وقتی دنیا با همه پهناوری اش تنگ میشود یعنی باید منتظر شکفتن دیگری بود ...
وقتی که انگار تمام این دنیا را زیر پا کرده ای و در راس آن کربلا را زیارت کرده ای اما انگار هنوز یک چیزی کم است و یک چیزی سر جای خودش نیست ، یعنی پای جهان وسیع تری در میان است که باید تا فرا رسیدنش انتظار کشید...
و این تن خاکی نیست که باید از این سو به آن سو بکشانی اش ، که آسمان همه جا یکرنگ است بلکه این چیزی در درون توست که به دنبال پرواز و بیشتر شدن است ...
تولدی از جنس بیشتر شدن دردهایت ...
زیستن در دردمندی ...
و چقدر شاید سخت باشد که به این باور برسی که زندگی چیزی نیست الا تکرار این احوالات ،
تا کجایش را نمیدانم و نمیدانم اصلا مقصدی در میان است یا نه اما انگار انسان چیزی نیست جز مسافر همیشه در حال حرکت این سفر که شاید شهادت پایانش باشد و شاید هم هیچ
به هر حال این سفری است که گفتنی نیست و جز با پیمودن و ذره ذره نقش بستنش آشکار نمیشود اما عجب که کربلا هم در این میان نقشی دارد...
عجیب و رازگونه ... این راز فاش نیست اما به نظر میرسد نسبتی میان این تولد و کربلا باشد
و عجیب تر آنکه میتوانی میلیون ها آدم را در این دنیای غفلت زده بیابی که دوان دوان و چون تشنگان و بیچارگان به دنبال دردند ...
و عجیب تر آنکه دردمندترین این عالم یعنی حسین ابن علی علیه السلام ، والاترین و مقرب ترین است...
و انگار راست گفته اند که هر انسانی را کربلایی است که تشنه خون اوست و تا به آن نرسد ، آرام نمیگیرد ... و کسی چه میداند شاید آن نوجوان پروانهی عاشقی در دل داشته باشد ...
خدایا ما را به کربلایمان برسان ...
اربعین ۱۴۰۳
#آه_راه
آی جا مانده!
درد غصه خوردنت به جان
غصه نخور
حتما میگویی نفسم از جای گرم بلند میشود
باشد قبول
اما بدان...
پای حسرت تو
دونده تر و رونده تر از پای پیاده ی من میرود
تو اگر حسرت مرا می خوری
من نیز حسرتِ حسرت خوردن تو را
تو با چنته ی پری از دستان خالیت
شانه به شانه ی جابر
شانه های اشک و غصه ی جا ماندگی تان می لرزد
و من و امثال من در حسرت تو امثال تو و پشت سرتان
با پایی پیاده و کشان کشان میاییم تا شاید به شما برسیم
چه قصه ی عجیبی است این قصه ی من تو
که تو حسرت مرا میخوری و من حسرت تو را
تو در نبودنت عین بودنی
و من در بودنم عین نبودنم
و بدان اگر جای من و تو نیز عوض می شد باز ماجرا ازهمین قرار بود
#اربعین
سعید صاعدی
۶/آبان/۹۷
@eshareNakhana
Mehdi Rasooli ~ Takmusics.IRMehdi Rasooli _ Bayad Raft (320).mp3
زمان:
حجم:
15.07M
Mehdi Rasooli _ Bayad Raft (320).mp3
کربلا زمینی در زمره ی دیگر زمین ها نیست ، کربلا خانه ای در وجود است که اذن دخول آن اشک و تضرع و زاری و انتظار وصول به درگاه پروردگار است که ای بسا این تن خاکی را از این طرف به آن طرف بکشانی و گشمده ای را نیابی و کربلایی را ...
خواستن اگر به معنای هوس داشتن باشد ، توانستن نیست و صاحب هوس را به مقصود نمیرساند...
"خرد سیاسی در زمان توسعه نیافتگی"
#رضا_داوری_اردکانی
عجب داستان عجیبی دارد این دنیا و بودن در این عالم !
انگار بنای این عالم را بر رفتن بنا نهاده اند و آدم ها در رفتن است که میتوانند با هم و برای هم بمانند ...
و این سنت پنهان و نانوشتهی این جهان است...
که حتی اگر به سودای ماندن برای هم از حرکت و رفتن باز بمانند ، دیگر هیچ چیز نیستند و هیچ ندارند که بتوانند برای دیگری باشند و بمانند
وقتی در این عالم حسین ابن علی علیه السلام رفت ،
یعنی دیگر جایی برای ماندن آدمی از تیرهی ابوالبشر نیست و بنا ، بنای رفتن است و با رفتن است که همه چیز متولد میشود و همه نسبت ها معنا میشوند ...
و ازدواج شاید آن قصهای است که وصالی را و عشقی را بنیان میگذارد تا مجالی برای فراقی نیز پیدا شود ...
وگر نه رفتن و دل کندن بی معناست.
و شاید این قصهی هزار سالهی همسران شهداست ...
ما وقتی به تاریخ تشیع نگاه میکنیم، شیعه در نسبت با کربلا و در نسبت با روضه اباعبدالله علیه السلام یک رازی را و یک سری را متوجه میشود و آن سر او را در مسیری و در راهی قرار می دهد که حضور او موثر میشود .
ما حداقل در نسبت با شهدای بزرگ خودمان این معنا را میتوانیم تصدیق کنیم که ما در دفاع مقدس و در انقلاب اسلامی در توجه به این کربلا از یک نوجوان چهارده ساله تا یک پیرمرد هفتاد ساله احساس ثمر میکردند و احساس میکردند که ولو اینکه یک لیوان آبی دست کسی بدهند، آن کارشان موثر در یک مسیر است یعنی آن کار را هم یک کار ساده تلقی نمیکردند . شاید آن کار ساده در نظر آن ها مساوی بود با آن همه کارهای بزرگی که اتفاق می افتاد.
و کربلا به عنوان راهی است که در توجه به آن ما میتوانیم حضور تاریخی خودمان را پیدا کنیم و این حضور تاریخی کیمیایی است که با قرار گرفتن در آن ، کمترین سرمایه های ما و شاید کمترین اقدامات و تصمیمات ما یک حرکت موثر و یک اقدام موثر خواهد شد.
حاج قاسم سلیمانی در آن آخرین دیدارش وقتی با مجموعه سپاه صحبت میکند ، آنجا تاکید میکند که آن راز و رمز سپاه عمل مقدس است و آن عملی است که در نسبت با حضرت اباعبدالله اتفاق می افتد و آنجاست که دوباره یادآوری میکند که ما در توجه به حضرت اباعبدالله ع یک راه گشوده ای در مقابل ماست هیچ بن بستی در مقابلمان نیست...
خب همه ی ما میدانیم آن کاری که حاج قاسم در منطقه کرد ، به جهات داخلی و به جهات خارجی ، راه پر فراز و نشیبی و شاید بگوییم راه محالی است. حضور جمهوری اسلامی در منطقه و رسیدن جمهوری اسلامی به مرزهای فلسطین اشغالی، به نظر ماها یکی از محالات بوده است . به چند دلیل : یکی به دلیل حضور جدی آمریکایی ها در منطقه هم به لحاظ تسلط نظامی و هم تسلط بر گروه های سیاسی . دوم به دلیل داخلی : ما بعد از سال 88 فضایی را در سیاست داخلی خودمان داشتیم که شعار نه غزه نه لبنان در میان بود و شاید حتی تا حدود زیادی بین مذهبی ها هم این شعار جا افتاده بود که ما باید کشور خودمان را اداره کنیم و چه سر و کاری داریم با غزه و لبنان . وحتی به لحاظ دولت مردانی که از سال 92 دولت را بدست گرفته بودند ، که شاید به نوعی مخالف این حضور منطقه ای بودند.
خب حالا حاج قاسم در اینجا چه راهی را طی میکند؟ آن راه و آن مسیری را که برای دوستانش روایت میکند ، که ما در توجه به کربلاست که راهی برایمان باز میشود که هیچ بن بستی در مقابلمان نیست و در واقع خودش این مسیر را طی کرده است و دارد روایت میکند که اگر من امروز توانستم این حضور قدرتمندانه را در منطقه ایجاد کنم، راهش راه امکانات نبوده است راهش راه آن تدابیر مرسوم مقابله نبوده است بلکه خودمان را در قصه ی کربلا وارد کردیم که کوره راه به این نتیجه رسید و امروز جمهوری اسلامی علاوه بر اینکه بر خطر داعش که یک خطر بین المللی است ، فایق آمده مسیری را طی کرد که یاسراییل و آمریکا هم در مخمصه ی آن راهی قرار گرفتند که حاج قاسم رفت.
بشر امروز در بی تاریخی خودش و در جدا شدن از آن عهد تاریخی خودش، گرفتار روزمرگی ها شده و در تکاپوی بدست آوردن توانایی ها و امکانات هست برای اینکه بتواند موثر باشد و هرچقدر بیشتر تلاش میکند و در این راه قدم بر میدارد از خودش و از آن وجود خودش دورتر می شود و گرفتار یک نحوه پوچی و به اصطلاح نیهیلیسم میشود و بعد در این پوچی و نیهیلیسم برای فراموشی آن باز به مشغولیت ها روی می آورد.
"ما و راه کربلایی شهید رئیسی..."
#روضه_سها
و حالا دیگر بحث از اینها گذشته از اینکه ما سنگها را با خودمان واکنده ایم و تن به قضا داده ایم و سرمان را به کارمان گرم کرده ایم که به جای اولادنا... اوراقنا اكبادنا. و از این اباطیل. حالا بحث در این است که یک زن و شوهر با همۀ روابط و رفت و آمدها و مسئولیتهای خودشان چطور میتوانند بدون بچه بمانند؟ به خصوص وقتی کثرت اولاد مرض مزمن فقرا است و این چهارصد و بیست متر مربع خالی مانده است و مؤسسات اجتماعی هنوز به دنیا نیامده اند و ناچار تو خودت را بیشتر مسئول میبینی. آخر ما با همین درآمد فعلی میتوانسته ایم تا سه چهار تا بچه را بپروریم. و بر فرض هم که این امکان در ما نبود قابلیت پدری و مادری را چه باید کرد که در هر مرد و زنی هست و در ما قدرتی است بیکاره مانده؟ عین عضوی که اگر بیکاره ماند فلج میشود. یک نقص عضوی که یک قدرت روحی را معطل کرده و تازه مگر همین یکی است؟ خیلی قدرتهای دیگر هم هست. اینکه محبت بورزی، نظارت در تربیت بکنی، به دردی بلرزی، خودت را به خاطر کسی فراموش کنی ، و خودخواهیات را و دردسرهایت را...
فکرش را که میکنم میبینم آخر باید یک چیزی - نه - یک کسی باشد که ما دوتایی خودمان را فدایش کنیم. همهی چیزها را آزمودیم و همه ایدهآلها را. اما کدام ایده آل است که ارزش یک تن آدمی را داشته باشد تا بتوانی خودت را فدایش کنی - به پایش - پیر کنی و تو که به هر صورت باید پیر بشوی و زنت - چه دلیلی برای پیر شدن دارید؟ و اصلا چه موجبی برای بودن - برای قدرت پیری را ذخیره کردن... نه اینکه صبح تا شام زن و شوهر جلوی روی هم بنشینیم، درست همچو دو آینه، و شاهد فضایی پر از خالی باشیم یا پر از عیب و نقص. آخر یک چیزی در این وسط، میان دو آینه، باید بدود تا بینهایت تصویر داشته باشیم. و حال آنکه اگر راستش را بخواهید ما دو دیواریم که هیچ کوچهای میانمان نیست. چون وقتی از کوچه ای هیچکس نگذرد...؟
#سنگی_بر_گوری
#جلال_آل_احمد
#برش_کتاب
با خود میگفتم:(( عجیب است. با چه شم تیز و صائبی حدس میزنم که چه چیز خوب و دوست داشتنی است )) حال آنکه در آن زمان هنوز از خوبی چیزی نمیدانستم یا از این که چه چیز در خور دوست داشتن است. بیشتر عادات و سلیقه های آن روزگار من باب میل او نبود و یک حرکت ابرو یا یک نگاهش کافی بود که بفهمم که از آنچه میخواهم بگویم خوشش نخواهد آمد. یک حالت خاص صورت او که حکایت از دلسوزی برای من، یا میشود گفت اندکی تحقیر میکرد کافی بود که دریابم که آنچه را لحظه ای پیش دوست داشتم دیگر دوست ندارم. گاهی او هنوز دهان نگشوده حدس میزدم که میخواهد چه راهنمایی یا توصیه ای به من بکند یا وقتی در چشمان من نگاه کنان از من چیزی میپرسید حس میکردم که من نگفته با همان نگاهش آنچه را میخواهد بداند از من بیرون میکشد.افکار و احساس های آن روز من همان افکار و احساسهای او بود که ناخواسته از من شده بود. این فکرها از او به زندگی من وارد میشد و آن را روشن میکرد. بی آن که خود متوجه باشم بر همه چیز از چشم او مینگریستم. هم بر کاتیا، هم بر خدمتکارانمان، هم بر سونیا و هم بر خود و سرگرمی هایم. کتابهایی که در گذشته فقط به قصد رفع ملال میخواندم ناگهان در چشمم از بهترین کتابها شدند که نابترین لذتهای زندگی ام را نصیبم میکردند و این فقط به آن سبب، که با او درباره ی آن کتابها حرف میزدم یا باهم آنها را میخواندیم یا آنها را او برایم آورده بود. در گذشته درسهای سونیا و سروکله زدن با او برایم تکلیفی شاق بود و من خود را مجبور میکردم که این تكليف را ادا کنم. اما همین که او سر درس ما مینشست و به پیشرفتهای سونیا توجه میکرد تدریس برایم لذتی شد. در گذشته آموختن یک قطعهی موسیقی و به خاطر سپردن آن برایم کاری بسیار دشوار و حتی محال مینمود. اما حالا که میدانستم او به نواختن من گوش خواهد داد و شاید تحسینم کند چهل بار پشت سر هم یک قطعه را مینواختم به طوری که کاتیای بینوا پنبه در گوش میکرد اما برای من هنوز تکرار قطعه ملال آور نبود.
🔸️قسمت اول
🔹️برشی از کتاب "سعادت زناشویی"
🔹️اثر "لئو تولستوی"
سوناتهای مکرر نواختهی قدیمی نمیدانم چرا در نظرم عوض شده بودند. آنها را به شیوهی تازهای می نواختم که گویاتر بود و بهتر از کار درمی آمد. حتی کاتیا، که او را بسیار دوست داشتم و مثل خودم میشناختم در نظرم عوض شده بود. تازه حالا می فهمیدم که او ابداً وظیفه نداشت برای ما مادری کند و همدمی چنین فداکار و این جور بنده وار در خدمت ما باشد. حالا دلبستگی صادقانه و ایثار مخلصانهی این عزیزی که ما را مثل فرزندان خود دوست میداشت را می فهمیدم و به حقی که بر گردن من داشت پی میبردم و عشقم به او افزون میشد. او بود که به من آموخت تا در احوال زیر دستانمان، از رعایا تاخدمتکاران خانه تأمل کنم و با نگاهی تازه به آنها بنگرم.
باغ، جنگلها و مزارعمان که طی سالها به چشمم عادی شده بود ناگهان برایم رنگی تازه و جلوهای زیبا گرفته بود. او حق داشت که میگفت سعادت راستین در زندگی یکی بیش نیست و آن این است که انسان برای دیگری زندگی کند. پیش از آن این حرف او برایم عجیب بود و معنای آن را نمی فهمیدم. اما اعتقاد به این اصل بی آنکه خود آگاه باشم در دلم ریشه میگرفت. او دلم را بر یک دنیا شادی در زمان حال گشود بی آنکه تغییری در زندگیام بدهد، یا چیزی به آن بیفزاید. فقط وجود خودش بود که بر یک یک احساسهای من افزوده میشد. هر آنچه از کودکی در اطراف من بیصدا و جماد بود، با آمدن او جان گرفت و به زبان آمد و شتاب داشت و میخواست در جان من راه یابد و آن را سرشار از شیرینی کند . و فکر های من همه فکر های اویند و احساس هایم نیز همه احساس های او. آن وقت هنوز نمیدانستم که این حال من عشق نام دارد. خیال میکردم که این حال همیشه ممکن است پیش آید و این احساس چیزی است که به رایگان در دل پدید می آید...
🔸️قسمت دوم
🔹️برشی از کتاب "سعادت زناشویی"
🔹️اثر "لئو تولستوی"