eitaa logo
مجمع پیشکسوتان تخریب چی
389 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
267 فایل
مجمع پیشکسوتان و رهروان شهدای تخریب چی کشور
مشاهده در ایتا
دانلود
76. دو تومانی پول نان(1) بخشی ازحرف­هایی که بین بچه‌های رزمنده رد و بدل می‌شد حرف­های مربوط به شهادت و اسارت و مجروح شدن بود. مسائلی که خواه ناخواه جزو زندگی در جنگ بود و دیر یا زود همه با آن سر وکار داشتند. یک وقت باب شده بود هر کس به دیگری می‌رسید می‌پرسید: تو اگر اسیر بشوی چه پاسخ قانع کننده­ای داری که به افسران عراقی بدهی؟ بعضی دست می‌کردند داخل جیب­شان و یک سکه دو تومانی بیرون می‌آوردند و می‌گفتند: این را می‌بینی؟ برای چنین روزی است. شما هم می‌توانی دو تومان در جیبت بگذاری و هر وقت اسیر دست دشمن شدی و از تو پرسیدند چرا به جبهه آمده­ای؟ جواب بدهی من رفته بودم نانوایی، خیلی شلوغ بود. آمدند به ما گفتند بیا برویم نانوایی بالایی، آنجا خلوت­تر است، ببین این هم دو تومان پولی که برده بودیم نان بخریم. 1. فرهنگ جبهه – ج3 – ص41. برگرفته از کتاب " فصل فکرت های نو " تخریبچی دلاور دفاع مقدس آقای دکتر احمد مومنی راد ( صفحه 81)
سنگر دیدگاه سنگر دیدگاه روی قله گیسکه، سنگری بود جهت توجیه کردن نیروهای عمل کننده نسبت به خط دشمن. این سنگر به همه منطقه جلوی ما که کمی هم شیب داشت مسلط بود. سنگر روی یک ارتفاع بود که برای رسیدن به این سنگر باید از نردبان بالا می رفتیم، بعد از آن یک کانال بود. سمت راست آن میرفت به سمت سنگر دیدگاه که برای توجیه فرمانده هان گردان ها بود. سمت چپ کانال هم که حدود 40 تا 50 متر با دهانه ورودی فاصله داشت سنگر دیگری بود برای توجیه واحدهای لشکر. آن روز در سنگر واحدها بودم دیدم صدایی می آید. سریع خودم را رساندم به دهانه ورودی تا ببینم صدای کیست، به سه راهی کانال که رسیدم دیدم محی الدین خادم از مهندسی لشکر، همراه چند نفر نا آشنا، احتمالاً از جهاد فارس، آمدند و می خواستند بروند به سمت سنگر توجیه گردان ها! گفتم: آقای خادم، بیایید در سنگر واحدها و از اینجا توجیه کنید. اما از من اصرار که در آن سنگر نرید، از آقای خادم لجبازی که این سنگر دیدش بهتره! نتوانستم او راضی کنم. برگشتم در سنگر واحدها. طولی نکشید که آقای خادم و همراهانش برگشتند. هنوز آنها روی نردبان بودند که شنیدم باز صدا می آید.سریع برگشتم سر همان سه راهی کانال دیدم حاج نبی ]فرمانده لشکر[ و چند همراهش بالا امدند و رفتند سمت سنگر دیدگاه. نمی دانم به حاج رسول استوار گفتم یا ]شهید[ مسلم شیرافکن[1]که قبل از شما آقای خادم در آن سنگر بود، الان این سنگر برای عراقی ها حساس شده! اما باز کسی گوش نداد. آنها رفتند، من هم برگشتم در سنگر واحدها، خیلی طول نکشید که صدای انفجار آمد، بعد هم سر و صدای نیروها. فهمیدم، که انفجار درسنگر توجیه فرمانده گردان بود. دویدم سمت آن سنگر دیدم بله اکثر آنها زخمی شده اند. فکر می کردم غلامرضا کرامت هم مثل بقیه زخمی شده است. چون در صورتش هیچ نشانه ای از مرگ نبود و شادی خاصی داشت. کمک کردم زخمی ها را تا کنار نردبان آوردیم. بقیه نیروها که پایین نردبان بودند کمک کردند و مجروحین سوار آمبولانس شدند.[2] [1]-شهید مسلم شیرافکن- تولد: 1341، کازرون-سمت: معاون عملیات لشکر 19 فجر- شهادت:18/08/1370 شیراز بیمارستان مسلمین [2]حاج علی حسینقلی ازفرماندهان گردان لشکر-
کاکاعلی 21 دو ماه دشت عباس بودند، دلشان حسابی برای بقیه ی بچه ها تنگ شده بود. عملیات طریق القدس هم انجام شد اما آن ها را با این که آمادگیش هم داشتند برای شرکت درعملیات نبردند. تا عملیات تمام شد جمعشان کردند سوسنگرد. بچه هایی که از گروه جدا شده بودند و رفته بودند بستان برای عملیات هم بودند. یک روز دیدنی و خاطره انگیز بود حالا بچه های گروه شین جیم همدیگر را پیدا کرده بودند. خنده و ماچ و ملوچ بود که روی چهره هایشان می نشست. نیروهای تخریب چی دکتر چمران هم آمده بودند. بعد از یک نصف روز جمعشان کرده و بردندشان یک جایی به نام کارخانه ی نساجی و شدند "قرارگاه تخریب جنوب". بچه ها گروه گروه شدند و ناظمپور هم شد فرمانده ی یکی از این گروه ها. کارشان هم پاکسازی میدان مین های عملیات طریق القدس بود. صبح زود می رفتند اطراف سوسنگرد، بستان، دغاغله، سابله، سودانیه و هر جا که میدان مین بود. 40 روز بدون وقفه کارشان همین بود. دو تا ساختمان در سوسنگرد دستشان بود که تا سقف مین چیده بودند حسابش که می کردی می شد چارصد هزار پوند مواد منفجره... سه ماه بعد ماموریتشان که تمام شد هر کدام از بچه ها خودشان بودند، یا کمی تغییر پیدا کرده بودند اما عبدالعلی ناظم پور شده بود کاکاعلی و یکی از فرماندهان تخریب قرارگاه. وقتی کسی تازه وارد تخریب می شد، نمی توانست بفهمد که فرمانده ی تخریب کیست. یا باید سوال می گرفت یا باید چند روزی صبر می کرد تا برنامه ای پیش بیاید و فرمانده سخنرانی کند، آن وقت می فهمید همان کسی که همراه بقیه سنگر می زد و سخت کار می کرد، همان که مثل بقیه یک روز شهردار سنگر می شد و خیلی تمیز همه جا را جارو می زد و سفره پهن می کرد، همان لباس خاکی که غذا می چید توی سفره، ظرفها را می شست، و حتی گل به جمالتان، دستشویی ها را تمیز می کرد و همه "کاکاعلی" صدایش می زدند، آره، همان فرمانده ی تخریب است... کاکاعلی... همان که اصلا فکرش نمی کرد فرمانده باشد.
جهاد با نفس صدای بلند و تکان دهنده ی برپای صبحگاهی، خواب را بر تک تک نیر وهای آموزشی پادگان امام حسین (ع)حرام کرد. مطابق روال هر روز، نیم ساعت مانده به اذان صبح، بیدار باش به اجرا د رآمد. نیر وها مکلفّ بودند که از جای برخیزند، تخت ها را مرتب و پتوها را تا کنند و با ظاهری آراسته و مرتبّ، برای خواندن نماز و ادامه ی مراسم صبحگاهی حاضر شوند. یکی از نیروهای آموزشی که روی تخت کناری تخت اکبر خوابیده بود، اصلاً دلش نمی خواست از جای بلند شود و با کشیدن پتو بر روی سرش، مقاومت خود را نشان داد. خود را زیر پتو جمع کرده بود و این پهلو به آن پهلو می شد. اکبرچشم های خود را مالید و با یک حرکت سریع بالش را به سر رزمنده ی بیچاره کوبید و باعث شد تا او، با ترس ازخواب بپرد و روی تخت بنشیند. اکبر به او گفت: خواب نوشین بامداد رحیل باز دارد پیاده را ز سبیل! بهَ بهَ! با این اوضاع و احوال می خواهیم از مملکت دفاع کنیم؟ نیروی آموزشی در پاسخ گفت: خُب دیروز توی راه بودم، حسابی خسته ام. به زحمت خودم رو رسوندم، چو ن امروز دوره های تخصصی مشخص می شه نخواستم از دستش بدم. اکبر از جای بلند شد و در حالی که تخت را مرتبّ می کرد به او گفت: کار خوبی کردی. یه جورایی سرنوشت و آینده ات امروز قراره رقم بخوره. من اکبر ترابیان هستم. نیروی آموزشی با او دست داد و گفت: خیلی خوشبختم از دیدن شما اکبر آقا. من هم حسین هستم. حسین قاسمی. اکبر به همراه سایر بچّه ها مشغول عوض کردن لباسهایش شد و بعد از آن پوتین هایش را به پا کرد. که برود به نمازخانه. اکبر در حالی که با برس موهایش را آراسته می کرد به حسین گفت: قصد داری کدوم دوره ی تخصصی رو انتخاب کنی؟ حسین در جواب گفت: تخریب. به این رشته علاقه مندم. بخش های گسترده ای داره. اکبر با ذوق و شوق دستش را برای دست دادن به حسین جلو برد و گفت: بسیار عالی یه! من هم برای تخریب می خوام ثبت نام کنم . آموزشهای بسیار حرفه ای و به روزی داره. ولی حسین آقا یادت نره بر و بچّه های تخریب از جون گذشته اند ها! با این انتخاب دیگه به خودت تعلقّ نداری. آسمون تحمّل دوریِ بچّه های تخریب رو نداره! حسین لبخندی زد و گفت: می دونم که اینجا آدم باید با خودش روراست باشه. اگه دلبستگی داشته باشه که نتونه ازش دل بکنه وارد این رشته نشه بهتره! اکبر ادامه داد: خوشحالم که اینجایی، اینطوری احساس تنهایی نمی کنم. حس می کنم که کسانی مثل شما هستند که اگه من هم خواستم بلغزم و یادم رفت که کجا اومده ام کمکم می کنند که دوباره هدایت بشم. حسین گفت: داری شکسته نفسی می کنی اکبر آقا. شما هم یادت باشه اگه من هم خواستم از هد فهام منحرف بشم، بهم یادآوری کنی! قول؟ اکبر هم دستش را به علامت قول دادن بالا آورد و گفت: قول! نماز صبح که به جماعت و با شرکت تعداد زیادی از نیروهای آموزشی خوانده شد نشاط خاصی به اکبر داد. برای لحظاتی چشمهایش را بست و از ته دل از خدای خود خواست که به او توان و نیرویی بدهد تا از این راه به شایستگی عبور کند. این نشاط با نرمش صبحگاهی تکمیل شد. نیروها را به صف کردند و به شکلی هماهنگ و با نظم مشغول نرمش های صبحگاهی شدند. بعد هم دستجمعی، دور پادگان دویدند. اکبر و حسین، در هنگام دویدن کنار هم بودند و گاهی هم با یکدیگر حرف می زدند که باعث شد مورد تذکر قرار گیرند. مسئول گروهان، که اجرای این قسمت از برنامه ی صبحگاه بر عهده اش بود، به سمت شا ن آمد و با صدای بلند و خیلی جدی به طوری که دیگران هم عبرت بگیرند، گفت: چه خبره اونجا؟ مگه اومدید مهمونی؟ شما دو تا بیایید بیرون از صف! وقتی پا مرغی رفتین تا اون برجک نگهبانی و برگشتین یاد می گیرین که اینجا نظم و انضباط حرف اوّل رو می زنه. پا مرغی رفتن شان که تمام شد، نفس نفس زنان و در حالی که ران و ساق پاهایشان از شدّت درد، سرّ شده بود، خود را به صف رساندند و در جای خود قرار گرفتند. حتی تنبیه شدن هم جالب بود. کسی ناراحت نمی شد و گویی برای تفریح یا ورزش کاری را انجام می دادند. سر ساعت هفت صبح، تمام صف ها تشکیل شد و همگی خبردار ایستادند تا تلاوت قرآن انجام شود: ... ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون[ صَدَق الله العلی العظیم.
روز خوبی بود و همه شوخی می کردند و خوشحال بودند که ناگهان اتّفاقی افتاد که باعث شد، حسین دلیر عمیقاً به فکر فرو رفته و شاید دیدگاهش نسبت به زندگی، دستخوش تغییراتی شود. او ناباورانه به اکبر نگاه می کرد و به داشتن همچین دوستی افتخار می کرد. حسین آن روز ازیک حرکت انسانی اکبر، چنان برداشت عمیقی انجام داد که همواره، در زندگی به مددش آمد. موضوع از این قرار بود که اکبر برای ریختن چای به آشپزخانه رفت و هنگامی که درِ کابینت را باز کرد که قندان را بردارد، چشمش به یک حلب روغن افتاده که هنوز باز نشده بود و مشخص بود که تازه خریداری شده است چون اکبر آن را روز قبل ندیده بود. اکبر درِ حلب روغن قبلی را باز کرد و مشاهده کرد که چیز زیادی از آن مصرف نشده است. این موضوع کاملاً او را برآشفته کرد به طور یکه با ناراحتی حلب روغن جدید را برداشته به سالن پذیرای ی آمده و به مادر گفت: معنی یه این کار چیه مادر؟! از کی تا حالا ما شدیم تجملاتی؟ ما انقلاب نکردیم که این رفتار را داشته باشیم آن هم در زمان جنگ! بعد با حلب روغن باز نشده از در بیرون رفت و از حسین دلیر هم خواست که همراهش برود. خود را به انتهای کوچه رساند و از آنجا به خیابان بعدی رفت و بازهم به کوچه ای دیگر پیچید. در طول راه حسین لام تا کام حرف نم یزد و فقط حرکات اکبر را نظاره می کرد. اکبر از حسین خواست که سر کوچه منتظر بایستد. سپس خود را به در خانه ای محقّر رساند و زنگ زد. منتظر ایستاد تا اینکه پیرزنی در را باز کرد. از دیدن اکبر خوشحال شد و معلوم بود که او را کاملاً می شناسد. اکبر حلب روغن را داخل حیاط گذاشت و به سمت حسین بازگشت.حسین خواست حرفی بزند اما اکبر، به علامت سکوت، انگشتش را به سمت بینی اش برد و او را به سکوت دعوت کرد، شاید احساس کرد که گاهی نگفتن بعضی حرفها زیباتر به نظر می رسد. این بود که شانه به شانه ی هم راهی شدند در حال یکه قلب هایشان هر لحظه به هم نزدیک تر می شد.