌙 📖 دعاى روز نهم ماه رمضان
⚜ اللَّهُمَّ اجْعَلْ لِي فِيهِ نَصِيبا مِنْ رَحْمَتِكَ الْوَاسِعَةِ وَ اهْدِنِي فِيهِ لِبَرَاهِينِكَ السَّاطِعَةِ وَ خُذْ بِنَاصِيَتِي إِلَى مَرْضَاتِكَ الْجَامِعَةِ بِمَحَبَّتِكَ يَا أَمَلَ الْمُشْتَاقِينَ؛
⚜ خدايا براى من در اين ماه بهره اى از رحمت گسترده ات قرار ده، و به جانب دلايل درخشانت راهنمايى كن، و به سوى خشنودى فراگيرت متوجه كن، به مهرت اى آرزوى مشتاقان.