#نسخههای_خودسازی📃
من این کد را به شما بدهم، که هر کس
بخواهد به آقا نزدیک شود، اولین راهش
کنترل چــشــم است. چشمِ گناه بین امام
زمان بین نمیشود
_آیت الله قرهی 🌱
7.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
😓مذهبی هایی که دشمن امام زمان
(عج) هستن چه کسایی هستن؟!
👤+استاد شجاعی
.
💥عباس یک روز اومد و گفت مامان! پایین تر از مسجد یک لبنیاتی هست که فروشنده می خواد؛ من برم؟ من خندهام گرفت و گفتم عباس! تو بری فروشنده بشی؟ اونجا همش زن میره و میاد. گفت مامان من چی کار دارم؟ من سرم پایینه. گفتم خوب باشه برو. رفت و اومد و گفت مامان من از امروز می رم برای فروشندگی. نمی دونم ۷ ماه یا ۸ ماه یا یک سال بود که عباس اون جا فروشندگی میکرد. و همه شناختنش که چقدر سر به زیره. یک روز اومدم گفتم عباس! من همسایهتون هستم؛ من رو ببین. عباس گفت خب؛ گفتم ببین بابا؛ من همسایه پیرزنه هستم. عباس گفت من چی کار کنم؟ گفتم هیچی، خریدام رو بدم من برم.
دیگه تو محل پخش شده بود که تو اون مغازه یک پسر خوشگل و جوان هست. چشمهای عباس جوری بود که با رنگ لباس، رنگ چشمهاش تغییر میکرد. یه روز یه دختر جوانی رفته بود تا رنگ چشمهای عباس و چهرهش رو ببینه. میاد میبینه این سرش پایینه؛ میگه یک کیلو شیر میخوام. سرش رو بالا نمیآره. میگه خامه میخوام؛ میبینه نه، عباس نگاهش نمیکنه؛ هی خرید میکنه میبینه نه، عباس نگاه نمیکنه؛ عصبی میشه و دختره میگه خب سرت رو بیار بالا؛ چرا سرت رو نمیاری بالا؟
عباس میگه خانم! شما هرچی خواستی من برای شما آوردم؛ دیگه چی کار داری سرم رو بیارم بالا؟! میگه سرت رو بیار بالا؛ میگن چشمهای تو قشنگه، میخوام چشمای تو رو ببینم. خب می خوام صورتت رو ببینم. عباس عصبی میشه و میگه خریدتون آنقدر میشه و بذارید رو میز. خودش هم از مغازه میاد بیرون و میره با مغازه بغلی صحبت کردن. میایسته، دخترخانمه هم میبینه نمیاد بیرون، مجبور میشه پول رو بذاره و خریدهایی که نمیخواسته رو برداره بیاره. اومد برای ما تعریف کرد و آنقدر خندیدیم
به نقل از مادر شهید عباس آبیاری
Mashreghnews.ir
مـکـْــتـَـبُالشُـھـَدا'
. 💥عباس یک روز اومد و گفت مامان! پایین تر از مسجد یک لبنیاتی هست که فروشنده می خواد؛ من برم؟ من خنده
.
🔰از بچگی یک خصوصیت اخلاقیای که داشت، #حجب و #حیا و #غیرت بود. وقتی هنوز مدرسه نمیرفت، او را در کلاس ژیمناستیک ثبتنام کردیم، روز اول که رفت، گفت «دیگر نمی روم،» گفتم«چرا مامان جان؟»که گفت «لباسهایشان بد است، من دوست ندارم.»
🔰حدود هفت سالگی او را در کلاس #فوتبال ثبتنام کردیم که آن را هم نرفت و گفت«لباسش کوتاه است و من دوست ندارم پاهایم بیرون باشد.» این حجب و حیا و غیرت در او ماند تا زمانی که #شهید شد.
🔰عباس 24 سالگی به شهادت رسید. در این 24 سالی که از خدا #عمر گرفت، چشمش به صورت #نامحرم نیفتاد و هر موقع میخواست با خانم نامحرمی صحبت کند، سرش پایین بود.
🔰سبک زندگی و روش تربیتی روی بچه اثر میگذارد، باید لقمه و پولی که در خانه آورده میشود، #حلال باشد. پول حلال روی بچه تاثیر میگذارد.
🔰عباس طوری زندگی کرد که تا روز رفتن به من و پدرش #دروغ نگفت. در کل اهل دروغ گفتن نبود، یعنی همانطور که ظاهر بسیار زیبایی داشت، زیبایی باطنش هزار برابر بود و باطن بسیار خوبی داشت.
#شهید_مدافع_حرم_عباس_آبیاری
#راوی_مادر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
مـکـْــتـَـبُالشُـھـَدا'
. 🔰از بچگی یک خصوصیت اخلاقیای که داشت، #حجب و #حیا و #غیرت بود. وقتی هنوز مدرسه نمیرفت، او را در ک
.
دوره راهنمایی بود. سمت بیمه از فرمانداری مستقیم میری جلو، ته کوچه، مدرسه راهنمایی بود.
سوار اتوبوس میشه که بیاد، یه دختر خانم میاد پیش عباس میشینه؛ هی میاد سمت عباس خودش رو نزدیک میکنه تا بشینه پیشش. عباسم هی میرفته سمت شیشه. میگه دیگه جا نبود. بعد دختره شمارش رو مینویسه و میذاره رو پای عباس. دستش رو میذاره روی پای عباس. عباس یهو عین برقگرفتهها داد میزنه و بلند میشه میگه آقای راننده نگهدار. راننده میگه چی شده این طوری داد میزنه؟ وسط خیابون میزنه روی ترمز. میگه میخوام پیاده شم. راننده هم چند تا حرف بهش میزنه که چرا داد زدی؟ بدو بدو اومد خونه؛ دویدنش خیلی قوی بود. به دو اومد خونه. دیدم داره نفس نفس میزنه.
اومد خونه نشست و بهش آب دادم خورد. گفتم چیشده عباس؟ چرا این طوری شدی؟ صورتش عین لبو شده بود.🥲
👤به نقل از مادر شهید عباس آبیاری
محدثه نیشابوری
Mashreghnews.ir
مـکـْــتـَـبُالشُـھـَدا'
. دوره راهنمایی بود. سمت بیمه از فرمانداری مستقیم میری جلو، ته کوچه، مدرسه راهنمایی بود. سوار اتوبوس
.
میتونست با قیافه خوبی که داره گناه و عشق و حال کنه
ولی نه تنها سمت گناه نرفت،گناهم سمتش اومد ازش فرار کرد
چهره ی زیبا امتحان خداست،موقعیت گناه امتحان خداست
چه خوبه تو این امتحانا قبول بشیم و به مقام شهادت برسیم
همه ی ما باید به این مقام برسیم♥️
.
🌺 گاهی یڪ حـدیث یا جـمله ی قشنـگ
ڪه پیدا می ڪرد ، با ماژیڪ می نوشت روی ڪاغذ و میـزد به دیـوار ...
🌺 بعد در موردش با هم حـرف میزدیم
و هر چه ازش فهمیـده بودیم می گفتیـم .
این جمله هم می ماند روی دیـوار
و توی ذهنمـان ...
#شهید_مهدی_زین_الدین 🕊
.
یه موتور گازی داشت 🏍
که هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر ...
که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️
رسید به چراغ قرمز .🚦
ترمز زد و ایستاد ‼️
یه نگاه به دور و برش کرد 👀
و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣
الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳
اشهد ان لا اله الا الله ...👌
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂
و متلک مینداخت😒
و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳
که این مجید چش شُدِه⁉️
قاطی کرده چرا⁉️
خلاصه چراغ سبز شد🍃
و ماشینا راه افتادن🚗🚙
و رفتن .
آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟
چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀
و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ 😏
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖
و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒
من دیدم تو روز روشن ☀️
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌.
به خودم گفتم چکار کنم
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه .
دیدم این بهترین کاره !"👌
همین‼️✌️
#شهید_مجید_زینالدین(برادرشهید)
.
🔸نحوه ے برخوردبا جوانان....
یڪ جوان بنام دادیرقال را از گردان اخراج ڪرده بودند و داشت مے رفت دفتر قضایے.
شهیدبرونسے همراه او رفت دفتر قضایے و گفت: آقا من این رو مےخوام ببرم.
گفتند:
این به درد شما نمےخوره آقاےبرونسے.
گفت: شما چه ڪار دارید؟ من مےخوام ببرمش...
همان دادیرقال شد فرمانده گروهان ویژه و مدتے بعد هم شهید شد.😍
بعد از شهادت دادیرقال،
یڪ روز حاجے به فرمانده قبلے او گفت:شما این جوونها را نمے شناسین،
یڪبار نمازش رو نمے خونه، ڪم محلے مے کنه، یا یه شوخے مے ڪنه،
سریع اخراجش مے ڪنین؛ اینها رو باید با زبون بیارین تو راه، اگه قرار باشه
ڪسے براے ما ڪار ڪنه، همین جوونها هستن.
👤شهید عبدالحسین برونسی
کسی که اسیر هوای نفسِ، آزادی نداره
چون هر لحظه به فکر راضی نگهداشتن
و #خودنمایی برای مردمِ🚶
.
.
فرار از گناه🏃♂
🍂سربازیش را باید داخل خانهی جناب سرهنگ میگذراند.
آن هم زمان شاه. وقتی وارد خانه شد و چشمش به زنِ نیمه عریانِ سرهنگ افتاد، بدون معطلی پا به فرار گذاشت و خودش را برای جریمهای که انتظارش را میکشید، آماده کرد. جریمهاش تمیز کردن تمام دستشوییهای پادگان بود. هیجده دستشویی که در هر نوبت، چهار نفر مأمور نظافتشان بودند! هفت روز از این جریمه سنگین می گذشت که سرهنگ برای بازرسی آمد و گفت: «بچه دهاتی! سر عقل اومدی؟» عبدالحسین که نمی خواست دست از اعتقادش بکشد گفت: «این هیجده توالت که سهله، اگه سطل بدی دستم و بگی همهی این کثافت ها رو خالی کن توی بشکه، بعد ببر بریز توی بیابون و تا آخر سربازی هم کارت همین باشه؛ با کمال میل قبول میکنم؛ ولی دیگه توی اون خونه پا نمی ذارم». بیست روزی این تنبیه ادامه داشت اما وقتی دیدند حریف اعتقاداتش نمی شوند، کوتاه آمدند و فرستادنش گروهان خدمات
👤شهیدعبد الحسین برونسی