بنابه درخواست خانواده ها..
🔴🔴 مهلت ثبت نام تا ساعت ۲ بعدازظهر تمدید شد.
رسانه مردمی مالواجرد
📚#تنها_میان_داعش 📖 #قسمت_بیستوششم6⃣2⃣ 《حاج قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی داعش وایسادن! شیخ مصطفی
.
📚#تنها_میان_داعش
📖#قسمت_بیستوهفتم7⃣2⃣
سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به قدری خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم باور نگاهم نمیشد. دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم های به خون نشسته ساعتی پیش نگران جان ما نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :
《عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!》
دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن صبوری ام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :
《عباس می دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، اسیرش کردن، الان نمیدونم زنده اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!》
دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
حیایم اجازه نمیداد نغمه ناله هایم را نامحرم بشنود که سرم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بی صدا ضجه میزدم. بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم
دوباره در آغوشش جا شده ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی قلب دست روی سینه گرفته و قدم هایش را دنبال خودش میکشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله ای برایش نمانده بود که با نفس هایی بریده نجوا میکرد.
نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز پایداری پرستارانش وسیله ای برای مداوا نداشت. بیش از دو ماه درد غیرت و مراقبت از ناموس در برابر داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متالشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت درد کشیدن جان داد. یک نگاهم به قامت غرق خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام امام مجتبی (ع) را پیدا نمیکردم، نفسی برای دعا نمانده بود و تنها با گریه
به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد. میدانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی میشد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال حلیه کافی بود و میترسیدم مصیبت شهادت عباس، نفسش را بگیرد. عباس برای زن عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند. یقین داشتم
خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من به تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم. نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد. قدم هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید. دیدن عباس بی دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش میلرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش میشکست و میدیدم در حال جان دادن است. زن عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفسشان بند آمده بود. زن عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب هایی که به سختی تکان میخورد حضرت زینب (س) را صدا میزد. حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میکرد :
《سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!》
#ادامهدارد...
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 یخچال خونه ما سوخت⚡️
🔥عصبانیت شدید زهرا سعیدی نماینده مبارکه از قطعی برق و سوختن یخچال خانه اش
✍دقیقا درست میگن ایشون..
چرا قطعی برق را مدیریت نمیکنند؟؟
اصلا الان که هوا از شدت گرمی اش کمتر شده،چرا قطعی برق؟؟؟؟
والا داخل مالواجرد خودمون هم چندین نفر به ما گفتند یخچال خونمون سوخته،
❌خب مشخصه تغییر دائمی ولتاژ برق به وسایل برقی آسیب میزنه.
یک نفر هم پاسخگو نیست.
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
بنابه درخواست خانواده ها.. 🔴🔴 مهلت ثبت نام تا ساعت ۲ بعدازظهر تمدید شد.
خبر خوووب🤩🤩
بدلیل استقبال بالای هم دخترها و هم پسر ها برای ثبت نام در برنامه هیجانی و شاد #کارسوقهوافضا
با هماهنگی اعضای ستاد با گروه برگزار کننده،
✅هم برای دختر خانم ها و هم آقاپسرها برنامه میذاریم.🥳🥳
🔴دخترخانم ها👈 راس ساعت ۱۵:۳۰ در مدرسه شهید نیکبخت حاضر باشند.تا ۱۸
🔴 آقاپسرها 👈 ساعت ۱۸ تا ۲۰
❌❌ توجه داشته باشید تاخیر در حضور هر گروه، به منزله از دست دادن زمان برنامه شان محسوب میشود.پس راس ساعت اعلامی حضور پیداکنید.
خوش بگذره😀
می بینیمتون....✋
4_327849576851570840.mp3
1.9M
#پویشنور
آیه155🌹ازسوره بقره 🌹
وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرِينَ
وقطعاً شما را با چيزى از ترس، گرسنگى، زيان مالى وجانى وكمبود محصولات، آزمايش مىكنيم وصابران (در اين حوادث وبلاها را) بشارت بده.
آیه155🌹ازسوره بقره 🌹
وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ :والبته می آزماییم شما را
بِشَيْءٍ : به چیزی
مِنَ :از
الْخَوْفِ:ترس
وَ الْجُوعِ:وگرسنگی
وَ نَقْصٍ : وکاهشی
مِنَ: از
الْأَمْوالِ :اموال
وَ الْأَنْفُسِ :وجان ها
وَ الثَّمَراتِ:ومحصولات
وَ بَشِّرِ : ومژده ده
الصَّابِرِينَ:شکیبایان را
🇮🇷 کانال رسانه مردمی مالواجرد
💠@malvajerd1💠
سلام آقا✋🏻
دوباره جـمعه و💚
تسبیح خورشـ🌤ـید
که دانه دانه
زخم لحظهها را❣️
می شمارد📿
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💐
#صبحجمعهتون_امام_زمانی💐
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
🗓 تقویم امروز...
#ورودحضرتمعصومهسلاماللهعلیها_بهقم
#روزجهانیگردشگری
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
زندگی شبیه رودخانه ای است
ڪه هرگز نمیتوان
به آبِ رفته دو بار دست زد
جریانِ آبی ڪه از مقابلت گذشت
غیرِ قابل بازگشت است
پس،
قدرِ لحظاتِ زندگیَت را بدان رفیق😎...
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
📽 یخچال خونه ما سوخت⚡️ 🔥عصبانیت شدید زهرا سعیدی نماینده مبارکه از قطعی برق و سوختن یخچال خانه اش ✍
#ارسالیشما
🔸بدنبال جانمایی پست قطعی برق و صحبتهای خانم نماینده مجلس در این باره،دوست عزیزمون پیامی ارسال کردند.
متن پیام بدین شرح است:👇
سلام خدمت همراهان گرامی و مدیریت محترم وهمه ی عوامل عزیز کانال رسانه مردمی مالواجرد....
پیرو پیام خانم زهرا سعیدی نماینده ی محترم شهرستان مبارکه و عصبانی شدن ایشون در مورد قعطی برق
میخاستم بگم خدمتشون برو خدارو شکر کن حالا باز خوبه اونجا ۳دفعه الی ۴دفعه برق قطع میشده....
بنده ک مالواجردی هستم و برای کار عازم شهرک صنعتی حسن اباد میشم
تا چندی پیش برق بیشتر مواقع از ساعت ۹یا ۱۰صبح قطع میشد و ساعت ۱۲یا ۱شب برق وصل میشد... ک خود جای سوال داره ....!!!!!!!!!؟؟؟.
با تشکر فراوان از مسئولین اداره برق منطقه جرقویه 😵😵😵😵
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
#پیامتبریک
بسم الله الرحمن الرحیم
تعاونوا علی البر والتقوی
جناب آقای
#فیروزستاره ،مدیر عامل محترم شرکت تعاونی دهیاریها
باسلام..موفقیت شما را در کسب عنوان تعاونی برتر تبریک عرض نموده برایتان توفیق روزافزون آرزومندیم. بی شک تلاش و پشتکار جنابعالی و نیروهای خدوم آن شرکت نقش به سزایی در کسب این موفقیت دارد.لذا به مصداق آیه لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق از تلاشهای آن مجموعه تقدیر مینماییم.
از طرف:ستاد پیشرفت مالواجرد
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
. 📚#تنها_میان_داعش 📖#قسمت_بیستوهفتم7⃣2⃣ سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به قدری خون روی ص
📚#تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_بیستوهشتم8⃣2⃣
حلیه بین دستانم بال و پر میزد،هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میکرد:
《سه روزه ندیدمش!دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!》
و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می شکافد که چشمانش را با شانه ام می پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می کردند. میدانستم این روز روشنمان است و می ترسیدم از شب هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره باران داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن ها دور اتاق کِز کرده و دیگر نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم. در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه خدا میبردم. آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه ای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظه ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه آمرلی طوری میلرزیدم که استخوان هایم یخ
میزد. زن عمو همه را جمع میکرد تا دعای توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی
شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی آمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت. حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می چرخید و کاری از دستش برنمی آمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته اند هلیکوپترها در مسیر برگشت بیماران بدحال را به بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند. حلیه دیگر قدمهایش قوت
نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم
را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم رزمنده ای با خلبان بحث میکرد:
《اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟》
شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه وحشت کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده اش به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :
»نرجس دعا کن بچه ام از دستم نره!«
به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمی چرخید و او بیخبر از خطری که تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد:
《عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم!》
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد:
《اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!》
رزمنده ای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر می فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می خواست حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد:
《باطری رو گذاشتم تو کمد!》
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف رامیکُشد که زبانم بند
دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را برفراز جهنم داعش به این هلی کوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره های تنمان باشیم که یکی از فرمانده های شهر رو به همه صدا رساند:
《به خدا توکل کنید! عملیات آزادی آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد امیرالمؤمنین (ع) آزادی آمرلی نزدیکه!》
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود. من فقط
زیر لب صاحبالزمان (عج)را صدا میزدم که گلوله ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه ای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری های برادرم را به خدا سپردم. دلتنگی، گرسنگی،گرما و بیماری جانم را گرفته بود،قدم هایم را به سمت خانه می کشیدم و هنوزدلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و بازسرم را می چرخاندم..
#ادامهدارد..
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
#آگهی #فروشاملاک
با سلام.
یک سوله با شرایط زیر به فروش فوری میرسد:
🔸واقع در شهرک صنعتی حسن اباد
🔸بَر خیابان اصلی، روبروی پمپ گاز
🔸یک سوله ۷۵ متری،ارتفاع سوله ۷متر
🔸۲۳ متر هم حیاط (جمعا ۹۶ متر)
🔸مهندسی ساز
🔸دارای برق اب گاز ـروشن
🔸حمام وسرویس و یک اتاق ۶ متری داخل سوله
🔹(((و حمام و سرویس جداگانه به صورت مشترک با سوله های دیگر، که در کنار یکدیگر میباشند نیز موجود است)))
🔸پروانه بهرهبرداری صنعت و معدن
🔸مناسب هر شغلی هست
🔸قیمت روز توافقی طبق قیمت گذاری،
نقد و اقساط
📝 سند داخل محضر به نام شما میشود.
09137114951📱
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧠 #ذهنقدرتمند
♦️این تمرین بخش های خاموش مغزتون رو فعال میکنه!
_یه کم سخته😅
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
#گزارشتصویری1⃣
🔸اجرای برنامه شاد و مهیج کارسوقهوافضا
🔸روز گذشته،۵شنبه، ۵مهرماه ۱۴۰۳
🔸 توسط گروه #الفبایپرواز
🔸برای دختران وپسران نوجوان روستا
💥بهمراه مراسم جذاب نورافشانی درپایان برنامه
🔸ستاد پیشرفت مالواجرد
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
#گزارشتصویری2⃣
🔸اجرای برنامه شاد و مهیج کارسوقهوافضا
🔸روز گذشته،۵شنبه، ۵مهرماه ۱۴۰۳
🔸 توسط گروه #الفبایپرواز
🔸برای دختران وپسران نوجوان روستا
💥بهمراه برنامه جذاب نورافشانی در پایانبرنامه
🔸ستاد پیشرفت مالواجرد
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠