eitaa logo
مَنظومه یِ حُسن
930 دنبال‌کننده
332 عکس
16 ویدیو
0 فایل
💎منظومه ای از : ✅مطالب اخلاقی،فلسفی و عرفانی برای تهذیب و معرفت نفس ✅سخنان گهربار و راهگشا از عرفای بالله ◀ارسال نظرات و تبادل: 🆔 @Hafeze_ser
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺•••﷽•••🌺 🌹قسمت چهاردهم 🌾 عثمان می گفت و می گفت و من نمی شنیدم...یعنی نمی خواستم که بشنوم.مگر میشد که دانیال را دفن کنم،آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟ عثمان اشتباه میکرد...دانیال من،هرگز یک جانی نبود و نمیشد...او خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود.. دستی که نوازش کردن از آدابش باشد،چاقو نمی گیرد محضِ بریدن سر.. محال است. پس حرف های عثمان به رود سپرده شد و من حریص تر از گذشته، مستِ عطرآغوشِ برادر... 🌾چند روزی با خودم فکر کردم.شاید آنقدرها هم که عثمان میگفت بد نباشند.اصلا شاید آن دختر آلمانی اجیر شده بود برای دروغ گفتن...ولی هر چه میگشتم،دلیلی  وجود نداشت محضه دروغ و اجیر شدن... 🌾باید دل به دریا میزدم...دانیال خیلی پاکتر از اخبار عثمان بود...اصلا شاید برادرم وارد این گروه نشده و تنها تشابهی اسمی بود...اما این پیش فرض نگرانترم میکرد...اگر به این گروه ملحق نشده،پس کجاست؟؟چه بلایی سرش آمده؟؟ نکند که…. 🌾چند روزی در کابوس و افکار مختلف دست و پا زدم و جز تماس های گاه و بیگاه عثمان؛کسی سراغم را نگرفت، حتی مادر.... 🌾و بیچاره مادر...که در برزخی از نگرانی و گریه زانو بغل گرفته بود، به امید خبری از دردانه ی تازه مسلمان شده اش؛که تا اطلاع ثانوی ناامیدش کردم و او روزش را تا به شب در آغوش خدایش،دانه های تسبیح را ورق میزد... و چقدر ترحم برانگیز بود پدری مست که حتی نبود پسرش را نمیفهمید!شاید هم اصلا،هیچ وقت نمیدانست که دو فرزند دارد و یا از احکام سازمانی اش؛عدم علاقه به جگرگوشه ها بود... نمیدانم،اما هر چه که بود،یک عمر یتیمی در عین پدر داری را یادمان داد! 🌾تصمیم را گرفتم.و هروز دور از چشم عثمان به امید دیدن سخنرانیِ تبلیغ گونه ی داعش،خیابانها را وجب به وجب مرور میکردم. هر کجا که پیدایشان میشد،من هم بودم. با دقت و گوشی تیز و چاشنی از سوالاتی مشتاق نما،محضِ پهن کردن تور و صید برادر. 🌾هروز متحیرتر از روز قبل میشدم... خدای مسلمانان چه دروغ های زیبایی یادشان داده بود...دروغهایی بزرگ از جنس بهشت و رستگاری...چقدر ساده بود انسان که گول اسلام و خدایش را میخورد. 🌾روزانه در نقاط مختلف شهر،کشور و شاید هم جهان؛افراد متعددی به تبلیغ و افسانه سرایی برای یارگیری در جبهه داعش میپرداختند.تبلیغاتی که از مبارزه با ظلمِ شیعه و رستگاری در بهشت شروع میشد و به پرداختِ مبالغ هنگفت در حسابهای بانکیِ سربازان داوطلب ختم میشد. 🌾و این وسط من بودم و سوالی بزرگ... که اسلام علیه اسلام؟؟؟مسلمانان دیوانه بودند...و خدایشان هم... 🌾از طریق اینترنت و دوستانم در دیگر کشورها متوجه شدم که مرز تبلیغشان،گسترده از شهر کوچک من در آلمان است و تمرکز اصلی شان برای جمع آوری نیرو در کشورهای فرانسه،کانادا،آمریکا،آلمان و دیگر کشورهای غربی و اروپایی است.که تماما با کمک خودِ دولتها انجام میشد. و باز چرایی بزرگ؟؟؟ 🌾در این میان تماسهای گاه و بیگاه عثمانِ ذاتا نگران که همه شان،به رد تماس دچار می شدند، کلافه ام میکرد. 🔘ادامه دارد....... @manzoomeye_hosn
هدایت شده از لینکدونی مذهبی
🔷سلام مذهبیها لینکدونی مذهبی🔷 ⚪️فقط کانال مذهبی ⚪️فقط گروه مذهبی ♻️ برای دیده شدن با ما باشید❤️ 🖐ایدی @link313 🖐لینک http://eitaa.com/joinchat/266600452Ce504525937 🔷🔷🔷🔷
هدایت شده از Mehdi Nazari
✔️بزرگترین مرجع کانال و گروه در سروش 💯👇 🔗🔗🌟 @beestlink 🌟🔗🔗 همه جور کانال و گروه اینجا هست هر چی دلت بخواد پیدا میکنی عضو شو و کانال مد نظرتو پیدا کن👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2581987337C962dde919b شرایط ویژه برای ادمین های گروه ها و کانال ها👇 🎁🎁🎉هدیه بِست لینکـ به ادمین ها🎉🎁🎁 ✔️به ازای هر ۳ ویو بنر بِستـ‌ لینڪ ۱ ممبر ه
🌿🍁شگفت از اشخاصی است که و از انبیا، و و از اعدا را در قید حیات می‌دانند، ولی وجود ذی‌وجود حضرت را منکرند؛ حال آنکه آن حضرت از انبیای سلف، افضل بوده و اوست ولد صاحب و . 🍂🍀شگفت‌تر آنکه برخی از اهل که خود را اهل معنا و می‌پندارند، بر این تصور قائل‌اند که در هندوستان برهمنان و جوکیان، و ریاضت‌کشانی هستند که به سبب حبس نفس و کم غذا خوردن سالیان متمادی عمر می‌کنند، با این وجود منکر حضرت حجت‌اند! 💠 @manzoomeye_hosn
💠مَنظومه ی حُسن💠: ‌ 💢آیت الله بهجت (ره) : اگر به قطعیّات و یقینیّات دین عمل کنیم، در وقت خواب و به هنگام محاسبه پی می بریم که از کدام یک از کارهایی که کرده ایم قطعاً حضرت امام زمان (عج) از ما راضی است؛ و از چه کارهایمان قطعاً ناراضی است. 📕 در محضر بهجت ، ج ۲ ص ۲۵۰ @manzoomeye_hosn
مَنظومه یِ حُسن
🌺•••﷽•••🌺 #فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت چهاردهم 🌾 عثمان می گفت و می گفت و من نمی شنیدم...یعنی نمی خو
🌺•••﷽•••🌺 🌹قسمت پانزدهم 🌾بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند...و این خوبی و توجه بیش حد،او را ترسوتر جلوه میداد...اما در این بین فقط دانیال مهمترین ادم زندگیم بود...و من داشته هایم آنقدر کم بود که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرجش کنم... 🌾به شدت پیگیر بودم...چون به زودی یک دختر مبارز و داعشی نام میگرفتم... مدام در سخنرانی هایشان شرکت میکردم(مقابله با ظلم و اعتلای احکام پاک رسول الله...از بین بردن رافضی ها و احکام و مقدساتِ دروغگین و خرافه پرستی هایشان..برقرار حکومت واحد اسلامی) مگر عقاید دیگر،حق زندگی نداشتند؟؟؟یعنی همه باید مسلمان،آنهم به سبک داعشی باشند؟؟ 🌾 و برشورهایشان را میخواند...زندگی راحت برای زنان...استفاده از تخصص و دانش...داشتنن مقام و مرتبه در حکومت داعش...پرداخت حقوق... داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال...آب و برق و داروی رایگان...امنیت و آسایش...)همه و همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش...چرا؟؟؟ چه دلیلی وجود داشت؟ این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟؟؟ 🌾در ظاهر همه چیز عالی بود...بهترین امکانات،و مبارزه برای آرمانهایی والا و انسان دوستانه،آزادی و مذهب که فاکتور آخری برایم بی ارزش ترین مورد ممکن بود...مذهب، مزحکترین واژه... 🌾با این حال،بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمیرسید... همه چیز،بیش از حد ممکن غریب و نامانوس بود.اما در برابر،تنها انگیزه ی نفس کشیدنم،مهم نبود... 🌾باید بیشتر میفهمیدم...مبارزه با چه؟؟؟ اسم شیعه را سرچ کردم...فقط عکسها و تصاویری ویدئویی از قمه کشیدن به سر و زنجیرِ تیغ دار زدن بر بدن و پشت،آنهم در مراسم عزاداری به نام عاشورا...خون و خون و خون... بیچاره کودکانش که با چشمان گریان مجبور به تحمل دردِ برش در سر بودند. 🌾یعنی خانواده ما در ایران به این شکل عزاداری میکردند؟؟یعنی این بریدگی های ،در بدن پدرو مادر من هم بود؟؟ اما هیچ گاه مادر اینچنین رفتاری هایی از خود نشان نمیداد... 🌾درد و خون ریزی،محض همدردی با مردی در هزار و چهارصد سال پیش؟؟ انگار فراموش کردم که  مادر یک مسلمان ترسوست...در اسلام بزدلها مهربانند و فقط گریه می کنند...در مقابل،شجاعتشان جان میگیرند و خون میریزند...    🌾عجب دینی ست،"اسلام"... هر چه بیشتر تحقیق میکردم،به اسلامی وحشی تر میرسیدم... درداااا…. چند روزی بود که هیچ تماسی از عثمان نداشتم...وتقریبا در آن تجهیز اطلاعاتی؛مردی با این نام را از یاد برده بودم... 🌾روز و شب کتاب میخواندم و سرچ میکردم و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت میکردم... و هرروز دندان تیزتر میکردم  برای دریدنِ مردی مسلمان که ته مانده آرامشم را به گندآب اعتقادات اسلامی اش هدایت کرده بود. 🌾آن صبح مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم میزدم که کسی را در نزدیکم حس کردم... 🔘ادامه دارد....... @manzoomeye_hosn
خدا می بیند ... 📛مواظب خلوت هایمان باشیم... 💠امام جواد(ع): 🍃🌺 بدان كه از ديد خداوند پنهان نيستى پس بنگر چگونه اى❗️🌺🍃 📚 تحف العقول صفحه 455 @manzoomeye_hosn
💔🍃 شیطونه کنار گوشت زمزمه‌میکنه تاجوونی از زندگیت لذت‌ببر هرجورکه میشه خوش‌بگذرون اما تو حواست باشه نکنه خوش گذرونیت به قیمتِ‌شکستنِ‌دل امام زمانت باشه @manzoomeye_hosn
🍁 علامه حسن زاده : ☘ این قدر به زور و بازویتان متکی نباشید، رزق را باید از جای دیگر بدهند. شما دائما اهل طهارت و پاکی باشید ، رزق تان وسیع خواهد شد. @manzoomeye_hosn
💠امام حسین علیه السلام در دعا به درگاه خداوند: 🔸آن که تو را ندارد چه دارد؟ و آن که تو را دارد چه ندارد؟! 📚میزان الحکمه، ج2، ص423 @manzoomeye_hosn
🍁شیخ رجبعلی خیاط (ره): انسان‌اگر بخواهد #راحت زندگے کند تنها راهش این است که‌خود را به خدا واگــــــذار کند و مـــــطیع اوامر الهـــــے باشد. ⇩⇩⇩ @manzoomeye_hosn
🔰چشم برزخی❗️ 💠 دکتر حاج حسن توکلی نقل می کند :روزی من از مطب دندان سازی خود حرکت کردم که جایی بروم. 🚌 سوار اتوبوس شدم. میدان فردوسی یا پیش تر از آن ماشین نگه داشت. ‼️جمعی آمدند بالا، سپس دیدم راننده زن است، نگاه کردم دیدم همه زن هستند ⭕️همه یک شکل و یک لباس. دیدم بغل دستم هم زن است! 💢خودم را جمع کردم و فکر کردم اشتباهی سوار شده ام. این اتوبوس کارمندان است 🔴اتوبوس نگه داشت و خانمی پیاده شد. همه مرد شدند ⚪️ با اینکه بنا نداشتم پیش شیخ ( مرحوم رجبعلی خیاط ) بروم ولی از ماشین که پیاده شدم 🔸رفتم پیش مرحوم شیخ رجبعلی خیاط 🔷 قبل از اینکه من حرفی بزنم شیخ فرمود: 👀 دیدی همه ی مردها زن شده بودند! چون آن مردها به آن زن توجه داشتند! 🔹بعد گفت : 👁 وقت مردن هر کس به هر چه توجه دارد همان جلوی چشمش مجسم می شود ❤️ولی محبت امیر المومنین علی علیه السلام باعث نجات می شود. ✅ چقدر خوب است که انسان محو جمال خدا شود ... 👌تا ببیند آنچه دیگران نمی بینند، و بشنود آنچه دیگران نمی شنوند. 📔 کیمیای محبت @manzoomeye_hosn
مَنظومه یِ حُسن
🌺•••﷽•••🌺 #فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت پانزدهم 🌾بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودن
🌺•••﷽•••🌺 🌹قسمت شانزدهم 🌾.....چندمتر بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم. از بچگی بدم می آمد کسی،بی هوا مرا به سمت خودش بکشد. عصبی و ترسیده به عقب برگشتم.عثمان بود!برزخی و خشمگین:(میخوام باهات حرف بزنم) 🌾و من پیشگویی کردم متن نصیحت هایش را:( نمیام..برو پی کارت..) و او متفاوت تر:(کار مهمی دارم..بچه بازی رو بذار کنار) 🌾با نگاهی سرد بازوم را از دستش بیرون کشیدم و به طرف محل اجتماع رفتم..چند ثانیه بعد دستی محکم بازویم را فشرد  و متوقفم کرد(خبرای جدید از دانیال دارم..میل خودته..بای) رفت و من منجمد شدم.عین آدم برفی هایِ محکوم به بی حرکتی! 🌾با گامهای تند به سمتش دویدم و صدایش زدم..(عثمان..صبرکن..) 🌾درست روبه رویش نشسته بودم،روی یکی از میزها در محل کارش.سرش پایین بود و مدام با فنجان قهوه اش بازی میکرد. 🌾استرس،مزه ی دهانم را تلختر از قهوه ی ترک،تحویلم میداد...لب باز کرد اما هیستریک:(میفهمی داری چیکار میکنی؟؟وقتی جواب تماسهام و ندادی،فهمیدم یه چیزی تو اون کله کوچیکت میگذره...چندین بار وقتی پدرت از خونه میزد بیرون،زنگ درتون رو زدم...هربار مادرت گفت نیستی... نزدیکه یه ماه کارم شده کشیک کشیدن جلوی خونتون و تعقیبت... میدونم کجاها میری با کیا رفت و آمد داری..اما اشتباهه. بفهم..اشتباه.. چرا ادای کورا رو درمیاری؟؟ که چی برادرتو پیدا کنی؟؟؟ کدوم برادر؟؟ منظورت یه جلاده بی همه چیزه؟؟؟) 🌾داد زدم(خفه شو..توئه عوضی حق نداری راجع به دانیال اینطوری حرف بزنی..)و بلند شدم... 🌾به صدایی محکم جواب داد:(بشین سرجات..)این عثمانِ ترسو و مهربان چند وقت پیش نبود.خیره نگاهش کردم. و او قاطع اما به نرمی گفت:( فردا یه مهمون داری..از ترکیه میاد..خبرای جالبی از الهه ی عشق و دوستیت داره!فردا راس ساعت ۱۰ صبح اینجا باش..بعد هر گوری خواستی برو... داعش… 🌾النصر..طالبان..جیش العدل.. میبینی توام مثه من یه مسلمون وحشی هستی..البته اگه یادت باشه من از نوع ترسوشم و تو و خوونوادت مسلمونای شجاع و خونخوار..راستی یه نصیحت،وقتی مبارز شدی،هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن..) حرفهایش سنگین بود..اشک ریختم اما رفتم... 🌾مهمان فردا چه کسی بود؟؟یعنی از دانیال چه اخباری داشت که عثمان این چنین مرا به رگباره ناملایمتی اش بست..دلم برای عثمان تنگ شده بود.. همان عثمان ترسو و پر عاطفه... مدام قدم میزدم و تمام حرفهایش را مرور میکردم و تنها به یک اسم میرسیدم..دانیال..دانیال..دانیال.. آن شب با بی خوابی،هم خواب شدم... خاطراتِ برادر بود و شوخی هایِ پر زندگی اش... 🌾صبح زودتر از موعد برخاستم..یخ زده بودم و میلرزیدم..این مهمان چه چیزی برای گفتن داشت؟؟ آماده شدم و جلوی آینه ایستادم... حسی از رفتن منصرفم میکرد... افکاری افسار گسیخته چنگ میزد بر پیکره ی ذهنیاتم... اما باید میرفتم... 🌾چند قدم مانده به محل قرار میخِ زمین شدم..دندانهایم بهم میخورد.آن روز هوا،فراتر از توانِ این کره ی خاکی سرد بود یا....؟؟؟ نفس تازه کردم و وارد شدم... 🌾عثمان به استقبالم آمد آرام ومهربان اما پر از طعنه:(ترسیدی؟؟!! نترس.. ترسناکتر از گروهی که میخوای مبارزش بشی،نیست.) 🌾میزی را نشانم داد و زنی سر خمیده که پشتش به من بود... 🔘ادامه دارد....... @manzoomeye_hosn
یا صاحب الزمان ... دیشب چه شبی بود و چه جشنی و چه حالی یـاران همه بـودنـد ؛ «فقـط جـای تو خالی» @manzoomeye_hosn
💠خون دل امام خمینی (ره) از مقدس نماهای خشک و بی عقل! عبارات امام : ◀️ اين از مسائل رايج حوزه ها بود كه هر كس كج راه مى رفت متدينتر بود. ياد گرفتن زبان خارجى، كفر و فلسفه و عرفان، گناه و شرك بشمار مى رفت. در مدرسه فيضيه فرزند خردسالم، مرحوم مصطفى از كوزه اى آب نوشيد، كوزه را آب كشيدند، چرا كه من فلسفه مى گفتم. ترديدى ندارم اگر همين روند ادامه مى يافت، وضع روحانيت و حوزه ها، وضع كليساهاى قرون وسطى مى شد كه خداوند بر مسلمين و روحانيت منت نهاد و كيان و مجد واقعى حوزهها را حفظ نمود .... ◀️ آن قدر كه اسلام از اين مقدسين روحانى نما ضربه خورده است، از هيچ قشر ديگر نخورده است و نمونه بارز آن مظلوميت و غربت امير المؤمنين- عليه السلام- كه در تاريخ روشن است. بگذارم و بگذرم و ذائقه ها را بيش از اين تلخ نكنم. ولى طلاب جوان بايد بدانند كه پرونده تفكر اين گروه همچنان باز است و شيوه مقدس مآبى و دين فروشى عوض شده است. 📙 صحيفه امام، ج21، ص: 279 @manzoomeye_hosn
🌸 اشرف کارها در عالم، مادر بودن است 🔹 مادر و مادر بودن و اولاد تربیت کردن بزرگترین خدمتی است که انسان به انسان می‌کند. خیانت به جامعه ما کردند. مادر بودن را در نظر مادرها منحط کردند. در صورتی که اشرف کارها در عالم مادر بودن است و تربیت اولاد. 🔷امام خمینی (ره)؛ ۲ خرداد ۱۳۵۸ @manzoomeye_hosn
🌸 حدیث کسا ✅ آیت‌الله بهجت قدس‌سره: حدیث کسا که مثلا شاید بعضی‌ها گفته بودند که اصلاً سندندارد، خدا می‌داند اگر کسی بشمارد چقدر معجزات در خود همین حدیث کساست! چقدر معجزات! حضرت فاطمه می‌گوید که خدا به جبرئیل گفت؛ جبرئیل از خدا فلان سؤال را کرد؛ جبرئیل آمد به پدرم فلان [مطلب را گفت]. نمی‌گوید پدرم گفته است که خدا به جبرئیل گفت. خودش نقل می‌کند از مقام اعظم ربوبی. این‌قدر معجزات توی همین حدیث کسا هست! ای کاش کسی بتواند بشمارد! @manzoomeye_hosn
هدایت شده از « Seyed »
❤️ بسم الرب الشهدا والصدیقین ❤️ وَقتی عقل عاشق می شود ، عشق عاقل می شود آن وقت است که شهید میشوے ...😍❤️ طنز سیاسی💛 رهبــ😇ـرانه✨ پروفایل شهدایی❤️ 💛پروفایل های جدید و مناسبتی💛 بسیجی که میدون رو خالی نمیزاره😉✨ http://eitaa.com/joinchat/2545156096C704456ac4f
هدایت شده از یک پاراگراف کتاب
🌐کانال یک پاراگراف کتاب راه اندازی شد ✅زیباترین پاراگراف از زیباترین کتاب ها در کانال "یک پاراگراف کتاب" برای ورود به کانال کلیک کنید 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1351876617C420c21f861
تقویم ها در انتظار جمعه موعود هستند تا برنگردی جاده های آسمان مسدود هستند مولا زبانم لال بی تو راحت و آسوده هستیم مردم فقط گاهی دچار مشکل و کمبود هستند @manzoomeye_hosn
مَنظومه یِ حُسن
🌺•••﷽•••🌺 #فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت شانزدهم 🌾.....چندمتر بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان
🌺•••﷽•••🌺 🌹قسمت هفدهم 🌾بازهم باران…و شیشه های خیس.. زل زده به زن،بی حرکت ایستادم:(این زن کیه؟؟)و عثمان فهمید حالِ نزارم را، نمیدانم چرا،اما حس کسی را داشتم که برای شناسایی عزیزش، پشت در سرد خانه،میلرزد... 🌾عثمان تا کنار میز،تقریبا مرا با خود میکشید،آخه سنگ شده بودند این پاهای لعنتی... 🌾 زن ایستاد...دختری جوان با چهره ایی شرقی و زیبا...موهایی بلند،و چشم و ابرویی مشکی،درست به تیرگی روزهایی که سپری میکردم... من رو به روی دختر... 🌾و عثمان سربه زیر،مشغوله بازی با فنجان قهوه اش؛کنارمان نشسته بود... چقدر زمان،کِش می آمد... دختر خوب براندازم کرد..سیره سیر.. لبخند نشست کنار لبش،اما قشنگ نبود. طعنه اش را میشد مزه مزه کرد: (خیلی شبیه برادرتی..موهای بور.. چشمای آبی..انگار تو آب و هوای آلمان اصالتتون،حسابی نم کشیده) چقدر تلخ بود زبانِ به کام گرفته اش... درست مثله چای مسلمانان... 🌾صدای عثمان بلند شد:(صوفی؟؟!!) چقدر خوب بود که عثمان را داشتم... صوفی نفسی عمیق کشید:(عذر میخوام.اسمم صوفیه..اصالتا عرب هستم،قاهره...اما تو فرانسه به دنیا اومدم و بزرگ شدم. 🌾زندگی و خوونواده خوبی داشتم.. درس میخووندم،سال آخر پزشکی...دو سال پیش واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم و با دانیال آشنا شدم... پسر خوبی به نظر میرسید.زیبا بود و مسلمون، واما عجیب...هفت ماهی باهم دوست بودیم تا اینکه گفت میخواد باهام ازدواج کنه...جریانو با خوونوادم در میون گذاشتم اولش خوشحال شدن.اما بعد از چند بار ملاقات با دانیال، مخالفت کردن،گفتن این به دردت نمیخوره...انقدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشونو نپرسیدم.. 🌾شایدم گفتنو من نشنیدم..خلاصه چند ماهی گذشت،با ابراز علاقه های دانیال و مخالفهای خوونواده ام.تا اینکه وقتی دیدن فایده ایی نداره، موافقتشونو اعلام کردن. 🌾و ما ازدواج کردیم درست یکسال قبل) حالا حکم کودکی را داشتم که نمیداست ماهی در آب خفه میشود،یا در خشکی...او از دانیال من حرف میزد؟؟؟یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی،راه خانه  گم میکردم، برادرم بیخیال از من و بی خبریم، عشقبازی میکرد؟؟ اما ایرادی ندارد... شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود و کمی عاشقانه میخواست... حق داشت.... 🌾دختر جرعه ایی از قهوه اش را نوشید: (ازدواج کردیم...تموم...نمیتونم بگم چه حسی داشتم...فکر میکردم روحم متعلق به دوتا کالبده...صوفی و دانیال یه ماهی خوش گذشت با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم. که یه روز اومدو گفت میخواد ببرتم سفر،اونم ترکیه...دیگه رو زمین راه نمیرفتم..سفر با دانیال..رفتیم استانبول اولش همه چی خوب بود اما بعد از چند روز رفت و آمدهای مشکوکش با آدمای مختلف شروع شد...وقتیم ازش میپرسیدم میگفت مربوط به کاره...بهم پول میداد و میگفت برو خودتو با خرید و گردش سرگرم کن.. رویاهام کورم کرده بود و من سرخوشتر از همیشه اطمینان داشتم به شاهزاده زندگیم... یک ماهی استانبول موندیم...خوش ترین خاطراتم مربوط به همون یه ماهه،عصرا میرفتیم بیرون و خوشگذرونی...تا اینکه یه روز اومد و گفت بار سفرتو ببند...پرسیدم کجا؟؟ گفت یه سوپرایزه...و من خام تر از همیشه..موم شدم تو دست اون حیوون صفت) 🔘ادامه دارد....  @manzoomeye_hosn
🌺•••﷽•••🌺 ☀️ غیبت امام☀️ ♻️یکی از دلایل مهم غیبت امام زمان♻️ ✅یکی از این دلایل این است که ﺍﻣﺎﻡ زمان ﻣﺄﻣﻮﺭ ﺑﻪ ﺗﻘﻴﻪ ﺍﺯ ﻫﻴﭻ ﺣﺎﻛﻢ ﻭ ﺳﻠﻄﺎﻧﻰ ﻧﻴﺴﺖ و ﺗﺤﺖِ ﺣﻜﻮﻣﺖ ﻭ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻫﻴﭻ ﺳﺘﻤﮕﺮﻯ ﺩﺭ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ... ﺍﻭ ﻣﻄﺎﺑﻖ ﻭﻇﻴﻔﻪ ﺧﻮﺩ ﻋﻤﻞ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺩﻳﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻛﺎﻣﻞ ﺍﺟﺮﺍ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ. 🔱ﺣﺴﻦ ﺑﻦ ﻓﻀﺎﻝ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ:ﺍﻣﺎﻡ ﻫﺸﺘﻢ(ع) ﻓﺮﻣﻮﺩ: 💯ﮔﻮﻳﻰ ﺷﻴﻌﻴﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺑﻴﻨﻢ ﻛﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ ﺳﻮﻣﻴﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ (ﺍﻣﺎﻡ ﻋﺴﻜﺮﻯ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ) ﺩﺭ ﺟﺴﺘﺠﻮﻯ ﺍﻣﺎﻡ ﺧﻮﺩ، ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺭﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﺩﻧﺪ ﺍﻣّﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻤﻰ ﻳﺎﺑﻨﺪ. 🔱ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩﻡ: ﭼﺮﺍ ﻏﺎﻳﺐ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ❓ ⭕️ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﺑﺎ ﺷﻤﺸﻴﺮ ﻗﻴﺎﻡ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ، ﺑﻴﻌﺖ ﻛﺴﻰ ﺩﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﻭﻯ ﻧﺒﺎﺷﺪ. 📚ﺍﻟﻜﺎﻓﻰ 1: 337 🔴اللهم عجل الولیک الفرج🔴 🌺 @manzoomeye_hosn
🕊آقا ... 💕ٺقصیر شماݩیسٺـــ 💕ڪہ ٺصویر شما ݩیسٺـــ 💕من آیݩہ اے پرشده 💕از گـــــرد و غبـــــارم #صل_الله_علیک_ایها_المنتظر 🌺 @manzoomeye_hosn
هدایت شده از یک پاراگراف کتاب
🌐کانال یک پاراگراف کتاب راه اندازی شد ✅زیباترین پاراگراف از زیباترین کتاب ها در کانال "یک پاراگراف کتاب" برای ورود به کانال کلیک کنید 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1351876617C420c21f861
هدایت شده از دنیای لینڪ
📎دنیای لینـڪ📎: 💢ثبت لیـنک رایگان در دنیای لینـڪ - لینـڪستان 💢 http://eitaa.com/joinchat/1354563587C7a7c1057d3
🌐مهدی جان ... غروب جمعه که دل ها همیشه میگیرد ز هر چه غیر تو بیزار می شود دل من @manzoomeye_hosn
مَنظومه یِ حُسن
🌺•••﷽•••🌺 #فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت هفدهم 🌾بازهم باران…و شیشه های خیس.. زل زده به زن،بی حرکت ای
🌺•••﷽•••🌺 🌹قسمت هجدهم 🌾صدای عثمان سکوتم را بهم زد:( سارا.. اگه حالتون خوب نیست.. بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه) 🌾با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم... دختر آرامشی عصبی داشت:(بار سفر بستم..و عجب سوپرایزی بود...رفتیم مرز...از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم...مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه و تمام سوالهام از دانیال بی جواب میموند... 🌾ترسیده بودم،چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست.... میدونستم جای خوبی نمیریم...و این حس با وجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت...چند روزی تو راه بودیم...حالا دیگه مطمئن بودم مقصد، جایی عرب زبان مثله سوریه ست...و چقدر درست بود و من دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم رو نمیفهمیدم... 🌾بالاخره به مقصد رسیدیم...جایی درست روی خرابه های خانه ی مردم در سوریه...نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ایی برای زنانگی هام داره... اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت...مبارزه ای که مرد جنگ میخواست و رستگاری خونه ی پُرش بود...اون از رسالت آسمانی و توجه ویژه خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت! 🌾اما من درک نمیکردم.و اون روی وحشی وارش رو وقتی دیدم که گفتم: کدوم رسالت؟ یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟؟ و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره،وقتی مزه دهنم شه...منه کتک نخورده از دست پدر...از برادرت کتک خوردم...تا خود صبح از آرمانهاش گفت از شجاعت خودشو و هم ردیفاش،از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه! 🌾اون شب برای اولین به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم...ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی،نه راه پیش؟؟ طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟؟که دست هیچ کس واسه نجات،بهت نمیرسه؟؟که بگی چه غلطی کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری؟؟ 🌾من تجربه اش کردم...اون شب برای اولین بار بود که مثل یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده...اما امکان نداشت.صبح وقتی بیدار شدم، نبود...یعنی دیگه هیچ وقت نبود... ساکت و گوشه گیر شده بودم،مدام به خودم امید میدادم که برمیگرده و از اینجا میریم...اما...) 🌾نفسهایم تند شده بود...دختره روبه رویم،همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟؟در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهایی ست عثمانی تا از تصمیمم منصرف شوم.... 🌾عثمان از جایش بلند شد:(صوفی فعلا تمومش کن..) و لیوانی آب به سمتم گرفت (بخور سارا.واسه امروز بسه) اما بس نبود...داستان سرایی های این زن نظیر نداشت...شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید...ای عثمان احمق.... چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟؟؟خالی تر این هم میشد که بود؟؟ (من خوبم.. بگو..) 🌾لبهای مچاله شده ی صوفی زیر دندانهایش،باز شد:(زنهای زیادی اونجا بودن که….) 🔘ادامه دارد........... @manzoomeye_hosn
🌹🌹سفارش امیرالمومنین على عليه السلام به مالک اشتر: 🔹اِجعَل لِرأسِ كُلِّ أمرٍ مِن أمورِك رأسا مِنهُم ، لايَقهَرُهُ كَبيرُها و لايَتَشتَّتُ عَلَيه كَثيرُها ؛ 🔻براى سامان دادن به هر يك از كارهايت ، سرپرستى از ميان آنان بگمار كه بزرگى كار ، او را مقهور خود نسازد و بسيارىِ آن ، آشفته اش نكند . 📚نهج البلاغه ، نامه 53 @manzoomeye_hosn
💢علّامه #حسن_زاده آملی 🔸اگر وساوس خواطر ( افکار بیهوده ) را که بیخود میدان می گیرند رد کنیم ، جان ( روح ) صاف و زلال می شود. 📖شرح اشارات و تنبیهات @manzoomeye_hosn
💠 رسیدن به مقامات عالیه: لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ ﴿۹۲﴾ ✳️ شما هرگز به مقام نیکوکاران و خاصان خدا نخواهید رسید مگر از آنچه دوست می‌دارید و محبوب شماست در راه خدا کنید، و آنچه انفاق کنید (وقف) خدا بر آن آگاه است. 📙 ال عمران(۹۲) @manzoomeye_hosn