سنگر دیدگاه
سنگر دیدگاه روی قله گیسکه، سنگری بود جهت توجیه کردن نیروهای عمل کننده نسبت به خط دشمن. این سنگر به همه منطقه جلوی ما که کمی هم شیب داشت مسلط بود.
سنگر روی یک ارتفاع بود که برای رسیدن به این سنگر باید از نردبان بالا می رفتیم، بعد از آن یک کانال بود. سمت راست آن میرفت به سمت سنگر دیدگاه که برای توجیه فرمانده هان گردان ها بود. سمت چپ کانال هم که حدود 40 تا 50 متر با دهانه ورودی فاصله داشت سنگر دیگری بود برای توجیه واحدهای لشکر.
آن روز در سنگر واحدها بودم دیدم صدایی می آید. سریع خودم را رساندم به دهانه ورودی تا ببینم صدای کیست، به سه راهی کانال که رسیدم دیدم محی الدین خادم از مهندسی لشکر، همراه چند نفر نا آشنا، احتمالاً از جهاد فارس، آمدند و می خواستند بروند به سمت سنگر توجیه گردان ها!
گفتم: آقای خادم، بیایید در سنگر واحدها و از اینجا توجیه کنید.
اما از من اصرار که در آن سنگر نرید، از آقای خادم لجبازی که این سنگر دیدش بهتره!
نتوانستم او راضی کنم. برگشتم در سنگر واحدها. طولی نکشید که آقای خادم و همراهانش برگشتند. هنوز آنها روی نردبان بودند که شنیدم باز صدا می آید.سریع برگشتم سر همان سه راهی کانال دیدم حاج نبی ]فرمانده لشکر[ و چند همراهش بالا امدند و رفتند سمت سنگر دیدگاه.
نمی دانم به حاج رسول استوار گفتم یا ]شهید[ مسلم شیرافکن[1]که قبل از شما آقای خادم در آن سنگر بود، الان این سنگر برای عراقی ها حساس شده!
اما باز کسی گوش نداد. آنها رفتند، من هم برگشتم در سنگر واحدها، خیلی طول نکشید که صدای انفجار آمد، بعد هم سر و صدای نیروها. فهمیدم، که انفجار درسنگر توجیه فرمانده گردان بود. دویدم سمت آن سنگر دیدم بله اکثر آنها زخمی شده اند. فکر می کردم غلامرضا کرامت هم مثل بقیه زخمی شده است. چون در صورتش هیچ نشانه ای از مرگ نبود و شادی خاصی داشت. کمک کردم زخمی ها را تا کنار نردبان آوردیم. بقیه نیروها که پایین نردبان بودند کمک کردند و مجروحین سوار آمبولانس شدند.[2]
[1]-شهید مسلم شیرافکن- تولد: 1341، کازرون-سمت: معاون عملیات لشکر 19 فجر- شهادت:18/08/1370 شیراز بیمارستان مسلمین
[2]حاج علی حسینقلی ازفرماندهان گردان لشکر-
کاکاعلی 21
دو ماه دشت عباس بودند، دلشان حسابی برای بقیه ی بچه ها تنگ شده بود. عملیات طریق القدس هم انجام شد اما آن ها را با این که آمادگیش هم داشتند برای شرکت درعملیات نبردند. تا عملیات تمام شد جمعشان کردند سوسنگرد. بچه هایی که از گروه جدا شده بودند و رفته بودند بستان برای عملیات هم بودند. یک روز دیدنی و خاطره انگیز بود حالا بچه های گروه شین جیم همدیگر را پیدا کرده بودند. خنده و ماچ و ملوچ بود که روی چهره هایشان می نشست. نیروهای تخریب چی دکتر چمران هم آمده بودند. بعد از یک نصف روز جمعشان کرده و بردندشان یک جایی به نام کارخانه ی نساجی و شدند "قرارگاه تخریب جنوب". بچه ها گروه گروه شدند و ناظمپور هم شد فرمانده ی یکی از این گروه ها. کارشان هم پاکسازی میدان مین های عملیات طریق القدس بود. صبح زود می رفتند اطراف سوسنگرد، بستان، دغاغله، سابله، سودانیه و هر جا که میدان مین بود. 40 روز بدون وقفه کارشان همین بود. دو تا ساختمان در سوسنگرد دستشان بود که تا سقف مین چیده بودند حسابش که می کردی می شد چارصد هزار پوند مواد منفجره...
سه ماه بعد ماموریتشان که تمام شد هر کدام از بچه ها خودشان بودند، یا کمی تغییر پیدا کرده بودند اما عبدالعلی ناظم پور شده بود کاکاعلی و یکی از فرماندهان تخریب قرارگاه. وقتی کسی تازه وارد تخریب می شد، نمی توانست بفهمد که فرمانده ی تخریب کیست. یا باید سوال می گرفت یا باید چند روزی صبر می کرد تا برنامه ای پیش بیاید و فرمانده سخنرانی کند، آن وقت می فهمید همان کسی که همراه بقیه سنگر می زد و سخت کار می کرد، همان که مثل بقیه یک روز شهردار سنگر می شد و خیلی تمیز همه جا را جارو می زد و سفره پهن می کرد، همان لباس خاکی که غذا می چید توی سفره، ظرفها را می شست، و حتی گل به جمالتان، دستشویی ها را تمیز می کرد و همه "کاکاعلی" صدایش می زدند، آره، همان فرمانده ی تخریب است... کاکاعلی... همان که اصلا فکرش نمی کرد فرمانده باشد.
جهاد با نفس
صدای بلند و تکان دهنده ی برپای صبحگاهی، خواب را بر تک تک نیر وهای آموزشی پادگان امام حسین (ع)حرام کرد. مطابق روال هر روز، نیم ساعت مانده به اذان صبح، بیدار باش به اجرا د رآمد. نیر وها مکلفّ بودند که از جای برخیزند، تخت ها را مرتب و پتوها را تا کنند و با ظاهری آراسته و مرتبّ، برای خواندن نماز و ادامه ی مراسم صبحگاهی حاضر شوند.
یکی از نیروهای آموزشی که روی تخت کناری تخت اکبر خوابیده بود، اصلاً دلش نمی خواست از جای بلند شود و با کشیدن پتو بر روی سرش، مقاومت خود را نشان داد. خود را زیر پتو جمع کرده بود و این پهلو به آن پهلو می شد. اکبرچشم های خود را مالید و با یک حرکت سریع بالش را به سر رزمنده ی بیچاره کوبید و باعث شد تا او، با ترس ازخواب بپرد و روی تخت بنشیند.
اکبر به او گفت: خواب نوشین بامداد رحیل باز دارد پیاده را ز سبیل! بهَ بهَ! با این اوضاع و احوال می خواهیم از مملکت دفاع کنیم؟
نیروی آموزشی در پاسخ گفت: خُب دیروز توی راه بودم، حسابی خسته ام. به زحمت خودم رو رسوندم، چو ن امروز دوره های تخصصی مشخص می شه نخواستم از دستش بدم. اکبر از جای بلند شد و در حالی که تخت را مرتبّ می کرد به او گفت: کار خوبی
کردی. یه جورایی سرنوشت و آینده ات امروز قراره رقم بخوره. من اکبر ترابیان هستم. نیروی آموزشی با او دست داد و گفت: خیلی خوشبختم از دیدن شما اکبر آقا. من هم حسین هستم. حسین قاسمی. اکبر به همراه سایر بچّه ها مشغول عوض کردن لباسهایش شد و بعد از آن پوتین هایش را به پا کرد. که برود به نمازخانه. اکبر در حالی که با برس موهایش را آراسته می کرد به حسین گفت: قصد داری کدوم دوره ی تخصصی رو انتخاب کنی؟
حسین در جواب گفت: تخریب. به این رشته علاقه مندم. بخش های گسترده ای داره.
اکبر با ذوق و شوق دستش را برای دست دادن به حسین جلو برد و گفت:
بسیار عالی یه! من هم برای تخریب می خوام ثبت نام کنم . آموزشهای بسیار حرفه ای و به روزی داره. ولی حسین آقا یادت نره بر و بچّه های تخریب از جون گذشته اند ها! با این انتخاب دیگه به خودت تعلقّ نداری. آسمون تحمّل دوریِ بچّه های تخریب رو نداره!
حسین لبخندی زد و گفت: می دونم که اینجا آدم باید با خودش روراست باشه. اگه دلبستگی داشته باشه که نتونه ازش دل بکنه وارد این رشته نشه بهتره! اکبر ادامه داد: خوشحالم که اینجایی، اینطوری احساس تنهایی نمی کنم. حس می کنم که کسانی مثل شما هستند که اگه من هم خواستم بلغزم و یادم رفت که کجا اومده ام کمکم می کنند که دوباره هدایت بشم.
حسین گفت: داری شکسته نفسی می کنی اکبر آقا. شما هم یادت باشه اگه من هم خواستم از هد فهام منحرف بشم، بهم یادآوری کنی! قول؟
اکبر هم دستش را به علامت قول دادن بالا آورد و گفت: قول!
نماز صبح که به جماعت و با شرکت تعداد زیادی از نیروهای آموزشی خوانده شد نشاط خاصی به اکبر داد. برای لحظاتی چشمهایش را بست و از ته دل از خدای خود خواست که به او توان و نیرویی بدهد تا از این راه به شایستگی عبور کند. این نشاط با نرمش صبحگاهی تکمیل شد. نیروها را به صف کردند و به شکلی هماهنگ و با نظم مشغول نرمش های صبحگاهی شدند. بعد هم
دستجمعی، دور پادگان دویدند. اکبر و حسین، در هنگام دویدن کنار هم بودند و گاهی هم با یکدیگر حرف می زدند که باعث شد مورد تذکر قرار گیرند. مسئول گروهان، که اجرای این قسمت از برنامه ی صبحگاه بر عهده اش بود، به سمت شا ن آمد و با صدای بلند
و خیلی جدی به طوری که دیگران هم عبرت بگیرند، گفت: چه خبره اونجا؟ مگه اومدید مهمونی؟ شما دو تا بیایید بیرون از صف! وقتی پا مرغی رفتین تا اون برجک نگهبانی و برگشتین یاد می گیرین که اینجا نظم و انضباط حرف اوّل رو می زنه.
پا مرغی رفتن شان که تمام شد، نفس نفس زنان و در حالی که ران و ساق پاهایشان از شدّت درد، سرّ شده بود، خود را به صف رساندند و در جای خود قرار گرفتند. حتی تنبیه شدن هم جالب بود. کسی ناراحت نمی شد و گویی برای تفریح یا ورزش کاری را انجام می دادند. سر ساعت هفت صبح، تمام صف ها تشکیل شد و همگی خبردار ایستادند تا تلاوت قرآن انجام شود:
... ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون[ صَدَق الله العلی العظیم.
روز خوبی بود و همه شوخی می کردند و خوشحال بودند که ناگهان اتّفاقی افتاد که باعث شد، حسین دلیر عمیقاً به فکر فرو رفته و شاید دیدگاهش نسبت به زندگی، دستخوش تغییراتی شود. او ناباورانه به اکبر نگاه می کرد و به داشتن همچین دوستی افتخار می کرد. حسین آن روز ازیک حرکت انسانی اکبر، چنان برداشت عمیقی انجام داد که همواره، در زندگی به مددش آمد. موضوع از این قرار بود که اکبر برای ریختن چای به آشپزخانه رفت و هنگامی که درِ کابینت را باز کرد که قندان را بردارد، چشمش به یک حلب روغن افتاده که هنوز باز نشده بود و مشخص بود که تازه خریداری شده است چون اکبر آن را روز قبل ندیده بود. اکبر درِ حلب روغن قبلی را باز کرد و مشاهده کرد که چیز زیادی از آن مصرف نشده است. این موضوع کاملاً او را برآشفته کرد به طور یکه با ناراحتی حلب روغن جدید را برداشته به سالن پذیرای ی آمده و به مادر گفت: معنی یه این کار چیه مادر؟! از کی تا حالا ما شدیم تجملاتی؟ ما انقلاب نکردیم که این رفتار را داشته باشیم آن هم در زمان جنگ! بعد با حلب روغن باز نشده از در بیرون رفت و از حسین دلیر هم خواست که همراهش برود. خود را به انتهای کوچه رساند و از آنجا به خیابان بعدی رفت و بازهم به کوچه ای دیگر پیچید. در طول راه حسین لام تا کام حرف نم یزد و فقط حرکات اکبر را نظاره می کرد. اکبر از حسین خواست که سر کوچه منتظر بایستد. سپس خود را به در خانه ای محقّر رساند و زنگ زد. منتظر ایستاد تا اینکه پیرزنی در را باز کرد. از دیدن اکبر خوشحال شد و معلوم بود که او را کاملاً می شناسد. اکبر حلب روغن را داخل حیاط گذاشت و به سمت حسین بازگشت.حسین خواست حرفی بزند اما اکبر، به علامت سکوت، انگشتش را به سمت بینی اش برد و او را به سکوت دعوت کرد، شاید احساس کرد که گاهی نگفتن بعضی حرفها زیباتر به نظر می رسد. این بود که شانه به شانه ی هم راهی شدند در حال یکه قلب هایشان هر لحظه به هم نزدیک تر می شد.
بعد از قرآن، نیایش به انجام رسید و سپس سرود ملی نواخته شد و به همراه سرود، پرچم کشور ایران به اهتزاز درآمد. موقع برافراشته شدن پرچم، غرور ونشاط خاصی در چهره ی تمام نیروهای رزمنده دیده می شد. حس مشترکی که انگار در ذات همه یکسان بود. حال، نوبت رژه رفتن یگا نها بود و فرمانده پادگان، برای سان دیدن در جایگاه ویژه قرار گرفت. مراسم کاملی بود و با اینکه اکبر تا کنون چندین بار در این مراسم شرکت داشت، اما هر لحظه، برایش جذا بتر می شد. شاید بار اوّل، فقط ناچار به انجام آن بود ولی اکنون، به آن عشق می ورزید. پائیز، آخرین روزهای خود را سپری می کرد و سرمای هوا، در پادگان اما م حسین (ع)که در بیابا نهای شرق تهران قرار داشت، مانند تازیانه ای بر صورت رزمندگان، فرود می آمد. تمام کسانی که برای حضور در دوره های آموزشی دور هم جمع شده بودند، بسته به علاقه و تمایل شان به گروه های مختلف تقسیم شدند. ادوات، تاکتیک ، امداد و بهداشت، سلا حهای سبک وسنگین، مخابرات، تخریب و...گروه های مختلف را تشکیل می دادند. اکبر و حسین قاسمی، در گروه تخریب در کنار هم قرار گرفتند. استاد سلماسی، کلاس تخریب را شروع کرد و از حوزه ی فعالیتّ و بخش های مختلفی که تخریب به آنها مرتبط بود کلیاّتی را بیان نمود. برای اوّلین بار، اکبرترابیان در کلاس درسی حضور داشت که با جان و دل به حر فهای استادش گوش می کرد و نفر اوّل بودن، برایش اهمیتّ زیادی داشت! یکی از کارآموزان سؤالات زیادی مطرح می کرد و اینطور به نظر می رسید که اطلاعات فراوانی در زمینه تخریب دارد. اکبر گوش به زنگ بود تا در پایان کلاس با او بیشتر آشنا شود. به محض پایان کلاس اکبر به سراغ او رفت و خود را معرفی کرد: سلام! اکبر ترابیان هستم. نیروی آموزشی جواب سلام او را داد: علیک سلام و رحمه الله. حسین دلیرهستم. در خدمتم دوست عزیز. کاری از دستم برای شما بر می آد؟
اکبر به او گفت: سرکلاس متوجه شدم اطلاعات زیادی دارید. می خواستم بدونم این اطلاعات را از کجا آوردید؟ برام جالب بود.
حسین دلیر پاسخش را اینچنین داد: من قبلاً در این زمینه آموزش دیدم. اوّل توی تهران بعدش هم توی کردستان. رشته ی جالبی یه. الآن هم دارم با این دور ه آموزش هام رو تکمیل می کنم. استادی که اینجاست، آقای سلماسی درجه یکه. واقعا کارش عالی یه. شما شانس آوُردی که این مربی نصیبت شده. من هم اگه دوست داشته باشی می تونم اطلاعاتم را در اختیارت قرار بدم.
اکبر متواضعانه به حسین گفت: چهره ات نشون می ده مرد با خدایی هستی. حالا که از ابتدای راه با شما هستم، خوشحال می شم که تا آخرش هم با هم باشیم. حسین دلیر از حرف اکبر استقبال کرد: شما به من لطف داری. من هم از این موضوع خوشحالم که با شما هم مسیرم. هر کاری هم از دستم بر بیاد برات انجام می دم. حسین قاسمی نیز به جمع شان اضافه شد. خیلی زود با هم صمیمی شدند و یکی دیگر از بچّه های کلاس به نام حمید امینیان نیز به آنها پیوست. این چهار نفر خیلی زود گروهی تشکیل دادند و در همه ی کارها با هم بودند. دوره ی آموزشی، تا اسفند ماه ادامه پیدا کرد و در این مدّت، پیوند این چهار نفر هر روز محکم تر می شد به طوری که برای یادگیری درس و نیز کسب فضایل اخلاقی، به هم کمک کرده و از هم پیشی می گرفتند و در پایان دوره ها، هر چهار نفر، مربیّ تخریب شدند. حسین دلیر خصوصیاّت منحصر به فردی داشت. عادت نداشت یک جا بند شود و به محض این که از او غافل می شدند، ناپدید می شد. این خصوصیتّ همواره همراهش بود و پس از پایان دوره هم به همین منوال بود. ناگهان،به مناطق عملیاتی می رفت و دوباره بر می گشت و در تمام مناطق عملیّاتی حضوری مؤثر داشت. حسین دلیر، با تسلطّی که بر قرآن داشت، باعث شد، اکبر در مسیری که در پیش گرفته است، دلگرم شود. آن دو، گاهی ساعت ها وقت می گذاشتند و درباره ی آیات مختلف قرآن با هم صحبت م یکردند و تبادل اطلاعات می کردند. با اتمام زمستان و فرا رسیدن سال جدید، فصل جدیدی هم در زندگی اکبردر حال شکل گیری بود. او و دوستانش، حسین دلیر، حمید امینیان و حسین قاسمی، در امر تخریب و خنثی سازی مین مهارتهای فوق العاده ای بدست آورده بودند و در پادگان امام حسین (ع) به عنوان مربیّ، تجربیاّت خود را در اختیاردیگران قرار می دادند.دوستی این چهار نفر هر روز عمیق تر می شد به طوری که ازدواج حسین دلیر، بر دیگران هم اثر مثبت و شادی بخشی گذاشت. اکبر سر به سر او می گذاشت وبا دیگران هم شوخی می کرد که از او عقب نیفتند و دست به کار شوند. حسین هم به اکبر می گفت که اوّلین نفر باید او آستین بالا بزند تا دیگران هم به تبع او این کار را انجام دهند. یک روز که حسین دلیر به منزل پدری اکبر آمده بود، جلوی مامان فخری، حسابی با گوشه و کنایه از خوبی ها و محسنات ازدواج حرف زده و باعث شده بود که اکبر جلوی خانواده کلی خجالت بکشد.
خواب زیر زیلو
یک شب که رفته بود بسیج، به خانه نیامد. تا دیر وقت منتظرش شدم، اما پیدایش نشد. خیلی دلواپس شدم. با خودم گفتم: حتماً رفته، به کمکِ بچههای دیگه، برای نگهبانی.
برای نماز صبح بلند شدم، رفتم تو حیاط. دیدم بین درختها خوابیده و زیلویی که آنجا بوده، کشیده روی خودش. بیدارش کردم. گفتم: حمیدرضا! چرا اینجا خوابیدی مادر؟!
سلام کردوگفت:« یادم رفته بود کلید ساختمون رو با خودم ببرم. »
گفتم: خوب مادر جان چرا در نزدی، که در رو برات باز کنم؟!
گفت:« دیر وقت اومدم. نمیخواستم بیدارتون کنم. »
مادر
هدایت شده از صابرین نیــوز
6.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 العیس - الحاضر، جنوب حلب.
🌷 به یاد شهدای مدافع حرم 🌷
ـــــــــــــــــــــــ
پایگاه خبری صابرین نیوز↙️
🆘@sabreenS1_official