#تلنگری ناب
🔔خانم ها بخوانند❗️
💠مردى به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد عرض كرد: يا رسول الله ، زنى دارم
🌷هر وقت مى خواهم از منزل بيرون روم ، مرا مشايعت مى كند
🌷 و هر وقت مى خواهم بيايم ، مرا استقبال مى كند
🌷و هر وقت غمگين مى شوم ، به من مى گويد: اگر غم تو براى دنيا يا مال دنيا است ، خداوند كفيل روزى بندگان است و اگر غم تو براى امر آخرت است ، خداوند غم تو را براى آخرت زياد كرد تا از آتش جهنم خلاص شوى .
💠پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند متعال عمالى (كارگزاران ) دارد و اين زن از عمال خداوند است و براى آن زن نصف اجر #شهيد است .
📚وسایل الشیعه،ج۷،ص۱۷
@manzoomeye_hosn
✅امام علی علیه السلام می فرمایند:
🔹وَ رَضِیَ بِالذُّلِّ مَنْ کَشَفَ عَنْ ضُرِّهِ
🔹کسى که سفره دل خویش را (نزد این و آن بدون هیچ فایده) باز کند (و مشکلات خود را فاش سازد) رضایت به ذلت خود داده است
🔹وَهَانَتْ عَلَیْهِ نَفْسُهُ مَنْ أَمَّرَ عَلَیْهَا لِسَانَهُ
🔹کسى که زبانش را بر خود امیر سازد شخصیت او تحقیر مى شود
🔹مَنْ کَثُرَ کَلَامُهُ کَثُرَ خَطَؤُهُ
🔹کسى که زیاد سخن گوید اشتباهات زیادى خواهد کرد
🔹سرُکَ أسیرُک، فإذا أفشَیتَهُ سرتَ أسیرَه
🔹سر تو اسیر تو است. وقتی فاشش کردی تو اسیر او می شوی
@manzoomeye_hosn
🌷امير المومنين عليه السلام مي فرمايد :🌷
✨سَيِّئَةٌ تَسوؤُكَ خَيرٌ عِندَ اللّه ِمِن حَسَنَةٍ تُعجِبُكَ✨
💠 گناهی که تو را پشيمان کند بهتر از کار نيکى است که تو را به خود پسندی وا دارد.
✍ دليل آن روشن است،
زيرا انسان معصيت کارى که از عمل زشت خود ناراحت مى شود به سوى پشيمانى و توبه و جبران آن گام بر مى دارد
حال آنکه آن کس که از کار نيک خود مغرور مى گردد گامى به سوى رياکارى بر مى دارد.
☑️ توبه آثار شوم آن معصيت را مى شويد
در حالى که غرور عُجب و ريا از کارهاى نيک، انسان را به پرتگاه گناهان كبيره مي كشاند .
📚 نهج البلاغه حكمت ٤٦.
@manzoomeye_hosn
مَنظومه یِ حُسن
#فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت سی و چهار سرگشته که باشی، حتی چهارچوبِ قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبو
حال تکیه زده به دیوار روی زمین لیز خوردم. عثمان به سمتم دوید و فریادش زنگ شد در گوشم ( سااااارااااا..)
ادامه دارد...
@manzoomeye_hosn
مَنظومه یِ حُسن
#فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت سی و چهار سرگشته که باشی، حتی چهارچوبِ قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبو
#فنجانی_چای_با_خدا
🌹قسمت سی و پنج
قدرت دستان مادر، هر دوی ما را به سمت زمین پرتاب کرد. اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر، زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم. پدر نقش زمین بود و من نقشِ سینه اش.. این اولین تجربه بود.. شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام بابا.. آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم.
رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد. سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی اتاقش شد و در را بست. گیج بودم. از حرفای پدر.. از زمین خوردن.. از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان.. از برخورد مادر.
بالای سرش ایستادم.. دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد. سینه اش به سختی بالاو پایین میرفت. وسوسه شدم. به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش. دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم. کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد. گوشهایم یخ زد..
تپیدنهایش بی جان بود و بی خبر از ذره ایی عشق. همان حسی که اگر میدیمش هم نمیشناختم. روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم. انگار جانهایش داشت ته میکشید.. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم.. نگرانی.. شادی.. یا غمگینی.. اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگیم یک حس بودم.
چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم. گوشیم زنگ خورد. یک بار.. دوبار.. سه بار.. جواب دادم. صدای عثمان بلند شد (چرا جواب نمیدی دختر.. ) با بی تفاوت ترین لحن ممکن، زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر، عثمان را صدا زدم ( عثمان.. بیا خونمون.. همین الان) گوشی را روی زمین انداختم.. مدام و پشت سر هم زنگ میخورد. اما اهمیتی نداشت.
عقب عقب رفتم. تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم. یعنی این مرد در حال مرگ بود؟ چرا ناراحت نبودم؟ چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد؟ چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد؟ هیچ وقت زندگی نکرد.. همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد.. حالا باید برایش دل میسوزاندم؟ دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم..
صدای زنگ در بلند شد. در را باز کردم. عثمان بود. با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش.. نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد (چی شده؟؟ طوریت شده ؟) کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران.. ( سارا با توام.. تموم راهو دوییدم.. حالت خوبه؟) به سمت پدرم رفتم ( بیا تو.. درم ببند) پشت سرم آمد. در رابست. وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد (سارا .. اینجا چه خبره؟ چه بلایی سرش اومده) سر جای قبلم نشستم. ( مست بود.. داشت اذیتم میکرد.. مادرم هلش داد.. )
فشاری که به دندانهایش میآورد چانه اش را سخت نشان میداد. بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت. نبضش را گرفت. گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت. (سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی.. مثه الان ساکت میشینی سرجات..) زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم (مرده؟) به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت ( نه.. اما وضعش خوب به نظر نمیاد..) جلوی پایم زانو زد ( بخور.. رنگت پریده..) لیوان را میان دو مشتم گرفتم.
سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست ( مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد.. یا حرفی نزنه..) به مَرده جنازه نمای روبه رویم خیره شدم ( بیرون نمیاد.. فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه..) سرش را به سمتم چرخاند. دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد. به سرعت به طرف در رفت ( پس یادت نره چی گفتم).
مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر، ماجرا را جویا شدند. عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد. و من فقط نگاهش میکردم. بی حرف و بی احساس. امدادگران کارشان را شروع کردند. ماساژ قلبی.. تنفس مصنوعی.. احیا.. هیچ کدام فایده ایی نداشت.. نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش از حد الکل..
مُرد.. تمام شد.. لحظه ایی که تمام عمر منتظرش بودم، رسید..اما چرا خوشحالی در کار نبود..؟
یکی از امدادگران به سمتم آمد. (خانوم شما حالتون خوبه؟). صدای عثمان بلند شد ( دخترشه.. ترسیده) چرا دروغ میگفت، من که نترسید بودم. امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد ( اجازه میدی، معاینه ات کنم.. ) عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد. کاش دنیا چند ثانیه میایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم.
بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد. بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم. باید به اتاقم میرفتم، دلم هوایِ بی پدر میخواست.. زانوهایم قدرت ایستادن نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم.
صدای متعجب عثمان بلند شد ( سارا جان کجا میری؟؟ صبر کن.. باید معاینه شی.. ) چقدر فضا سنگین بود.. آنقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوانم خم شد.. چشمانم سیاهی رفت و بی
🌐یقین
🌺یقین را چهار مرتبه است:
☘علمالیقین:
🔸و آن این است که انسان از دلائل مختلف به چیزی ایمان آورد مانند کسی که با مشاهده ی دود علم به وجود آتش پیدا میکند.
☘عینالیقین:
🔸و آن در جایی است که انسان به مرحله مشاهده می رسد و باچشم خود مثلاًآتش را مشاهده میکند.
☘حقالیقین:
🔸و آن همانند کسی است که وارد آتش شود و سوزش آن را لمس کند.
☘بردالیقین:
🔸و آن همانند کسی است که خود آتش شود و اتحاد وجودی با معلوم خویش پیدا کند و عین آن بشود.
👤استاد صمدی املی
@manzoomeye_hosn
☘بزرگان مافرموده اند:
درجات و مراتب چهارگانه یقین حاصل نمیشود مگر به:
🔹دوام وضو
🔸و قلت اکل
🔹و ذکر قلبی و لسانی
🔸و سکوٺ
🔹و تفکر در ملکوت سموات و ارض
🔸و اداء سنن و فرائض
🔹و ترک ماسوای حق
🔸و تقلیل منام
🔹و اکل حلال
🔸و صدق گفتار
🔹و مراقبه
🔸و محاسبه
که تمام اینها مفاتیح معاینه و مشاهده ی حضرت حق هستند.فتبصر!
📖شرح رساله رابطه علم و دین
👤استاد صمدی املی
@manzoomeye_hosn