eitaa logo
#من_منتظرم!
976 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
458 فایل
السَّلامُ‌ عَلَیکَ یٰا‌ أبٰاصالِح‌َ الْمَهْدی برای مهدی «عج» خودت را بساز و مهیا کن، ظهور بسیار نزدیک است.⛅🌻 ادامه فعالیت کانال در مُنیل ان شاءالله برای دریافت لینک منیل به شخصی پیام بدید🌱 @Momtahane110
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 انگار گناه و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!» در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. 💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو می‌دونن!» 💠 از روز نخست می‌دانستم سعد است، او هم از من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» 💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت رو به زانو دربیاریم!» 💠 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های و می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. 💠 قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم !» باورم نمی‌شد مردی که بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» 💠 چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم... ✍️نویسنده: ╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝
اینم دو قسمت رمان اضافه 😍 یه صلوات برای ظهور آقا و آدم شدن هممون بفرستید...
باید با زمونه رف جلو... شهید همت زمانِ ما اون پسریه که تواین عرصه وحشتناک شبیخون فرهنگی تونسته گلیم خودشو از اب بکشه بیرون! تونسته پاک زندگی کنه! و سالم بمونه! اگه شهید همت هم الان بود اونم همین تلاشو میکرد.
خیلیا میان میپرسند چندشبه نماز شب میخونیم ولی اثرش رو نمیبینیم، با وجود نمازِ شب خوندن بازم اشتباه میکنیم، بعد ناامید میشن و کلا نمازو رها میکنن...
اقای پناهیان جواب این سوال رو اینطوری دادند: طول میکشه تا اثر عمل مشخصه بشه، کلا همه چیز توی دنیا طول میکشه، همه چیز تدریجی اتفاق میوفته 🖇 از رفتار بلافاصله انتظار اثر نداشته باشید
مثال دقیقش ورزشکاره..! یه ورزشکار مدت ها باید ورزش کنه تا اثرش رو ببینه...، نمیشه هر روز بیاد عضلاتش رو سانت بگیره ببینه چقد قوی شده...
امام صادق علیه السلام، از امام باقر علیه السلام روایت کردند: من دوس دارم کاریو میخوام انجام بدم مداومت کنم. اگ بنا بوده شب انجام بدم و نشد صبح انجام بدم...!! و اگه صبح نشد ،شب انجامش بدم.. و محبوب ترین کارا، کار مداومه. اگ خواستی نفست رو ب کاری عادت بدی یکسال بر اون مداومت کن...
از ایت ا...بهجت پرسیدن چیکار کنیم نماز شب خون شیم؟ فرمودن: اگ شب نشد،صبح قضاشو بخون... اگ صبح نشد شب قضاشو بخون
اقای پناهیان فرمودند: اگ میخواید نمازشب خون بشید، نمازِشب بخونید! یعنی نماز شبو بخونید و مداومت کنید! بلافاصله منتظر اثرش نشید! (‌هرچند ک اثرخودش رو خواهد گذاشت) اما ما در دراز مدت متوجه این اثر خواهیم شد.
یقینا شبای اول یکم غریبی میکنه روح ادم... کم کم که در خونه خدا رفت و امد کرد اشنا میشه،رفیق میشه،صمیمی میشه،پابند میشهـ.... پس ناامیدی ممنوع! بقدر توان استفاده ببریم ازین شبای عزیز... با یه حال دیگه خودمونو به شبای قدر برسونیم🌹
نمازشب خیلی ساده است...☺️👆 امتحانش عالیه👌
تازه 😃 باعث تمرکز فکر هم میشه😊 و رونق رزق ☺️ و زیبایی 😍 و...