eitaa logo
منِ من...
30 دنبال‌کننده
10 عکس
11 ویدیو
0 فایل
درون توست اگر خلوتی و انجمنی است، برون ز خویش کجا می روی؟ جهان خالی است...
مشاهده در ایتا
دانلود
تقصیر ، تقصرِ هیچ کس نیست ... هیچ معادله‌ی مفقوده‌ای در این عالم نیست ... همه‌ی تکلیف‌ها تعیین است و همه چیز درست و سر جاست ‌. پس نمیدانم ریشه‌ی این نابسامانی‌ها و ثمر ندادن ها کجاست . هیچ کس زیر بار مسئولیتی نمی‌رود ، همه از مواجه شدن با خود دوری می‌کنند. هر مشکلی که در این عالم پیدا کنی ، یک مقصر دارد ، یک مقصر مفقود که حتی با او روبه رو هم نمیشود کرد . نه یک مقصر ، بلکه ده‌ها مقصر . خیالمان هم راحت است . ما کار خود را کرده ایم یا بهتر بگویم اصلا کاری نمی‌باست انجام دهیم که انجام داده باشیم ... فقط میدانیم یک سری مشکل هست که ما هم در بین آن‌ها جایی نداریم ... با خود نمیگوییم آن دیگریِ مقصر پس کیست؟ مسئولین؟ نامی آشنا ... بله من هم موافقم که مسئولین مقصر هستند اما این یک نام کلی است دقیقا کی؟ فلانی؟ او که بیشتر از من و تو دارد می‌دود. پس او هم نیست... پس مقصر کیست؟ آیا می‌شود مقصر را حقیقتا پیدا کرد؟ مقصر را در آن بیرون نه ، بلکه در این نزدیکی پیدا کرد؟ گاهی انسان جایی می‌ایستد که احساس میکند تمام ناکامی‌های این عالم گردن اوست... اصلا نمیداند جثه‌ی کوچک او کی و کجا مجال این را داشته است که بار این جهان را به دوش بکشد و چه کار میتوانسته بکند که نکرده است و چرا باعث و بانی همه چیز است؟ اما فقط میداند مقصر خود اوست و همه چیز به اوست که بر می‌گردد. همین انسان میتواند جایی بایستد که به هیچ جایی برنخورد . هر چه کرده است از سر دنیا هم زیاد بوده و برای تمام آنچه که میخواسته است و نشده عالم و آدم باید به او جواب پس دهند و مقصرند .به راستی تفاوت در چیست؟ در چه نحوه حضوری ایست که همین انسان رنجور تنها و بی چیز و ناتوان میتواند بار عالم به دوش کشد و خرازی شود یا هماپیما بسازد؟ تفاوت در چه نحوه درکی از انسان بودن و جایگاه او در هستی و نسبت او با عالم و آدم است . ما میتوانیم بدون آنکه دامان بلندمان به دیواره‌‌های نوک تیز این عالم بر بخورد ، به سادگی از کنارش رد شویم و هیچ جا پای خود را در این میان گیر نبینیم ... پس در این میان این خود چه می‌شود؟ این خودی که سرش به تنش نمی‌ارزد و بودن و نبودنش به هیچ جا بر نمی‌خورد...این خود اصلا برای چه باید باشد همان بهتر که نباشد . همان بهتر که روزگار بیاید و سر شود و او در کنج بیابانی دور افتاده در خود بخزد ... ما نمیدانیم با پایین گذاشتن بار از این شانه ‌ای که برای به دوش کشیدن بار هستی ساخته شده بود ، چه بر سر این انسان می‌آوریم... از انسان بودن می‌ترسیم . از ظلوم جهول بودن ، از خود را تجربه کردن و درماندن و به دل تاریکی زدن .انگار نه انگار این جهان تاریک است و در انتظار برای برافروخته شدن با شعله‌ی جانی . برای این تاریکی نیز علت میتراشیم و این دیگری فرضی را مقصر ، و خیالمان راحت و گردنمان دراز است ... در این بین فقط میتوانم بگویم ، دلم برای شانه‌های حاج قاسم تنگ شده است ...
37.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرجا که آب باشد سبزه و درخت و سایه هم پدید می‌آید و پهنای آن هم به قدر و منزلت آب خواهد بود و کسانی که هنوز نبضشان از تشنگی می‌زند کم‌کم پیدایشان می‌شود و می‌آیند تا ساکنان کناره و دنباله رودخانه‌ها باشند. خرازی و همت و باکری و کاظمی ساکنان زلال ساحل اقیانوس انقلاب روح خدا هستند... ما برای جمع کردن و حفظ بهره‌های اندک‌مان از خود و آنچه که دوست داریم، می‌مانیم و ناچار گرفتار کین و کدورتیم. اما آنها بر سر آب یاد عطش کردند... 🎥 | برشی از روایت به مناسبت سالروز شهادت سردار حاج احمد کاظمی ویدئوی کامل این روایت را از طریق لینک زیر را تماشا کنید🔻 https://www.aparat.com/v/buzO2 @soha_sima
💠 به راستی آیا دوستی با خلق به معنی همراه شدن با سخن‌ها و تفکرات عامه‌پسند و رایجِ آنهاست؟ یا میتوان با امید به برافروختن چراغ تفکر و در پیش گرفتن راه غربت ، دوستی حقیقی با انسان‌ها را انتظار کشید؟ ... اینجاست که شاید چهار سفر عرفا در وادی تفکر معنای جدید و حقیقی‌تر و نزدیک‌تری نزد ما پیدا میکند ؛ سفر من الخلق الی الحق ، سفر بالحق فی الحق ، سفر من الحق الی الخلق بالحق ، سفر فی الخلق بالحق... ◇ من نمیتوانم بگویم که تفکر چگونه و کی می آید؛ اما نشانه های آن را کمابیش میشناسم. اهل تفکر تنها هستند و به غوغا و شهرت اعتنا نمی‌کنند. آنها سودای سود و زیان ندارند و زندگیشان در خدمت تفکر است ، نه آنکه تفکرشان تابع مقتضیات و مصالح و منافع باشد. متفکران با یکدیگر همزبان‌اند، ولی صرفاً از دیگران نمی آموزند و گوششان از جای دیگر چیزهایی می‌شنود و این شنیدن مایهٔ جدایی آنان از خلق می‌شود ، ولی این جدایی آغاز وصلی تازه است. اینکه می‌گویند اهل تفکر و نظر باید با مردم باشند از جهتی درست است ، ولی از جهت دیگر به دشمنی با تفکر می‌انجامد، زیرا معمولا با مردم بودن به معنی مراعات مصالح و منافع زودگذر گرفته می‌شود ، و چه بسا این نزدیک‌بینی متضمن زیان باشد و اگر مدت زمانی دوام یابد ممکن است قومی را به درماندگی و فلاکت بکشاند. به این معنی ، متفکران از خلق جدا هستند ، اما از آنجا که راهگشای آینده‌اند یا نوری در راه آینده می‌افکنند ، دوست مردمان و خادم آنان‌اند. آنها عاشقانه به حق رو میکنند و ناچار پروای خلق ندارند. ولی باید پرسید اگر پروای حق نباشد خلق چه میکند و به کجا میرود؟ حق دوستی و مهر و محبت و دردمندی از نشانه های تفکر است که درست در مقابل خود‌پرستی و بی مهری و بی‌دردی است. اما در این زمانه این نشانه ها را نمی‌بینیم. در این بازار خودنمایی، هیچ کس دلِ شکسته نمی‌خواهد و نمی‌خرد. اصلا شکسته دلی کجاست؟ راه بازار خود فروشی پیداست. این دیگر چیز پوشیده ای نیست که من کشف کرده باشم و دیگران ندانند. هر فرقه‌ای فرقۀ دیگر را ملامت می‌کند و رسم و راه خویش را موجه می‌داند و این در بازار سود و سوداگری عجب نیست. تا وقتی این بساط برپاست تفکر مجالی ندارد. آیا باید تصمیم بگیریم آن را برچینیم تا خیل متفکران از در درآیند؟ ما از این بساط جدا نیستیم که بتوانیم تصمیم بگیریم و هیچ چیز را نمی‌توانیم تغییر بدهیم ، مگر آنکه تغییر در وجود ما پدید آمده باشد و نسبت تازه ای با حق پیدا کرده باشیم. مپرسید که حق چیست ، زیرا حق را با آن نسبت و در آن نسبت می‌توان یافت. اگر روزی کسانی پیدا شدند که پروای نام و ننگ و هوس شهرت نداشتند و علم و فضل را متاع غرور نکردند و از خلوت و تنهایی نترسیدند و به دانش اندک از راه به در نرفتند و حد خود را دانستند و آثار ناچیز را بزرگ نیگاشتند... می‌توان به آغاز تفکر امیدوار شد، ولی در وضع کنونی ، ما از تفکر دوریم و زبان متفکران ، اعم از شرقی و غربی ، را در نمی یابیم . اگر خلاف می‌گویم و در دیار ما تفکر جایی دارد که من نمی‌دانم گفته های من بدان زیان نمی‌رساند ، و به طور کلی ، انکار هیچ منکری در قبال تفکر اثر ندارد. اما اگر آنچه دیده و دریافته‌ام وجهی دارد باید به این موضوع اعتنایی تام کرد؛ زیرا تا ندانیم که از تفکر دوریم، همچنان دور می‌مانیم. ما اکنون از امیدها و باید و نبایدها حرف میزنیم، تنها امیدی که جایی ندارد ، امید تفکر است و بدون این امید ، تمام امیدهای دیگر آرزوی خام و خیال محال است . امید تفکر سرها را از "همه امیدی" خالی می‌کند و پایه امیدهای دیگر را می‌گذارد. اگر این امید پیدا شود، تفکر هم آغاز شده است. این امید جدا از تفکر نیست ، بلکه آغاز آن است. برشی از کتاب اثر
هدایت شده از اشاره های ناخوانا
خانه‌ای که مادر دارد و بهم ریخته پررونق‌تر از خانه‌ی منظمی‌ست که کلفت و ندیمه دارد! مگذارید کلفتِ یک زندگی منظم باشید بی‌آنکه پنجره‌ای به‌بیرون برایش باز کنید و بپرسید: این نظم از کجا آمده؟ در این ماندن عهدی هم هست که انتظارِ چیزی را بکشد؟ شهاب الدین کرمانی @jeeeem
ما و برکات دوری از مردم و مدارا با آنها.mp3
زمان: حجم: 11.03M
📚 🔖عنوان: ما و برکات دوری از مردم و مدارا با آن‌ها 👤 📆جلسه ۶۷ (۱۴۰۴/۳/۵)
هدایت شده از قرار اندیشه
455.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هنر بزرگ امام این بود که با «ملت» حرف زد ... @gharare_andishe
کشتی نوح موقع طوفان به ما رسید در وقت بی خدایی ما ناخدا رسید تا ساقی آمد از رَه و جامِ بلا رساند از سوی مِی خوران دَمِ قالو بلی رسید دنیا به مرگِ مصلحت افتاده بود و او روحی دمید و کار به کربُبَلا رسید دشتی ز خون دیده ی او آب خورده بود حالا چقدر لاله از آن گریه ها رسید بی او برای من سخنم هم غریبه بود با او ز هر دَهان نفَسی آشنا رسید بی قصه گشته بود زمانه که ناگهان آن پیر قصه‌گو ز دلِ ماجرا رسید صاعدی ۱۴/خرداد/ ۱۴۰۴ @esharenakhana
از دل برود هر آنکه از دیده رَوَد ... این تمثال کاملی برای بشر جدید است ، بشری که با هم بودن را در بودن گوشتی یا همان یکجایی زمانی و مکانی می‌بیند و نمیتواند "با یاد به سر ببرد" ... حال آنکه وجود تماما در یاد و خاطر است و بشر به سبب این نقصان ، در ناکامی به سر می‌برد . در این میان شاید همسران جوان شهدا را بتوان پیدا کرد که از مشهورات زمانه فاصله گرفته اند و با قرار گرفتن در این تقدیر ، دیگری را در بقای حقیقی یعنی باقی بِالله بودن یافتند ... این چشم ظاهر بین ماست که نمیتواند این شدیت وجود و این بودن به وسعت را ببیند و درک کند ، که ناچار اینگونه آن‌ها را تنها و غریب می‌بینیم و قصه‌های بزرگ منظر و اعجاب آور آنها را خواستنی و رشک برانگیز نمی‌یابیم بلکه تنها همچون تاجری به سبب داشتن ثواب ها و جایگاه و منزلت بالای آنها در آخرت ، زندگی‌شان را بر زندگی خود ترجیح میدهیم ، اما از قرار گرفتن در آنها و روی زمین در آسمانِ آنها زیستن ، عاجزیم ... شاید نیازمند تحولی در فکر اندیشه و نگاه به عالم و آدم و یا ساختن و ورود به عالمی دیگر باشیم ، تا بتوانیم به ملاقات حقیقتی همچون شهادت برویم و در تصدیق وجودی ما ((رَاَیتُ اِلّا جَمیلا)) در آییم و این رخداد‌ها را در تشریفات و آداب و رسوم و باید‌ها و نباید‌ها و و دلیل و منطق‌ها نبینیم و در پی یک مواجه صادقانه با هستی برآییم ...
6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دل سپردن، آری حکایتی است دلپذیر ، لکن دل را نشاید به اسارت دادن در میانه‌ی همراهی ، اندکی فاصله باید ، که پایه‌های حایل معبد ، به جدایی استوارند... پیامبر، جبران خلیل جبران
برای ما تمام کارهای این جهان در یک سطح است ، میتوانیم این کار را بکنیم ، میتوانیم آن کار را بکنیم ، به سراغ دیگری برویم ، انگار هیچ فرقی نمیکند و همه‌ی آنها برای ما ممکن و شدنی است . البته هیچ کدام هم چنگی به دلمان نمیزند ، میدانید یعنی آنقدررر غرررق در آنها نمیشویم که اگر به ما بگویند دیگری را امتحان کن دست رد به سینه‌شان بزنیم . همه کاره‌ایم و هیچ کاره . همه کاره و هیچ‌ کاره‌ی مذموم . در عین شروع کردن کارهای بسیاری انگار در هیچ کدامشان هم ورود نکرده‌ایم ، همینطور این بیرون ایستاده‌ایم . یا شاید در همه‌ی کارها در یک سطحی ورود کردیم ، ۱۵ درصد یا ۲۰ درصدمان را مایه گذاشته‌ایم نه اینکه به تمامه در میان باشیم و چیزی را به عهده بگیریم ... فکر میکنیم اینجا باشیم یا آنجا فرقی میکند ، یا شاید اگر جای دیگری باشیم فرجی می‌شود ، تعدد مکان ظاهری ما را گول میزند و حواسمان نیست که این یک من است که اینجا و آنجا میرود ، هرجایی شده ایم ، انسان منتشر . انسانی که در هیچ وقتی به سر نمی‌برد ، اصلا در انتظار وقتی برای چیزها و کارها نیست ... هر جا که هست دلش جای دیگری است و در هیچ جا قرار نمی‌گیرد . انگار بی وطن است و در هیچ جای این عالم پناه و قراری ندارد . و فقط انگار در تمام این عمرِ بی‌جا لحظه‌ها و آناتی در روضه‌ها پیش می‌آید که از خود بی‌خود می‌شویم و در یک حس بی‌نیازی از همه عالم و همه خواستنی‌هایش آنجایی که هستیم را دوست داریم و حاضر نیستیم آن‌را با هیچ چیز دیگری عوض کنیم . چشیدن محض است ، همه آنچه که باید باشد ، هست . هست مطلق است...
زمینِ انسان‌ها... آیا شاعری هست که این حالِ مرا بنامد؟ ... ما در این جهان در یک گنگی به سر می‌بریم ... همین است که انگار نمیتوانیم با هم حرف بزنیم و پر از حس‌ها و اتفاقات و تحیر‌ها و گمان‌های مبهم و تو‌‌ در‌ توییم ، چیزهای متفاوتی درونمان می‌جوشد ولی در عین حال انگار گنگیم و نمی‌توانیم آنها را بنامیم و برای دیگری از آن سخن بگوییم . تا اینکه به خود بیایی و بگویی آیا شاعری هست ، آیا نویسنده‌ای هست که این حالِ مرا بنامد؟ او میتواند منِ ناتوان از گفتن را بخواند؟ وقتی رمانی را میخوانیم ، که اصلا نویسنده آن مال آن سر دنیاست و صد سال ، دویست سال پیش ، در سطر به سطر و جمله به جمله‌اش با خود میگویی او چقدر مرا می‌فهمد ، انگار ناخوانده زندگی مرا گفته است و یک نوع نزدیکی را با او احساس میکنی ... و تازه انگار مجالی پیدا میکنی که نگاهی به خودت بیندازی و پس از مدت‌ها بیگانگی و دوری از خود ، خودت را پیدا کنی . شاید شروعی برای آشتی با خود ...
زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم؟‌... گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم