هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
یادش به خیر... ابتدا ریز و تندتند، سینه میزدند و میگفتند:
ای بنیهاشم، آه و واویــلا رفتــه از دستــم، لالـۀ لیــلا
سپس دستها را بالا میآوردند و نگه میداشتند و میگفتند:
گشتــه پیـش چشــمِ بـــابـا جســم اکبــــر «اربــاً اربا»
و در آخر، دو دست را که بالا بود، محکم به سینهها میزدند و سه مرتبه در حین سینهزدن سنگین، فریاد میزدند:
««واعلیّا واعلیّا»»
آن شب...
از وقتی دسته از امامزاده حنظلیه حرکت کرد و سیل جمعیت وارد خیابان اصلی شد و شکل و نظم بهتری گرفتند، تا قبل از این که به چهارراه بهارستان برسند، اوستا رسول با همان یک چشم سالمش که خیلی هم خوب نمیدید، مدام پشت سرش را نگاه میکرد و مراقب بود که سیم برق از زمین بلند نشود. چهل پنجاه متر که رفتند، اوستا احساس کرد که موتوربرق حرکت نمیکند و از پشت سر گیرکرده و گاریِ بلندگوها ایستادند و حرکت نمیکنند.
در اینطور مواقع، فوراً اوستا باید به داد سیم میرسید. به آن یکی رسول گفت: «من میرم سیم بلند کنم. چند قدم بیا عقب تا سیم بیفته رو زمین.» این را گفت و پیرمرد، لنگانلنگان بهطرف عقب رفت. تا به نقطهای رسید که باید سیم را بردارد. دست چپش که از دوران جوانی شکسته بود و چون دیر به دادش رسیده بودند، همانطور جوشخورده بود و بالاتر از یک حد مشخص نمیآمد، به زانویش گرفت و اندکی بهسختی دولا شد و میخواست سیم را بردارد که دید یک نفر دیگر هم دولا شده تا سیم را بردارد.
همانطور که دولا بود، دید دست آن نفر دیگر، زودتر به سیم رسید و همانطور که او هم دولا شده، آن را به دست اوستا داد. اوستا نگاهی به او کرد و میخواست بگوید «اجرت به امام حسین» که تا او را دید، برای یکلحظه باورش نشد. با هم چشم تو چشم شدند. او محمد بود. پسرش. اما اینقدر اوستا از دست محمد دلخور و یک جورایی ناامید بود که آن لحظه، در جواب سلام محمد، فقط سرش را تکان داد و زیر لب «علیک سلام» شُلی گفت و بهطرف موتوربرق حرکت کرد.
از وقتی متوجه برگشتن محمد شد و سانت به سانت با هم از زمین بلند شدند و کمر راست کردند و سپس اوستا بهطرف موتوربرق رفت، دیگر پشت سرش را نگاه نکرد که نکرد. شاید آن شب، باتوجهبه ازدحام سینهزنان و دستههای عزاداری محلههای دیگر، تا وقتی به امامزاده برگشتند، سه چهار ساعت طول کشید. کلّ آن سه چهار ساعت، پدر اصلاً برنگشت و نه به سیم نگاه کرد و نه به محمد که کل آن شب را فقط سیم موتوربرق هیئت را گرفته بود!
محمد که میدانست چقدررررر ناامید کردن پدر با حرفهای سنگین و دلخراش سخت است و آن پیرمرد هفتادساله حقش نبود که در سه سال گذشته، از تنها پسرش که ناسلامتی حوزوی است و نان و لقمه امامزمان را خورده، آن حرکات و آن حرفها را ببیند و بشنود، از لحظهای که پدرش سیم به دستش داد تا آخر مراسم، یکریز اشک ریخت و غصه خورد. حتی یک جاهایی که کسی حواسش به او نبود، آرامآرام بهصورت و لب و دهان خودش میزد. از بیرون صدای نوحه و عزاداری و موتوربرق و مداح و طبل و سِنج میآمد؛ اما از درون محمد، صدای کتککاری و جر و دعوا و زدوخورد به گوش محمد میرسید.
محمد آن شب، پشت سر پدرش، اینقدر وجدانش را زیر مُشت و لگد بُرد که دیگر یادش رفت خانه از کدام طرف است. تا یکی دو ساعت بعد از مراسم و شب علیاکبر امام حسین و نوحه و سینهزنی و زدوخورد و جنگ و دعوای درونی، محمد متوجه شد که از خانه کلی فاصله گرفته و باید یک ساعت مسیر را پیادهروی کند.
حرکت کرد و همینطور که ساعت از یک و دو بامداد گذشته بود، بهطرف خانه رفت. اما وقتی به در خانه رسید، و میخواست کلید بیندازد و وارد شود، یک سؤال مانند خوره به جانش افتاد و دوباره همان جا بساط اشک و ماتمش را به راه انداخت.
آن سؤال این بود: «اگه دوباره بابا هیچی نگه و نگام نکنه و مَحَلّم نذاره، چه خاکی تو سرم بریزم؟» این را که از خودش پرسید، دوباره داغون شد؛ اما ازآنجاکه دیگر نا در پا و تن و جانش نمانده بود، همان پشت در، وسط سرما نشست و فکر کرد... البته با گریه و صورت خیس و چشمان قرمز...
اما...
چرا؟ مگر چه شده بود؟
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
سه سال قبل/حوزه علمیه مازندران
کلاس فقه بود. فقه نیمه استدلالی. درس استاد طباطبایی. یک سید اولاد پیغمبرِ ریزنقش و مهربان که بسیار طلبه دوست بود. چه درس میداد؟ کتاب شرح لمعه. محمد و چند نفر از همکلاسهایش چون شرط معدل را دارا بودند و بهخاطر این که بتواند جهشی بخوانند، علاوه بر دروس پایه سوم، تصمیم گرفته بودند فقه 1 را با بچههای پایه چهارم بخوانند.
کتاب «شرح لمعه» یک کتاب آموزشی در فقه و اثر مشترک شمسالدین محمد بن مکی معروف به «شهید اول» فقیه سده هشتم و زینالدین بن علی معروف به «شهید ثانی» فقیه جبلعاملی سده دهم هجری است که کل آن را طلاب شیعی در پایههای چهارم و پنجم و ششم میخوانند. شهید ثانی در این کتاب، به شرح و بسط لمعه دمشقیه اثر شهید اول پرداخته است.
استاد سر کلاس و جلوی همه با یک حرص و ولع و لهجه قشنگ مازنی به محمد میگفت: «دو تا شهید این کتاب را نوشتند. در زندان. خیلی برای فقه زحمت کشیده شده. مخصوصاً برای این کتاب. متوجهی چی میگی پسر جون؟»
محمد که میدانست وقتی استادش از کلمه «پسر جون» استفاده میکند، هم میخواهد کوچک بودنش را به او یادآوری کند و هم این که اندازه این حرفها نیست و هم این که حرفی که زده، گندهتر از حد و اندازهاش است. خیلی عادی اما محترمانه جواب داد: «از این که هر دو بزرگوار شهید شدند، متأسفم و خدا روحشون رو شاد کنه. اما استاد! این دلیل نمی شه که هر چی دلشون بخوان بگن و بنویسن.»
استاد کلافهتر شد و عینکش را برداشت و گفت: «ینی چی هر چی دلشون بخواد؟ مگه اونا از رو هواوهوس حرف می زدن؟ میفهمی داری چی میگی؟»
محمد فوراً جواب داد: «یهو بفرما این دو نفر معصوم بودند و فارغ! مگه اینا معصوم بودند که نشه نقدشون کرد. تازه، ما بهاندازه فهممون مسائل را درک میکنیم. امام معصوم هم اگه باشه، اینو درک میکنه و اگه مثلاً یهو من در دوران ظهور زنده باشم و یکی دو تا انتقاد به امامزمان داشته باشم، حضرت فوراً شمشیر نمیذاره رو گردنم. میگه بذارین حرفش و بزنه. غیر از اینه؟»
یکی از بچهها که اسمش حسن و بچه آمل بود و همیشه ردیف اول مینشست و در سرما و گرما چفیه از گردنش نمیافتاد، فوراً برگشت و با عصبانیت رو به محمد کرد و گفت: «ینی اگه امامزمان بیاد، تو به امامزمان هم انتقاد میکنی؟ این چه اراجیفیه که داری میگی؟ حیا داشته باش!»
محمد که ازتهدل حسن را مخصوصاً با آن کله و موهای کمپشتش دوست داشت؛ اما حسن معمولاً محمد را بهخاطر حرفهایش تحویل نمیگرفت، رو به حسن گفت: «والا بچه بیحیایی نیستم. ولی نمیتونم بلند فکر نکنم. اگه انتقاد داشته باشم، چرا که نه؟! میپرسم. فکر نکنم امامزمان بدش بیاد که یکی پیدا بشه و ازش دو تا سؤال بپرسه و گاهی هم انتقاد کنه. اصلاً ولش کن. من نه با تو بحثی دارم و نه اصلاً موضوعم امام زمانه. من با استاد هستم.»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
رو به استاد کرد و گفت: «استاد! چرا نباید به شهید اول و شهید ثانی ایراد بگیرم؟ آقا من قبول ندارم. قبول ندارم که اینا بیان تو لمعه بنویسن [زن مرتدّ را نباید کشت اگر چه ارتداد فطری باشد؛ بلکه حکم او اینست که پیوسته در حبس نگاهش داشته و اوقات نماز حاضرش میکنند و او را میزنند تا توبه نماید. وی را در زندان به بدترین و سختترین کارها وادار کرده و خشنترین البسه را به او پوشانده و نامطلوبترین غذا را به او میدهند و پیوسته به این حال نگاهش داشته تا توبه کرده یا از دنیا برود. اگر ارتداد به طور مکرّر واقع شد مرتد را در مرتبه چهارم میکشند. (ترجمه و شرح متن لمعه) ؛ ج 4؛ ص 245] آخه چرا؟ شاید یکی دلش خواست مسیحی بشه؟ نه؟ یهودی بشه. نه؟ اصلاً سُنی بشه. چرا باید اینهمه بلا سرش بیاد؟»
استاد که دید نخیر! جو کلاس دارد به هم میخورد، عینکش را به چشم زد و قبل از این که ادامه متن را درس بدهد گفت: «اینجا کلاس فقه هست. برو از استاد کلام و عقایدت بپرس!»
و محمد که قصد نداشت کوتاه بیاید پرسید: «استاد ینی میفرمایید که شهید اول و ثانی پا تو کفش عقاید کردند و وسط کتاب فقهی، مسئله عقیدتی مطرحکردن؟ خب منم همین و میگم. میگم اشتباه کردند. البته دو تا اشتباه کردند. هم این که اینجا جاش نبود که اینو بنویسن و هم اینجوری دارن اسلام را خشن و غیرمنطقی نشون میدن. بد میگم؟»
بین بچهها پچپچ افتاد. استاد دو سه مرتبه آرام به میز زد تا همه ساکت شوند. یکی از طلبهها که ابوذر نام داشت و اهل محمودآباد بود و با محمد سر و سری داشت که بعداً مینویسم، به میثم که صدایش خوب و اهل شهرستان نکا بود، آرام و درِ گوشی گفت: «تا حالا حاجآقا رو اینجوری ندیده بودم. همیشه لبخند و خوش و خرم و باانرژی درس میداد.»
میثم که البته او هم پسر عالی بود و با محمد مشکل خاصی نداشت، آرام به ابوذر گفت: «مگه این پسره میذاره؟ هیچکس حاضر نیست باهاش هم بحث بشه الا صالح. از بس سر بحث، ذهن آدمو گیرپاج میکنه. آخه یکی نیست به این بگه چته تو؟ بشین سر جات و درستو بخون تا بگذره و بره. این سوالا چیه میپرسی؟»
بقیه هم همین بودند. داشتند دو نفر دو نفر، یا سه نفر سه نفر، پشت سر محمد بد میگفتند و دلشان برای استاد طباطبایی میسوخت.
اما حال محمد برخلاف بقیه، نهتنها بد نبود. بلکه خیلی هم حال خوبی داشت. چون هم حرفش را زده بود. هم مخالفتش را ابراز کرده بود و هم استاد کم آورده بود که البته و صدالبته این یک حس فوقالعاده خوشایند برای محمد به ارمغان آورده بود که فقط او این حس پیروزی را داشت.
و امان از این حس پیروزی!
و صدامان از حس پر غرور تاختن به فقه...
و حس دل خنکشدن از زیرسؤالبردن علما و زعمای بزرگ شیعه!
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
2.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎍مستحب است اول ماه رمضان صورت وسرتون رو با کمی گلاب مسح کنید
تمام خانواده حتی بچه کوچک
فایده گلاب برای اولین روز ماه رمضان مانع از فقر وذلت وبیماری سرطان میشود.🌷
✍🏻 از مفاتیح الجنان اعمال
🍃 فراموش نشه به همه بگید ارام ارام صدای پای رمضان به گوش میرسد دستهاى خالى من دخيل دل پاكتان..
مرا در ساعات آخر شعبان نه به بهاى لياقت،بلکه به رسم رفاقت اول حلال و بعد دعایم کنید...
."التماس دعا
🎍حضرت محمد(ص) فرمود:هرکس سوره فتح را در شب اول ماه رمضان سه بار بخواند خداوند درهای رزق و روزی را تا رمضان سال بعد به روی او می گشاید
به دیگران هم بگویید.
..............................
🎍هركسي سوره نصر و سوره يس را در روز اول ماه رمضان بخواند درطول سال خوشحال و مسرور خواهد بود. نشركنيد و پاداش آن براي شما.
6.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام ماه مهمانی خدا وبهارقران مبارک باشد
🌿🌸❤️😍🌸🌿
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🔻پای FBI به ایرانخودرو باز شد
🔹مالک شریعتی، نماینده مجلس در یادداشتی نوشت: حمید کشاورز و محمد علیپور فطرتی دو شریک اصلی کروز و صاحبان گروه بهمن هستند که اولی در ایران و دومی متواری است.
🔹خانم پائولینا کارمن، همسر آمریکایی علیپور، کارمند FBI آمریکا و شریک او در شرکتهای پوششی Farasoo و Farmin در انتاریو کانادا و بورلی هیلز کالیفرنیا آمریکاست.
🔹خانم کارمن، قبلا به ایران تردد داشته و ضمن ثبت ازدواج، گذرنامه ایرانی هم گرفته است! اکنون این خانم کارمند FBI و عضو کمپین انتخاباتی دمکراتهای آمریکا با واسطه همسر ایرانیاش بزرگترین پروژه نفوذ امنیتی در یکی از نمادهای توسعه صنعتی کشور را پیش میبرد.
🔹شرکت کروز که اکنون با فساد صاحب ایرانخودرو شده، در پوشش شرکت فارمین آمریکا سالانه مبالغی را بهعنوان مالیات به دولت آمریکا پرداخت میکند.
🔹علیپور و همسرش در انتخابات ریاستجمهوری آمریکا عضو کمپین دموکراتها بوده و بهدلیل چندبار کمک مالی، توسط اوباما تقدیر شدند.
🔹آیا توزیع رانتی حدود ۱۵۰۰۰ خودرو لوکس گروه بهمن در نهادهای حاکمیتی و نظارتی، آنها را سست کرده است؟
7.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادش بخیر.حدودا 50سال پیش مرحوم ذبیحی اجرا کرده