بسم الله الرحمن الرحیم
#شب_دوم_محرم_ورودیه
آینه در آینه تابید عالم شد علی
نَفسِ خود را دید خود را دید خاتم شد علی
اولین صبحِ ظهورِ حَیِ اعظم شد علی
حق تماشا کرد خود را تا مجسم شد علی
با علی جان میدهیم با علی تب میکنیم
حرفِ مولا میزنیم و مشقِ زینب میکنیم
آنکه اقیانوسِ آرامِ علی شد زینب است
آنکه او آغاز و انجامِ علی شد زینب است
آنکه او معنایِ اسلامِ علی شد زینب است
آنکه آمد زینتِ نامِ علی شد زینب است
ما نمیفهمیم از این اوج این اعجاز هیچ
شعرها را سادهتر میگویم اما باز هیچ...
او هزاران شیرزن بود او فقط زینب نبود
او ظهورِ پنج تَن بود او فقط زینب نبود
سوختن در سوختن بود او فقط زینب نبود
او حسین و او حسن بود او فقط زینب نبود
شد تمام آیهی قالوبلا وقتی رسید
با نزولش کربلا شد کربلا وقتی رسید
شرحِ لیلی را اگر منزل به منزل گفتهاند
شرحِ این تشریف را جمعِ مقاتل گفتهاند
کعبه را با بودنش در راه ، محمل گفتهاند
گَردِ صحرا نه غبارِ پرده را دل گفتهاند
به حسینش که دل زینب بهدست اکبراست
پردههای محملِ زینب بهدست اکبراست
کَشتیِ کربُبلا در کربلا پهلو گرفت
خواست تا پایین بیاید آسمان زانو گرفت
تا بیاید جبرئیل از شهپرش جارو گرفت
او نه از عباس ، جان عباس از بانو گرفت
پایِ او بر زانویِ مردانهی عباس بود
بعدِ بابا دستِ او برشانهی عباس بود
دورِ خود تا دید اکبر را خیالش جمع شد
عون و عبدلله و جعفر را خیالش جمع شد
دید در گهواره اصغر را خیالش جمع شد
بِینِ خمیه چند دختر را خیالش جمع شد
دید فوجِ دشمنان را گفت عباسم که هست
نیزه و تیغ و سنان را گفت عباسم که هست
ناگهان بیحال شد گودال را وقتی که دید
روضهاش اطفال شد گودال را وقتی که دید
ماتِ استقبال شد گودال را وقتی که دید
حرمله خوشحال شد گودال را وقتی که دید
آمد و اُفتاد بر پایِ برادر : بازگَرد
جانِ خواهر جانِ من نَه جانِ مادر بازگَرد
شامِ غم شد وای اکبر را نمیبیند چرا
عون و عبدالله و جعفر را نمیبیند چرا
پشتِ خیمه قبرِ اصغر را نمیبیند چرا
بِینِ حجمِ شعله دختر را نمیبیند چرا
خیمه از شعله اُفتاد و عزیزی سوخت سوخت
زیرِ آن خیمه خداوندا مریضی سوخت سوخت
بسکه اُفتاده زمین در پا توانی نیست نیست
میدَود سمتِ برادر حیف جانی نیست نیست
دیر شد تا او بیایَد ساربانی نیست نیست
وای از انگشت و انگشتر نشانی نیست نیست
زیرِ تیغ و نیزه میگردد جوابی حیف نیست
ناقه و چشمِ حرامی و...رکابی حیف نیست
(حسن لطفی ۹۷
۲۳ مرداد ۱۳۹۹
بسم الله الرحمن الرحیم
ورود کاروان
شب دوم محرم
#شاعر_مجتبی_صمدی_شهاب
از آنزمان که خیمه را برپا نمودی
در بِین این صحرای غم مأوا نمودی
دوش مرا تکیه گَه غمها نمودی
خونِ دوباره بر دلِ زهرا نمودی
غم ذرّه ذرّه قلب من را آب کرده
این سرزمین روح مرا بی تاب کرده
تو گفته بودی میهمان کوفیانیم
تو گفته بودی در امانِ کوفیانیم
آرام از دست و زبانِ کوفیانیم
محبوبِ هر پیرو جوان کوفیانیم
از چه به استقبالمان لشکر رسیده؟
سدّ ره ما نیزه با خنجر رسیده
دلشوره اُفتاده به جانم جانِ خواهر
کج کن مسیر رفتنت را سوی دیگر
برخیز برگردیم تا شهرِ پیمبر
بازی نکن با قلب زینب ای برادر
یک دل فقط دارم که آن بر تو سپُردم
اصلا نزن حرف از جدائی تا نمُردم
عبّاس را فرمان بده جولان نماید
با غُرّشی این قوم را حیران نماید
شاید که دشمن خویش را پنهان نماید
سوی مدینه رجعتم آسان نماید
عباسِ من قرص قمر تو آفتابی
میترسد این لشکر زِ عباسم حسابی
اُطراق کردی بین این صحرا چه سازی
گر سَد شود بر روی ما دریا چه سازی
با آفتاب و خشکی لبها چه سازی
خواهی که با اهل حرم آقا چه سازی
با من نگو با چشم خود حرف از جدائی
با من نگو زینب میان کربلایی
در ذهن من زیباترین تمثال هستی
از چه پریشان خاطر و احوال هستی
تو محو معبودی کمی خوشحال هستی
آخر چرا خیره به آن گودال هستی
ایکاش راهت لحظهای آنجا نیفتد
کارت به عصر روز عاشورا نیفتد
از این سراشیبی به دیدارت میآیم
دنبال چشم خسته و تارت میآیم
شاید که خوردم یار به کارَت میآیم
وقتی دهد سر نیزه آزارت میآیم
امّا دعا کن تا نباشم من به پیشت
وقتی که پنجه میزند قاتل به ریشت
مجتبی صمدی شهاب
۲۳ مرداد ۱۳۹۹
۲۳ مرداد ۱۳۹۹