اواخر سال 56 بود. مدتها امتحان برای گواهینامه رانندگی میدادم. قبول شده بودم. به مرکز راهنمایی و رانندگی برای گرفتن گواهینامه خود مراجعه کردم. افسری بود به نام آذرینسب. گفت: بیا تو، اتفاقاً گواهینامهات رو خمینی امضا کرده! آماده است تحویل بگیری.
من از طعنه او خیلی متوجه چیزی نشدم. مرا به داخل اتاقی هدایت کردند. دو نفر درجهدار دیگر هم وارد شدند و شروع به دادن فحشهای رکیک کردند.
من در محاصره آنها قرار داشتم و هیچ راه گریزی نبود. آنها با سیلی و لگد و ناسزای غیر قابل بیان میگفتند: تو شبها میروی دیوارنویسی میکنی؟
آنقدر مرا زدند که بیحال روی زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آنها با پوتین روی شکمم ایستاد و آن چنان ضربهای به شکمم زد که احساس کردم همه احشای درونم نابود شد.
به رغم ورزشکار بودن و تمرینات سختی که در ورزش کاراته و زورخانه میکردم، توانم تمام شد و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، در اتاق بسته بود و من محبوس در آن بودم. چون محل اداره آگاهی و راهنمایی و رانندگی در یک مکان و در مقابلی بود که در آن، سابق کار میکردم، آنها مرا به خوبی میشناختند و مرا به نام شاگرد حاج محمد میشناختند. یکی از درجهدارها به حاج محمد و حاجی کارنما که لوازم یدکی فروشی داشت و مرا به خوبی میشناخت، خبر داد.
از داخل اتاق صدای حاج محمد و حاجی کارنما را میشنیدم که به افسر آگاهی میگفتند: این یک کارگر ساده و بدبخته. اصلاً این چیزها رو نمیدونه. و چند توهین هم به من کردند: فرض کنید غلط کرده باشه. از روی نفهمیه. با هر ترفندی بود، بعد نصف روز، قبل از اینکه مرا تحویل ساواک بدهند از آگاهی خارج کردند. با بدنی له شده، دستهایم را گرفتند تا توانستم از خیابان عبور کنم. ...
سه روز از شدت درد تکان نمیتوانستم بخورم؛ اما انرژی جدیدی در خود احساس میکردم. ترس از کتک خوردن و شکنجه فروریخته بود. فکر میکردم هرچه باید بشود، شد!
این حادثه به نحوی در من اثر کرد که انگار مثل خالکوبی بود که در دوران بچگی، با برگ پودنه خال کوچکی پشت دستهای خود میکوبیدیم. با هر ضربه و لگدی کلمه خمینی در عمق وجود من حک شده بود.
📚: از چیزی نمی ترسیدم
#حاج_قاسم🌷
🌷مکتب سردار سلیمانی🌷
@maktabesardarsoleimani
راه شهید، کلام شهید🕊
سردارشهید محمّد زهرابی🌷
💢شما ای امت حزب الله! همیشه پوینده و جوینده راه پاک انبیاء(ع) که همان خط امام خمینی است باشید و با وحدت و یکپارچگی و حضور در صحنه خود و شرکت مستمر در نمازجمعه، میعادگاه عاشقان الله، مشت محکمی بر دهان یاوه گویان شرق و غرب و این منافقینِ کور صفت بزنید و توطئههای آنان را در نطفه خفه کنید.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
↩️ کمترین اعمال روز جمعه
✅ خواندن سوره جمعه
✅ صد(۱۰۰) صلوات
✅ غسل روز جمعه
✅ نماز جمعه
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️
ایستگاه شهدا 🌷
زمستان سال ۶۴ بود هوا بسیار سرد
اما دیدم موهای سرش خیس است
گفتم چرا موهایت خیس است؟
گفت اشکال نداره
گفتم در این هوای سرد سرما میخوری گفت اگر برای خدا باشد طوری نمیشود
گفتم یعنی چی؟ منظورت چیه؟
گفت غسل جمعه انجام دادم
در آن هوای سرد حتی غسل جمعه اش
هم تعطیل نشده بود
باب الحوائج گلزار شهدای کرمان
سردار شهید حاج عبدالمهدی مغفوری 🌷
وصیت نامه اش یک خط بود🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
فقط نگذارید حرف امام زمین بماند، همین...
شهید احمدرضا احدی🌷
#دهه_فجر
راه شهید، کلام شهید🕊
شهید سید هادی ظهیری🌷
امروز ظهر که در حال نوشتن خاطره می باشم، خبر بسیار تا بسیار خوشحال کننده ای به من به طریقه نامه رسید که صاحب بچه شده ام در همین الان که چند روز دیگر عملیات داریم نام بچه ام را به نام عملیات می گذارم.
زهرا جان! دختر عزیزم تورا دوست دارم امیدوارم که خداوند از گذاشتن این نام برای تو ازدستم راضی باشد.
همیشه دوست داشتم که فرزندی خداوند به من بدهد که بتوانم نامی از پیامبران بر او بگذارم، الان که خداوند لطفش را بر من دریغ نکرده است نام او را زهرا می گذارم....
همسر عزیزم از تو خواهش می کنم که زهرا را طوری بزرگ کن که همیشه در فکر خدا و ائمه ی اطهار باشد. او را با خود به نماز جماعت ببر.
👈کاش ما هم شویم رهرو راه شهدا
#یا_زهرا
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
ماهرجب را خیلی دوست داشت میگفت: هر چه در ماه رمضان گیرمان میآید به برکت ماه رجب است.
سالها بود ماهرجب را توی منطقه بود، همیشه شباول رجب منتظرش بودم میدانستم هرطور شده تلفن پیدا میکند زنگ میزند به خانه و میگوید: اینالرجبیون؟
آخرش هم توی همینماه شهید شد
🌷شهید مجید پازوکی🌷
یک روز همراه دخترم به سیدمحمد (گلزار) رفتیم، شادی رو به من گفت: مامان نگاه، عکس بابا! هرچه نگاه کردم چیزی ندیدم وقتی برگشتم علی زنگ زد و جریان را برایش تعریف کردم علی خندید و گفت: واقعا دخترم دیده درست داره میگه، من جام توی گلزار شهداست، ده روز بعد خبر شهادتش را آوردند.🕊
🌷شهید علی جوکار🌷
▫️ولادت: ۶٤/۰۱/۰۱ کازرون
▫️شهادت: ۹٤/۱۱/۱۶ سوریه
▫️عملیات آزادسازی نبل و الزهرا
🕊🍂🕊
🖋 #سیره_ستارگان
نصیحت های ابراهیم به مردی که حجاب همسرش برایش مهم نبود:
دوست عزیز!
همسر شما برای خود شماست،
نه برای نمایش دادن جلوی دیگران!
می دانی چقدر از جوانان با دیدن همسر بی حجاب شما به گناه می افتد؟
14_Hadaeq_Emam Sadegh Va 3Rahe Parhiz Az Gonah(www.rasekhoon.net).mp3
1.57M
ایستگاه سخنرانی 👇
رفاقت
نمیخوام گناه کنم 🕊
کبوتران حرم حسینی🕊
در قسمتی از ارتفاع، فقط یک راه برای عبور بود.
محمود کاوه را بردم همان جا، گفتم:" دیشب تیربار چی دشمن مسلسلش را روی همین نقطه قفل کرده بود،هیچ کس نتونست از این جا رد بشه".
گفت:" بریم جلوتر ببینیم چه کاری می تونیم انجام بدیم".
رفتیم تا نزدیک سنگر تیربارچی.
محمود دور و بر سنگر را خوب نگاه کرد.آهسته گفتم:" اول باید این تیربار را خفه کنیم، بعد نیروها را از دو طرف آرایش داده و بزنیم به خط".
جور خاصی پرسید:" دیگه چه کاری باید بکنیم!".
گفتم:"چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه".
گفت:" یک کار دیگه هم باید انجام داد".
گفتم:" چه کاری؟"
با حال عجیبی جواب داد:"توسل؛ اگه توسل نکنیم، به هیچ جا نمی رسیم".
سردار شهید محمود کاوه🌷
عملیات آمرلی پدرم به من پیام داد زیرا قبل از رفتنش بسیار نگران بودم و از او خواستم روزهای بیشتری در کنار ما بماند. پدرم از آمرلی به من پیام داد چگونه از من می خواهی که نروم درحالی که این جوانان مظلوم در محاصره هستند و منتظر من هستند تا بروم و به آن ها کمک کنم.پدرم در میدان جنگ فرمانده و سرباز را یکی می دانست و دائما به دنبال شهادت بود. زندگی حاج قاسم پر از خطر بود و هر کجا می رفت دشمن در کمین بود و او دشمنان بسیار زیادی داشت.
🎤راوی: زینب سلیمانی
#حاج_قاسم🌷
🌷مکتب سردار سلیمانی🌷
@maktabesardarsoleimani