🗒روز شمار ، تا وقایع مهم
⚫️هشت روز تا رحلت ، حضرت خدیجه
🟡سیزده روز تا ولادت امام حسن مجتبی
⚫️شانزده روز تا روز اول شب قدر
⚫️هفده روز تا ضربت خوردن امام علی
⚫️هجده روز تا دومین روز شب قدر
👉@maktabe_shohada1
نسخه تب سنتی درباره ماه مبارک رمضان :
نانوپنیروسبزیدررأسافطاࢪنباشدچون
برایمعدهمضراستبهتراستافطاررابا
سوپیافرنیگرمیـٰاحلوایآࢪدگندمبخورید.
-------------
برایافرادلاغروعدهسحریواجباست
وبایدحتماخوردهشود🍛!'
#ماه_رمضان | #عید_رمضان
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت ۷
خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد.
آن روز من به تنهایی به خانه آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!»
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسرندیده!»
پسر دیده بودم.
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت ۸
مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.
از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه می کنم.
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید.
آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.
از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود.
ادامه دارد...✒️
* مکتبشهدا .
_
همیشه برای خدا بنده باشید که اگر این چنین شد ، بدانید عاقبت همه شما
به خیر ختم میشود .
-شهیدمدافعحرممحسنحججی🍃
#عید_رمضان | #ماه_رمضان
🗒روز شمار ، تا وقایع مهم
⚫️هفت روز تا رحلت ، حضرت خدیجه
🟡دوازده روز تا ولادت امام حسن مجتبی
⚫️پانزده روز تا روز اول شب قدر
⚫️شانزده روز تا ضربت خوردن امام علی
⚫️هفده روز تا دومین روز شب قدر
👉@maktabe_shohada1