eitaa logo
مجمع پیشکسوتان تخریب چی
390 دنبال‌کننده
11هزار عکس
8.5هزار ویدیو
267 فایل
مجمع پیشکسوتان و رهروان شهدای تخریب چی کشور
مشاهده در ایتا
دانلود
يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش ، کتاب کد 121 به روایت گری جانباز و تخریبچی دلاور دفاع مقدس جناب سرهنگ شاپور شیردل (10) يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش ، کتاب کد 121 به روایت گری جانباز و تخریبچی دلاور دفاع مقدس جناب سرهنگ شاپور شیردل (10) رد پا یک‌شب خوابم نمی‌برد و گردان در کنار رود کارون مستقر بود[1]. چون نیزار بود پشه کوره هم جولان می‌داد. پیش خودم گفتم: حالا که خوابم نمی‌برد بلند شوم و یواشکی دو رکعت نماز بخوانم. قدم زنان پیش تانکر رفتم برای وضو گرفتن به هر طرف نگاه می‌کردم می‌دیدم بیشتر بچه‌های گردان شهادت در حال سجود و رکوع و عبادت با خدای بزرگ و یکتا، و در حال راز ونیاز هستند. برای لحظه‌ای گفتم: خدایا ما کجاییم و این‌ها کجا. خدایا حالا که این‌ها پذیرفتند که من بنده‌ی روسیاه و گنه‌کار تو در جمع‌شان باشم کمکم کن آن‌گونه باشم که تو می‌خواهی و عاقبت‌مان را ختم بخیر بگردان. فردای آن‌شب طرق آمد و گفت: آماده شو جایی برویم. من‌ هم لباش پوشیدم و سوار لندکروز شدیم در بین راه صحبت کرد که گردان 165 در منطقه پد بوبیان مستقر است معلوم نیست دشمن از کجای نیزار با تیر مستقیم رزمندگان ما را هدف قرار می‌دهد. الان باید بروم شناسایی ببینم آنجا چه خبر است، من هم گفتم: در تمام منطقه جنوب تقریباً رد پای ما وجود دارد، قبلاً از اون منطقه رفتیم جلو برای شناسایی. اونجا را خوب می‌شناسم. زمانی‌که رسیدیم به سنگر فرماندهی [2]رفتیم وگفتند: منتظر فرمانده لشکر و بقیه افسران هستیم. وقت تنگ بود باید چاره‌ای می‌اندیشیدیم. دشمن یک تسلط نسبی در بعضی مناطق داشت. نزدیک خاکریز مملو از نیزار بود، از آن‌جا باید سرازیر می‌شدیم و در بین نیزار‌ها به ‌راه می‌افتادیم. زمین بعضی مواقع باتلاقی می‌شد و بعضی مواقع سفت. نی‌ها را خم می‌کردیم و در مناطق باتلاقی پا روی نیزارها می‌گذاشتیم. تقریباً 80 متری جلو رفتیم. ادامه مسیر تبدیل به یک دو‌راهی شد. یکی برمی‌گشت سمت خاکریز خودمان و یکی به موازی خاکریز ادامه پیدا می‌کرد. مجبور شدیم از هم جدا شویم. طرق به سمت خاکریز خودمان و من به موازی خاکریز جلو رفتم. یکدفعه متوجه یک دکل کوچک و کوتاه شدم. خوب که فکر کردم، یادم آمد قبلاً خودمان منهدم‌اش کرده‌بودیم. یک مقدار مکث کردم. وقتی دیدم کسی نیست رفتم جلو. دیدم یک دوربین تلسکوپی تانک روی میله‌ای نصب شده و بصورت جک بالا و پایین می‌شود. اطلاعات را جمع‌آوری و با احتیاط از همان مسیر برگشتم. دیدم طرق روی همان دو راهی گوشه‌ای کمین کرده و منتظر من بود. جریان دکل را گفتم و ایشان هم گ یک تانک که تا نیمه در خاک فرو رفته آن‌جا بود، صدایی از توی تانک آمد ولی متوجه نشدم صدای چی بود. برگشتیم و مراتب را به‌عرض فرمانده لشکر [3] رساندیم. دستور داد: باید موقعیت دکل و تانک را برای دشمن ناامن کنیم. احتمالاً از همین دو نقطه بچه‌های ما را می‌زنند. درخواست نارنجک، آر. پی‌. جی و مقداری مواد منفجره کردیم که سریعاً مهیا شد. هوا تقریباً رو به تاریکی می‌رفت که دو نفری مجددا ً به‌راه افتادیم. ولی این بار سریعتر چون موقعیت‌ها مشخص بود. قبل از این‌که به دو راهی درون نیزار برسیم صدای صحبت عراقی‌ها از فاصله کم شنیده ‌شد. دو نفر بودند که سمت تانک سوخته‌ای می‌رفتند. ما گوشه‌ای پنهان شدیم تا آن‌ها مسیرشان را ادامه دهند. عراقی‌ها وارد تانک شدند. طرق گفت: قبل از این‌که بچه‌های ما را بزنند باید کاری کنیم. به‌ یاد فرمانده لشکر که زیاد از محل ماموریت دور نبود افتادیم که نکند به ایشان شلیک کنند. خودمان را رساندیم پای تانک. اول قرار بود تانک را با آری پی جی بزنیم بعد گفتیم: الان شرایط حساسه شاید گلوله به تانک نخورد وکمانه کند. نزدیک تانک رفتیم. جلو تانک در گل فرو رفته و پشت آن بیرون بود. دقیقاً روبروی خاکریز و سنگر کمین نیروهای خودی. بی‌حرکت ماندیم. یک‌دفعه آرام سرباز عراقی سرش را بیرون آورد، انگارمتوجه طرق شدند که سمت راست تانک بود. با گرینوف رگباری را به سمت راست شلیک کرد و طرق یک‌باره فریاد زد: حالا، حالا. من‌ هم سریع ضامن نارنجک را کشیدم و انداختم توی تانک. در حال انداختن نارنجک دوم بودم که طرق دوید به سمت خاکریز دشمن. دو انفجار شدید باعث انهدام تانک شد. گفتم: غلام‌رضا، کجا میری؟ بدجور گوش‌هایمان از صدای انفجار صدا می‌کرد. دل نگران فرمانده بودم با خودم گفتم، شاید تیر خورده یا دچار موج گرفتگی شده باشد. من هم دویدم دنبال طرق. دیدم زانو زده و دکل را هدف گرفته بود کار خیلی سریع پیش رفت ما هم با انهدام دکل شروع به دویدن سمت نیرو‌های خودی کردیم.
در بین راه فرمانده گردان 165 و چند نفر از نیروهایش را دیدیم که به یاری ما آمده بودند. آن‌ها در آماده‌باش کامل بسر می‌بردند. وقتی دیدند سالم هستیم خوشحال شدند. آن‌قدر آتش رد وبدل شد که تا صبح طول کشید و همان تانک توسط استواری از گردان 165 مورد اصابت چند گلوله قرار گرفت و بعد از آن دیگر کسی در آن منطقه با تیر مستقیم دشمن مورد هدف قرار نگرفت. [1]جاده رحمانیه ( بین جاده خرمشهر – آبادان) محل استقرار گد شهادت [2]گد 165 [3]تیمسار توکلی برگرفته از کتاب " کد 121 " به کوشش مهرنوش گرجی ، افتخار فرج و سیده نجات حسینی
مجالس گردان تخریب در بهمن ماه ۹۸ ۱- "صبحانه دورهمی گردان تخریب" در دوشنبه های اول هر ماه قمری ، "دوشنبه ۷ بهمن ماه" با مطابق اول جمادی الثانی مکان : مزار سردار شهید حاج محسن دین شعاری قطعه ۲۹ ساعت : ۷ الی ۸ صبح -------- ۲-"هیت گردان تخریب" سه شنبه ۸ بهمن ماه شهادت صدیقه طاهره حضرت فاطمه زهرا (س) شروع مجلس: ساعت ۱۹.۳۰ الی ۲۱.۳۰ سخنران: حجت الاسلام محمود ریاضت مداح: حاج علی رحیمی خادم:گروهان حضرت قمر بنی هاشم .ع. --------- ۳- "هر صبح جمعه ورزش والیبال" واقع در بزرگراه شهید زین الدین. بسمت شرق. خروجی اتحاد و احسان . خیابان احسان . کوچه ۱۲ ورزشگاه ۲۲ بهمن ساعت ۹ الی ۱۲ بصرف صبحانه
"صبحانه دورهمی گردان تخریب" در دوشنبه های اول هر ماه قمری ، "دوشنبه ۷ بهمن ماه" مطابق با اول جمادی الثانی مکان : مزار سردار شهید حاج محسن دین شعاری قطعه ۲۹ ساعت : ۷ الی ۸ صبح
هدایت شده از بیداری ملت
🔴سونامي سيلي هاي محكم به آمريكا در راه است "كيهان" نوشت: هدف قرار گرفتن سه هواپيماي نظامي آمريكا در غزني و قندوز افغانستان و كشته شدن ده‌ها نيروي نظامي و اطلاعاتي، سقوط هواپيماي نظامي ارتش آمريكا در غرب استان الانبار عراق و كشته شدن چهار نظامي آمريكايي، هدف قرار گرفتن مجدد پالايشگاه و شركت نفت آرامكو و فرودگاه ابهاء و پايگاه خميس عربستان در عمليات «بنيان‌المرصوص»يمني‌ها، نتيجه سرعت گرفتن تحولات منطقه برخلاف نيات و اهداف آمريكاست و نشان مي‌دهد «دومينوي ايام‌الله مقاومت» و «سونامي سيلي‌هاي محكم» در قالب انتقام سخت هنوز در راه است. 🔴به کمپین بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
هدایت شده از بیداری ملت
مداحی آنلاین - بهشتیانی که قبل از شهادت به بهشت رفتند - حجت الاسلام رفیعی.mp3
1.5M
♨️بهشتیانی که قبل از شهادت به بهشت رفتند بسیار شنیدنی👌 🎙حجت الاسلام 🌹🍃🌹🍃 @bidariymelat
بعد از عملیات تا مدت‌ها سردرد داشتیم. تا یک روز هواپیما آمد و اطراف ما را بمباران کرد و سنگر نمازخانه که ما درآن نماز می‌خواندیم روی سرمان خراب شد. از فرصت استفاده کردیم و به همراه دیگر مجروحان به بهداری رفتیم. وقتی نوبت‌مان شد دکتر بعد از معاینه گفت: پرده گوش‌تان پاره شده، احتمالاً عصب‌های گوش درونی‌تان هم قطع یا آسیب دیده هر موقع مرخصی رفتی به بیمارستان برو و درمانت را ادامه بده. [1] راوی : غلامعلی مسرور [1]ولی این سردرد، شیرین‌ترین دردی بود که یادآور اتحاد و شجاعت فرزندان ارتش در یک منطقه بحرانی بود. برای همین پی درمانش نرفتم. برگرفته از کتاب " کد 121 " به کوشش مهرنوش گرجی ، افتخار فرج و سیده نجات حسینی
يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش ، کتاب کد 121 به روایت گری جانباز و تخریبچی دلاور دفاع مقدس جناب سرهنگ شاپور شیردل (11) يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش ، کتاب کد 121 به روایت گری جانباز و تخریبچی دلاور دفاع مقدس جناب سرهنگ شاپور شیردل (11) درد شیرین بعد از حمله ایران به عراق که درمردادماه 1360 درمنطقه غرب سوسنگرد (عملیات الله اکبر) صورت گرفت تا اندازه‌ای ارتش قدرتش را به دشمن نشان داد. در این عملیات شهید طهماسبی، تقوی ، حجتی ، شیردل، محمد حسینی وخودم حضورداشتیم. ارتش توانست منطقه و خاکریزهای زیادی از دشمن را تصرف کند. یکی از روزهای ابتدای جنگ، هواگرگ ومیش بود که دستورآمد خیلی سریع و درکمترین فرصت باید منطقه آزاد شده را از لوث مین وگلوله‌های عمل نکرده و تله‌های انفجاری پاک‌سازی کنید. برای دفاع از مرزهای غربی تعدادی از نفرات را به آن‌جا برده بودند. و از نظر نیرو با کمبود مواجه شده بودیم. فعالیت بسیار سخت وطاقت‌فرسا بود. هر چقدر کار می‌کردیم بازهم فرمانده‌هان لشکر 21 حمزه و 92 زرهی اظهار نارضایتی می‌کردند. یک‌روز من، طهماسبی، شیردل و محمد حسینی برای پاک‌سازی منطقه دشت مانندی نزدیک دشت عباس به نام سبحانیه رفته‌بودیم. داشتیم پاکسازی می‌کردیم که طهماسبی گفت: بیشترین مین‌هایی که درمی‌آوریم ضد نفر وضد خودروهستند و این‌گونه مین‌ها تأثیری روی نفربر ندارد، بیایید با نفربر تمام مین‌ها را منهدم کنیم. آزمون سختی بود. همیشه ابداعات را خودمان عملیاتی می‌کردیم، بعد اطلاع می‌دادیم. با این‌که می‌دانستیم قدرت ریسک بالایی می‌خواهد ولی با یک یا علی (ع) قبول کردیم کار را انجام دهیم. هرکدام از ما گفتیم من رانندگی می‌کنم. چون همه داوطلب بودیم چهار نفرمان رفتیم توی نفربر و شروع به منفجرکردن مین‌ها کردیم. من هر چه دعا بلد بودم را زمزمه کردم. دانسته می‌خواستیم روی مین برویم و این نیاز به شجاعت زیادی داشت که سوارتانکی شوی که باید روی مین برود. چند تا تانک و نفربر دشمن و خودی که در حمله منهدم شده بودند، آن‌جا بود. یک دفعه من خندیدم وگفتم: کی باورمی‌کنه ما روی مین‌ها داریم راه می‌ریم آن‌ها منفجر می‌شوند ولی ما سالمیم. این را گفتم صدای انفجاری به یک‌باره به هوا بلند شد که درتمام عمرم نشنیدم. توی نفربر را دود فرا گرفته بود. آن‌هم بسیار غلیظ، هرکدام‌مان طرفی افتاد، طهماسبی توی تاریکی مطلق و دود گفت: همه خوبید حسینی ؟ شیردل ؟غلام‌‌حسین، صداتون در نمیاد. یکی یکی اعلام حضورکردیم. که حال‌مان خوب است. ولی صدای همدیگر را که شنیدیم مثل این بود که توی گوش‌مان سوزن فرو می‌کنند. تا مغزمان تیر می‌کشید. چند دقیقه بی‌حرکت، مات ومتحیر بودیم. شیردل درب نفربر را بازکرد، بیرون رفتیم، قیافه‌های‌مان دیدنی بود، سیاه و پر از دود. آرام روی مسیر شنی نفربر دراز کشیدیم. همه فکرمی‌کردیم دشمن یا با موشک یا آرپی جی نفربر را زده است. حال‌مان که بهترشد متوجه شدیم روی مین ضدتانک رفته وشنی‌اش پاره شده است. نفربر تحویل من بود و از این بابت هم ازعواقب کار ناراحت بودم. تعدادی از رزمندگان گردان تانک 764 که نزدیک منطقه مستقر بودند به طرف‌مان آمدند پای خاکریز ما را صدا کرد ند: نیاز به کمک ندارید ، طوری نشدید ؟ گفتیم: خوبیم فقط شما جلو نیائید میدان‌ مین گسترده است. صدای آتش دو طرف گاهی با هم قطع می‌شد. داشتیم به طرف خاکریز می‌رفتیم. من مدام برمی‌گشتم و یک نگاه از روی تأسف به نفربر می‌کردم طهماسبی گفت: چیه خیلی ناراحتی؟ آره! نباید نفربر را بگذاریم و خودمان برویم. باشوخی گفت: خیلی خوب من که کله‌ام داره می‌ترکه، روی من حساب نکنید. سه نفرتون برید، دور نفربر را بگیرید و بیارید. به همین سادگی. یک‌دفعه شیردل پرسید: نمیشه تعمیرش کنیم؟ اتفاقاً داشتم به همین فکرمی‌کردم. همه گفتن چطور،گفتم: - همراه من بیائید. تا اندازه‌ای که توانستیم مسیررا بازکردیم. خوشبختانه یگانی که نزدیکش بودیم یگان تانک بود و هم تعمیرکار تانک و تجهیزات مکانیکی داشتند. کار ما تا شب طول کشید و همه نیروها که درآن منطقه بودند برای یاری چیزی کم نگذاشتند. آن‌قدر که درد انفجار یادمان رفت. بعداز تعویض شنی وکارهای مکانیکی، استاد و تکنیسین تانک خودش نفربر را روشن کرد وآرام آرام به عقب آمد. همه یک‌صدا، انگار نه انگار که در منطقه جنگی قرار داریم، صلوات فرستادیم. خیلی خوشحال شدیم و ازهمه خواستم که کسی قضیه را لو ندهد. اول به خاطر این‌که تا مدت‌ها سوژه خنده بچه‌ها می‌شدیم، دوم اگر بعضی‌ها می‌فهمیدند باید صورتجلسه می‌شد و مدت‌ها جوابگو می‌شدیم. ولی ظاهراً از روز اول هم بهترشد.
روایت نویسنده دفاع مقدس عبدالرضا سالمی نژاد از بنیانگذار واحد تخریب در جنوب سردار شهید علیرضا خیاط ویس (3) روایت نویسنده دفاع مقدس عبدالرضا سالمی نژاد از بنیانگذار واحد تخریب در جنوب سردار شهید علیرضا خیاط ویس (3) زادگاه روستاي ويس در 15 کيلومتري شمال اهواز، زادگاه شهيد عليرضا خياط ويس، فرزند حاج عباس خياط ويس و سرکارخانم بتول گلاب کش است. اين روستا در تقسيمات کشوري امروز به شهري از توابع شهرستان اهواز تبديل‌شده است. در دهه‌ بيست آقا عباس که به همراه تنها برادرش از شوشتر، به‌قصد توسعة کار خياطي‌شان به‌طرف اهواز حرکت مي‌کردند به روستاي ويس جايي که گفته مي‌شود به‌عنوان يکي از مهم‌ترين باراندازهاي رودخانة کارون در عصري که رونق کشتيراني و تجارت صادرات و واردات کشور درآن برقرار بود، مي رسند و همانجا اسکان مي‌يابند تا از جمعيت روزافزون اين منطقه در جهت جلب مشتري استفاده‌ بهينه را بنمايند، به‌ ويژه اينکه در آن دوران لباس‌هاي آماده به‌خصوص کت‌وشلوار رسمي وجود نداشت و به‌صورت غير صنعتي و دست‌دوز تهيه مي‌شد. خريد ملکي در اين روستا و راه‌اندازي مغازة خياطي، سرنوشت او و خانواده‌اش را در سالهاي آتي رقم زد. راه افتادن ادارة ثبت‌احوال براي شناسنامه‌دار کردن مردم شهر و روستا در مجموعه ادارات تازه تشکيل حکومت وقت، پاي مأموران اين اداره را نيز به روستاي ويس کشاند و براي آقا عباس و برادرش، به دليل اينکه مشغول کار خياطي بودند و تنها خياط اين روستا نيز به‌حساب مي‌آمدند نام خانوادگي «خياط ويس» را انتخاب کرده و در شناسنامه‌هايشان درج نمودند. از اين ‌پس در شهر و روستا آن‌ها را با اين نام خانوادگي مي‌شناختند. محبوبه قلعه تکي، همسر شهيد: پدرش حاج عباس خياط ويس از افرادي بودند که پدر و مادرش را زود از دست مي‌دهد و طعم يتيمي را خود نيز چشيده بود. چون برادرش در شوشتر خياط بود، به همراه او براي رونق کار و زندگي‌شان به ويس مي‌آيند و اسکان مي‌يابند. ما اصالتاً از بلداجي اصفهان و شهرکرد هستيم و از چهارمحال و بختياري به‌حساب مي‌آييم. آن‌طور که من شنيده‌ام در زمانهاي قديم، ويس شهرتي هم‌عرض اهواز داشته است و کسب‌وکار اقتصادي از رونق خوبي برخوردار بوده است. همان زمان يعني چيزي حدود هشتاد سال پيش، مادربزرگ و عموهايم به ويس مهاجرت کردند. عمويم براي من تعريف مي‌کرد براي سوادآموزي و قرآن آموزي برايمان از رشت معلم مي‌آوردند. آن موقع به معلم مي‌گفتند ملا؛ يعني ويس مکتب‌خانه‌اي داشت که برايش ملا و معلم مي‌آمد. همان موقع ويس هم از حمام عمومي برخوردار بوده و هم آسياب داشته است. بافت جمعيتي‌اش هم مختلف بوده است؛ يعني هم عرب ها توي آن زندگي مي‌کردند و هم اصفهاني، يزدي، خوزستاني، شيرازي و آباده‌اي. حتي گفته مي‌شود که از نظر خدمات عمومي، چيزي از اهواز کم نداشته است. شايد به خاطر برتري رونق اقتصادي در اهواز بود که کم‌کم ويس از رونق افتاد و بسياري از ساکنان آن به سمت اهواز کوچ کردند. تنها فعاليت اقتصادي که از قديم تاکنون در ويس استوار مانده شغل کشاورزي و مغازه‌داري است که هم‌اکنون شغل‌هاي غالب مردم ويس مي‌باشد. حميد خياط ويس، برادر ارشد شهيد: من از پدرم شنيده‌ام که اهواز قبلاً به ناصري معروف بوده و تمام مرکب‌ها و کشتي‌هاي تجاري که به اين منطقه مي‌آمده در ويس باراندازي مي‌کرده اند و اين منطقه تجاري رونق داشته است، به همين دليل بسياري از نژادها و عشاير، مثل عرب‌ها، شوشتري‌ها و کمي هم دزفولي‌ها را به اين منطقه جذب و ساکن شده بودند. فاطمه خياط ويس: مغازة پدرم قطعة کوچکي از زمين منزل مان بود که دقيقاً روبروي مسجد جامع ويس قرار داشت. صداي اذان که بلند مي‌شد نه‌تنها مغازة پدرم که تمام مغازه‌داران اهل ويس کرکره‌ها را پايين مي‌آوردند و به مسجد مي‌رفتند؛ مثل مغازه‌داران اطراف مسجدالحرام در مکه. بچه‌ها و جوان‌ها هم آموخته بودند که با صداي اذان به مسجد هجوم‌آورند. ويس اگرچه مظاهرچنداني از پيشرفت و تمدن نداشت اما از نظر تربيت خانوادگي در نهايت کمال بود. خانواده‌ها اصل و نسب دار بودند و ديانت حرف اول را مي‌زد. مردم به‌راحتي به يکديگر اعتماد مي‌کردند و دروغ‌گويي رواج نداشت. به نظر مي‌رسد اين ويژگي مهم زندگي روستايي است. برگرفته از کتاب " سردار آتش " نوشته عبدالرضا سالمی نژاد
روایت تخریبچی دلاور دفاع مقدس عبدمحمد علی پور دشت بزرگ در مورد شهید عزیزالله الماسی روایت تخریبچی دلاور دفاع مقدس عبدمحمد علی پور دشت بزرگ در مورد شهید عزیزالله الماسی خمپاره انداز در عملیات خیبر ایشان به اتفاق تعداد دیگری از برادران در قسمتی از خط حضور داشت. درگیری‌ها در نهایت شدت بود؛ طوری که جنگ تن به تن نیز صورت گرفت. ایشان رشادت و شجاعت خود را در آن‌جا به‌طور کامل نشان داد و با هر وسیله‌ای که بود با دیگر برادران به مقابله با عراقی‌ها می‌پرداخت. گاهی با آر.پی.جی می‌جنگید، گاهی به وسیله خمپاره‌ی60 و گاهی با نارنجک دستی. دوستانی که در آن قسمت بودند. هرگز خمپاره زدن‌های دقیق این شهید بزرگوار را فراموش نمی‌کنند. راوی: عبدمحمد علی‌پور برگرفته از کتاب " انتهای معبر " به کوشش افتخار فرج و سیده نجات حسینی