هدایت شده از کانال خبری صرفا جهت اطلاع
جام جهانی داشتیم
وقتي جام جهاني مد نبود
یک طرفش ما بودیم
طَرفِ دیگهاش همهی جهان...
صرفا جهت اطلاع 👇👇👇
@news100
هدایت شده از صدای ایران | VOI
6.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توضیح FATF در چند دقیقه
#نه_به_تصویب_fatf
@voinews
خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( قسمت دوازدهم)
فصل 10
آسایشگاه 8
در خصوص آسایشگاه 8 یا همان آسایشگاه مجروحین که ما در آن بودیم هر روز صبح پس از آمار دو نفر از اسرای عزیز و فداکار به نامهای ابطحی و اسماعیلی که از بچه های نجف آباد بودند به آسایشگاه ما می آمدند و زحمت کارهای ما را از قبیل شستن لباسها ‚تراشیدن سر و صورت و مرتب کردن جاها و حتی زحمت تخلیه قوطی حاوی مدفوع مجروحین را با کمال تواضع و خلوص نیت می کشیدند به همین خاطر هیچکدام از ما مجروحین آسایشگاه 8 تا آخر عمر زحمات این دو برادر عزیز را از یاد نمی بریم چرا که بعضی از مواقع این دو بخاطر کمک به ما ‚ مورد ضرب وشتم عراقیها نیز قرار می گرفتند اما آنها بی توجه به این مشکلات کارشان را ادامه می دادند. همانگونه که گفتم خاموشی راس ساعت 10 شب بود که توسط مسئول آسایشگاه خاموشی زده می شد و چراغها خاموش میگردید و همه افراد آسایشگاه میبایست بالاجبار در جای خود بخوابند و اگر کسی بیدار می ماند و یا نیمه شب برای دستشویی رفتن از جایش بلند می شد و در همان هنگام نگهبان عراقی که بیرون گشت میزد از کنار پنجره آسایشگاه رد می شد و آن شخص را میدید آن کار را مخالفت با قانون خاموشی تلقی کرده اسمش را می نوشت و فردا صبح هنگام آمار به سراغش آمده و کتک جانانه ای به او میزدند. صحبت از قانون خاموشی آسایشگاه شد که بیاد خاطره ای از خودم افتادم که برایتان نقل می کنم . یادم هست در همان آسایشگاه 8 که بودیم یک شب‚ یکی دو دقیقه مانده بود به خاموشی که من برای مسواک زدن‚به کنار حوضچه داخل آسایشگاه رفتم .مسئول آسایشگاه به من گفت: سعید تا دو دقیقه دیگه خاموشیه الان دیگه وقت مسواک زدن نیست برگرد سر جات ‚ می خوام چراغها رو خاموش کنم .منهم درجوابش گفتم: آقا مهدی هنوز که ساعت 10 نشده یکی دو دقیقه تا خاموشی مانده من سریع مسواکمو میزنم. مسئول آسایشگاه که ظاهرا از نافرمانی من دلخور شده بود جواب داد: باشه بزن فردا که اسمتو به عراقیها دادم اون موقع می فهمی که گوش نکردن به حرف مسئول آسایشگاه چه عاقبتی داره. من هم که فکر نمیکردم مسئول آسایشگاه این حرفها را جدی بزند مسواکم را زدم و همزمان با خاموشی به سر جایم برگشتم . فردا صبح موقع آمار ‚ در کمال ناباوری دیدم که مسئول آسایشگاه جلو رفته و با کمک مترجم عرب زبان آسایشگاه در حالیکه با دست بطرف من اشاره میکرد به نگهبانی که برای گرفتن آمار اولیه آمده بود گفت : قربان یک نفر مخالف داریم .و جریان شب گذشته را برایش توضیح داد.نگهبان عراقی فرد قوی هیکل و سیه چرده ای بود که ما به او سودانی می گفتیم چرا که بین اسرا شایع بود او سودانی تبار است. سرباز دشمن با دست به من اشاره کرد از جایم بلند شوم و نزدیک او بروم.من که هنوز پایم درون گچ بود از توی صف آمار برخاستم و جلو رفته ایستادم.نگهبان ابتدا مقداری داد و فریادکرد که چرا مخالفت می کنی و باید تنبیه بشوی تا عبرتی برای دیگران شوم .بعد به من گفت عصایم را کناری بیندازم و روی پای سالمم بایستم. سودانی سپس به پشت سرم رفته و مرتب دست چپ و راستش را به قصد سیلی زدن تا نزدیک گوش من می آورد اما نمی زد. چند باری اینکار را تکرار کرد و به ناگاه و در حالت غافلگیرانه چنان سیلی در گوش چپ من نواخت که من مثل پر کاهی از روی زمین بلند شدم و چند متر آنطرفتر در کنار صف آمار به زمین خوردم . زمین و زمان دور سرم می چرخید و چشمانم سیاهی میرفت. نامرد دستش خیلی سنگین بود سمت چپ صورت من کاملا بی حس شده بود.سودانی همینطور که من روی زمین افتاده بودم با حرکات دستش داشت تهدیدم میکرد اما من که از شدت ضربه توی گوشم سوت می کشید تا دقایقی هیچی نمی شنیدم .بلاخره آمار گرفته شد و عراقیها رفتند.من هنوز باورم نمی شد که یک ایرانی هموطنش را دست این جلادها داده باشد تا مدتها از دست مسئول آسایشگاه دلخور بودم . البته خود او که بعدا برای عذرخواهی و طلب حلالیت پیش من آمده بود می گفت فکر نمی کرده که اینجوری بشود و تصور میکرده که بعلت مجروحیت من ‚سرباز عراقی به یک تذکر بسنده می کند.بهرحال من او را حلال کردم چراکه ما آدمها بعضی مواقع به عاقبت کاری که انجام میدهیم فکر نمی کنیم .
*_♨خیلی سوزناک ♨_*
*_آهنگران میخوند :_*
*_یاد شبهایی که بسیجی میشدیم_*
*_شمع شبهای دوعیجی میشدیم....._*
*_این مصرع آخر میدونین یعنی چی.... ؟؟؟؟_*
_*عراق تو منطقه دوعیجی بمب فسفری مینداخت فسفر با اکسیژن هوا سریع ترکیب میشه و شعله ور میشه*_
*_بچه بسیجی ها زیر بمب های فسفری گیر میکردن و فسفر به تن این بچه ها میچسبید و با هیچ وسیلهای خاموش نمیشد و آنها میسوختن...😭_*
*_میسوختن...😭_*
*_و میسوختن ....😭_*
*_و باد صبح ، خاکستر این بچه ها رو با خودش میبرد......😔_*
*_کی فهمید ؟؟؟؟😔_*
_*کی دلش سوخت ؟؟؟؟؟😔*_
*_کی میدونه که کی سوخت !!!!!😔_*
*_کی میدونه چرا سوختن وحتی داد نزدن. . . !!!_*
*_😔 سوختن، پودر شدن، خاکسترشان در هوا پخش شد، تا شاهد باشن در همه جای جای وطن آنچه میگذرد و میگذرد و میگذرد..._*
*_اما..._*
*_خداوند در کمینگاه است...😔_*
*_مدیونیم_*
*_آنقدر نشــــــــــر بدهـــــــید تا شاید برسد به دست اختلاسگران و نجومی بگیران و اشرافیون بی درد و حداقل شرمنده شهداء بشن و شاید به خودشون بیان و بفهمند که هزینه ی خیلی سنگینی بابت این امنیتی که دارن زیر سایه اش دزدی و عیاشی میکنن و درد مردم رو نمیفهمن پرداخت شده_*
*_به_عــــشـــق_شهدا_*
کانال شهید عاصمی:
#خلاصه_خوبیها
قسمت ۱۵
سری به نشانة تأیید تکان دادم و او ادامه داد: «من از ششم مهرماه عازم جبهه شدم و همیشه حسرتم این بود که چرا یک هفته بعد از شروع جنگ به جبهه رفته و همان روزِ اول اقدام نکرده ام. این حسرت در وجود عباس بیشتر از من بود چون سنّش اجازه نمی داد بیاید جبهه. عاقبت با پارتی بازی راهی جبهه شد و آمد توی واحد من. فرماندهاش بودم و مراقب بودم بین او و دیگر دوستانم فرقی نگذارم؛ اما خون است دیگر، گاهی اوقات نفس از این رابطه خونی استفاده می¬کند و راهش را خطا می رود. برای جلوگیری از این کار، هر بار قرار بود در عملیاتی شرکت کنم، او را با گروهی می فرستادم که قرار نبود خودم همراهی شان کنم. عباس روحیة عجیبی داشت. معلوم بود شهید می شود. همیشه به دوستانم می گفتم برایم مسلم است که شهید می شوم؛ اما عباس زودتر از من! یکبار با مین کوب رفت روی مین ضدتانک. مین عمل نکرد و عباس صحیح و سالم برگشت مقرّ. شاکر بودنش یک چیز بود، گریه¬¬اش برای نرسیدن به فیض شهادت، یک چیز دیگر. مردادماه همین امسال در مقرّ مهندسی نساجی اهواز بودیم. برای شروع عملیات والفجر 3 آماده می شدیم و در میدان های مین به اصطلاح معبر می زدیم. شب عملیات، قرار بود یک عده را برای معبرزدن، جدا کنم و بفرستم جلو. چون سنّ عباس کم بود، او را انتخاب نکردم. عباس با ناراحتی و خشم آمد مقابلم ایستاد. هم گریه می¬کرد هم دعوا، هم التماس! داد می¬زد: «اصلاً تو چکاره هستی که من را انتخاب نمی¬کنی؟ چون چند سال از من بزرگتری، به خودت اجازه می دهی نگذاری بروم جلو؟» کوتاه آمدم. علی و عباس را با یک گروه فرستادم زالوآب و خودم رفتم یک محور دیگر. وقتی برگشتم با سردسته ها برای گزارشدهی و اعلام اسامی شهدا دور هم جمع شدیم. سرهایشان را پایین انداختهبودند. معلوم بود چیزی را از من مخفی می¬کنند. شروع کردند به خواندن اسامی شهدا. نوبت رسید به یکی از سردسته¬ها که بین خواندن اسامی، سکوت کرد. مسئول عباس بود. دلم هرّی ریخت. حالم یک-جور دیگر شد. گفتم: چه شده؟ حرفی نزد. گفتم: ادامه بده. خواند: شهید عباس عاصمی... انگار که استخوان کمرم را خُرد کرده باشند، از درد توی خودم مچاله شدم و بی¬اختیار دستم رفت سمت کمرم. همه سکوت کرده و به من زُل زده بودند. یک لحظه با خودم فکر کردم چرا با شنیدن اسم شهدای دیگر این حالوهوا به من دست نداد؟ مگر عباس چه فرقی با بقیة شهدا دارد؟ به خودم تشر زدم و سریع بر حال و هوایم مسلط شدم و بر شیطان لعنت فرستادم و گفتم: «انا لله و انا الیه راجعون.» اما انگار نصف وجودم را از دست داده بودم. تنها که شدم، تا توانستم گریهکردم و در فراغش نالیدم و آرزوکردم بعد از عباس من هم لایق شهادت شوم. راستش را بخواهی، داغ عباس برایم خیلی سخت بود. چند شب قبل از آن با خانه تماس گرفته بودیم و قرار بود هر دویمان بعد از عملیات برای مراسم عقدکنان زهرا برویم کاشمر. عباس که مثل همیشه با شوخی و شیطنت زیاد با آنها حرف هایش را زد، گوشی را به من داد و من هم دنباله شوخی های او را گرفتم و گفتم: این بار عباس را می فرستم جایی که برگشتی در کار نباشد!»
🍎🍎🍎🍎
کانال سردار شهید عاصمی
@shahidasemi
جلسه مجمع پیشکسوتان و رهروان شهدای تخریب چی کشور با ریاست سازمان صدا و سیما آقای دکتر احمدی در خصوص کنگره شهدای تخریب چی اصفهان