eitaa logo
مَنظومه یِ حُسن
924 دنبال‌کننده
332 عکس
16 ویدیو
0 فایل
💎منظومه ای از : ✅مطالب اخلاقی،فلسفی و عرفانی برای تهذیب و معرفت نفس ✅سخنان گهربار و راهگشا از عرفای بالله ◀ارسال نظرات و تبادل: 🆔 @Hafeze_ser
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 👈 اثر کردار بد در برزخ یکی از بزرگان اهل علم و تقوی فرمود: یکی از بستگانشان در اواخر عمرش ملکی خریده بود و از استفاده سرشار آن، زندگی را می گذراند. پس از مرگش، در برزخ او را دیدند که کور است. از علت آن پرسیدند؟ گفت: ملکی را خریده بودم، وسط زمین چشمه آب گوارائی بود که اهالی ده مجاور می آمدند خود و حیواناتشان از آن استفاده می کردند، و به واسطه رفت و آمد، مقداری از زراعت من خراب می شد. برای اینکه سودم از آن مزرعه کم نشود، و راه آمد و شد را بگیرم، به وسیله خاک و سنگ و آهک چشمه را کور نمودم و خشکانیدم. بیچاره مجاورین ده برای آب به جاهای بسیار دور می رفتند. این کوری من به واسطه کور کردن چشمه آب است. گفتم: آیا چاره ای دارد؟ گفت: اگر ورثه ام بر من ترحم کنند و آن چشمه را مفتوح و جاری سازند تا دیگران استفاده کنند حالم خوب می شود. ایشان فرمود: به ورثه اش مراجعه کردم و جریان را گفتم و آنها پذیرفتند، و چشمه را گشودند و مردم استفاده می کردند. پس از چندی آن مرحوم را در خواب دیدم که چشمش بینا شده است. 📗 ، ص292 ✍ شهید آیت الله دستغیب @manzoomeye_hosn
مَنظومه یِ حُسن
#فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت هشتاد حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت.. حسام، آرزویِ روزهایِ سختِ
قسمت هشتاد و یک حالا دیگر روزهایِ زندگیم، معمولی و روتین نمیگذشت. پر بود از شبیه به هیچ کس نبودن. مدام حسرت میخوردم که ای کاش سرطان و مرگ، فرصتِ بیشتریِ برایِ ماندن کنار این مرد جنگ ارزانیم کند. مردی که لباسش از زره بود و قلبش از طلا.. به کمر سلاح میبست و با دست باغی از عشق میکاشت.. این بود اعجازِ شیعه، و پدر در گرمابه و گلستانش، رفاقت میکرد با ابلیس.. اسلام چیزی جز انسانیت نبود و شیعه شاهی جز علی.. علی خط به خطِ نفسهایش انسان نوازی میکرد.. چه بر پیشانیِ دوست، چه بر قلبِ دشمن. بیچاره پدر که بوته ی احساسش را سوزاند و کینه ی پر حماقت به جایش نشاند. اصلا مگر میشود علی را شناخت و دوست نداشت؟؟ و چیزی که در این بین سوال میشد بر لوحِ افکار، مطالبی بود که از بعضی شیعیان در مورد عدم برادری و وحدت بینِ شیعه و سنی، در شبکه هایِ اینترنتی میخواندم و تعجب، آفت میشد در جانم. مگر میشد پیرو علی باشی و رسمِ بد دهانی و آزردن بدانی؟؟ مگر میشد شیعه ی امیر بود و دل خنک کرد به کشتارِ مظلومانِ سنی در یمن و فلسطین و سوریه؟؟ اصلا مگر امکان دارد که سنگ مولا را به سینه زد و دهان باز کرد به زنازاده خواندنِ هر چه پیروِ اهل سنت است؟؟ دلی که علی پادشاهش باشد، زبان قلاف میکند و پنجه مشت.. علی، ابن ملجم را دایه گی کرد. پیرو اهل سنت که دیگر جای خود دارد. اگر حرامزاده ایی هم باشد از قبیله ی وهابیت است. نه مادر و برادرِ سنی من، که حب علی لقمه به لقمه در کام جانشان نشسته بود. من معنی برادری را بینِ پنجه هایِ گره خورده ی حسامِ علی پیرو، در انگشتانِ دانیالِ سنی دیدم. در بند پوتینی که هر دو گره زدند و عزم ایستادن کردن در مقابل حیوان صفتانِ داعشی. در زندگیِ من که حسامِ شیعه نجاتش داد و عملیاتی که دانیالِ سنی انجام اش.. این بود رسمِ برادریِ شیعه و اهل سنت… روزها میدویید و کام عمرم ملس میشد به شیرینیِ محبتهایِ حسام و تلخ از مرگی که عطرِ کافورش را در چند قدمی ام حس میکردم.. حسام یک روز درمیان بعد از کار، قبل از رفتن به خانه خودشان، به دیدنم میآمد و چشمه ایی جدید از محبتش را ارزانی ام میداشت. و صبورانه، صبر به خرج میداد محضِ تحملِ کج خلقی هایِ منوط به روزهایِ بی حالی و دردم. هربار که بی قراریم را میدید، صوتِ قرآنش را مسکنی میکرد بر بی تابیم.. و من قطره میشدم از فرطِ خجالت که او سالم است و جوانی هدر میدهد به پایِ نفس هایِ یکی در میانم. ( مردهایِ مذهبی عاشقترند اما فقط مهربانی شان گره خوردست با حجب و حیا..) مدتی به همین منوال گذشت و از نبض نبضِ احساسم، آذین بستم خاطراتم را. تا اینکه به ایام محرم نزدیک میشدیم و به واسطه ی حضورِ پروین در خانه، مدام تلوزیون روشن بود و نوایِ عزاداری در فضا میپیچید. حالا من هم شیعه بودم اما مریدی که غریبی میکرد و گنگ، تماشا.. گاهی پای تلوزیون مینشستم و به پیاده روی مردم خیره میشدم. اینها به کجا میرفتند.. ؟؟ این همه عشق دقیقا از کدام منبع انرژی ساطع میشد که دل، پا خسته کند برایِ رسیدن به معشوق.. امیرمهدی و دانیال گوشه ایی از سالن به بحث در مورد مسائل کاری مشغول بودند و من هر ازگاه گوش تیز میکردم که حرف از رفتن به ماموریت نباشد، که اگر باشد ریه تنگ میکنم، محضه مردن. تلوزیون مستندی از پیاده روی میلیونی به سویِ کربلا را پخش میکرد. به طرز عجیبی دلم پرنده شد، بال گشود و میل پریدن کرد. چقدر تا مرگ فاصله داشتم؟؟ یعنی میتونستم برایِ یکبار هم که شده قدم زدن در آن مسیر را امتحان کنم؟؟ با افکاری پیچیده و درگیر به اتاقم رفتم. در اینترنت پیاده روی عاشقان حسینی را سرچ کردم. عکسها هواییت میکرد. این همه یک رنگی از کدام جعبه ی مداد رنگی به عاریت گرفته شده بود؟ چند ضربه به در خورد و حسام وارد شد. لبخند زد و کنارم نشست. ( خانوم اینجوری شوهر داری نمیکننا.. منو با اون برادرِ اژدهات تنها گذاشتی اومدی اینجا…) لب تاپ را به سمتش چرخاندم (اینا رو ببین.. خیلی خوبه.. نمیشه ما هم بریم؟؟) نگاهش که به عکسها افتاد، مردمک چشمانش سراسر برق شد. (دعوت نامه ات که امضا بشه رفتی؟) ساده لوحانه و عجول پرسیدم ( خب بیا بگیریم، دوتایی بریم.. حسام من خیلی دلم میخواد برم.. تا به حال همچین چیزی ندیده بودم..) لبخند زد ( والا ارباب خودش باید بطلبه.. نطلبه تا خودِ مرزم بری، برتمیگردونن.. واسه خودمم پیش اومده..) با تعجب نگاهش کردم ( واااه… حرفا میزنیاااا.. خب ویزا میگیری، میری دیگه.. بطلبه دیگه چه صیغه اییه؟؟) با انگشت ضربه ایی به بینی ام زد ( صیغه ی طلبیدن، صیغه ی عجیبیه.. به این راحتیا نمیشه صرفش کرد.. نمونه اش خودم که لب مرز پاسپورتم گم شدو اجازه ندادن که برم کربلا.. تا آقا امام حسین زیرِ نامه اتو امضا نزنه، همه ی دنیا هم جمع شن، نمیتونن بفرستنت حرمش..) چیز زیادی از حرفهایش متوجه نمیشدم. او از دعوتی ماورایی حرف میزد که برایِ من تازه مسلمان ملموس و قابل درک نبود. دستی به محاسنش کشید (
مَنظومه یِ حُسن
#فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت هشتاد حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت.. حسام، آرزویِ روزهایِ سختِ
اما ظاهرا آقا طلبیده..) از چه حرف میزد؟؟ با چشمانی پر سوال خیره اش شدم.. انگار جملاتش را مزه مزه میکرد تا خوب بیانشان کند. تعلل اش نگرانم کرد. منظورش را پرسیدم و او دستانم را درمشتش گرفت. کلماتش شمرده شمرده و با آرامش بیان شد (راستش سارا خانوم.. من باید برم ماموریت..) دنیا بر سرم آوار شد. آخرین بار دو روز در سوریه گم شد و من به جایِ مادرش جان به لب شدم. اخم هایم در هم کشیدم . با انگشت اشاره گره پیشانیم را باز کرد ( اینجوری اصلا خوشگل نمیشینا..) و نرم و مهربان ادامه داد ( من یه نظامی ام.. و شما تاجِ سرِ یه مردِ نظامی.. چند روز دیگه باید برم عراق.. تامین امنیت کربلا تو این ایام رو دوش بچه های سپاهه… از سراسرِ دنیا زائر میاد.. پیاده و سواره.. چشم خیلیا به این جمعیت میلیونیه.. باید امنیتِ حریم امام حسین رو حفظ کرد.. نباید خار به پایِ زوار بره.. منم امسال طلبیده شدم.. باید برم..) عصبی و پر تشویش بودم. عراق؟؟ امنیت؟؟ در چند قدمیِ داعشیان؟؟ ناخودآگاه جواب داد( منم میام.. منم با خودت ببر..) عاشق که دل سپرده باشد با پا میرود وقتی سر سپرده شد، جان بر کف میگیرد.. حسام دل داده بود یا سر؟؟ ادامه دارد... @manzoomeye_hosn
💠امام على(ع): 🔸موعظه ها، مايه حيات دل هاست. 📚غررالحكم حدیث321 @manzoomeye_hosn
مردم به تحصیل علم میلی ندارند چون می‌بینند کمتر کسی به آنچه می‌داند عمل می‌کند. امام على عليه السلام @manzoomeye_hosn
⛔ فکر نکنید اگر از آرمانها دست بردارید، آنها اجازه پیشرفت به شما می دهند کشورهای استعمارگر هرگز این را نخواستند و نمی خواهند و نخواهند خواست که ما پیشرفت کنیم. مباحث معنوی، عزت، استقلال و شرف ملی به کنار. فقط پیشرفت مادی و اقتصادی را که در نظر بگیریم، این ها هیچ وقت نخواستند که ما پیشرفت کنیم و همیشه مانع تراشیدند و هر چه که اجازه دادند به اینجا بیاید چیزی بود که در راه وابسته تر کردن و ضعیف نگه داشتن ما بود. 🔸حسن رحیم پور ازغدی/گزیده ای از سخنرانی "ما نمی توانیم!! (امام خمینی و کارگزارن غرب باور جمهوری اسلامی)" @manzoomeye_hosn
❤آیت الله بهجت: بالاترین ذکر به نظر حقیر (ذکر عملی) است؛ یعنی (ترک معصیت در اعتقاد و در عمل) 📖به سوی محبوب ص ۷۶ @manzoomeye_hosn
🍀 علی علیه السلام : 💓 وَ قَالَ (عليه السلام): خَالِطُوا النَّاسَ مُخَالَطَةً إِنْ مِتُّمْ مَعَهَا بَكَوْا عَلَيْكُمْ وَ إِنْ عِشْتُمْ حَنُّوا إِلَيْكُمْ. 🎭 و درود خدا بر او فرمود: با مردم آنگونه معاشرت كنید، كه اگر مردید بر شما اشك ریزند، و اگر زنده ماندید، با اشتیاق سوی شما آیند. 📚 نهج_البلاغه ، حکمت ۱۰ @manzoomeye_hosn
⭕️ ظاهرِ مردم، در حقیقت باطنِ مسئولین است! 🔸در يك جامعۀ اسلامى، امام و زمام دار و رهبر بايد يا يك الگوى تمام عيار اسلام باشد همچنان كه على بود يا اگر على نتوان بود، علی گونه باید بود.رفتار، اعمال، گفتار و مواضع زمام دار و رهبر جامعۀ مكتبى اسلام بايد تجلی اسلام باشد. 🔹اين يك اصل طبيعى است كه [الناس على دين ملوكهم] عمل و رفتار زمام دار و رهبر جامعه بر مردم اثر می گذارد و اين يك اصل طبيعى است. 🔸مردم نگاه می كنند ببينند زمام دارها چه جور عمل می كنند و به همان صورت به سوى عمل گرايش پيدا می كنند. اين يك اصل طبيعى است. 💬 📚 مبارز مظلوم صفحه ۲۸ انتشارات اداره کل فرهنگی دانشگاه امیر کبیر @manzoomeye_hosn
🌺 جایگاه و ارزش خدمت به مردم در صحیفه سجادیه در دعای بیستم صحیفه سجادیه، حضرت اینچنین از خدا درخواست می کند: ✅ خدایا «أَجْرِ لِلنَّاسِ عَلَى يَدِيَ الْخَيْر» خدایا«به دست من برای بشریت خیر جاری کن» یعنی خدایا کاری کن من بشوم عامل خیر برای بشریت و خدمت به خلق. ⛔️ «وَ لَا تَمْحَقْهُ بِالْمَن» «وآن را با منت گذاری وتحقیر، خرابش نکنم» خدایا! به دست من در کشورم، جامعه ام، شهرم، و در جهان خیر جاری کن. کمکمان کن ما یک ملتی باشیم ‌ومن یک شخصی باشم ‌که به دست من خیر جاری کنی برای بشریت، خدمت کنم، خدمتی بدون تحقیر. استاد حسن رحیم پور ازغدی/ گزیده ای از سخنرانی "امام سجاد (ع) و تدوین مانیفست زندگی دینی" @manzoomeye_hosn
💠امام على(ع): 🔸كسى كه ديگرى را به آنچه ندارد بستايد [در واقع] او را مسخره مى كند. 📚غررالحكم حدیث 9780 @manzoomeye_hosn
مَنظومه یِ حُسن
قسمت هشتاد و یک حالا دیگر روزهایِ زندگیم، معمولی و روتین نمیگذشت. پر بود از شبیه به هیچ کس نبودن. م
🌹قسمت هشتاد و دو باید آماده میشدم.. آماده برایِ گذراندنِ روزهایی از جنسِ نبودنِ حسام. او راست میگفت، من همسر یک نظامی بودم و باید یاد میگرفتم، تحملِ دوری اش را.. کاشِ فرشته ی مرگ هم در کنارم می نشست وصبوری می آموخت محضِ نگرفتنِ جانم. آن شب وقتی الله اکبر نمازش را سر داد، رویِ تخت چمپاتمه زدم و تماشایش کردم. جانمازش را گوشه ی اتاقم پهن کرد و در حالیکه آستین هایِ لباسش را پایین میآورد رویِ سجاده ایستاد. در مدت کوتاهی که میشناختمش، هیچ وقت ندیدم نمازش غیر از اول وقت خوانده شود. صدایش زدم ( حسام.. چرا واسه خووندن نماز انقدر عجله داری؟؟؟) به سمتم برگشت. صورتش هنوز نم داشت و موهایِ خیسش، رویِ پیشانی اش ریخته بودند. لبخندی بر لب نشاند ( چایی تا وقتیکه داغه، میچسبه.. همچین که سرد شد از دهن میوفته.. نمازم تا وقتی داغه به بند بندِ روحت گره میخوره.. بعدشم، الله اکبرِ اذون که بلند میشه؛ امام زمان اقامه میبنده اونوقت کسایی که اول وقت نماز میخوونن، انگار به حضرت اقتدا کردن و نمازشون با نماز مولا میره بالا .. آدم که فقط نباید تو جمع کردنِ پول و ثروت، اقتصادی فکر کنه.. اگه واسه داراییِ اون دنیات مقتصد بودی، هنر کردی..) با خنده سری تکان دادم. او در تمامِ جزئیات زندگیش، عملیاتی و حساب شده حرکت میکرد. الحق که مرد جنگ بود.. هوسانه از تخت پایین آمدم و به سمت در رفتم ( دو دقیقه صبر کن.. منم میخوام باهات نماز بخوونم.. باید رسم تجارت ازت یاد بگیرم، استاااااد..) با لحنی پر خنده، (چشمی ) کشدار گفت و من برایِ گرفتنِ وضو از اتاق خارج شدم. جلویِ آینه مقنعه ی سفید و گلدار، سر میکردم و ادکلن میزد و حسام تسبیح به دست به دیوار تکیه داده بود و لبخندی دلنشین تماشایم میکرد ( خانوم.. عجله کن دیگه.. این فرشته ها دیوونم کردن.. یکی از اینور شماره میده.. یکی از اونور هی چشمک میزنه.. بدو تا آقاتونو ندزدین..) از حرفهایش به خنده افتادم و در حالیکه چادر سر میکردم پرسیدم ( والا ما خودمونو کشتیم تا روز عقد نفهمیدیم چشمای آقامون چه رنگیه.. خیالم راحته، از آقامون، آّبی گرم نمیشه.. بی بخاره بی بخااار..) ریز ریز میخندید ( عجب.. پس بگو، خانووم داشتن خودشونو میکشتن و ما بی خبر بودیم.. خب میگفتی.. دیگه چی؟؟ ) به سمتش برگشتم، دست به کمر زدمو اخمی ساختگی بر صورتم نشاندم ( تا حالا اونِ رویِ خانومتونو دیدین یا یه چشمه اشو نشون تون بدم..) صدای خنده اش بلد شد و دست بر گونه اش کشید ( والا هنوز خانوممون نشده بودی؛ دو تا چشمه اشو نشونمون دادی.. دیگه وای به حالِ الان.. ولی سارا خانوم خدایی دستتون خیلی سنگینه هاا.. اون روز تو حیاط وقتی زدی زیر گوشم، برق سه فاز از کله ام پرید.. اصلا فکرشم نمیکردم، نیم وجب دختر انقدر زور داشته باشه.. ) سپس با انگشت اشاره ایی به سینه اش کرد ( این یادگاری تونم که جاش حسابی مونده.. بعد از اون ماجرا، هر وقت تو آینه جایِ کنده کاریتونو میبینم، کلی میخندم.. میگم من هی سالم میرم سوریه و هی سالم برمیگردم، دریغ از یه خط.. اما ببین نیم مثقال جنسِ لطیف چه بلایی سرم آورده آخه.. چنان زَدَتمَ که تا عمر دارم یادم نره..) چه روزهایِ سختی بود، اما به لطفِ خدا و دوستیِ این مرد، همه اش گذشت.. معجونی از خجالت و خنده به صورتم هجوم آوردند. هنوز آن سیلی و برش رویِ سینه اش را به خاطر داشت. به سمت جانمازم رفتم و کمی عقب تر از سجاده یِ حسام، پهنش کردم. (بلندشو جنابِ امیرمهدی.. بلند شو که ظاهرا زیادم سر به زیر نیستی.. پاشو نمازمونو بخوونم تا این فرشته ها بدبختم نکردن.. ) با تبسم مقابلم ایستاد و پیشانی ام را بوسید ( خیالت تخت.. از هیچ کدومشون شماره نگرفتم.. تا حوری مثه سارا خانوم دارم، اونا به چه کارم میان آخه..؟؟) چقدر ساده بود سارایِ آلمان نشین، که عشق را در روابطِ بدونِ مرز با جنس مخالف میدید. این بوسه، اولین لمسِ احساسم بود، بدونِ هوس.. بدونِ حسی کثیف.. پر بود از عطر یاس و خلائی شیرین از حریرِ آدمیت.. و من مدیونش بودم، احیایِ حیایِ شرقیم را، به متانتِ حسامی که در مدتی کوتاه، ارثیه یِ دخترکان ایرانی را در وجودم زنده کرده بود.. گونه سیب کردم و پشتِ سرش به نماز ایستادم. با هر رکعتی که میخواند، سبکتر از قبل رویِ پرده ی مه قدم میزدم. و طعم بی نظیر نماز در جانِ روحم مینشست.. این زیباترین، ادایِ بندگیم در طولِ عمرِ کوتاهِ مسلمانیم بود. نماز که تمام شد به سمتم برگشت ( قبول باشه بانو.. یادت نره مارو دعا کنی هااا..) چقدر چسبید، این نمازِ عاشقانه.. نگاهش کردم ( چه دعایی؟؟) ابرویی بالا انداخت (بعدا بهتون میگم.. اما شما علی الحساب بگو خدایا این شوهر مارو حاجت روا کن..) گاهی با ضمیر جمع خطابم میکرد و گاهی با ضمیر مفرد.. این جوان هنوز به “تو” بودنِ من برای خودش، عادت نکرده بود. کنارآمدن با نبودنش سخت بود، اما چاره ایی وجود نداشت. چند روز دیگر حسام به ماموریت میرفت، به