واژگونی جیپ فرماندهی
مسئولین و رزمندگان لشکر 19 فجر او را به عنوان نیرویی فعال و پر تلاش می شناختند وقتی به لشکر میرفتیم طبق معمول با او دیدار داشتیم سال 1362 در معیت برادران کرامت – حبیب –مومنی – احمد دشتی که همه از فرماندهان بودند ماموریتی داشتیم به منطقه عملیاتی دهلران که بخشی ازنیروهای لشکر 19 فجر در آن محور مستقر بود طبق معمول جاده های مناطق عملیاتی را برای جلوگیری از گردو و خاک و عدم ایجاد خط و نشان برای دشمن نفت سیاه می پاشیدند بعضی از قسمت های جاده که بیش از حد نیاز نفت سیاه ریخته بودند بشدت لغزنده شده بود راننده ها هم به واسطه شرایطی جنگی باید با سرعت زیاد حرکت میکردند. غلامرضا راننده جیب فرماندهی بود ناگهان به یکی از آن قسمت های لغزنده رسید هشدار و داد و فریاد های ما هم سودی نبخشید ماشین از مسیر خارج شد و پس از برخورد با تپه ای کوچک در کنار جاده واژگون شد. همگی زیرماشین گیر افتاده بودیم ، بدنه و سقف ماشین از برزنت بودفشار شدیدی به ما وارد می شد.
برادر تنگستانی با کوبیدن پا به درب سمت خودش درب را باز کرد و توانست از زیر ماشین خارج شود اما برای نجات ما هرچه بیشتر ماشین را تکان می داد فشار بیشتری بر ما واردمیآمد ودادو فریاد ما بلند می شد. اما قرار بودما از قافله شهداء عقب بمانیم لذا این وضعیت خیلی طولانی نشد و ماشین نیروهای ارتشی از راه رسیدند و جیپ را از روی سر ما بلند کردندبیشترین آسیب را احمد دشتی دیده بودکه دوتا از استخوان های دنده اش شکسته بود اما بقیه جراحات سطحی دیدند نیروهای رزمنده ارتش به راهشان ادامه دادند ما هم در حالی که از نحوه ی تصادف خیلی خنده مان گرفته بود با پای پیاده مسیر برگشت را در پیش گرفتیم.
یکی از عوامل موفقیت در امور فرماندهی سردار شهید کرامت و همه رزمنده ها و غلبه بر دشمن بعثی که از تمام امکانات و تجهیزات نظامی و تدارکاتی لازم برخورداربود انگیزه بچه ها و عشق به دفاع از اسلام و رضای خدا وسرزمین بود وقتی برای سرکشی و دیدار به میان آن ها میرفتم هیچ دغدغه ای جزء رفع موانع و تهیه امکانات برای مبارزه در مقابل متجاوزین نداشتند رزمنده ای که ماه ها در میادین نبرد می جنگید ماموریت وی تمام می شد مرخصی می رفت ولی بدون هیچ چشم داشتی مجددا به جبهه برمی گشت
بسیاری از رزمنده ها را می شناختم مشکلات فراوانی داشتند اما هیچ گاه از مشکلات شخصی حرف نمی زدند به انقلاب و امام عشق می ورزیدند و تا پای جان از دستورات رهبر و ولی امر اطاعت میکردند اخلاص و شجاعت و اخلاق نیکو و جاذبه امثال شهید کرامت برای همه ی ما درس زندگی است او سن و سال زیادی نداشت ابتدای جوانیش بود اما گریه ها و راز و نیاز های شبانه و طلب استغفارش همه را متحیر میکرد. <!--[1]
[1]- حاج خدانظر قاسمی فرمانده وقت سپاه دشتستان ودو دوره نماینده مردم دشتستان درمجلس شورای اسلامی – سردار شهید غلامرضا کرامت فرمانده ادوات لشکر 19 فجر، حبیب مومنی جانشین ادوات لشکر 19 فجر – احمد دشتی فرمانده وقت سپاه گناوه
کاکاعلی11
مدتی که تهران درس خواند، دلش برای هوای گرم و نخل های سبز جهرم تنگ شد. بار و بندیلش را بست و برگشت کنار همان نخل های بلندی که خیلی دوستشان داشت، زیر سایه ی نارنج هایی که بوی عطرش همه ی کوچه باغ ها را گرفته بود. سال اول دبیرستان بود و باید یک جایی ثبت نام می کرد این بود که اسمش را در هنرستان، رشته ی برق نوشت.
آن وقت ها تعداد کوچه باغ های جهرم خیلی زیاد بود و هر سمتی که رو می کردی از کوچه باغ، سر در می آوردی و می دیدی از این طرف، لیمو شیرین های زرد و شیرین، سر گذاشته اند روی شانه ی کاهگلی دیوارها، از آن طرف پرتقالهای نارنجی از بالای سنگچین ها برایت چشمک می زنند و نخل ها هم از آن بالا بلندی ها، پر و بالشان را برایت تکان می دهند و خارک شیرین پرت می کنند طرفت... یادش به خیر دنیایی بود.
آن روز هم یک این طور روزی بود که عبدالعلی و داداشش عبدالحسین، عابر یکی از همین کوچه باغها بودند که چشمشان به یک گوجه ی درشت و سرخ و تر و تازه افتاد که وسط کوچه، از بارِ گاری مرد گوجه فروش، افتاده بود روی زمین و خاکی شده بود. عبدالعلی خم شد و آن را برداشت و با گوشه ی لباس تمیزش کرد و گفت:
-جل الخالق!... می بینی چه رنگی دَره؟ چه قرمز قشنگیه؟... باورت می شه که ایرَنگو اَتو ای خاکا در اومده باشه؟* به به.. بِِوین*! پوستشُ بِِوین! چقد نازک و ظریفه... چه لطافتی دَره... به نظرت چرا پوسِ گوجه اِقََد* نازکه اما پوسِ انار ایطوری نیس؟...
حسین مانده بود که علی، برای چه این قدر دارد فلسفه بافی می کند و به جای این حرفها چرا نمی آید با هم بازی کنند یا مسابقه ی دو بگذارند ببینند کی زودتر به آخر کوچه باغی می رسد...
-میگََمَ... خیلی حوصله دَری و ورّاجی می کنی هَ... رنگش قرمزه پوسِش نازکه... ول کن کاکا، با پیرَنِت پاکش کن بخوریمَ.
-بخوری؟... اگه ننه بفهمه بدبختت می کنه... مگه نگفته اگه طلا هم پیدا کِردین نیگاش نکنین؟
بعدها و خیلی بعد ترها این حرکات ریز و زیبای علی آن قدر زیاد بود که حسین باورش شد که این داداش کوچیکه با این جثه ی لاغر و قدی که هر روز بلند تر از دیروز می شود یک چیزیش هست وبه همه می گفت که:
-علیِ ما از بچگی عادت داشت زیبائیا رو ببینه، حتی اگه ایزیبائیا* به نظر بقیه بی اهمیت و کوچیک بود . آخه او با دیدن ایچیزا* قدرت خدا رو می دید و ایخدا* بود که ایطوری نظر علی رو جلب می کرد...
پاورقی
*ایرَنگو اَتو ای خاکا در اومده باشه؟: این رنگ از توی این خاک ها بیرون آمده باشد؟
*بوین: ببین
* اِقد: اینقدر
* ایزیبائیا:این زیبائی ها
* ایچیزا:این چیزها
* ایخدا:این خدا
* ایطوری:این طوری
حکومت نظامی
پس از گذشت دو سال از ورود اکبر به هنرستان کارآموز و در سال 57
خورشیدی، اکبر و دوستانش برنامه ریزی منظم تری برای پیشبرد اهدافشان
داشتند. سا لهای آخر تحصیل برای اکبر دوران بخصوصی بود. شرایط اجتماعی
حاکم بر جامعه باعث شده بود که او و دوستانش در هنرستان کارآموز، نتوانند
نسبت به سیر تغییرات و تحوّلات سیاسی کشور بی تفاوت باشند.
در یکی از آن روزها، اکبر، خیلی پکر به نظر میرسید و این موضوع از چشم
حسین دور نماند. حسین به اکبر نگاه کرد که به جای اینکه به درس و معلمّ
کلاس، آقای بابایی، توجه کند، از پنجره به افق دور دست خیره شده است.
حسین بر روی کاغذی نوشت « به زودی تسلیم میشن. فکرت رو در گیر نکن
» نگاهی به دور و برَش کرد و کاغذ را روی میز به سمت اکبر سُر داد. اکبر
نگاهش را از بیکران آسمان برگرفت و به کاغذ نگریست. لبخندی بر لبانش
نقش بست و زیر چشمی، نگاهی به حسین انداخت. حسین، جواب لبخندش را با چشمکی داد.
بابایی متوجه نگا هها و لبخند مرموز آنها شد. به آرامی توی کلاس مشغول
قدم زدن شد و اکبر، کاغذ را در جامیزی اش گذاشت. بابایی به کنار میز آنها رفت.
قلب اکبر و حسین تندتند میزد. بابایی دستش را به سمت جامیز برد و کاغذ را
برداشت. نگاهی به آن انداخت . ترس و هیجان نهفته در چهره ی اکبر و حسین
را به وضوح میشد دید. آن دو، منتظر عکس العمل معلمّ خود بودند. بابایی خود
را خونسرد نشان میداد؛ اما چهره اش مضطرب شده بود. کمی خم شد و به
بهانه ی نگاه کردن به دفتری که حسین روی آن جزوه مینوشت، سرش را
نزدیک صورت حسین کرد و گفت:
حواستون به درس و تحصیل باشه. با کارهای پرُخطری که مناسب سن و
سا لتون نیست کاری نداشته باشید. این کارها را بسپارید به ما مردها!
چیزی توی دل اکبر ترابیان فرو ریخت. از بینِ تمام معلّمان هنرستان،
او علاقه ی ویژ ه یای به آقای صادق بابایی داشت ولی دلیلش را تا آن روز
نمیدانست. اما اکنو ن تردیدهایش پایان یافته بود و اکبر، آن شخص رؤیائیِ
موردِ اعتمادش را یافته بود.
هنگام رفتن به منزل، اکبر و حسین در مورد این موضوع با هم مشورت کردند.
تمام جوانب را بررسی کرده و اتفّاقات آن روز، حر فها و برخوردها را پیش خود
مرور کردند و سرانجام آن تصمیم بزرگ را گرفتند. با هم قرار گذاشتند که راز
گرو هشان را با آقای بابایی در میان بگذارند. در حقیقت گروهی که رهبری آن
را اکبر به عهده داشت، توانسته بود توسّط یکی از فعّالین مسجد، با انقلابیون
مخالف رژیم شاه ارتباط برقرار کند.
اکبر اعلامیه ها را از رابط انقلابیون تحویل میگرفت و با همکاری گروه خود،
آنها را در سطح محل توزیع میکرد. خیلی مراقب بودند و احتیاط میکردند، با
این حال چند بار گشتِ کلانتری نارمک به آنها مشکوک شده بود.
یکی از افسران که چند باری در موقع رفت و آمدهای گاه و بیگاهِ شبانه، بچه ها
را دیده بود، مدتی در ساعات مختلف تعقیب شان کرده بود. یکبار در یک کوچه ی
خلوت جلوی اکبر و حسین را گرفته بودند و تمام لبا سهای آن دو را تفتیش
بدنی کرده بودند. ولی در آن هنگام اعلامیه ای همرا هشان نبود.
فعالیتهای انقلابیون، باعث شد تا دولت، مجددا در تهران حکومت نظامی
اعلام کند. قانونِ منع عبور و مرور برای تمام افراد از 7 شب تا 5 صبح وضع شده
بود. چندی قبل هم در تهران، اصفهان و شیراز این اتفّاق توهین آمیز رُخ داده و
خشم مردم را برانگیخته بود.
بعد از ظهر همان روز، اکبر، به ساعت دیواری اتاقش نگاهی انداخت. وضعیتّ
عقرب ههای ساعت نشان میداد که حدود بیست دقیقه تا شروع حکومت نظامی
باقی مانده است. اکبر کتا بهایش را برداشت و زیر پنجره ی سالن پذیرائی روی
زمین پهن کرد.
مادر به اکبر گفت: م یدونی که...
اکبر اجازه نداد صحبت مادر تمام شود: آره مامان فخری میدونم. امشب حکومت
نظام ییه...
مادر تلیّ از لبا سهای تازه شسته شده و چروک را جلوی رویش قرار داد و
مشغول اطوکاری شد. اکبر، سعی میکرد که روی درس و کتاب تمرکز کند اما
تیک تاکِ این ساعت لعنتی بدجوری آزارش میداد! کتابی را باز میکرد و چند
لحظه بعد گویی که پشیمان شده است، سراغ کتاب دیگری میرفت. ولی انگار،
تمام این کارها بی فایده بود و او، نمیتوانست از فکر حوادثِ به وقوع پیوسته،
بیرون بیاید.
مادر، نگاهی به اکبر انداخت. برخلاف برادرهایش که توی اتاق مشغول بازی
یا درس خواندن بودند، او مضطرب و پریشان بود. لیلی، کنار مادر نشست و
مشغول کمک به مادر شده و لبا سهای اطو شده را دسته میکرد و کنار هم
میچید. اکبر به مادر گفت: دیروز هم نرفتم باشگاه. اینطوری برای مسابقات
آماده نمیشم.
مادر از اینکه می دید پسرش این قدر جسور و بی باک با رآمده است، به خودش
میبالید . اما از طرفی هم این موضوع نگرانش میکرد. مادر نگاهی موشکافانه
به اکبر کرد و گفت: کدوم باشگاه توی این ساعتِ حکومت نظامی بازه؟ خودِت
بهتر میدونی که نمیشه رفت بیرون!
اکبر با دلخوری پاسخ داد: ولی اینطوری که نمیشه از اتفّاقات جدید با خبر شد.
مأمورها که همه جا نیستن. میتونم با احتیاط برم و ...
مادر ادامه داد: فردا صبح هم میشه از خبرها مطلعّ شد!
اکبر که دست بردار نبود جواب داد: فردا خیلی دیره! نمیشه بی تفاوت بود.
مادر اخمی کرد و در جواب حرف اکبر گفت: بحثِ بی تفاوتی نیست. بهتره تا فردا
صبر کنی که یه وقت خدای ناکرده اتفّاقی نیفته. باید مراقب بود که هزینه ی
غیر قابل جبرانی نپردازیم.
اکبر دلخور بود. با خود اندیشید که برای رسیدن به یک چُنین هدفی هیچ
هزینه ای زیاد نیست. نمیتوان مبارزان را تنها گذاشت. اما چاره ای جز تنَ در
دادن به حرف مادر نداشت.
چند شب پیش بود که آن خبر در تلویزیون پخش شد و اشتیاق اکبر را برای
دانستن حقیقت ماجرا و دستورات انقلابیون مضاعف کرد. محمد رضا شاه پهلوی
پیام ی به مردم ایران داد:
« ملت ايران، صداي انقلاب شما را شنيدم. در فضاي باز سياسي عليه زورگوئي و
فساد قيام كرده ايد، انقلاب شما نميتواند مورد پشتيباني من نباشد... موج انقلاب
شريانهاي اقتصادي كشور را فلج كرده و حتي نفت هم توليد نميشود، ناامني ،
كشتار و شورش، استقلال مملكت را در خطر انداخته است... براي جلوگيري از
سقوط كشور و به منظور تأمين آرامش و آسايش تلاش ميكنم كه یک دولت
ائتلافي تشيكل بدهم و تا تشيكل آن، یک دولت موقت تشيكل ميدهم ... من
به عنوان پادشاه سوگند ياد كرده ام كه استقلال و مذهب كشور را حفظ كنم .
باز هم سوگند ميخورم كه نگذارم ديگر اشتباهات گذشته تكرار شود... من از
روحانيون خواهش ميكنم كه نهايت تلاش خود را براي حفظ تنها كشور شيعه
در دنيا بكار ببرند... من از همه ... ميخواهم كه به ايران فكر كنند... »
آیا شاه به راستی با مردم همسو شده است؟ این سؤالی بود که ذهن اکبر را به
خود معطوف ساخته بود.
پیش دستی
بچهی قانعی بود. هیچ وقت ندیدم تقاضایی کرده باشد و مُصر باشد که حتماً باید انجام شود. حتی برعکس عمل میکرد. سعی میکرد خواستهی دیگران را انجام بدهد و نیازشان را برآورده کند.
ازبچگی این روحیه را داشت. اگر سفره پهن بود. بعد از خوردن غذا توسط افراد خانواده، بدون اینکه کسی از او بخواهد، بلند میشد و شروع میکرد به جمع کردن سفره. اگر در میزدند اولین کسی بود که میرفت و در را باز میکرد. معطل نمیشد تا دیگران قدم بردارند. توی همه کارهایی که میتوانست کمک کند، پیش دستی میکرد.
برادر
ستاد اطلاعات سپاه با انتشار عکسهای آشوبگران تخریبگر، از مردم خواسته است، مردم آنها را شناسایی کنند و اطلاعات آنان را به آیدی @setadee114 در تلگرام، روبیکا و ایتا ارسال کنند
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
🇮🇷 #اتحادیه_عماریون
🔺#همدلی
🔻#انقلابی_گری
@khakestary_amar