eitaa logo
مجمع پیشکسوتان تخریب چی
391 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
8.1هزار ویدیو
264 فایل
مجمع پیشکسوتان و رهروان شهدای تخریب چی کشور
مشاهده در ایتا
دانلود
الف) قناعت و خويشتنداري سادگي زندگي روستايي و دوري آنها از زرق و برق زندگي تجملاتي همواره زمينه ساز بي اعتنايي به زخارف دنيوي چيزي که علماي دين آن را به مومنان توصيه مي کنند، مي باشد و در خانواده هايي که سبک زندگي شان را بر اساس آموزه هاي ديني قرار داده اند، هميشه در صدر قرار دارد. اسکان خانواده يازده نفره حاج عباس در منزلي دو اتاقه با حداقل امکانات که گاه پدر با دست خالي به خانه مي آمد نه تنها اعتراض و اصطکاکي را بين اعضاي خانواده موجب نمي شد بلکه خويشتن داري اي بر پايه آموزه هاي ديني را به آنها القا مي نمود. حميدرضا خياط ويس: اگرچه جمعيت خانواده‌مان زياد بود و در ابتدا حقوق پدر کفاف زندگي را نمي‌داد، اما قناعت نعمتي الهي بود که بسياري از خانواده‌هاي مسلمان، کمبودها و نقص‌ها را با آن جبران مي‌کردند. از طرفي زنان عموماً نقشي همانند سرپرست در تامين معيشت خانواده داشتند. در بسياري از خانه‌ها از جمله ما حيوانات خانگي مثل مرغ و خروس، نگهداري مي‌شد، نان در خانه پخته مي‌شد. از نظر خوراک هم مثل امروز نبود که بخواهند مرغ و کباب بخورند، آن را مي‌گذاشتند براي موقعي که مهمان دعوت مي‌کردند. آن موقع ويس يک نانوايي بيشتر نداشت که آن‌قدر از نظر مشتري در مضيقه بود که به تعطيلي کشيده شد. آن موقع درآمد پدرم کفاف زندگي را مي‌داد. اما پس ‌از اينکه مادرم بيمار شد، هزينه‌هاي درمان فشار مضاعفي را به خانواده آورد. به‌خصوص اينکه بيماري اش تقريباً دو سال طول کشيد و هم اينکه هنوز بيمه‌اي وجود نداشت که کمکي مالي برايمان محسوب شود. فاطمه خياط ويس: زندگي ما در ويس از معمولي هم ساده‌تر بود. به قول قديمي‌ها هرچه درمي‌آورديم با آن مي ساختيم در اصل مديريت خانه طوري بود که به زندگي‌مان مي آمد. خانه‌مان يک حياط بزرگ با دو اتاق کوچک داشت. يک اتاق مربوط به پدر و مادرمان بود و اتاق ديگر براي تمام بچه‌ها. بارها اتفاق مي‌افتاد که پدرم با دست‌خالي به خانه مي‌آمد و مي‌گفت امروز کاسبي نداشتم؛ اما اين‌طور نبود که ما جا بخوريم و چه کنم چه کنم راه بياندازيم. چون توقعات مان مثل زندگي مان بسيار پايين بود و معمولاً مشکلي پيش نمي‌آمد. پدرم تنها خياطِ  ويس بود که علاوه بر اينکه به بچه‌هايش خياطي آموخت، شاگردهاي زيادي نيز تربيت کرد که بعدها خود خياط شدند. ب) استقلال فرزندان حاج عباس نه براي کمک گيري از فرزندان براي تأمين معيشت خانواده، که خود به دليل رونق خياط خانه اش، از وضعيت مالي خوبي نيز برخوردار شده بود، بلکه با هدف آموزش به فرزندان که مرد بايد اهل کار و زندگي باشد و از بطالت اوقات خود پرهيز کند، فرزندان را در تابستان ها که مدارس تعطيل بودند ترغيب به کار يا دست فروشي مي نمود. گرايش اکثر خانواده هاي روستايي به چنين انديشه اي نيز کمک به ترغيب جواناني مثل عليرضا و برادرانش مي کرد که از چنين رويه اي پيروي کنند. عليرضا نه مثل ديگر برادرانش که تابستان ها هر کدام خود را به کاري مشغول مي کردند؛ اما تلاش مي نمود که آنها را همراهي کند. با اين حال پدر براي اينکه پاي عليرضا را به کار و خانه بند کند، در مغازه خياطي اش، به شاگردي وا مي داشت. حميدرضا خياط ويس: سابق بر اين، سياست پدرها بر استقلال فرزندان استوار بود، يعني ما تابستان‌ها که از درس فارغ مي‌شديم، پدرمان به‌اجبار ما را به مغازة خود مي‌برد و اصرار داشت که ما پيش او شاگردي کرده و کار را بياموزيم تا در آينده به دنبال کار نگرديم. من حتي در زمستان‌ها بعد از مدرسه به در مغازة پدر مي‌رفتم و تا شب او را کمک مي‌کردم. حتي بعضي از پدرها معتقد بودند که فرزند بايد خرج درس و تحصيل خود را خودش دربياورد. بعدها وقتي سرکار رفتم پدرم هيچ‌گاه از من نخواست که از حقوقم سهمي براي مخارج خانه بگذارم. اما ما طوري تربيت‌شده بوديم که وقتي حقوق مي‌گرفتم دو زانو نزد پدرم مي‌نشستم و دستش را مي‌بوسيدم و بخشي از حقوقم را به اصرار خودم به او تقديم مي‌کردم. دکتر درخشان نيا، برادر شهيد: خانواده ما از نظر مالي، خانواده‌اي متوسط به حساب مي‌آمد اما بعدها برادرم آقا حميد، چون در شرکت نفت کار مي‌کرد و مجرد هم بود، به خانواده کمک مالي هم مي‌کرد. البته خواهرانم زود ازدواج کردند و از خانه رفتند، آن‌ها اکثراً در سن 15 سالگي ازدواج نمودند اين خود بار مالي خانواده را کم کرده بود. ج) تربيت ديني
همجواري منزل حاج عباس با مسجد ويس و حضور مستمرش در مسجد چه براي اقامه نمازهاي جماعت و چه براي شرکت در مراسم مذهبي بهترين فرصت را براي او فراهم آورده بود که بخش اعظم تربيت فرزندانش را به اين نهاد مقدس بسپارد، او گاه با مجبور کردن فرزندان به حضور در مسجد به اين مهم پافشاري مي کرد تا اينکه فرزندان با يافتن دوستان خود از بين افراد مسجدي، از آن پس مشتاقانه در برنامه هاي مسجد در کنار دوستانشان شرکت مي کردند. از طرفي مراسم عاشوراي حسيني که هر ساله با شدت بيشتري در ويس برگزار مي شد باعث استواري هر چه بهتر ريشه هاي ديني در کودکان و نوجوانان ويس از جمله عليرضا که با شور خاصي در آن شرکت مي کرد، مي شد. منصور تهراني، خواهر زاده شهيد: حاج عباس فردي مومن و متقي بود که منش و رفتارش به فرزندانش هم انتقال پيدا کرده بود. يادم مي آيد هرگاه سري به خانه ما که در فاصله دوري از مسجد قرار داشت، مي زد به محض اينکه صداي اذان مسجد را مي شنيد، ناگهان مي ديدي غيبش زده، به مسجد که مي رسيدم او را در صف اول مي ديدم، چه نماز ظهر و عصر و چه نماز مغرب و عشا. حميدرضا خياط ويس: معمولاً در خانواده‌هاي پرجمعيت تربيت فرزندان براي سرپرست خانواده کار مشکلي است، بايد مديريت خانواده طوري تنظيم مي‌شد که هم فرزندان از تربيت صحيح خانوادگي برخوردار باشند و هم آسيبي به تحصيل آن‌ها زده نشود. خوشبختانه مسجد جامع ويس دقيقاً مجاور خانة ما بود و از همان کودکي پايمان به مسجد و نماز و منبر باز شد و تا پايان حضورمان در خانواده به‌عنوان فرزند، اين موهبت همچنان ادامه داشت. همين مجاورت و رفت و شد به مسجد توانست خلاءهاي آموزش و تربيت را به‌خوبي پر کند و همة اعضاي خانواده را به يک هويت و تفاهم مشترک برساند. آن موقع بازي خاصي براي بچه‌ها به‌خصوص در روستا تعريف ‌نشده بود و تنها تفريح رفتن با پاي‌برهنه در کوچه و سر وکله زدن با هم‌سن ‌وسالان خود بود. هفت‌ساله بودم که يک روز پدرم در اوج بازي‌هاي کودکانه‌ام، دستم را گرفت و به‌طرف مسجد کشاند، هر چه گريه کردم که بگذار بازي کنم به خرجش نرفت. توي مسجد خودم را توي جمعيتي ديدم که هرکدام حداقل سي، چهل سال با من اختلاف سن داشتند. آن‌ها دور تا دور مسجد نشسته و در حال قرائت قرآن بودند، به تشويق پيرمردها قرآني به دستم داده شد تا آيه‌اي را بخوانم، سواد قرآني نداشتم اما سواد فارسي را تازه آموخته بودم، با اين حال، قرآن دست ‌و پاشکسته‌اي که خواندم به‌شدت مورد تحسين قرار گرفتم. اين موضوع تمام دل ناخوشي‌هايم از مسجد را به تمايل و علاقه تبديل کرد، به‌طوري‌که از آن شب تصميم گرفتم هر شب به مسجد بروم. اين تمايل باعث کشاندن پاي عليرضا و ديگر برادرانم به مسجد شد. چون من برادر بزرگ‌تر بودم و طبيعي بود که از من تبعيت کنند. کم‌کم هفته‌اي دو سه بار در جلسات قرائت شرکت مي‌کرديم و در نمازهاي جماعت مسجد هم حضوري فعال پيدا نموديم. احکامي که از رساله هاي مراجع تقليد در مسجد برايمان گفته مي‌شد، آموزه‌هاي ديني که توسط امام جماعت مسجد در بين دو نماز بيان مي‌گرديد و مطالب عميق ديني که در مراسم مختلف از جمله اعياد اسلامي و مراسم عزاداري ارائه مي‌گرديد، ضمن اينکه در بالا بردن بينش ديني من و برادرانم بسيار مؤثر و مفيد بود، زمينه‌هاي تقليد ديني و انجام عملي واجبات، مستحبات و ترک محرمات را در بين ما نيز فراهم آورد. عليرضا به دليل اينکه علاقة خاصي به من داشت، معمولاً به همراه من و پدرم به مسجد مي‌آمد. همسر شهيد: عليرضا در مراسم عزاداري عاشوراي هرسال از علمداران پرو پا قرص تکاياي عزاداري بود و در کوي و برزن علم چرخاني مي‌کرد. هم خواهرانش و هم خواهرزاده‌هايش تماماً افراد مذهبي و محجبه‌اي بودند و خودش هم همواره روي حجب و حيا تعصب خاصي نشان مي‌داد. توي روستا خانواده‌اي سرشناس و قابل‌اطمينان به‌حساب مي‌آمدند و ازنظر مالي متوسط‌الحال بودند؛ اما اين‌طور نبود که بخواهند به کسي فخرفروشي کنند. د) دوري از گناه اگرچه فسادي که رژيم شاه تحت عنوان تمدن گرايي و همراهي دنياي نو در برنامه هاي فرهنگي - اجتماعي دنبال مي نمود، کمتر به زندگي روستايي که از مظاهر تمدن ستم شاهي مثل سينما و تئاتر و کاباره و مشروبخانه به دور بود، آسيب مي رساند اما اين خطر براي عليرضا که اکثر جواني اش را در اهواز مرکز استان خوزستان مي گذراند پا برجا بود. پدر با مخالفت به ورود تلويزيون به منزلش که آن روزها پياده نظام تمدن غرب محسوب مي شد، تلاش داشت که تفاوت فرهنگي زندگي مومنانه و زندگي غربي را به فرزندانش القا نمايد و آنها را از خطر اين فرهنگ خود تمدن خوانده برحذر دارد.
دکتر محمدرضا درخشان نيا: تلويزيون خيلي وقت بود که پايش را در خانه ها بازکرده بود اما پدرم براي ما خيلي دير تلويزيون خريد، آن موقع من ده‌ ساله بودم يعني سال 1354. البته آن روزها توي ويس هيچ سرگرمي نبود. براي همين پدرم از برنامه‌هاي فساد انگيز آن‌ نگران بود، سرانجام با اصرار ما تن به خريد تلويزيون داد. فاطمه خياط ويس: در زمان طاغوت، چون مدارس، مختلط بودند. پدرم اجازه نداد که ما دخترانش، درس بخوانيم، معتقد بود که به‌جاي تحصيل و سواد، فساد و بي بندو باري عايدمان مي‌شود. بزرگ‌تر که شديم توانستيم در مدارس شبانه چند کلاسي درس بخوانيم و خود را هم تراز دختران هم عصرمان برسانيم. هر) عزت نفس مردمدار بودن حاج عباس از يک طرف و روحيه آرام و مهربان او از طرف ديگر نه تنها در بين اهل خانه که در جامعه نيز از او فردي محترم و معتقد، به نمايش گذاشته بود به طوري که فرزندان در بين خانه و کوچه و بازار از احترام خاصي برخوردار بودند و خود تلاش مي نمودند با پرهيز از برخوردهاي تند و پرخاشگرانه، به شخصيت خانوادگي آسيبي نرسانند. زندگي مسالمت آميز کليه اعضاي خانواده تحت عنوان خواهران و برادران ناتني، يکي از جلوه هاي زيباي فرهنگ ديني متأثر از عزت نفسي بود که پدر در خانواده مروج آن بود. فاطمه خياط ويس: پدرم سواد شش کلاس نظام قديم را داشت و در تربيت ديني فرزندان بسيار کوشا بود. او شب‌ها ما را دور خود جمع مي‌کرد و داستان‌ها و حکايت‌هايي از پيامبران و ائمة اطهار(ع) برايمان تعريف مي‌کرد. پدر و مادرم سواد زيادي نداشتند؛ اما توي خانه با احترام ما را صدا مي‌زدند؛ و باعزت با ما رفتار مي‌کردند. انگار که مثل امروزي‌ها کلاس‌هاي روانشناسي رفته باشند. اکنون نيز رابطة ما خواهر برادرها به‌گونه‌اي است که اصلاً مشخص نيست از دو مادر هستيم. اين ويژگي را مديون تربيت صحيح پدرمان مي‌دانيم. چراکه او طوري با ما رفتار مي‌کرد که هيچ‌گونه تبعيض و برجستگي نسبت به يکديگر نداشتيم. اکنون نيز همگي در خانة زن‌پدرم دورهم جمع و از احوال همديگر خبردار مي‌شويم. برگرفته از کتاب " سردار آتش " نوشته عبدالرضا سالمی نژاد
يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش ، کتاب کد 121 به روایت گری جانباز و تخریبچی دلاور دفاع مقدس جناب سرهنگ شاپور شیردل (16) یک مأموریت به ما گفتند که گلوله‌های دشمن فقط نقاط مهم و اکثر خودروهائی را که روی جاده تردد می‌کنند مورد هدف قرار می‌دهند. که این باعث می‌شد زیان‌های کمرشکنی را تحمل کنیم برای همین باید بروید گشت شناسایی و دلیلش را پیدا کنید. طبق معمول نفراتی را انتخاب و به سمت خطوط مقدم حرکت کردیم. برای این مأموریت تعدادی از بچه‌های اطلاعات عملیات سپاه هم با ما همراه شدند. در بین نیزارها [1] کمین دشمن دیده می‌شد و سمت راست کمین دشمن به ‌فاصله تقریبی 500 متر دکلی بود که ظاهراً از آن جا گرا گرفته و در اختیار آتش بارها قرار می‌دادند. نقشه و کارهایی که با قطب‌نما باید انجام می‌شد و مقیاس‌هایی که باید محاسبه می‌شد، انجام داده و به محل استقرار برگشتیم. بعد از بررسی، دستورات لازم از فرماندهان ارشد صادر شد و مأموریت یافتیم که دکل را تخریب کنیم. چون منطقه جزء حوزه استحفاظی بچه‌های سپاه بود عملیات با همکاری آن‌ها صورت گرفت. قرار بود همین که هوا گرگ و میش شد ما حرکت کنیم. بچه‌های سپاه هم هماهنگی کردند که فرماندهی این مأموریت به عهده شهید طهماسبی باشد. حدود ساعت 7 راه افتادیم. دو نفر را بر سر یک دو راهی بین نیزارها مستقر کردیم. روبروی کمین دشمن یک نفر آرپی‌جی‌زن و یک نفر تک تیرانداز قرار دادیم. بعد از 2 ساعت با خرج مخصوص C3 خمیری، دکل را منهدم کردیم. اما قبل
قرار بود همین که هوا گرگ و میش شد ما حرکت کنیم. بچه‌های سپاه هم هماهنگی کردند که فرماندهی این مأموریت به عهده شهید طهماسبی باشد. حدود ساعت 7 راه افتادیم. دو نفر را بر سر یک دو راهی بین نیزارها مستقر کردیم. روبروی کمین دشمن یک نفر آرپی‌جی‌زن و یک نفر تک تیرانداز قرار دادیم. بعد از 2 ساعت با خرج مخصوص C3 خمیری، دکل را منهدم کردیم. اما قبل از منفجر شدن دکل پشت سرمان، جایی که کمین عراقی‌ها بود، آن‌ها با بچه‌های ما درگیر شدند. کارمان که تمام شد هنگام برگشت فهمیدیم محاصره شده‌ایم. ما پشت سر دشمن گیر افتاده بودیم فقط دو اسلحه در اختیار داشتیم که آن هم مال تامین‌هایمان بود. ولی از آن‌جائی ‌که دشمن فکر نمی‌کرد ما پشت سر آن‌ها باشیم کمین آن‌ها را کشته و اسلحه‌اش را برداشتیم. تعدادی از بچه‌های ما درپی تیراندازی مجروح شده بودند. یک مجروح عراقی هم داشتیم. به‌خاطر باتلاقی بودن زمین راه رفتن مشکل .بود وقتی زخمی‌ها را حمل می‌کردیم شهید طهماسبی گفت: - زخمی عراقی اگر اینجا بماند خون زیادی ازش رفته و امکان دارد بمیرد. - بقیه گفتند: نمی‌توانیم ببریمش. به همین دلیل خودش مجروح را روی کمرش گذاشت و دنبال‌مان راه افتاد. تا زمانی که به خاکریز رسیدیم از خستگی داشت بیهوش می‌شد. عراقی هم با گفتن کلماتی مثل شکراً، شکراً. أنا مسلم. صورت و دست‌های شهید طهماسبی را می بوسید. او خطاب به همه گفت: - اگرشما یا خودم به جای این عراقی بودیم چکار می‌کردیم و چه انتظاری داشتیم. اگر نمی‌آوردیم و کمکش نمی‌کردیم شاید برای مدتی عذاب وجدان داشتیم. به همین دلیل یکی از برادران سپاه که سرپرستی خطوط آن منطقه را عهده‌دار بود (سجادی) مدت‌ها می‌آمد و به شهید طهماسبی سر می‌زد. شیفته‌ی وی شده‌بود و از شجاعت و بزرگواری وی تعریف و تمجید می‌کرد. شهید همیشه به او می‌گفت: - بچه‌های ارتش مانند شما بسیجیان، یک جان ناقابل دارند که آن‌را باید در راه اسلام و آزادی خاک کشورمان تقدیم کنند و خوشا به سعادت کسی که در روی این خاک خونش ریخته شود... [1]منطقه‌ای بین زید و طلائیه برگرفته از کتاب " کد 121 " به کوشش مهرنوش گرجی ، افتخار فرج و سیده نجات حسینی
هدایت شده از بیداری ملت
❣ خودت گفتی که وعده در است بهــ🌺ـار آمد دلم در است... بهار هر کسی عید است و بهار عاشقان♥️ دیدار است 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @bidariymelat
💖اشبه الناسی به پیغمبر علیِّ اکبری ✨بر حسین بن علی دلبر علیِّ اکبری 💖آیِنه دارِ علی سر تا به پایت حیدر است ✨شیرِ حق را جلوه و مظهر علیِّ اکبری 💖حضرت حق مفتخر از خلقتت یابن الحسین ✨عرش حق را زینت و زیور علیِّ اکبری (ع)✨❣️ مبارکباد 🔷کانال با امام خامنه ای تا ظهور تبیین مواضع و حمایت از ولایت و رهبری http://eitaa.com/joinchat/2967404544C78b06dcbee
شروع انتشار کتاب " فصل فکرت های نو " تخریبچی دلاور دفاع مقدس آقای دکتر احمد مومنی راد فصل فکرت های نو گزیده خاطرات و یادداشتهای رزمندگان اسلام پیرامون خلاقیت ها و نواوری ها در دوران دفاع مقدس تحقیق و پژوهش: دکتر احمد مؤمنی راد عضو هیأت علمی دانشگاه تهران مقدمه سال­های رزم ما در میدان­های مختلف نبرد شاهد نوآوری­ها، ابداعات و ابتکارات رزمندگان اسلام بوده است. مدافعان جبهه توحید با استفاده از هوش و استعداد خود و با بهره­گیری از تجربه حضور در جای جای جبهه­ ها، سعی در خلاقیت و ابتکار عمل داشته به گونه­ای که دشمن زبون بارها و بارها در مقابل اقدامات ابداعی­شان زانو زده است و انگشت تحیر بر دهان گزیده است. بهره­گیری تام وتمام از تمام امکانات و حتی از هر انچه که بی ارزش و بی مقدار و بیفایده می نموده است . ممکن کردن نا ممکن­ها، از هیچ همه چیز ساختن و با دست خالی با دشمن تا بن دندان مسلح جنگیدن فقط از انسانهایی بر می اید که از سویدای دل یقین به پیروزی قطعی حق دارند وباطل را از اساس شکست خورده می انگارند. به گواهی یادداشتها دست نوشته ها و خاطرات رزمندگان اسلام در هنگامه دفاع مقدس، در عرصه نبرد و در دوران اسارت و در خطیرترین لحظات و دشوارترین اوقات ، و در اوج نا امیدی و شکست ، زمان اندیشه ها و طرحهای جدید وفصل فکرتهای نو فرا می رسیده است ، بارقه­ های امید به رهایی و پیروزی در مقابل پیکارگران جبهه نور رخ می نموده است و عنایت و امداد الهی به کمک انان می­آمده است و راه برون رفت از بن بست ها و تنگناها را با ابداعات و ابتکارات و خلاقیتهای حاصل از تلاش و توکل پیش روی آنها می­گذاشته است. آنچه در پیش روی شماست دومین مجموعه از خاطرات برگزیده رزمندگان ازادگان ایثارگران جانبازان و شهیدان دفاع مقدس است با موضوع ابداعات و ابتکارات و خلاقیتها تحقیق و پژوهش شده ودر قاب صفحات این کتاب با نام "فصل فکرتهای نو " جا گرفته است . در شکل­ گیری این کتاب از همکاری­های خانم­ها و آقایان: بهروز جعفر نیارکی،محمد مهدی جهانیان، زهرا جعفری گنجی و نفیسه محمدی و جمعی از دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف برخوردار بوده ام که شایسته است از زحمات آنها خالصانه تشکر نمایم و از خداوند منان برای آنان پاداشی شایان درخواست نمایم. دکتر احمد مؤمنی راد عضو هیات علمی دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران 1. سنگر دوشکا دوشکای دشمن، مزاحم بچه­ ها بود و مانع پیشروی آنان می‌شد. نیروها هم موفق به خاموش کردن آن نمی‌شدند؛ تا اینکه یک راننده لودر، بیل ماشین خود را به درون زمین فرو برد و از خاک پر کرد و همانطور جلوی خود یک سنگر درست کرد و به سمت سنگر دوشکا به راه افتاد. دوشکا هر چه به طرف او شلیک می‌کرد، کارگر نمی‌شد و تیرش توی خاک­ها گیر می‌کرد. این لودر تا جلوی سنگر دوشکا رفت و بیل خود را بلند کرد و به سر سنگر کوبید و آن را خاموش کرد و بچه­ ها همه خوشحال و شادمان راه افتادند و پیشروی کردند.(2) 1. خاطرات کوتاه از عملیاتهای بزرگ –ص78. 2. راوی: مجید دلپسند از لشگر 31 عاشورا.
فرمانده دسته بعضی از دوستان وقتی می‌خواستند با او شوخی کنند لفظ ارتش طاغوتی را بکار می‌بردند، و به او می‌گفتند: - شما در دوره شاه و تحت آموزش شاهنشاهی بودید. اما او در جواب کم نمی‌آورد و فعالان سیاسی در ارتش را معرفی می‌کرد و در خصوص شهید شیرازی(صیاد) و خیلی‌های دیگر صحبت می‌کرد و افرادی که از سرباز، درجه دار، کارمند، افسر را که تا بحال از گردان مهندسی شهید شده بودند را بعنوان نمونه ذکر می‌کرد و می‌گفت: - این‌ها همه در ارتش شاه بودند ولی با آقا بیعت کردند و الان هم جان‌شان را برای خاک و ناموس، امام و در نهایت رضایت خداوند داده و می‌دهند. همیشه می‌خواست وفاداریش را به نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران ثابت کند. یک روز از یک روحانی که به عنوان مبلغ به منطقه می‌آمد. سوال کرد که: - حاج آقا، مجبور می‌شدیم در طول خدمت‌مان در ارتش شاهنشاهی هم کراوات بزنیم و هم صورت‌مان را با تیغ بتراشیم. آیا گناه کردیم؟ و اگر گناه بود چگونه می‌توانم جبران کنم؟ این ‌قدر خود را نگران گذشته می‌دید که هر روحانی می‌آمد خیلی سریع با او رفیق شش‌دانگ می‌شد و او هم شیفته اخلاق، رفتار و منش شهید می‌شد. در مراسم‌های دعای کمیل، توسل و ندبه، همیشه پیش قدم بود. صدای بسیار زیبا و دلنشینی داشت. در انواع مأموریت‌ها که می‌رفت ایشان فرماندهی دسته را بعهده داشت که فقط باید نظارت می‌کرد و دست به کار (سیم خارداریا مین) نمی‌زد ولی هیچ وقت ندیدم در مأموریتی بنشیند و دست به چیزی نزند. وقتی سرباز کم داشتیم برای آوردن مین‌های ضدتانک یا ادوات دیگر خودش اقدام می‌کرد و اعتقاد داشت هرچه تردد کمتر باشد تلفات هم کمتر می‌دهیم. اگر در حین مأموریت کسی حالش بد می‌شد خودش سریع جایش را پر می‌کرد همیشه آخرین نفر بود که میدان مین را ترک می‌کرد. وقتی می‌دید بچه‌ها سالم می‌آمدند پشت خاکریز خیلی خوشحال می‌شد و خدا را شکر می‌کرد. همیشه می‌گفت: - دوست دارم مظلوم شهید شوم و مظلومانه برایم مراسم بگیرند ولی نگرانم آیا نسل بعد می‌توانند برای پایداری اسلام و انقلاب مثل اسلاف‌شان از خود پشتکار نشان دهند؟ شهید حسن طهماسبی از شهدای شاخص تخریب کشور است.
حيات دوباره برخورداري اندک روستاها از بهداشت محيط از يک طرف و نبود مراکز مشاوره خانواده از طرف ديگر، در سالهاي قبل از پيروزي انقلاب اسلامي همواره بيمارهاي شناخته و ناشناخته اي را در بين مردم رواج مي داد که مرگ و مير يکي از دستاوردهاي آن به حساب مي آمد. فقر عمومي جامعه ايراني و عدم رونق بيمه هاي سلامت خانواده نيز خود عاملي ديگر از آسيب پذيري در برابر بيماري ها بود. عليرضا خياط ويس در يکي از همين انتشار بيماري ها بود که تا سرحد مرگ پيش رفت و با دعاي خير خواهر سرانجام سلامت دوباره يافت. فاطمه خياط ويس، خواهر شهيد: عليرضا دو بار تا لبة مرگ پيش رفت. بار اول در شش‌ماهگي‌اش بود. او به‌قدري مريض بود که بايد او را پيش دکتري در شوشتر مي‌برديم. تعريف‌هاي زيادي دربارة طبابت او شنيده بوديم اما وقتي او را ديد گفت: بي‌فايده است دارد نفس‌هاي آخرش را مي‌کشد. کاري از من ساخته نيست. حتي ملافة سفيدي هم رويش کشيدند؛ يعني الفاتحه. شايد براي ديگران قابل‌تحمل بود اما براي من هرگز. آن‌قدر آشفته و پريشان و مستأصل بودم که براي اينکه کسي متوجه گريه و بيتابي‌ام نشود به سرداب رفتم. من خود کودک بودم و نياز به اين داشتم که کسي مرا آرامش و دلداري دهد. با تمام عجز و ناله‌ام افتادم به دعا، هرچه درباره ائمه اطهار(ع) مي‌دانستم و به هر نام و کنيه اي از آن‌ها که از ذهنم مي‌گذشت، متوسل مي شدم و با تمام وجود از خداوند حيات دوباره‌ او را استمداد مي‌کردم. با اين‌حال هرگز نمي‌توانستم پيکر ملافه کشيده‌اش را که رو به قبله هم شده بود، از ذهنم خارج کنم. چيزي نگذشت که ديدم همهمه‌اي مي‌آيد؛ و همه به دنبال من مي‌گردند. با صورت پر از اشک که خود را به آن‌ها نشان دادم، با لبخند پاسخم را دادند. دختر چه دعايي به درگاه خدا کردي که عليرضا به دنيا برگشت؟ دکتر که ‌اين صحنه را ديد حيرت زده فقط به عليرضا خيره شده بود. بار دومي که از مرگ نجات يافت، موقعي بود که جواني رعنا شده بود، و در جبهه هاي جنگ از تنگ محاصره اي با دستي مجروح موفق به فرار شده بود. برگرفته از کتاب " سردار آتش " نوشته عبدالرضا سالمی نژاد
وصیتنامه شهید عزیزالله الماسی به فرزندش: بسم الله الرحمن الرحیم با سلام و درود خدمت ابر مرد تاریخ، خمینی کبیر و شهدای گمنام. خدمت فرزند عزیزم مصطفی سلام عرض می‌کنم. امیدوارم حالت خوب باشد. امیدوارم که راهی را که در آینده انتخاب می کنی، راه انبیاء و راه خمینی شیر جماران باشد. امیدوارم که در آینده، علم و قلمت برنده تر از شمشیرت به کار آید. امیدوارم نه تنها برای خانواده‌ات بلکه برای اسلام نیز مایه‌ی افتخار شوی. آقا مصطفی این راهی که من انتخاب کرده‌ام، می‌دانم که دشواری‌هایش بیشتر از همه متوجه تو و مادرت می‌شود. آقا مصطفی درد دل کردن کار مرد نیست؛ اگر بود، و می‌توانستم سفره‌ی دلم را برای تو بگشایم آن وقت شرح حال این نامردی‌ها و نامردمی‌ها را برایت می‌گفتم. آنوقت می‌گفتم که فرصت طلبان حیله‌گر در این وادی چه کردند. پسرکم فقط همین را بدان که اگر خون این پلیدان بر ما حلال می‌گشت شاید که ما هرگز عطش‌مان از بین نمی‌رفت. بهتر است که بیهوده تو را نگران نکنم و از آینده روشن برایت بگویم از آینده‌ای که هیچ شمشیری یا رای بالا رفتن ندارد الا شمشیر مظلوم بر سر ظالم. فرزندم از مشکلات نهراس که اگر نهراسیدی آبدیده خواهی شد و اگر آبدیده شوی هیچ مشکلی تو را از پای در نمی‌آورد. من این را به چشم خود دیده و تجربه کرده‌ام. در عملیاتی به نام خیبر که در مرداب‌ها صورت گرفت، من مردی را به‌نام سلیمان که سکانی ما بود، دیدم که مدت سیزده ساعت روی یک سه پایه نشسته بود. وقتی نزدیک دشمن شدیم فقط همین چند کلمه را گفت که برادرها آیا این تیراندازی‌ها را دشمن می‌کند؟ بعد از شنیدن پاسخ مثبت فقط گفت خدا کریم است. من به فکر فرو رفتم چگونه ممکن است؟! یک مرد که از رزم و جنگ چیزی نمی‌داند و سواد چندانی هم ندارد و قبلاً هم در جبهه حضور نداشته... پس چه‌طور این همه استقامت دارد که سیزده ساعت که بیشتر این ساعات در شب بوده و این همه فرمان به چپ، به راست، نگهدار و بعد گلوله خمپاره‌ای را که قبلاً تجربه نکرده بود ببیند و خم به ابرو نیاورد. بعد متوجه شدم که این مرد فقیر و ماهیگیر بوده و ناملایمات زیاد دیده. فرزندم هیچ وقت مردی و بزرگی خودت را فدای چند روز رفاه زندگی نکن. برگرفته از کتاب " انتهای معبر " به کوشش افتخار فرج و سیده نجات حسینی