۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
3. گرما در خاک
در بیابان کمین زده بودیم. سرمای سختی تنمان را میلرزاند، سرمایی که تا مغز استخوان اثر میکرد. وسایل گرم کننده هم در دسترس نبود و به علت رعایت مسائل امنیتی روشن کردن آتش مجاز نبود. ناچار هر کدام از بچه ها در گوشهای کز کرده بودیم و چشم به بیابان پهناور داشتیم. هیچ اثری از اشرار نبود دستها و پاهایمان بیحس شده بود . با خودم فکر میکردم مگر اینها دیوانهاند که در این سرما و در این بیابان بیآب و علف به کار قاچاق میپردازند که یک نکته در ذهنم جرقه زد و آن این که سرما میتواند برای اشرار فرصت مناسبی باشد تا بتوانند به راحتی محموله هایشان را از مرز رد کنند و اگر ما این سرما را تحمل نکنیم آنها به راحتی این کار را انجام میدهند. گویی آن شب بر خلاف شبهای دیگر کش آمده بود از شدت سرما یک لحظه آرام نداشتیم. آسمان آرام پرده سیاه ظلمانی را از چهرهاش کنار میزد، بچه ها برای نماز آماده میشدند. خستگی را در چهره یکایک بچه ها میتوانستی ببینی ناگهان متوجه خنده بچه ها شدم که هر کدام دست بر دلشان گذاشته بودند و با خنده برادر جندقیان و برادر معمار را نشان میدادند. با دیدن آن منظره بی اختیار به خنده افتادم، نیمههای شب که سرما به تن بچهها هجوم آورده بود برادر معمار و برادر جندقیان دست به ابتکار ماهرانهای زده بودند. آنها گودالی در زمین کنده، داخل آن رفته و رویشان را با خاک پوشانده بودند تا به این طریق هم با دشمن مبارزه کنند هم با سرما. (2)
1. ترمه نور – ص297-298.
2. به روایت یکی از همرزمان.
کتاب " فصل فکرت های نو " تخریبچی دلاور دفاع مقدس آقای دکتر احمد مومنی راد ( صفحه 15)
۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
http://mabarenoor.ir/memoirs/949-%D9%8A%D8%A7%D8%AF%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87%E2%80%8C%D9%8A-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D8%AA%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%A8%E2%80%8C%DA%86%DB%8C-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B4-%D8%8C-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%DA%A9%D8%AF-121-%D8%A8%D9%87-%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%DA%AF%D8%B1%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%D9%86%D8%A8%D8%A7%D8%B2-%D9%88-%D8%AA%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%A8%DA%86%DB%8C-%D8%AF%D9%84%D8%A7%D9%88%D8%B1-%D8%AF%D9%81%D8%A7%D8%B9-%D9%85%D9%82%D8%AF%D8%B3-%D8%AC%D9%86%D8%A7%D8%A8-%D8%B3%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF-%D8%B4%D8%A7%D9%BE%D9%88%D8%B1.html
۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
يادنامهي شهدای تخریبچی ارتش ، کتاب کد 121 به روایت گری جانباز و تخریبچی دلاور دفاع مقدس جناب سرهنگ شاپور شیردل (19)
يادنامهي شهدای تخریبچی ارتش ، کتاب کد 121 به روایت گری جانباز و تخریبچی دلاور دفاع مقدس جناب سرهنگ شاپور شیردل (19)
به دلیل اهمیت کار، همیشه نقشهها را خودش رسم میکرد. اگر گاهی فاصله بین دو مین از حد سه قدم کمتر یا بیشتر بود، دقیقاً روی نقشه همانطور رسم میکرد.
بهخاطر نداشتن تجربه عملی در میدانهای مین، تلفات زیادی داده بودیم. واحد تخریب یک واحد کاملا ً فنی و تخصصی بود. میدانستیم که هر انفجار یا تخریب نیاز به مواد منفجره خاص خودش را دارد. مثلاً برای آهن و تیرآهن، پل، دکل، جاده و ... مواد مخصوص خودش را باید استفاده کرد.
تا اینکه یک روز مأموریتی [1] دادند برای تخریب یک پل و یک جاده [2]که پشت نیروهای دشمن قرار داشت. تردد در آنجا بسیار مشکل بود. آن موادی که برای انهدام جاده باید استفاده میشد نیترات آمونیوم بود که هر کدام از بشکههای آن 40 پوند وزن داشتند [3]. حملش برای ما ممکن نبود. شهید طهماسبی گفت:
- برویم ابتدا منطقه [4]را بازدید و شناسایی کنیم بعد یک فکری به حال مواد میکنیم.
وقتی به منطقه مأموریت رسیدیم، با یک پل مواجه شدیم. پلی بدون پایه که از لولههای بزرگی با اینچ بالا (که روی هم گذاشته بودند و با خاک دپو شده بود) مواجه شدیم. انهدامش نیاز به یک ابتکار داشت. انتظار داشتیم که برویم و بعد از همفکری برگردیم و کار را انجام دهیم. اما شهید طهماسبی گفت:
- خوب الان هیچ خبری نیست حاضرید الان تمامش کنیم؟
به شوخی گفتم:
- ببخشید! با بیل وکلنگی که نیاوردیم میخوای پل و جاده رو منهدم کنیم؟
- توی مسیر که میآمدیم تعدادی مین (مارک 7) [5] دیدم اگر همت کنید آنها را بیاورید کار تمام است.
- آقا با کدام آتشزنه با کدام گالوانومتر یا ماشین انفجار؟
بالاخره با اصرار ایشان مینها را آوردیم و خودش پیشقدم شد. آنها را گذاشت درون لولههای بالای آب. ولی همه ماسورههای مینها را یک قسمت گذاشت. بعد از اتمام کار چنان انفجاری صورت گرفت که همکاران با توجه به دوری مسافت، اظهار داشتند صدای انفجار را شنیدهاند. بهگونهای پل منهدم شد که دیگر نیازی به انهدام جاده نبود. وقتی به قرارگاه کربلا و قرارگاه جنوب رفتیم تازه قرار بود مجوز مأموریت انهدام را صادرکنند.
گفتند: شما رفته بودید شناسایی، قرار بود بیایید مواد منفجره ببرید!!
ایشان ابتکارات خارق العادهای داشتند و همیشه در مأموریتها موفقیتهایش مثال زدنی بود.
[1] مرداد 1361
[2]بین طلائیه و جزیره مجنون
[3]40 پوند نزدیک 17 کیلو میشد که در شرایط سخت آنجا امکان جابجائیش برای نفر نبود.
[4] منطقه کرخه
[5]مین مارک7: قویترین مین ضدتانک است که برای انهدام تانک چنیقتن استفاده میشد که از رده خارج گردیده است.
برگرفته از کتاب " کد 121 " به کوشش مهرنوش گرجی ، افتخار فرج و سیده نجات حسینی ( صفحه 73)
۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
روایت نویسنده دفاع مقدس عبدالرضا سالمی نژاد از بنیانگذار واحد تخریب در جنوب سردار شهید علیرضا خیاط ویس (11)
روایت نویسنده دفاع مقدس عبدالرضا سالمی نژاد از بنیانگذار واحد تخریب در جنوب سردار شهید علیرضا خیاط ویس (11)
کوشا در تحصيل
حاج عباس که خود درد محروميت از ادامه تحصيل را به دليل گرفتاريهاي زندگي چشيده بود، اما براي فرزندانش اصلاً نميپذيرفت که راهي جز درس خواندن براي زندگي آتيشان انتخاب کنند.
فاطمه خياط ويس، خواهر شهيد: عليرضا از همان کودکي تيزهوش و بااستعداد بود و من مرتب او را تشويق ميکردم که در تحصيلاتش کوشا باشد، فاصله سني من با عليرضا 13 يا 14 سال بود ولي بيشتر درسها را از او ميآموختم تا از مدرسه شبانه.
حميدرضا خياط ويس: در ويس دبيرستان وجود نداشت، براي ادامه تحصيل بايد به اهواز مي رفتيم، عليرضا نيز چنين کرد و با تردد بين اهواز و ويس سرانجام موفق شد ديپلم خود را، در رشته علوم انساني اخذ کند.
محبوبه قلعه تکي، همسر شهيد: پدرشان توجه خاصي به تحصيل بچهها داشت و آنها را مرتب ترغيب به ادامه تحصيل ميکرد. برادر بزرگش آقا حميد، با مشکلات زيادي توانست مهندسياش را بگيرد، ايشان هم همينطور بود. رفته بود اهواز نزد خواهرش و عليرغم اينکه خانهشان فقط يک اتاق داشت او هم توي خانه خواهرش زندگي کرد تا توانست ديپلمش را در اهواز بگيرد، حتي شنيدم که در کنکور دانشگاه هم شرکت کرده بود اما به دليل نا آراميهاي کردستان و حضور در آنجا از خيال آن درآمده بود.
دکتر محمدرضا درخشان نيا: پدر و مادرم افراد ساده و سالمي بودند و تمام تلاش شان روي اين متمرکز شده بود که فرزندان شان با درس خواندن بهجايي برسند و از زندگي خوبي برخوردار باشند. عليرضا چون به خاطر جنگ از ادامه تحصيل دل کنده بود، وقتي مرا در لباس بسيجي ديد که آماده حضور در جبههها هستم ممانعت کرد و گفت: شرايط درس خواندن براي تو فراهم است بهخصوص اينکه در درسهايت هميشه شاگرد اولي. ما دوران بعد از جنگ را هم پيش رو داريم، تمام جوانان که نبايد توي جبههها بيايند، آينده کشور به مديراني مومن، متعهد و انقلابي نياز دارد، آنجا هم جبهه است.
برگرفته از کتاب " سردار آتش " نوشته عبدالرضا سالمی نژاد ( صفحه 17)
۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
۶ اردیبهشت ۱۳۹۹