eitaa logo
مجمع پیشکسوتان تخریب چی
390 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
8.6هزار ویدیو
267 فایل
مجمع پیشکسوتان و رهروان شهدای تخریب چی کشور
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای آه و ناله روز شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیه) بود. به همراه جمعی از فرماندهان لشکر برای بررسی خط عراق در سنگر دیدگاه کوه گیسکه بودیم. در حال دیدن خط با دوربین بودیم که آتش خمپاره عراق شروع شد. خمپاره ها به سنگر ما نزدیک می شد. ]شهید[ مسلم شیرافکن روی دیواره ورودی سنگر، روی گونی های خاک نشسته بود. به مسلم گفتم داخل سنگر جا نیست، از مسیر کانال برو پایین. تا مسلم رفت، خمپاره ای روی ورودی گونی ها جایی که مسلم نشسته بود اصابت کرد. صدای آه و ناله در سنگر بلند شد. انگشت سبابه دست چپم به پوستی آویزان بود. غلامرضا کرامت شانه به شانه ام نزدیک به درب به دیوار سنگر تکیه داده و نشسته بود. گفتم: کرامت برو پایین کوه و بگو برانکارد بیارن! دیدم بی انکه به من جواب دهد، فقط می خندد و تکان نمی خورد. چشمم رفت روی سینه اش، خون آرام از سینه اش روی لباسش جاری بود.معلوم بودترکش ها ازپشت سربه اواصابت کرده چشم چرخاندم. بقیه زنده بودند اما بیشتر بچه ها ترکشی دشت کرده بودند.[1] [1]- سردارمحمد نبی رودکی فرمانده لشکر 19 فجر که لحظه شهادت شهید کرامت در کنارش بود در مورخه04/12/1363 – وقوع حادثه ای در دیدگاه انگشتی (در منطقه سومار) و شهادت غلامرضا کرامت و مجروح شدن حاج نبی رودکی (فرمانده لشکر) حاج مهدی زارع، حاج مسعود فتوت و بهادر سلیمانی از فرمانده گردان های لشکر.
کاکاعلی22 رفیق "جون جونی" شدن، از اتفاقاتی بود که در جبهه زیاد می افتاد و دو نفر شدیدا به هم دل می بستند به طوری که اکثر دقایق شبانه روز را با هم بودند... مسعود ذبایحی با علی اصغر بهمن زادگان شده بود رفیق "جون جونی" و همه ی دقایق شبانه روز را با هم بودند، از دو و نرمش صبح تا ناهار و شام شب. این روزها هم که محرم بود در روضه خوانی ها و سینه زنی ها همدیگر را ول نمی کردند. موقع خواب هم پتوهایشان را کنار هم پهن کرده و آن قدر حرف می زدند تا خوابشان ببرد. حتی سعی می کردند که همه ی ماموریت ها را هم با هم باشند. اما آن روز تقدیر جور دیگر می خواست و کاکاعلی، مسعود را فرستاد ماموریت، طرف های تنگ چزابه برای پاکسازی میدان مین و علی اصغر هم همراه بچه ها رفت جای دیگر. در حین کار مین چل تکه ای منفجر شد و علی اصغر به شهادت رسید. بچه ها جنازه را در لندروری که با آن به ماموریت رفته بودند گذاشته و برگرداندند عقب و سپردند به بچه های تعاون و خودشان آمدند سوسنگرد توی همان ساختمان هایی که مستقر بودند. شهادت علی اصغر روی بچه ها تاثیر گذاشته بود و غم خاصی همه جا حس می شد. فردا ظهر، مسعود از ماموریت برگشت و اول از همه سراغ علی اصغر را گرفت اما کسی جرات نکرد چیزی بگوید. بار دوم و سوم هم کسی چیزی نگفت... از سکوت بچه ها حدس زد که اتفاقی افتاده... یواش یواش خودش همه چیز را فهمید، هیچی نگفت آرام رفت سر ساکش و همان لباس مشکی که شب های عزاداری می پوشید را در آورد و پوشید و یک گوشه ی دنج گیر پیدا کرده و در خودش فرو رفت و شرع کرد به سیگار کشیدن. وسط همین دود و آه بود که کاکاعلی سر رسید. بیشتر بوی سیگار او را کشید آ
می پوشید را در آورد و پوشید و یک گوشه ی دنج گیر پیدا کرده و در خودش فرو رفت و شرع کرد به سیگار کشیدن. وسط همین دود و آه بود که کاکاعلی سر رسید. بیشتر بوی سیگار او را کشید آن طرف. آمد کنارش نشست و با تعجب گفت: ... مسعود! اینا کار توهَ؟ سیگار می کشی؟...اِ اِ چرا مشکی پوشیدی؟... مسعود سکوت کرد و چیزی نگفت. یکی از بچه ها نزدیک شد و اشاره کرد که به خاطر شهادت علی اصغره... کاکاعلی آرام نشست کنار مسعود و سرش را گرفت توی بغل چند تا ماچ محکم کرد و با لحن خیلی آرامی گفت: - آکاکا! ما همه مون اومدیم که شهید بشیم... شهید شدن یه افتخار بزرگیه که به ایراحتیا به هر کسی نمی دن. تو نباد برا کسی که به ایدرجه ی بزرگ رسیده عزا بگیری کاکام! تو که نباد پیرَنِ مشکی بپوشی چیشام! دُرُسّه که تو اونو اَ دَس دادی اما می دونی او حالا کجاس و به چه جایگاه بلندی دس پیدا کِرده؟ مگه تو مقام شهیدُ نمی دونی... پاشو خوشال باش و پیرَن مشکیت هم در آر و دعا کن که خودتَم شهید بشی... مسعود اشک هایش را پاک کرد و در حالی که خودش را جمع و جور می کرد گفت: - میدونی کاکاعلی! ناراحتم که چرا ما که این همه وقت شب و روز با هم بودیم چرا لحظه ی شهادتش همراهش نبودم... - ببین کاکامسعود! این حکمت کار خداس که تو شهادت عزیز ترین رفیقتو نبینی شاید تحملش خیلی برات سخت می شد شاید خیر و صلاحت همین بوده که تکه تکه شدن برادرتو نبینی و تا آخر عمر خاطره ی تلخی از علی اصغر در نظرت نمونه... آن روز کاکاعلی آن قدر از مقام شهید گفت که کم کم همه دورش جمع شدند. لبخند رضایت به لب همه نشست و همه با هم دعا کردند که آن ها هم مثل علی اصغر بهمن زادگان شهید شوند. علی اصغر بهمن زادگان اولین شهید تخریب جهرم از گروه "شین جیم" یا همان شهدای جهرم بود که قول داده بودند هر کس شهید شد بقیه را شفاعت کند و طولی نکشید که برادرش حاج علی اکبر بهمن زادگان هم در والفجر 2 به او پیوست.
طیبه چی کار می کنی پسرم؟ اکبر ترابیان سرش را بالا گرفت و به صورت مهربان مادر خیره شد. اینطوربه نظر می رسید که چشمان مادر همیشه قبل از لبهایش می خندد. حس آرامش بخشی وجود اکبر را در برگرفت. اینکه مادری دلسوز و دل نگران درتمام مراحل زندگی در کنارش حضور داشته و به همه ی کارهایش توجّه دارد، او را قلبا خرسند می کرد. می دانست که مادرش در تمام کارها پشتیبانش است و گر هی کارهایش به دست او باز می شود. اکبر کتاب احادیث را بست و در جواب سؤال مادر، کاغذهای یادداشت را به دست مادر داد. مادر دستی بر سر پسرش کشید و گفت : داری روی چی کار می کنی گلم؟ هزارماشالا هر وقت می بینمت داری کتاب می خونی. حالا بگو ببینم امروز می خوای چی یادِ مامان بدی؟! اکبر که سرش را با تواضع پائین انداخته بود، گفت: خجالت می کشم مامان! از خودم خجالت می کشم. وقتی احادیث و فرمایشات را با کارهای روزمره ی خود مقایسه می کنم می بینم که خیلی راه نرفته دارم. مادر شروع به خواندن یادداشت های اکبر کرد. لبخندی که بر لبانش نقش بست، نشان می داد که حال و هوای پسرش را به درستی درک کرده است. در نهان خود خوشحال بود و نمیتوانست این خوشحالی را پنهان کند. سا لها بود که منتظر چنین روزی بود شاید از روز اوّل تولدّ. فرنگیس )فخری( صمد طاری نگاهی توأم با غرور به اکبر انداخت. دلش داشت پر می کشید که او را در لباس دامادی ببیند. اکبر نمی توانست مستقیم به چشمان مادر نگاه کند. می دانست که حس، زودتر از کلام منتقل می شود و این، باعث خجالتش می شد. برعکس همیشه که پرحرفی می کرد، این بارسکوت کرد تا مادر، با ذهن خود خلوت کند. مادر خود را به بیراهه زده بود.
دلش می خواست تا اکبر، خود زبان بگشاید و حرف دلش را بیرون بریزد. از طرفی هم می دانست که بیان این موضوع برای پسرش دشوار است. بنابراین سعی کرد که به او کمک کند و تصمیم گرفت که رشته ی سخن را به دست گیرد. از این رو کاغذها را روی زمین گذاشت و پرسید: حالا چرا این دفعه موضوع ازدواج رو واسه تحقیق و ارائه انتخاب کردی؟ اکبر پاسخ داد: بیشتر این بچّه ها احکام و احادیث مربوط به جهاد رو گذروندن و اطلاعات کافی دارن. البته کافی که نه، هیچ کدوم از ما آگاهی کافی نداریم ولی دست کم یه مقدار به اون پرداخته ایم. بچّه ها اکثرا جوون هستند و مجرد. فکرکردم شاید این موضوع بتونه بهشون کمک کنه. مادر به او گفت: می گن معلمّ همیشه یک شب از دانش آموز جلوتره. درسی رو که امشب معلّم باید بخونه فردا شب شاگردها می خونن. توی عمل هم باید همینطور باشه. آدم نمی تونه کاری رو که خودش انجام نداده به دیگران توصیه کنه!اکبر لبخند زد و گفت: حرف حق جواب نداره! حالا که ناچار هستم به خاطرسایر رزمنده های اسلام فداکاری کنم، باشه حرفی نیست این از خودگذشتگی روانجام می دم. حالا باید چی کار کنم مامان؟! مادر در جواب پرسش پسرش گفت: تنها دلیلت برای ازدواج، فداکاری واسه دوستاته؟ اول می خوام بدونم که هدف پسرم از ازدواج چی یه؟ اکبر خیلی جدی پاسخ داد: مامان! ما حق نداریم هدف داشته باشیم، رسم و رسوم داشته باشیم! وقتی خدا رو باور داریم و ولایت اهل بیت رو پذیرفتیم باید چیزی رو که خدا گفته انجام بدیم. خداوند توی سوره ی اعراف آیه ی 189 به وضوح هدف ازدواج را رسیدن زن و مرد به آرامش بیان فرموده. من هم راضی ام به رضای او. وقتی آرامشم را در ازدواج تعیین کرده، پیروی می کنم. هوالذی خلقکم من نفس واحده و جعل منها زوجها لیسکن الیها. او )خداوند( همان کسی است که شما را از یک نفس آفرید و همسرش را نیز از جنس او قرار داد تا در کنار او آرامش گیرد. مادر انتظار شنیدن چُنین پاسخ محکمی را از فرزندش نداشت. ته دلش قرص شد. اکنون بیش از پیش به او و کارهایش اعتماد داشت. اکبر هما نطور با ر آمده بود که او دلش می خواست بنابراین به او گفت: شما خودت کسی رو هم برای ازدواج مد نظر داری؟ اکبر با کمی خجالت گفت: نه مامان. شما خودت بهتر تشخیص می دی. من تا حالا فرصتی برای این کار نداشتم. ریش و قیچی دست خودت. چهره ی مادر مهربانتر از همیشه شده بود و به اکبر گفت: آخه من باید بدونم که ملاک پسرم چی یه؟ شما به عنوان یه مرد از چه جور دخترهایی خوشت میاد؟ اکبر گفت: مامان دیگه دارم دلخور می شم! من کی باشم که ملاک و معیار داشته باشم؟ من هزار بار گفتم امر، امرِ پروردگاره. خداوند امر می کنه ما بنده ها اطاعت. والطیبّات للطیبّین والطیبّون للطیبّات. زنان پاک برای مردان پاکند و مردان پاک برای زنان پاک -1 سوره مبارکه نور آیۀ 26 همین! نیازی به ملاک و معیار نیست. طیّبه باشه پاک باشه. نور خدایی داشته باشه... تمام شب، فکر مادر مشغول بود و به صحبت های پسرش اکبر می اندیشید. او قبل از این هم برای پسرهای بزرگترش آستین بالا زده بود ولی این بار، با دفعات قبل تفاوت زیادی داشت. فخری با خود گفت که اکبر در مسیری قرار دارد که راهش را یافته است و این قضیه ی ازدواج اگر درست انجام شود اورا به اهدافش نزدیک می سازد و اگر به درستی انجام نشود شاید او را از آنچه در نظر دارد دور گرداند. او به خوبی می دانست که فرزندش، اکبر روی حرف او حرفی نمی زند واین، بار مسئولیتّش را دو چندان می کرد. مادر، مدّ تها بود که یکی از دخترهای فامیل به نام زهره را زیر نظر داشت. ولی تاکنون فکر می کرد که سن و سال اکبر و شرایطش برای ازدواج کردن مناسب نیست و هم این که زهره، مشغول درس و مدرسه اش بود. زهره، هم از طرف پدری و هم از طرف مادری با اکبر فامیل می شد.
روز بعد، فخری درنگ را جایز ندانست و به طرف منزل آنها راه افتاد تا ببیند زهره در چه وضعیتّی به سر می برد. چون زهره، دختر آخر خانواده بود و سه خواهر بزرگترش همگی ازدواج کرده بودند، فخری می ترسید که این دخترشایسته و پاکدامن از دستش برود. خوشحال بود و از خدای خود کمک خواست تا مسئولیّتش را به درستی به انجام برساند. نزدیک منزل، ندایی در قلبش گواهی داد که کسی که دنبالش می گردی همین جاست. زنگ منزل را به صدا در آورد و منتظر ماند. زهره، در خانه را به روی فخری گشود. از دیدن یکدیگر لبخندی بر لبانشان نقش بست و با هم سلام و احوال پرسی کردند. زهره تعارف کرد و فخری وارد منزل آنها شد. کمی صحبت ها به درازا کشید و با توجه به این که مدتی بود که فخری و مادر زهره یکدیگر را ندیده بودند از هر دری صحبت به میان آمد.فخری خانم با زیرکی مادرانه، سؤالات جور واجور می پرسید. بدین ترتیب ظرف مدّت یک ساعت، هم از اوضاع و احوال دخترهای بزر گتر مطلعّ شد وهم راجع به زهره تحقیق لازم را به عمل آورد. از صحبت های آنها مشخص شد که زهره، سال آخر دبیرستان است و هنوز برنامه ای برای ازدواج ندارد. صحبت که به اینجا رسید، زهره کمی خودش را جمع و جور کرد. نگاههای مهربان فخری برایش دارای معنی و مفهوم بود. احساسش مثل همیشه با او رو راست بود. برای همین به فکر فرو رفت. آیا آمادگی این کار را داشت؟ تا چه حد شناخت او از این قوم و خویششان کافی بود؟ « دختر گلم؟ » صدای فخری، زهره را از عمق تفکراتش بیرون کشید. چند لحظه هاج و واج به اطراف نگریست. متوجّه شد که فخری و مادرش مستقیم به او نگاه می کنند و خجالت کشید. زهره با ادب پاسخ داد: جانم؟ فخری خانم از او پرسید: اوضاع مدرسه چطوره؟ بیشتر با کدوم معلم هات راحتی؟ چه کارهایی می کنی؟ زهره جواب داد: اوضاع درسم که خوبه خدا رو شکر. بیشتر با معلمّ قرآنم خانم کنعانی راحتم. خیلی من رو با قرآن مأنوس کرده. راستش به پیشنهاد همین خانم کنعانی دو سال پیش عضو انجمن اسلامی مدرسه شدم. الآن که سال آخر هستم و در این رابطه تجربه ای کسب کرده ام، بیشتر مسئولیّت های انجمن با منه. البته همه بچّه ها زحمت می کشند... فخری از سر محبتّ، دستی به سر زهره کشید و گفت: این که با قرآن انس گرفته ای خیلی باعث خوشحالی من شد. و این که در کارهای اجتماعی فعّال هستی جای تحسین داره. ایشالا همیشه موفق باشی! فخری جلوی زهره حرفی از اکبر و خواستگاری به میان نیاورد. در موقع رفتن و هنگام خداحافظی، از فرصتی کوتاه استفاده کرد و عزّت، مادر زهره را به کناری کشید و قصد خود ا ز آمدن به منزل آنها را بیان کرد. عزّت خانم راضی به نظر می رسید، چون شناخت کافی از خانواد ه ی ترابیان و مخصوصا از اکبر داشت. ولی آن موقع، جوابی به فخری نداد. قرار شد بعد از صحبت با عزیزاله خان، پدر زهره، عزّت خانم با فخری تماس بگیرد و قرار روز خواستگاری را با هم تعیین کنند. موقع برگشتن به سمت منزل، دل توی دل فخری خانم نبود. زهره از آن چیزی که فکر می کرد، بهتر بود. یکی دوسالی بود که ارتباط فامیلی کم شده بود و توی این مدّت، زهره، برای خود خانمی شده بود. با یک نگاه مشخص بود که این دختر در باطن دارای ایمان و اعتقاد راسخ و در ظاهر نیز دارای رفتاری موقر و شایسته است. فخری خانم پیش خود گفت که این دختر یقیناً م یتواند یار و یاور خوبی برای اکبر در زندگی باشد. شب هنگام، فخری، همسرش نصراله خان و پسرش عباّس را در جریان کار قرار داد. هر دو خوشحال شدند و از این انتخاب راضی بودند. عباّس چهار پنج سالی بود متأهل شده و یک پسر هم داشت به نام مهدی. او بعد از گرفتن دیپلم برای تحصیل به خارج از کشور رفته بود و درست قبل از پیروزی انقلاب به ایران باز گشته بود و اکنون در سال 1360 دبیر سیاسی یک روزنامه بود. همچنین در دفتر ریاست جمهوری )دوران شهید رجایی( دارای سمت بود. نظرش برای خانواد هاش خیلی مهمّ بود و از اینرو فخری، نظر او را در همه ی کارها جویا می شد. عباّس عینکش را متفکّرانه روی صورتش جابجا کرد و در پاسخ سؤال مادرش که نظر او را پرسیده بود گفت: اکبر یک استثناست. به عنوان برادری که ده سال ازش بزرگترم، جاهایی شده که خودم رو مدیونش می دونم. برنامه ای دارم براش که می دونم خوشحال می شه. مادر استکان چای را جلوی پسرش عباّس قرار داد و گفت: چه برنامه ای داری پسرم؟ از برق چشات معلومه که فکری که کردی باید خیلی شنیدنی باشه. عباّس در جواب مادر گفت: همه ی ما می دونیم که اکبر جونش رو واسه امام خمینی می ده. علاقه ی این پسر به امام بر کسی پوشیده نیست. من از طریق روابط عمومی روزنامه می خوام هماهنگ کنم که صیغه ی عقد داداش اکبر رو
امام جاری کنه.فخری پیشانی پسر بزرگش را بوسید و گفت: این خیلی عالی یه. فقط عجله نکن بذار قرار مدا رها قطعی بشه. ایشالا جواب مثبت که گرفتیم و برنامه ها قطعی شد اون وقت شما دست بکار شو. فخری هنوز هم باور نداشت وقت آن رسیده که اکبر قرار است به دنبال سرنوشتش برود. نمی خواست به خود بقبولاند که از این پس، شاید اکبر کمی از او فاصله گرفته و به زندگی خود بپردازد. روزی که اکبر وارد سپاه شد، مادر این موضوع را تلنگری برای خود تلقّی کرد که دیگر اکبر به او تعلقّ ندارد و اکنون برای دوّمین بار این حس به سراغش آمده بود. او برای پسرش اکبر احساس دلتنگی می کرد چون به وضوح می دانست که اکبر با بقیهّ فرق دارد و به همین سبب، در تمام مدتی که اکبر، از کودکی در آغوش مادر رشد می کرد، فخری به این موضوع آگاه بود که خواسته ها، کردار، اعتقادات و سرنوشت این فرزندش فراتر از حد خانواده است. لذا به خدای خود توکّل و بر دلتنگ یاش غلبه کرد. درحقیقت او مد تها بود که جگر گوشه خود را به دست خدا سپرده بود!
خانه باغ خودمان بعضی افراد که می­خواستند خودشان را بیش از آن­چه که هستند، مؤمن نشان بدهند. اما سید حمیدرضا بیشتر از آن­چه که نشان می­داد، مؤمن بود. هر چقدر هم که به مسایل معنوی می­پرداخت، قیافه­ی بشّاش و خوش­روی خودش را از دست نمی­داد. وقتی برادرش در جبهه مجروع شد، او را بردند بیمارستان تهران. خانواده­ی سید حمیدرضا حدود یک ماهی در تهران زندگی کردند، تا نزدیک او باشند. در این مدت من و تعدادی از بچه­های مسجد، یک­سره منزل حمیدرضا بودیم. خانه­شان بزرگ بود. یعنی یک خانه­باغ بود. استخر هم داشت. ما دائماً آن­جا بازی می­کردیم. شنا می­کردیم و خوش می­گذراندیم. حمیدرضا این­طور نبود که با بچه­ها نجوشد. اهل مزاح بود. آدم در کنارش خسته نمی­شد. هر چقدر می­خوردیم و یا در خانه­شان می­ماندیم قیافه­اش را برایمان عبوس نمی­کرد. برعکس، تا می­توانست خودمانی برخورد می­کرد. طوری که ما در آن مدت یک ماهه احساس می­کردیم خانه خودمان است. سیدمحمد امین قدسی؛ دوست