eitaa logo
مجمع پیشکسوتان تخریب چی
391 دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
8.1هزار ویدیو
265 فایل
مجمع پیشکسوتان و رهروان شهدای تخریب چی کشور
مشاهده در ایتا
دانلود
مجید اسکندری: مجید اسکندری: با سربازان درون گهواره خامنه ای چه میکنید؟ 🔹اگر آن روز که ساواک گرداگرد خمینی بت شکن را گرفته بود و زخم زبان میزد که سربازانت کجایند؟ و روح خدا فرمود سربازان من در گهواره اند! 🔹روح آیزنهاور و کارتر خبردار میشد که روزی سربازان در گهواره خمینی، طومار 2500 سال رژیم ‌شاهنشاهی را در هم می‌پیچند، و دیگر نه ژاندارمی دارند و نه کاپیتولاسیون و نه سفارتخانه و نه سفیری! او را که هیچ، هواپیماش را هم که هیچ، دودمانش را در آسمان میزدند! 🔹تا سالها بعد روح لینکلن و جرج واشنگتن در گور به خود نلرزد، که وقتی پترائوس چهار ستاره پیام یکی از همین سربازان خمینی را خواند، که در آن نوشته شده بود: 🔹"من، قاسم سلیمانی،سیاست‌های ايران را در عراق، لبنان،غزه و افغانستان تدوين مي كنم!" 🔹خمینی را نگاه داشت، همان که محمد ص را با تار عنکبوتی در غار نگاه داشته بود! 🔹قرن هاست که تاریخ انتظار این سربازان را میکشد! 🔹چه شد فتح سه روزه صدام با آمریکا؟ 🔹مگر چند ساعته کویت را نگرفت بدون آمریکا؟ 🔹کجا رفت از نیل تا فرات رایس؟برخورد تمدن های هانتینگتون؟ 🔹هلال شیعه کسینجر، پایان دنیا فوکویاما؟ 🔹از نیل تا فرات که هیچ از هرات و پنج شیر و صنعا تا لاذقیه و سامرا،آب نمیخوردند مگر با اجازه قاسم سلیمانی آن سرباز در گهواره خمینی! 🔹حسن طهرانی مقدم کابوس شب های یهود که و وصیت کرد بر سنگ مزارم بنویسید اینجا مدفن کسی است که میخواست اسرائیل را نابود کند! 🔹سرباز در گهواره خمینی بود که کرور کرور سجیل و رعد و عماد ساخت، تا تلاویو و حیفا را از حالا شخم خورده بدانند و التماس کنند که فقط بگویید تهدید نکنند! 🔹روی دیوار های خرمشهر نوشته بودند،آمدیم تا بمانیم،اما این حسن باقری، احمد متوسلیان،صیاد شیرازی، سربازان در گهواره خمینی بودند، که کارستانی کرد که در زادگاه صدام عکس امام را بالا میبرند! 🔹تمام شد آن دوران که آواکس هایتان بر سر غواص های خمینی فرود می آمد و آنها را، دست بسته زنده به گور میکرد،خردل میخوردند و تن به تانک میجنگیدند! 🔹حالا باید برای کشتن سربازهای سید علی آخرین نسل عمود پرواز های لاکهید مارتین، تا یمن،نیجریه و سوریه پرواز کنند! گذشت زمان بزن در رو که سربازان خمینی در شلمچه و خرمشهر شهید میشدند! 🔹سربازان خامنه ای در خانطومان و قنیطره و حلب میجنگند و به گفته خودتان، 7تریلیون دلار هزینه ایجاد داعش را پودر میکنند و شهید میشوند که نزدیکترین جاهاست به قبله اول! و چه نزدیک است فتح آخر! 🔹این سربازان در گهواره خمینی بودند که با دست خالی بر هم زدند تمام نظم نوین جهانیتان را! با سربازان درون گهواره خامنه ای چه میکنید؟
🍃🌸🌸🌹🌹🌹🌸🌸🍃 «پایگاه جامع دفاع مقدس تا شهدا» تصاویری دیده نشده از شهید محمدرضا شفیعی منتشر کرده که به این بهانه، جا دارد حکایت شهادت وی را بازخوانی کنیم. به گزارش «تابناک»، هرچه درباره عملیات کربلای چهار و حکایت غواصان دست بسته آن عملیات شنیده‌ایم و با شکوه مراسم تشییع شهدای آن عملیات، حکایت قهرمانی هایشان را مرور کرده‌ایم، باز جا دارد که روایت شهادت یکی از رزمندگان جان برکف کشورمان در آن عملیات را بازخوانی کنیم؛ شهیدی که شانزده سال بعد از آن عملیات پیکر سالمش کشف شد و تعجب همگان را برانگیخت!. حسین محمدی مفرد از جمله غواصان واحد تخریب لشکر 5 نصر که هم رزم شهید شفیعی بوده، درباره شهادت وی می‌گوید: عملیات کربلای 4 در منطقه عملیاتی شلمچه در 1365/10/03 آغاز گردید و در صبح روز 1365/10/04 به اسارت دشمن درآمدم و با توجه به جراحاتی که داشتم بعد از دو اذیت و شکنجه در 1365/10/06 به همراه تعدادی از اسرای ایرانی به بیمارستان نظامی در شهر بصره منتقل شدیم. از آن جایی که مدت طولانی از زمان مجروحیت می گذشت و در این مدت نیز اذیت و آزارهای دشمن توان جسمی ام را ضعیف کرده بود در ساعات اولیه حضور در بیمارستان را هیچ به خاطر ندارم ولی اولین چیزهایی را که به یاد دارم شهید بزرگوار شفیعی بود که در تخت سمت چپ من بود، بعد از به هوش آمدنم تنها صدایی که شنیدم صدای ایشان بود که در حال صحبت با هم اتاقی هایمان بود و من که هنوز به شرایط دلگیر اسارت عادت نکرده و غمگین و ناراحت بودم، چون از سرنوشتی که خواهم داشت خیلی آگاهی نداشتم، سکوت را بهتر می‌دانستم تا حرف بزنم و فقط نگاه می‌کردم. ساعت حدود 4 تا 5 بعد از ظهر بود که یک سرباز عراقی وارد اتاق شد و مستقیم به سمت محمد رضا رفت و محمد رضا با این سرباز بسیار خودمانی شروع به صحبت کرد. با زبان اشاره به این سرباز می‌گفت عکس روی دیوار که در بالای درب ورودی بود بردار (عکس صدام) و سرباز عراقی با کلام اشاره می‌گفت، نه نه این حرف ها را نزن که سرت را می‌برند و سر من را هم می‌برند! ولی محمد رضا با لحن جدی و با چاشنی به شوخی می‌گفت نه عکس را بده تا من زیر پایم بشکنم و بلند بلند به صدام مرگ می‌گفت و درود بر خمینی را تکرار می‌کرد و سرباز را هم مجبور می‌کرد که بگوید. من از صحبت های محمد رضا و سرباز عراقی در تعجب بودم که این چه رفتاری است. وقتی سرباز عراقی از اتاق خارج شد به محمد رضا گفتم مگر این سرباز را می‌شناسی که این قدر راحت با او حرف می‌زدی؟ گفت: نه! گفتم پس با چه جرأتی اینگونه صحبت می‌کردی؟ گفت: «من از هیچ کس ترسی ندارم. به عراقی ها گفته‌ام که پاسدار هستم؛ عراقی ها هستند که باید از من بترسند، آن ها اسیر ما هستند نه ما اسیر این ها.» همین طور که این شهید عزیز صحبت می‌کرد با خودم گفتم: «گفته بودن موجی ولی ندیده بودم این موج با این اسیر ایرانی چه کرده»! با توجه به داروهای که خورده بودم به خواب رفتم. نمی‌دانم چه مقدار زمان بود که ناله های محمد رضا از خواب بیدارم کرد و پرسیدم چه شده؟ گفت: درد دارم و روی تخت نشسته بود و از درد به خودش می‌پیچید و عراقی ها را صدا می‌کرد که کمکش کنند و پرستار آمد و آمپولی به او زد و رفت. من از محمد رضا اسمش را تازه پرسیدم و سعی کردم او را بیشتر بشناسم که او به من گفت اسمت چیست؟ گفتم: حسین. گفت: «حسین من زنده نمی‌مانم؛ جراحتم بسیار است. من را فراموش نکن. من محمد رضا پاسدار و بچه شهر قم هستم ...» که اجازه ندادم حرفش تمام شود و صورتم را برگرداندم و گفتم: «لطفا بگیر بخواب... دوست ندارم در این مورد حرفی بشنوم»، چون از حرف های محمد رضا دلم یکباره گرفت. غروب بود، اسارت بود، جراحت بود و این ها خودش به اندازه کافی دلگیر بود و دیگر توان تحمل شنیدن وصیت نداشتم. چشمانم را اشک گرفته بود. آن زمان من 14 سال داشتم. درد جراحتم را فراموش کردم و اشک می‌ریختم به حال تنهایی و غربت گریه می‌کردم. آن قدر آگاهی و پختگی مردانه را نداشتم که دل کوچکم بتواند این همه غم را تحمل کند و در همان حال اشک و غم به خواب رفتم و ساعت های 3 صبح بود که با ناله های محمد رضا از خواب بیدار شدم. گفتم: محمد چیه هنوز که نخوابیدی؟ گفت: من که گفتم درد دارم ... کاری از دستم ساخته نبود و فقط به او نگاه می‌کردم که درد می کشد. پرستار بار دیگر آمد و مسکن تزریق کرد و رفت. بعد برای آرامش خودم با محمد رضا شروع به صحبت کردن کردم البته چیز زیادی از آن حرف ها یادم نمی‌آید ولی مهم ترین حرف ها این بود که چرا این قدر راحت حرف می‌زنی؟ چرا فکر می‌کنی گفتن این حرف ها به عراقی ها شجاعت است؟ فکر نمی‌کنی کمی با احتیاط رفتار کنی بهتر است؟! گفت: «چرا حق با تو است اما من با همه فرق دارم من بزرگ نشدم که بترسم بزرگ نشدم که اسیر باشم من اگر پاهایم توان راه رفتن داشت همین سرباز عراقی را مجبور می‌کردم تا من را فراری دهد؛ در اسارت یا می‌میرم یا فرار
می‌کنم و از تو هم می‌خواهم که تا توان پاهایت هست در اسارت نمان و فرار کن من واقعا نمی‌ترسم! من بازیگر نیستم و از دشمن ترس ندارم؛ اسیر نیستم» و چند بار این کلمه را گفت که تا پاهایت توان حرکت دارد فرار کن و اینجا نمان... . فردا صبح ما را توسط یک اتوبوس (آمبولانس) به زندانی در یک پادگان نزدیک شهر بغداد بردند که فکر می‌کنم پادگان نیروی هوایی بود، چون دائما صدای بلند شدن و فرود هواپیماهای جنگی می‌آمد. همان شب اول محمد رضا از درد بی تاب شده بود، من و هم سلولی هایمان با داد و فریاد سرباز عراقی را صدا می‌کردیم تا کمک کنند و بعد از کلی داد و فریاد یک سرباز که روپوش سفید در دستش بود آمد و از پشت همان میله ها یک مسکن زد و رفت. محمدرضا لباس به تن نداشت و تمام شکمش رد بخیه داشت. فکر می‌کنم که تمام معده و روده هایش به هم پیچیده بود... باز هم در زندان حرف های قبلی را تکرار کرد و داشت مشخصات خودش را می‌گفت که من اجازه ندادم حرف بزند و خواهش کردم که تمامش کند. آن شب خیلی سخت گذشت. با سن کمی که داشتم درد جراحاتم دیوارهای بلند سلول بر روی زمین سرد فصل دی ماه سکوت بهترین چیز بود و دیگر توان شنیدن حرفهای سنگین مرگ و جدایی را نداشتم فقط با خدا حرف می‌زدم و اشک می‌ریختم و گاهی ناله‌های محمدرضا من را از آن حالت خارج می‌کرد. نیمه های شب بود که خواب بودم که با یک ضربه بیدار شدم محمدرضا در سمت چپ من روی یک پتو بود و من هم در سمت راست محمد رضا نزدیک به نرده های درب زندان بودم. مقداری پنبه بود که خون آلود و مقداری هم مواد داخل روده بزرگ که بوی بدی هم می‌داد؛ از من خواست که این را از سلول بیرون بیندازم. وقتی این را دیدم متوجه وضعیت بد محمدرضا شدم؛ آنقدر جراحتشان زیاد بود که دفع از طریق شکم انجام می‌شد. با خودم گفتم در داخل شکم محمد رضا همه چیز جابجا شده است، ولی سعی کردم فکر نکنم و بعد از انداختن آن بسته به خارج دوباره خوابیدم. فردای آن روز ما را به محوطه زندان بردند. محمد رضا چون توان حرکت نداشت در همان پتوی که از بیمارستان حمل شده بود، داخل سلول بود که چند نفر او را بلند کردند و بیرون آوردند. محمد رضا در محوطه لخت بود و لباس نداشت و سرمای هوا او را اذیت می‌کرد، ولی ناله محمد برای سرما نبود... درد جراحاتش بود. او احتیاج به عمل جراحی داشت و مراقبت های پزشکی. زخم های من کم بود و می‌شد آن ها را تحمل کرد، ولی محمد رضا خیلی اذیت شده بود. تا ساعت 11 قبل از ظهر در همان جا بودیم و باز هم به محمد مسکنی زدند و داخل آمدیم کمی غذا آوردند ولی محمد رضا چیزی نخورد و خیلی زود تاثیر مسکن تمام شد و ناله های محمد رضا شروع شد؛ اما نه مثل دیروز خیلی ضعیف شده بود و توان ناله نداشت. ساعت 10 شب بود که محمد رضا دیگر کاملا بی حال شده بود و دیگر توان ناله کردن هم نداشت به من نگاه کرد و گفت حسین یادت نرود که من بچه قم بودم و چگونه جان دادم (شهید شدم) و بعد گفت خواهش می‌کنم کمی به من آب بده که خیلی تشنه هستم. و من به چشمان محمد که می‌گفت آخرین لحظات زندگیم هست نگاه می‌کردم. صدای محمد خیلی آهسته شده بود او خیلی صدایش رسا و بلند بود، ولی دیگر خبری از آن صدا نبود. دستم را به سمت قابلمه هایی که در آن آب بود بردم و بلند کردم و به سمت محمد بردم. همه کسانی که در سلول بودند، بیدار بودند و با نگرانی به محمد رضا نگاه می‌کردند و هیچ کس حرفی نمی‌زد. گویی همه به این نتیجه رسیده بودند که محمد رضا دیگر زنده نخواهد ماند. ظرف آب را تا نزدیکی او بردم او خودش را جلو کشید تا آب را از من بگیرد و دستش را بر لبه قابلمه گذاشت و دهانش را باز کرد تا آب بنوشد اما یکی از بچه ها ظرف آب را کنار زد و گفت: نه اجازه ندهید آب بخورد او جراحاتش زیاد است و برای زخم هایش خوب نیست. همه بچه ها این را حس کرده بودند که محمد لحظات آخر عمرش است. با صدای بلند گفتند: نه... نه...! رها کن و اجازه بده تا آب را بنوشد. هیچ وقت این صحنه را فراموش نمی‌کنم که یک دست محمد رضا به قابلمه محکم چسبیده بود و به سمت دهانش می‌کشید و آن برادر اسیر که بچه فریدون کنار بود و اسمش را به خاطر ندارم سمت دیگر قابلمه را. فکر می‌کنم این وضع شاید 50 ثانیه هم طول نکشید که دست محمد از قابلمه جدا شد و پیکرش بر زمین افتاد و به شهادت رسید. با نارحتی به آن برادر گفتم «خوب شد آب ندادی و او شهید شد.» او در جواب گفت «من قصد اذیت نداشتم. آب برای جراحات او خوب نبود». آن برادر از ما بزرگ تر بود و تجربه بیش تری داشت. می‌دانست که خوردن آب برای جراحات خوب نیست. ولی ما بر اساس احساساتمان می‌خواستیم عمل کنیم نه بر اساس تجربه و عقل. البته حق با ایشان بود و کارش درست بود... به هر حال محمد لب تشنه شهید شد و تا صبح پیکر مطهرش در کنار ما بود و صبح او را بردند ولی آن شب، شب غمگینی بود... . از مهم ترین چیزهایی که فراموش نکردم و به خاطر دارم اولا فامیل محمد رضا را در
ط ول اسارت نمی‌دانستم، به همان دلیل که گفتم. فقط می‌دانستم که اسم ایشان محمد رضا، پاسدار و اهل قم است. چون چندین بار این را به من گفت و وقتی از اسارت آزاد شدیم چون تنها کسی که بعد از اسارت و در دوران اسارت با من بود، برادر بزرگوارم آقای محسن میرزایی بود ایشان پیگیری کردند و مادر این شهید بزرگوار ار پیدا کردند و نحوه شهادت را برای ایشان گفتند. بعد از شانزده سال پیکر محمد رضا را سالم از خاک در آورده بودند. صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوان های جسد هم از بین می‌رفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه محمد رضا را دریافت می‌کردند، سرهنگ عراقی که در آن جا حضور داشته گریه می‌کرده و گفته : ما چه افرادی را کشتیم! مادر شهید می گوید موقع دفن محمد رضا، حاج حسین کاجی به من گفت: «شما می‌دانید چرا بدن او سالم است؟» گفتم: «از بس ایشان خوب و با خدا بود.» ولی حاج حسین گفت: «راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است: هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمی‌شد؛ مداومت بر غسل جمعه داشت؛ دائما با وضو بود و این که هر وقت زیارت عاشورا خوانده می‌شد، ما با چفیه هایمان اشکمان را پاک می‌کردیم ولی ایشان با دست اشک هایش را می‌گرفت و به بدنش می‌مالید و جالب این که جمعه وقتی برای ما آب می‌آوردند، ایشان آب را نمی‌خورد و آن را برای غسل نگه می‌داشت» شهید شفیعی در سال 81 در گلزار شهدای قم به خاک سپرده شد. 🍃🌸🌸🌹🌹🌹🌸🌸🍃
جام جهانی داشتیم وقتي جام جهاني مد نبود یک طرفش ما بودیم طَرفِ دیگه‌اش همه‌ی جهان... صرفا جهت اطلاع 👇👇👇 @news100
خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( قسمت دوازدهم) فصل 10 آسایشگاه 8 در خصوص آسایشگاه 8 یا همان آسایشگاه مجروحین که ما در آن بودیم هر روز صبح پس از آمار دو نفر از اسرای عزیز و فداکار به نامهای ابطحی و اسماعیلی که از بچه های نجف آباد بودند به آسایشگاه ما می آمدند و زحمت کارهای ما را از قبیل شستن لباسها ‚تراشیدن سر و صورت و مرتب کردن جاها و حتی زحمت تخلیه قوطی حاوی مدفوع مجروحین را با کمال تواضع و خلوص نیت می کشیدند به همین خاطر هیچکدام از ما مجروحین آسایشگاه 8 تا آخر عمر زحمات این دو برادر عزیز را از یاد نمی بریم چرا که بعضی از مواقع این دو بخاطر کمک به ما ‚ مورد ضرب وشتم عراقیها نیز قرار می گرفتند اما آنها بی توجه به این مشکلات کارشان را ادامه می دادند. همانگونه که گفتم خاموشی راس ساعت 10 شب بود که توسط مسئول آسایشگاه خاموشی زده می شد و چراغها خاموش میگردید و همه افراد آسایشگاه میبایست بالاجبار در جای خود بخوابند و اگر کسی بیدار می ماند و یا نیمه شب برای دستشویی رفتن از جایش بلند می شد و در همان هنگام نگهبان عراقی که بیرون گشت میزد از کنار پنجره آسایشگاه رد می شد و آن شخص را میدید آن کار را مخالفت با قانون خاموشی تلقی کرده اسمش را می نوشت و فردا صبح هنگام آمار به سراغش آمده و کتک جانانه ای به او میزدند. صحبت از قانون خاموشی آسایشگاه شد که بیاد خاطره ای از خودم افتادم که برایتان نقل می کنم . یادم هست در همان آسایشگاه 8 که بودیم یک شب‚ یکی دو دقیقه مانده بود به خاموشی که من برای مسواک زدن‚به کنار حوضچه داخل آسایشگاه رفتم .مسئول آسایشگاه به من گفت: سعید تا دو دقیقه دیگه خاموشیه الان دیگه وقت مسواک زدن نیست برگرد سر جات ‚ می خوام چراغها رو خاموش کنم .منهم درجوابش گفتم: آقا مهدی هنوز که ساعت 10 نشده یکی دو دقیقه تا خاموشی مانده من سریع مسواکمو میزنم. مسئول آسایشگاه که ظاهرا از نافرمانی من دلخور شده بود جواب داد: باشه بزن فردا که اسمتو به عراقیها دادم اون موقع می فهمی که گوش نکردن به حرف مسئول آسایشگاه چه عاقبتی داره. من هم که فکر نمیکردم مسئول آسایشگاه این حرفها را جدی بزند مسواکم را زدم و همزمان با خاموشی به سر جایم برگشتم . فردا صبح موقع آمار ‚ در کمال ناباوری دیدم که مسئول آسایشگاه جلو رفته و با کمک مترجم عرب زبان آسایشگاه در حالیکه با دست بطرف من اشاره میکرد به نگهبانی که برای گرفتن آمار اولیه آمده بود گفت : قربان یک نفر مخالف داریم .و جریان شب گذشته را برایش توضیح داد.نگهبان عراقی فرد قوی هیکل و سیه چرده ای بود که ما به او سودانی می گفتیم چرا که بین اسرا شایع بود او سودانی تبار است. سرباز دشمن با دست به من اشاره کرد از جایم بلند شوم و نزدیک او بروم.من که هنوز پایم درون گچ بود از توی صف آمار برخاستم و جلو رفته ایستادم.نگهبان ابتدا مقداری داد و فریادکرد که چرا مخالفت می کنی و باید تنبیه بشوی تا عبرتی برای دیگران شوم .بعد به من گفت عصایم را کناری بیندازم و روی پای سالمم بایستم. سودانی سپس به پشت سرم رفته و مرتب دست چپ و راستش را به قصد سیلی زدن تا نزدیک گوش من می آورد اما نمی زد. چند باری اینکار را تکرار کرد و به ناگاه و در حالت غافلگیرانه چنان سیلی در گوش چپ من نواخت که من مثل پر کاهی از روی زمین بلند شدم و چند متر آنطرفتر در کنار صف آمار به زمین خوردم . زمین و زمان دور سرم می چرخید و چشمانم سیاهی میرفت. نامرد دستش خیلی سنگین بود سمت چپ صورت من کاملا بی حس شده بود.سودانی همینطور که من روی زمین افتاده بودم با حرکات دستش داشت تهدیدم میکرد اما من که از شدت ضربه توی گوشم سوت می کشید تا دقایقی هیچی نمی شنیدم .بلاخره آمار گرفته شد و عراقیها رفتند.من هنوز باورم نمی شد که یک ایرانی هموطنش را دست این جلادها داده باشد تا مدتها از دست مسئول آسایشگاه دلخور بودم . البته خود او که بعدا برای عذرخواهی و طلب حلالیت پیش من آمده بود می گفت فکر نمی کرده که اینجوری بشود و تصور میکرده که بعلت مجروحیت من ‚سرباز عراقی به یک تذکر بسنده می کند.بهرحال من او را حلال کردم چراکه ما آدمها بعضی مواقع به عاقبت کاری که انجام میدهیم فکر نمی کنیم .
*_♨خیلی سوزناک ♨_* *_آهنگران میخوند :_* *_یاد شبهایی که بسیجی میشدیم_* *_شمع شبهای دوعیجی میشدیم....._* *_این مصرع آخر میدونین یعنی چی.... ؟؟؟؟_* _*عراق تو منطقه دوعیجی بمب فسفری مینداخت فسفر با اکسیژن هوا سریع ترکیب میشه و شعله ور میشه*_ *_بچه بسیجی ها زیر بمب های فسفری گیر میکردن و فسفر به تن این بچه ها میچسبید و با هیچ وسیله‌ای خاموش نمیشد و آنها میسوختن...😭_* *_میسوختن...😭_* *_و میسوختن ....😭_* *_و باد صبح ، خاکستر این بچه ها رو با خودش میبرد......😔_* *_کی فهمید ؟؟؟؟😔_* _*کی دلش سوخت ؟؟؟؟؟😔*_ *_کی میدونه که کی سوخت !!!!!😔_* *_کی میدونه چرا سوختن وحتی داد نزدن. . . !!!_* *_😔 سوختن، پودر شدن، خاکسترشان در هوا پخش شد، تا شاهد باشن در همه جای جای وطن آنچه میگذرد و میگذرد و میگذرد..._* *_اما..._* *_خداوند در کمینگاه است...😔_* *_مدیونیم_* *_آنقدر نشــــــــــر بدهـــــــید تا شاید برسد به دست اختلاسگران و نجومی بگیران و اشرافیون بی درد و حداقل شرمنده شهداء بشن و شاید به خودشون بیان و بفهمند که هزینه ی خیلی سنگینی بابت این امنیتی که دارن زیر سایه اش دزدی و عیاشی میکنن و درد مردم رو نمیفهمن پرداخت شده_* *_به_عــــشـــق_شهدا_*
کانال شهید عاصمی: قسمت ۱۵ سری به نشانة تأیید تکان دادم و او ادامه داد: «من از ششم مهرماه عازم جبهه شدم و همیشه حسرتم این بود که چرا یک هفته بعد از شروع جنگ به جبهه رفته و همان روزِ اول اقدام نکرده ام. این حسرت در وجود عباس بیشتر از من بود چون سنّش اجازه نمی داد بیاید جبهه. عاقبت با پارتی بازی راهی جبهه شد و آمد توی واحد من. فرمانده‌اش بودم و مراقب بودم بین او و دیگر دوستانم فرقی نگذارم؛ اما خون است دیگر، گاهی اوقات نفس از این رابطه خونی استفاده می¬کند و راهش را خطا می رود. برای جلوگیری از این کار، هر بار قرار بود در عملیاتی شرکت کنم، او را با گروهی می فرستادم که قرار نبود خودم همراهی شان کنم. عباس روحیة عجیبی داشت. معلوم بود شهید می شود. همیشه به دوستانم می گفتم برایم مسلم است که شهید می شوم؛ اما عباس زودتر از من! یک‌بار با مین کوب رفت روی مین ضدتانک. مین عمل نکرد و عباس صحیح و سالم برگشت مقرّ. شاکر بودنش یک چیز بود، گریه¬¬اش برای نرسیدن به فیض شهادت، یک چیز دیگر. مردادماه همین امسال در مقرّ مهندسی نساجی اهواز بودیم. برای شروع عملیات والفجر 3 آماده می شدیم و در میدان های مین به اصطلاح معبر می زدیم. شب عملیات، قرار بود یک عده را برای معبرزدن، جدا کنم و بفرستم جلو. چون سنّ عباس کم بود، او را انتخاب نکردم. عباس با ناراحتی و خشم آمد مقابلم ایستاد. هم گریه می¬کرد هم دعوا، هم التماس! داد می¬زد: «اصلاً تو چکاره هستی که من را انتخاب نمی¬کنی؟ چون چند سال از من بزرگ‌تری، به خودت اجازه می دهی نگذاری بروم جلو؟» کوتاه آمدم. علی و عباس را با یک گروه فرستادم زالوآب و خودم رفتم یک محور دیگر. وقتی برگشتم با سردسته ها برای گزارش‌‌دهی و اعلام اسامی شهدا دور هم جمع شدیم. سرهایشان را پایین انداخته‌‌بودند. معلوم بود چیزی را از من مخفی می¬کنند. شروع کردند به خواندن اسامی شهدا. نوبت رسید به یکی از سردسته¬ها که بین خواندن اسامی، سکوت کرد. مسئول عباس بود. دلم هرّی ریخت. حالم یک-جور دیگر شد. گفتم: چه شده؟ حرفی نزد. گفتم: ادامه بده. خواند: شهید عباس عاصمی... انگار که استخوان کمرم را خُرد کرده باشند، از درد توی خودم مچاله شدم و بی¬اختیار دستم رفت سمت کمرم. همه سکوت کرده و به من زُل زده بودند. یک ‌لحظه با خودم فکر کردم چرا با شنیدن اسم شهدای دیگر این حال‌وهوا به من دست نداد؟ مگر عباس چه فرقی با بقیة شهدا دارد؟ به خودم تشر زدم و سریع بر حال و هوایم مسلط شدم و بر شیطان لعنت فرستادم و گفتم: «انا لله و انا الیه راجعون.» اما انگار نصف وجودم را از دست داده بودم. تنها که شدم، تا توانستم گریه‌کردم و در فراغش نالیدم و آرزوکردم بعد از عباس من هم لایق شهادت شوم. راستش را بخواهی، داغ عباس برایم خیلی سخت بود. چند شب قبل از آن با خانه تماس گرفته بودیم و قرار بود هر دوی‌مان بعد از عملیات برای مراسم عقدکنان زهرا برویم کاشمر. عباس که مثل همیشه با شوخی و شیطنت زیاد با آن‌ها حرف هایش را زد، گوشی را به من داد و من هم دنباله شوخی های او را گرفتم و گفتم: این بار عباس را می فرستم جایی که برگشتی در کار نباشد!» 🍎🍎🍎🍎 کانال سردار شهید عاصمی @shahidasemi