eitaa logo
مجمع پیشکسوتان تخریب چی
391 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
8هزار ویدیو
264 فایل
مجمع پیشکسوتان و رهروان شهدای تخریب چی کشور
مشاهده در ایتا
دانلود
يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش ، کتاب کد 121 به روایت گری جانباز و تخریبچی دلاور دفاع مقدس جناب سرهنگ شاپور شیردل (11) يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش ، کتاب کد 121 به روایت گری جانباز و تخریبچی دلاور دفاع مقدس جناب سرهنگ شاپور شیردل (11) درد شیرین بعد از حمله ایران به عراق که درمردادماه 1360 درمنطقه غرب سوسنگرد (عملیات الله اکبر) صورت گرفت تا اندازه‌ای ارتش قدرتش را به دشمن نشان داد. در این عملیات شهید طهماسبی، تقوی ، حجتی ، شیردل، محمد حسینی وخودم حضورداشتیم. ارتش توانست منطقه و خاکریزهای زیادی از دشمن را تصرف کند. یکی از روزهای ابتدای جنگ، هواگرگ ومیش بود که دستورآمد خیلی سریع و درکمترین فرصت باید منطقه آزاد شده را از لوث مین وگلوله‌های عمل نکرده و تله‌های انفجاری پاک‌سازی کنید. برای دفاع از مرزهای غربی تعدادی از نفرات را به آن‌جا برده بودند. و از نظر نیرو با کمبود مواجه شده بودیم. فعالیت بسیار سخت وطاقت‌فرسا بود. هر چقدر کار می‌کردیم بازهم فرمانده‌هان لشکر 21 حمزه و 92 زرهی اظهار نارضایتی می‌کردند. یک‌روز من، طهماسبی، شیردل و محمد حسینی برای پاک‌سازی منطقه دشت مانندی نزدیک دشت عباس به نام سبحانیه رفته‌بودیم. داشتیم پاکسازی می‌کردیم که طهماسبی گفت: بیشترین مین‌هایی که درمی‌آوریم ضد نفر وضد خودروهستند و این‌گونه مین‌ها تأثیری روی نفربر ندارد، بیایید با نفربر تمام مین‌ها را منهدم کنیم. آزمون سختی بود. همیشه ابداعات را خودمان عملیاتی می‌کردیم، بعد اطلاع می‌دادیم. با این‌که می‌دانستیم قدرت ریسک بالایی می‌خواهد ولی با یک یا علی (ع) قبول کردیم کار را انجام دهیم. هرکدام از ما گفتیم من رانندگی می‌کنم. چون همه داوطلب بودیم چهار نفرمان رفتیم توی نفربر و شروع به منفجرکردن مین‌ها کردیم. من هر چه دعا بلد بودم را زمزمه کردم. دانسته می‌خواستیم روی مین برویم و این نیاز به شجاعت زیادی داشت که سوارتانکی شوی که باید روی مین برود. چند تا تانک و نفربر دشمن و خودی که در حمله منهدم شده بودند، آن‌جا بود. یک دفعه من خندیدم وگفتم: کی باورمی‌کنه ما روی مین‌ها داریم راه می‌ریم آن‌ها منفجر می‌شوند ولی ما سالمیم. این را گفتم صدای انفجاری به یک‌باره به هوا بلند شد که درتمام عمرم نشنیدم. توی نفربر را دود فرا گرفته بود. آن‌هم بسیار غلیظ، هرکدام‌مان طرفی افتاد، طهماسبی توی تاریکی مطلق و دود گفت: همه خوبید حسینی ؟ شیردل ؟غلام‌‌حسین، صداتون در نمیاد. یکی یکی اعلام حضورکردیم. که حال‌مان خوب است. ولی صدای همدیگر را که شنیدیم مثل این بود که توی گوش‌مان سوزن فرو می‌کنند. تا مغزمان تیر می‌کشید. چند دقیقه بی‌حرکت، مات ومتحیر بودیم. شیردل درب نفربر را بازکرد، بیرون رفتیم، قیافه‌های‌مان دیدنی بود، سیاه و پر از دود. آرام روی مسیر شنی نفربر دراز کشیدیم. همه فکرمی‌کردیم دشمن یا با موشک یا آرپی جی نفربر را زده است. حال‌مان که بهترشد متوجه شدیم روی مین ضدتانک رفته وشنی‌اش پاره شده است. نفربر تحویل من بود و از این بابت هم ازعواقب کار ناراحت بودم. تعدادی از رزمندگان گردان تانک 764 که نزدیک منطقه مستقر بودند به طرف‌مان آمدند پای خاکریز ما را صدا کرد ند: نیاز به کمک ندارید ، طوری نشدید ؟ گفتیم: خوبیم فقط شما جلو نیائید میدان‌ مین گسترده است. صدای آتش دو طرف گاهی با هم قطع می‌شد. داشتیم به طرف خاکریز می‌رفتیم. من مدام برمی‌گشتم و یک نگاه از روی تأسف به نفربر می‌کردم طهماسبی گفت: چیه خیلی ناراحتی؟ آره! نباید نفربر را بگذاریم و خودمان برویم. باشوخی گفت: خیلی خوب من که کله‌ام داره می‌ترکه، روی من حساب نکنید. سه نفرتون برید، دور نفربر را بگیرید و بیارید. به همین سادگی. یک‌دفعه شیردل پرسید: نمیشه تعمیرش کنیم؟ اتفاقاً داشتم به همین فکرمی‌کردم. همه گفتن چطور،گفتم: - همراه من بیائید. تا اندازه‌ای که توانستیم مسیررا بازکردیم. خوشبختانه یگانی که نزدیکش بودیم یگان تانک بود و هم تعمیرکار تانک و تجهیزات مکانیکی داشتند. کار ما تا شب طول کشید و همه نیروها که درآن منطقه بودند برای یاری چیزی کم نگذاشتند. آن‌قدر که درد انفجار یادمان رفت. بعداز تعویض شنی وکارهای مکانیکی، استاد و تکنیسین تانک خودش نفربر را روشن کرد وآرام آرام به عقب آمد. همه یک‌صدا، انگار نه انگار که در منطقه جنگی قرار داریم، صلوات فرستادیم. خیلی خوشحال شدیم و ازهمه خواستم که کسی قضیه را لو ندهد. اول به خاطر این‌که تا مدت‌ها سوژه خنده بچه‌ها می‌شدیم، دوم اگر بعضی‌ها می‌فهمیدند باید صورتجلسه می‌شد و مدت‌ها جوابگو می‌شدیم. ولی ظاهراً از روز اول هم بهترشد.
وقتی نیرو‌های خودی متوجه شدند شروع به تیراندازی کردند. با شلیک منور از طرف دشمن آن منطقه مثل روز روشن شد. چند نفر به کمک ما آمدند. من و زنجانی به هر زحمتی که بود خودمان را رساندیم پشت خاکریز. شیر محمدی نفس نمی‌کشید داد زدم. تیر خورده به شانه‌اش برش‌گردون شاید در ریه‌اش خون رفته باشه. وقتی برش‌گرداندند از پشت هم مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. این عملیات خاطره خوبی برایمان بجا نگذاشت. دستفرجن، شیرمحمدی و شیخ‌فرد [9] شهید و من و زنجانی مجروح شدیم. [1] (متخصص مین و تخریبات نظامی ارتش، کد 121 ) شهادت 18/1/63 شرق بصره- متولد 1345 در خرم‌آباد [2] طلائیه [3]مانند مین، بشکه‌های 200 لیتری،نیترات آمونیوم که این‌ها را به‌عنوان تله استفاده می‌کردند. [4]فرماندهی خط مقدم که شب‌های قبل مین‌گذاری کرده بودیم. [5] از لشکرهای عملیاتی خوزستان [6]از سلاح‌های نیمه سنگین [7]راننده لودر و بلدوزر بود و در ماموریت‌های تخریب شرکت می‌کرد. [8]مین ضد نفر (جهنده) [9]شیخ فرد، شیرمحمدی و دستفرجن در 18/1/63 به شهادت رسیدند. برگرفته از کتاب " کد 121 " به کوشش مهرنوش گرجی ، افتخار فرج و سیده نجات حسینی
يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش ، کتاب کد 121 به روایت گری جانباز و تخریبچی دلاور دفاع مقدس جناب سرهنگ شاپور شیردل (12) میدان مین مشکوک شهید طهماسب شیخ‌فرد [1]از ابتدای جنگ تحمیلی در اکثر عملیات‌ها و مأموریت‌ها شرکت داشت و هیچ‌گاه خستگی را در چهره‌اش نمی‌دیدیم. فرد مؤمن و مخلصی بود و با توجه به این‌که تازه نامزد کرده بود و رسم بود که قبل از ازدواج تا 2 ماه بعد از ازدواج حق رفتن به مأموریت‌های خطرناک را ندارد، ولی همیشه این رسم را مانند بقیه شهدا نادیده می‌گرفت و می‌رفت. بعد از هر عملیاتی که ایران انجام می‌داد و باعث پیشروی می‌شد، کار‌ بچه‌های گردان مهندسی تازه شروع می‌شد. می‌بایست خطوط بین ایران وعراق را کاملاً پاک‌سازی می‌کردیم و مجدداً یک میدان مین و سیم خاردار کشیده و خطوط را محکم می‌کردیم. در امتداد مین‌گذاری، منطقه‌ای بود که تلفات زیادی هم از بچه‌های سپاه وبسیج وهم از ارتش گرفته بود. در منطقه کوشک- شرق بصره- فاصله بین خاکریز ما با دشمن کمتر از 70 متر بود و طبیعتاً ده تا پانزده متر از خاکریزمان به سمت عراق نوار میدان مین را کار می‌گذاشتیم. فاصله ما با کمین دشمن که معمولاً قبل از میدان مین خودشان است حدو د 20 متر می‌شد. پیشنهاد داده بودند که آن منطقه را بصورت نامنظم، پراکنده و تعجیلی مین گذاری کنیم. که با مخالفت فرمانده لشکر مواجه و تصمیم گرفته شد، برای این‌کار در آن منطقه بصورت داوطلب یک گروه تشکیل شود. گروه داوطلب برای این مأموریت شامل علی زنجانی- شهید طهماسب شیخ‌فرد- شهید حسین‌دستفرجن- بنده و شهید علی اکبر شیر‌محمدی بود. قرار شد بعد از شناسایی منطقه شرق بصره [2] کارمان را شروع کنیم. شب اوّل با توکل بخدا توانستیم بطول 90 متر را پاکسازی کنیم. بیش از 300 مین و تله‌های انفجاری [3]را خنثی کردیم. شب دوّم با این‌که بعضی اوقات فاصله عرضی بین ما و دشمن کمتر از 10 مترمی‌شد ولی به سمت ما به طور مستقیم شلیکی نمی‌شد. انگار عراقی‌ها از خدایشان بود که آن منطقه مین‌گذاری و سیم خاردار کشیده شود. بعضی اوقات هم چنان سکوتی منطقه را فرا می‌گرفت که صدای نفس کشیدن یکدیگر را هم می‌شنیدیم. از شب چهارم چاله‌های مین را کندیم وشروع به احداث میدان مین کرده و دور آن سیم خاردار کشیدیم. مأموریت ما تمام شده بود و همه از فرمانده لشکر تا پایین ترین رده وحتی یگان‌هایی که ارتشی نبودند وآن منطقه دست آن‌ها بود از سرعت عمل ما راضی بودند. چون همگی بیش از ده روز نخوابیده بودیم آن شب را راحت خوابیدیم. دو شب گذشت که از سنگر فرماندهی [4]خبر رسید عراق در میدان مین معبری باز کرده و بصورت گشتی و دور از چشم ما آمده‌اند و سالم برگشته‌اند. این بار دستورآمد که تله‌های انفجاری ساخته و در منطقه استفاده کنیم. وقتی رسیدیم اوضاع خیلی مشکوک بود و هر کدام احساس عجیبی داشتیم. از خاکریز سرازیر شدیم پایین، چنان سکوتی آنجا را فراگرفته بود که صدای راه رفتن یا پریدن جیرجیرکها را می‌شد شنید. وقتی داخل میدان مین رسیدیم دور هم جمع شدیم که چگونگی کار گذاری تله‌ها را تفهیم و شروع بکار کنیم. شهید شیرمحمدی حواسش جای دیگری بود. با شوخی گفتم: <!-- شیرو کجائی؟ اصلاً فهمیدی چی گفتیم؟ آرام و از ته گلو گفت: <!--- خیلی دلشوره دارم چرا باید میدان مین راعراقی‌ها بهم بریزن؟ چرا نیرو‌های خودی توجه نکردن؟ چرا خوابیدن؟ گفتم: نگران نباش اگر قرار بود اتفاقی بیفته چند شب پیش می‌افتاد. کارها را تقسیم کردیم همین‌که ‌خواستیم بلند شویم احساس کردم آب گرمی ریخت توی صورتم. یکباره شیخ روی من افتاد. ازش پرسیدم: <!-- - چی شد پس؟ تیر مستقیم به پیشانیش خورده بود، تا سرش را گذاشتم روی زمین، دست و گلوی فرجن هم تیر خورد. وقتی منور زدند متوجه شدیم این تله بود و می‌خواستند ما کار را تمام کنیم، بعد ما را بزنند. چو ن قبلا شهید اکبر رصاف‌سهی و شهید حاتم خانی و چند شهید از بسیجی‌های لشکر 7 ولی عصر(عج) [5] همین که از خاکریز سرازیر شدند با کالیبر 50 [6] به شهادت رسیدند. بالاخره سهم ما را گذاشته بودند برای شب آخر. آن شب همه به نوعی می‌دانستیم امشب با شب‌های دیگر فرق می‌کند. وصیت نامه‌ام را به مسعود ساوه‌ای دادم. یک‌باره زمین گیرشده بودیم. همان‌جا تیر به کتف شیرمحمدی[7]‌خورد. زنجانی بلند شد و به طرف شیرمحمدی دوید و فریاد می‌زد که الان میام کمک. هنوز به آن‌جا نرسیده‌بود که با صدای مهیبی از زمین کنده شد. پایش روی مین والمرا [8] رفت و از پس آن همه‌ی ما زخمی شدیم. سر، صورت، دست و پای همه خونی و مجروح شدند. روی زمین افتاده بودیم که شیرمحمدی با ناله گفت: - وصیت نامه را دادم به پارسا. زنجانی گفت: - من‌ هم دادم به محمدی. من‌ هم گفتم: - دادم به ساوه‌ای. انگار همه می‌دانستند امشب خبری می‌شود.
روایت نویسنده دفاع مقدس عبدالرضا سالمی نژاد از بنیانگذار واحد تخریب در جنوب سردار شهید علیرضا خیاط ویس (4) خانواده در مدت اسکان اين دو برادر در ويس، اگرچه عموي شهيد عليرضا خياط ويس در جريان تصادفي به رحمت ايزدي پيوست، اما حاج عباس در روستاي ويس باقي ماند و با دختري پارسا و مؤمن از خانوادة گلاب کش، ازدواج نمود و صاحب چهار فرزند دختر و دو فرزند پسر گرديد. مهين(1326)، فاطمه(1328)، حميدرضا(1330)، زهرا(1334)، معصومه(1337) و عليرضا(1340) از همسر اول، محمدرضا، مينا، غلامرضا و مرضيه از همسر دوم. حاج عباس يک سال پس از رحلت همسرش براي مديريت امور خانه، ازدواج مجدد کرد و از همسر جديدش صاحب دو پسر و دو دختر شد که با فرزندان همسر اول خود، جمعيتي ده نفره با همان سبک و سياق اوليه و در همان منزل دو اتاقه تشکيل داد. اين موضوع که خود مي‌توانست به تهديدي عليه تربيت فرزندان تبديل شود و امکان ظهور اختلافاتي بين فرزندان دو مادر نيز بشود، اما مديريت پدر و همراهي همسر دوم، مانع از گسترش بسياري از ناملايمات گرديد. منصور تهراني، خواهر زاده شهيد: حاج عباس، آدمي آرام بود که با رحلت همسرش و ازدواج با دختري جوان بسيار ملاحظه کار شده بود. او با اين کار مثل مأمورين سازمان ملل نقش يک ميانجي را بازي مي کرد. هم مي خواست شش فرزند درد بي مادري را کمتر احساس کنند و هم وظيفه داشت به همسر جوانش که زندگي جديد را در اين خانه آغاز کرده است، رنجشي وارد نشود، شکر خدا با همين مديريت بود که هيچ مشکل خاصي پديد نيامد به خصوص پس از پيروزي انقلاب که مردم بيشتر همديگر را درک مي کردند و ارتباطات انساني قوي تر شده بود. دکتر محمدرضا درخشان نيا [1] ، برادر شهيد: پدرم متولد شوشتر بود که در جواني به ويس آمده و همان‌جا اسکان‌يافت، مادرم نيز اصالتاً شوشتري بوده و در مسجدسليمان زندگي مي‌کرده است. ما برادر خواهرهاي شهيد از دو مادر هستيم، عليرضا فرزند آخر همسر اول پدرم بود و من فرزند اول همسر دوم پدرم. نزديکي سن من با عليرضا طبيعتاً رفاقت و برادري خاصي را نيز بين ما زمينه‌ساز شد. پدرم کت‌وشلوار دوز بخش باوي که عبارت بود از ملاثاني، شيبان و ويس، بود و کار و کاسبي بيشتر ايام عيد فطر مي‌گرفت. چون اين منطقه بيشتر عرب نشين بود و مشتري‌هاي پر و پا قرص پدرم بودند. او اگر چه خود خياط بود و شغل آزاد داشت اما هميشه ما فرزندانش را تشويق به درس خواندن مي‌نمود و بارها مي‌گفت: نمي‌خواهم هيچ‌کدامتان شغل مرا ادامه دهيد. پدرم به همراه برادر بزرگش به ويس آمده بود که متأسفانه برادرش در اثر تصادفي مرحوم مي‌شوند.از آن پس پدرم بچه‌هاي برادرش را بزرگ مي‌کند. مادر شهيد شش فرزند داشت، دو تا پسر آقا حميد و شهيد عليرضا و چهار دختر که الحمدالله همگي در قيد حيات هستند. مادر من نيز چهار فرزند دارد، دو برادر و دو خواهر، در مجموع ده نفر بوديم که با شهادت عليرضا نه نفر شديم. فرزندان همه در ويس به دنيا آمدند. رابطة ما آن‌قدر صميمي است که کسي نمي‌تواند متوجه بشود از کدام مادر هستيم. حميدرضا خياط ويس: من برادر بزرگ و فرزند سوم خانوادة خياط ويس هستم که خانواده‌اي 10 نفره بود. متشکل از 6 خواهر و 4 برادر که کلاً زادگاهمان ويس بوده است. برادران عبارت‌اند از اين‌جانب، عليرضا، محمدرضا و غلامرضا. ضمناً فاصلة بين سني تمام خواهران و برادران دو سال بود. فاطمه خياط ويس: پدر و مادرم، پسرخاله و دخترخاله بودند و در آبادان زندگي مي‌کردند و بعدها به شوشتر مهاجرت کردند، اما در ويس باهم ازدواج کردند و تشکيل خانواده دادند. مادرم بتول گلاب کش نام داشت، پدرم 35 ساله بود که مادرم را از دست داد و با دختري 24 ساله ازدواج کرد. زن آقام، مريم ماهي پور نام داشت. البته نامش «طلا» بود که پدرم نام او را به مريم تغيير داد. پدرم 15 سالي هست که به رحمت خدا رفته و او را در قطعه صالحين بهشت‌آباد اهواز دفن کرده‌اند. حميدرضا خياط ويس: پدرم پس از سه سال با زني ازدواج کرد که از فاميلمان نبود، اما مديريت او در خانه به‌قدري حساب‌شده بود که به‌جز بستگان که اطلاع داشتند، کسي ديگر نمي‌دانست که ما از دو مادر هستيم. حتي در بين فرزندان اين مادر طوري صميميت ايجاد کرد که حتي تاکنون ادامه دارد که کسي نمي‌تواند تشخيص بدهد کدام خواهر يا برادر ناتني هستند. [1]-دکترحميدرضا درخشان نيا، نام خانوادگي خود را از خياط ويس به درخشان‏ نيا تغيير داده است.
خاطره ای از شهید عزیزالله الماسی لحظات سخت در عملیات کربلای 4 ایشان به عنوان مسئول محور خدمت می‌کردند در زمانی که محور در زیر شدیدترین خمپاره اندازی‌های عراق و همچنین بمباران هواپیماها قرار داشت، با رشادت و شجاعت نیروها را کنترل و هدایت می‌کرد. فریادهای «یا مهدی ادرکنی» و «سپاه امام زمان(عج) حمله کنید». جلو بروید این شهید عزیز، هنوز در منطقه عمومی شلمچه طنین انداز است. ایشان علاوه بر شجاعت فردی، خوش فکر نیز بودند، تمام دوستان و عزیزانی که در جبهه‌ها با ایشان بودند، این مطلب را به خوبی می‌دانند که ایشان علاوه بر شجاعت و شهامت همیشه می‌گفتند که من خودم را مسئول این می‌دانم که نگذارم که خون بسیجی عزیزی به‌وسیله سهل انگاری من از بین رود و همیشه مانند یک پدر و یا برادر بزرگ‌تر در جبهه رفتار می‌کرد. برگرفته از کتاب " انتهای معبر " به کوشش افتخار فرج و سیده نجات حسینی
هدایت شده از طریق السُّلوک
*کلاغی که مامور خدا بود* @sulook اقای شیخ حسین می‌فرمود: یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن. سفره ناهار چیده شد ماست، سبزی، نوشابه، نون دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که... یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضله ای انداخت تو دیگ آبگوشتی.. دل همه برد ، حالا هرکه دلش میشه بخوره گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار خیلی بهمون سخت گذشت. توکوه گشنه همه ماست و سبزی خوردیم ،کسی هم نوشابه نخورد. خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی اصلش ناراحت بودن. وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن، دیدیم دیگ که خالی کردن یه عقرب سیاهی ته دیگه. و اگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود. *اگر آقای انصاریان اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمون گرفت* *حالت نگرفت، جونت نجات داد* خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه. 🔴امام عسکری فرمودند: هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آن که نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است. الإمامُ العسكريُّ عليه السلام :ما مِن بَلِيّةٍ إلاّ و للّه ِ فيها نِعمَةٌ تُحيطُ بِها .[بحار الأنوار : چقدر به خدا حسن ظن داریم؟!!!
هدایت شده از جارچی 🇮🇷
🔸طرح | رهبر انقلاب: آمریکا مانند تایتانیک غرق می‌شود @jaarchi
هدایت شده از تخریب‌ چی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رهبر انقلاب: 🔹کسانی که سابقه قدرت ایستادگی و اعتماد به نفس ندارند، انصافا برای نمایندگی این ملت مناسب نیستند. 🔹ملت ايران ، اعتماد به نفس ملی دارد. ✍ 🚨تخریب‌چی، کانال اخبار خاص 🆔 @takhribchi110 🆔 @takhribchi110