eitaa logo
مَنظومه یِ حُسن
930 دنبال‌کننده
332 عکس
16 ویدیو
0 فایل
💎منظومه ای از : ✅مطالب اخلاقی،فلسفی و عرفانی برای تهذیب و معرفت نفس ✅سخنان گهربار و راهگشا از عرفای بالله ◀ارسال نظرات و تبادل: 🆔 @Hafeze_ser
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی! شکرت که هر کتابی را می خوانم کتاب وجود خودم را می خوانم. 📚الهی نامه 👤علامه حسن زاده @manzoomeye_hosn
-: ✅ هفت پند مولانا ❣👈شب باش : در پوشیدن خطای دیگران ❣👈زمین باش : در فروتنی ❣👈خورشیدباش : در مهر و دوستی ❣👈کوه باش : در هنگام خشم و غضب ❣👈رود باش : در سخاوت و یاری به دیگران ❣👈دریا باش : در کنار آمدن با دیگران ❣👈خودت باش : همانگونه که می نمایی.. ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ: 👈ﺍﻭل ﺁﻧﭽﻪ ﻧﯿﺴﺘﯿد 👈ﺩﻭﻡ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻫﺴﺘﯿد همیشه یادمان باشد که نگفته ها را میتوان گفت ولی گفته ها را نمیتوان پس گرفت!.. چه سنگ را به کوزه بزنی ... چه کوزه را به سنگ بزنی ... شکست با کوزه است….. @manzoomeye_hosn
🔸از بدی ها استغفار کنید و از خوبیها حمد کنید، که محاسبه، مراقبه می آورد و مراقبه، حضور و حضور، فتوح به دنبال دارد! 📕پندهای حکیمانه 👤علامه حسن زاده آملی روحی فداه @manzoomeye_hosn
🍀یکی هست که ما را می بیند فقیری پسری کم سن و سال داشت. روزی به او گفت: با هم برویم از میوه های درخت فلان باغ دزدی کنیم. پسر اطاعت کرد و با پدر به طرف باغ رفتند. با این که پسر می دانست که این کار زشت و ناپسند است ولی نمی خواست با پدرش مخالفت کند. سرانجام با هم به کنار درخت رسیدند، پدر گفت: پسرم! من برای میوه چیدن بالای درخت می روم و تو پایین درخت مواظب باش و به اطراف نگاه کن، اگر کسی ما را دید مرا خبر بده. فرزند در پای درخت ایستاد. پدرش بالای درخت رفت و مشغول چیدن میوه شد. بعد از چند لحظه، پسر گفت: پدر جان، یکی ما را می بیند. پدر از این سخن ترسید و از درخت پایین آمد و پرسید: آن کس که ما را می بیند کیست؟ فرزند در جواب گفت: «هو الله الّذی یری کلّ احد و یعلم کلّ شیء؛ او خداوند است که همه کس را می بیند و همه چیز را می داند». پدر از سخن پسر شرمنده شد و پس از آن دیگر دزدی نکرد. @manzoomeye_hosn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای آفتاب عشق و عدالت شتاب کن باز آ قنوت باغچه را مستجاب کن این خاک تشنه بی‌تو به باران نمی‌رسد باغ خزان زده به بهاران نمی‌رسد  خورشیدی و زمین و زمان در مدار توست مولای من بیا که جهان بی‌قرار توست  تنها تو منجی بشر و آدمیتی اصلاً تویی که فلسفه ی خاتمیتی  تو سِرّ سجده‌های ملائک بر آدمی تو رازِ سر به مُهرِ سحرهای عالمی  ماتمکده‌ست کعبه ی بی‌تو، خلیل عشق چشمان توست کعبه، بیا ای دلیل عشق  با صد هزار جلوه ی مشهود می‌رسی با نغمه ی الهی داوود می‌رسی  موسی شدی و طور به سویت شتافته‌ست نیل است که به شوق تو سینه شکافته‌ست   سیمای تو ز یوسف مصری ملیح تر همراه تو مسیح و تو از او مسیح تر آیات حسن و فضل و کمال تو بی‌حد است خوی و خصال تو همه عین محمد است  همراه توست معجزه‌های پیمبری داری به روی شانه عبای پیمبری  مولا بیا به دین بده روح دوباره ای با ذوالفقار فتح، شکوه دوباره ای  برپاست نهروان و جمل‌های دیگری بیت الحرام و لات و هُبَل‌های دیگری  هر سنگ را نگاه تو سجّیل می‌کند یا هر پرنده را چو ابابیل می‌کند @manzoomeye_hosn
💠حضرت علامه حسن زاده آملی ⚡️نحوه برخورد با گفتار و سخنان عارفان الهی ⬅️ ما معیاری و میزانی به نام منطق وحی داریم و آن قرآن کریم است و نیز کلمات نورانی و الهی اهل بیت عصمت و طهارت را داریم که صواب محض و حق صرف اند و آنها وسائط فیض حق اند و خودشان هم فرمودند: « نحن الموازین القسط» اگر حرف ها و نوشته دیگران با این میزان موافق بود که عین مطلوب است وگرنه هر کس هست، خواه شیعه یا سنی، ادیب یا فقیه، فیلسوف یا عارف، حرف او مورد قبول نیست بلکه به اشتباه رفته است و باید حرف او را با میزان ثقلین تصحیح کرد. 📚دروس شرح فصوص الحکم قیصری @manzoomeye_hosn
✅جواب های دندان شکن حضرت علی (علیه السلام) به کفار ⚡️کفار: خدا کیست و در چه سال و تاريخى خدايت به وجود امد ؟ امام فرمود:خداوند وجود داشته قبل از بوجود آمدن زمان و تاريخ و هرچيزى كه وجود داشته . كفار گفتند: چه طور ميشود؟ ! هرچيزى كه به وجود آمده يا قبلش چيزى بوده كه از او به وجود آمده ويا تبديل شده!! امام على (علیه السلام) فرمود : قبل از عدد ٣ چه عددى است ؟ گفتند ٢ امام پرسيد قبل از عدد ٢ چه عدديست ؟ گفتند ١ امام پرسيد و قبل از عدد ١ ؟ گفتند هيچ امام فرمود چطورميشود عدد يك كه بعدش اعداد بسیاری هست قبل نداشته باشد ولی قبل ازخداوند كه خود احد و واحد حقيقى است نميشود چيزى نباشد ؟؟ ⚡️كفار گفتند خدايت كجاست وكدام جهت قرار گرفته؟!! امام فرمود همه جا حضور دارد وبر همه چيز مشرف است . گفتند چطور ممكن است كه همه جا باشى و همه جهت اشراف داشته باشى؟! امام فرمود : اگر شما در مكانى تاريك خوابيده باشيد صبح كه بيدار شويد روشنايي را از كدام طرف و كجا مي بینيد ؟ كفار گفتند همه جا و از همه طرف! امام فرمود پس چگونه خدايى كه خود نور سماوات و ارض است نميشود همه جا باشد؟؟ ⚡️كفار گفتند : پس جنس خدا از نور است اما نور از خورشيد است خدايت از چيست !؟ چطور ميشود از چيزى نباشى همه جا هم باشى قدرت هم داشته باشى !؟ امام فرمود: خداوند خودش خالق خورشيد و نور است ايا شما قدرت طوفان و باد را نديده ايد؟ باد از چيست كه نه ديده ميشود نه از چيزى است،در حالى كه قدرتمند است؟ خداوند خود خالق باد است. ⚡️گفتند :خدايت را برايمان توصيف كن.از چه درست شده ؟ آیا مثل آهن سخت است ؟ يا مثل آب روان ؟ ويا از گاز است و مثل دود و بخار است !؟ امام فرمود : ايا تا به حال كنار مريضى در حال مرگ بوده ايد و با او حرف زده ايد ؟ گفتند : آرى بوده ايم وحرف زده ايم . امام فرمود : آيا بعداز مردنش هم بااو حرف زديد ؟ گفتند نه چطور حرف بزنيم در حالى كه او مرده ؟! امام فرمود : فرق بين مردن و زنده بودن چه بود كه قادر به تكلم وحركت نبود؟؟ گفتند :روح،روح از بدنش خارج شد. امام فرمود شما آنجا بوديد و ميگوييد كه روح از بدنش خارج شد و مُرد. حال آن روح را كه جلو چشم شما خارج شده برايم توصيف كنيد از چه جنس و چگونه بود !؟ همه سكوت كردند . ✳️امام على (علیه السلام) فرمود: شماکه قدرت توصيف روحى كه جلو چشمتان از بدن مخلوق خدا بيرون آمده را نداريد؛ چطور قادر به فهم و درك ذات أقدس احديت و خداى خالق روح هستيد؟!! @manzoomeye_hosn
🔵 "شِمر" نمازش رو می خوند.. روزه اش رو هم می گرفت.. آشکارا هم فسق وفجورنمی کرد.. وشاید اهل رشوه ورباهم نبود... "ابن زیاد" و"عمرسعد" هم همینطور... اما عاقبتشون آن شد که در تاریخ دیدیم...!!! 🔴 یادمان باشد..👇 🔵 زیارت عاشورا که می خوانیم... وقتی رسیدیم به "لعن الله.."هایش.. لحظه ای به خودمان گوشزد کنیم: نکند این "لعن الله"ها،شامل حال ما هم بشود؟؟؟!!! 🔴 _مایی که گاهی "خودمان"را_ ارزونتر از "شمر" و"عمرسعد" و"ابن زیاد" می فروشیم...!!! @manzoomeye_hosn
_زمانه ی عجیبی ست!!! برخی مردم امام گذشته را عاشقند،نه امام حاضر را..!!! می دانی چرا؟؟!!! 🔴 امام گذشته را هرگونه بخواهند "تفسیر"می کنند!!! 🔵 اما امام حاضر را باید "فرمان"برند!!! وکوفیان عاشورا را این گونه رقم زدند..!!! 🇮🇷 شهید مرتضی آوینی 😭یا اباصالح المهدی ادرکنی @manzoomeye_hosn
🌹🌹امیرالمومنین على عليه السّلام: 🔹يا اَهْلَ الْمَعْرُوفِ وَالإحْسانِ! لاتَمُنُّوا بِاِحْسانِكُمْ، فَاِنَّ الاْءحْسانَ وَالْمَعْرُوفَ يُبْطِلُهُ قَبيحُ الإمْتِنانِ؛ 💢اى نيكوكاران! احسان و نيكى خود را به منّت، آلوده نكنيد، يقينا منّت گذاشتن زشت و ناپسند، كار نيك و احسان را از بين مى برد. 📚غرر الحكم، ج 6، ص 3119 @manzoomeye_hosn
🍁در قیامت نوبت حساب کردن مثقال ذرّه هاست... درشتها که حساب کردنشان واضحه❗️ 🍁مثقال ذرّه که می گویند؛ 💥یعنی همان چند لحظه ای که بوی عطر تو تمام مردم را به هم می ریزد...❗️ 🍁مثقال ذرّه که می گویند؛ 💥یعنی همان چند لحظه ای که با ناز و عشوه برای نامحرمی می خندی ولی فکرش ساعت ها درگیر همان یک لبخند شماست...❗️ 🍁مثقال ذرّه که می گویند؛ 💥یعنی همان چند لحظه ای که حواست به حجابت نیست و جوانی نیز در آن حوالی است و انگار نه انگار... ❗️ 🍁مثقال ذرّه حساب و کتاب زمانی است که؛ 💥 باشوهرت بلند می خندی و دختر مجردی هم درحال شنیدن است...❗️ 🍁مثقال ذرّه حساب و کتاب زمانی است که؛ 💥در پایان صحبت هایت با نامحرم از روی ادب جانم و قربانت می پرانی و رابطه ای را به همین اندازه سرد و گرم می کنی...❗️ 🍁مثقال ذره؛ 💥یعنی همان چند لحظه ای که با فروشنده صمیمی می شوی❗️ 💥💥قدر این ها پیش ما خیلی کوچک است و به حساب نمی آیند...💥💥 مثقال ذرّه که می گویند همین هاست😔 💥همین کارهای کوچکی که به چشم خیلی کوچک است ❗️ ♻️امّا انتهایش را روزی که پرده ها کنار رفت، خواهیم دید و دیگه فرصتی برامون نیست که ......‼️ 🍂گناهان کوچک و مثقال ذره ها که اصلا برامون مهم نیست در روز حساب و کتاب از کوه ها بسیار بزرگ تر خواهند شد و دیگه چاره ای جز عذاب سخت و وحشتناک نخواهیم داشت🍁 🌿الهی گناهان بزرگ و کوچک و مثقال ذره های ما را با قلم عفو و بخشش خود پاک کن🌿 @manzoomeye_hosn
مَنظومه یِ حُسن
#فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت هفتاد و سه چقدر خدا را شکر کردم که مادرِ فاطمه نامش، چیزی متوجه نشد و حس
🌹قسمت هفتاد و چهار “نه” گفتم و قلبم مچاله شد.. “نه” گفتم و زمان ایستاد.. فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید ( شرمندتم دخترم.. تو رو به جد امیرمهدی حلالم کن.. ) و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت. به چشمانِ حلقه بسته از فرطِ اشکش خیره شدم. رنگِ مردمکهایِ همیشه پناهنده به زمینِ حسام هم، همین قدر قهوه ایی و تیر رنگ بود؟؟ حالا باید برایِ این زن عصبانیت خرج میکردم یا منطقش را میپذیرفتم..؟؟ او رفت. آن شب دانیال جز نگاهی پر معنا، هیچ چیز نگفت. شاید او هم مانند فاطمه خانم فکر میکرد. چند روزی از آن ماجرا گذشت و هیچ خبری از آن مادر و پسرِ مهربان نشد.. و من چقدر حریص بودم برایِ یک بارِ دیگر دیدنِ حسامی که تقریبا دو ماه از آخرین دیدنش میگذشت. مدام با خودم فکر میکردم، میبافتم و میرِشتم. گاهی خود را مظلوم میدیدم و فاطمه خانم را ظالم. گاهی از حسام متنفر میشدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد.. واقعا حسی نسبت به من داشت؟؟ که اگر حسی بود، پس چرا به راحتی عقب کشید؟؟ گاهی عصبی با خودم حرف میزدم که مذهبی و نظامی را چه به علاقه؟؟ آنها اگر عاشق هم شوند با یک جوابِ “نه” پس میکشند. غرور از نان شب هم برایشان واجبتر است.. با خودم میگفتم و میگفتم.. و میدانستم فایده ایی ندارد این خودخوری هایِ احمقانه و دخترانه.. عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهرِ خباثت بنشانم بر پیشانی اش. بماند که وجدانم هم این رای را نمیپذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم بلد بود؟؟ حالا دیگر فقط میخواستم آرام شوم. بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را میسوزاند. روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوبِ پروین پناه میبردم و شبها به سجاده ی مُهر نشانِ یادگار گرفته از امیر مهدی.. و این شده بود عادتی برایِ گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد.. آن روز در امامزاده، دلِ گرفته ام ترک برداشت و من نالیدم از ترسها و بدبختی ها و گذشته ی به تمسخر پر افتخارم.. از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک شیعه به خانه مان هُلَش داد.. از آرامشی که آمد اما سرطان را بقچه کرد در آغوشم، و من باز با هر دَم، هراسیدم از بازَدمِ بعدی.. گفتم و گفتم.. از آرزویم برایِ یک روز خندیدن با صدایِ بلند، بدونِ دلهره و اضطراب.. و چقدر بیچاره گی شیرین میشود وقتی سر به شانه ی خدا داشته باشی.. بعد از نماز ظهر، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع به قصد خانه از امامزاده بیرون آمدم. آرام آرام در حیاط قدم میزدم و با گوشه چشم، تاریخ رویِ قبرها رو میخواندم.. بعضی جوان.. بعضی میانسال.. بعضی پیر.. راستی مردن درد داشت؟؟ ناگهان یک جفت کفشِ مشکی سرمه ایی در مقابل چشمانم سبز شد. سر بالا آوردم. صدایِ کوبیده شدنِ قبلم را با گوشهایم شنیدم. چند روز از آخرین دیدنم میگذشت؟؟ زیادی دلتنگ این غریبه نبودم؟؟ این غریبه با شلوار کتانِ مشکی و پیراهنِ مردانه یِ سرمه ایی رنگش، زیادی دلنشین نبود؟؟ طبق معمول چشم به زمین چسبانده بود. با همان موهایِ کوتاه اما به سمت بالا مدل داده اش، و ته ریشی که نظمش ، جذابتی خاص ایجاد میکرد. و باز هم سر بلند نکرد. ( سلام سارا خانووم.) همین؟؟؟ نمیخواست حالم را بپرسد؟؟ حالم دلم را چه؟؟ از آن خبر داشت؟؟ آنقدر عصبی به صورتش زل زدم که زخمِ تازه ترمیم شده ی گوشه ابروهایش هم آرامم نکرد. حتما سوغاتِ آن دو روز سرگردانی در سوریه بود. چند دقیقه پیش در امامزاده از خدا خواستم تا فکرش را نیست و نابود کند.. و خدا چقدر حرف گوش کن بود و نیستش را هست کرد.. بغض گلویم را به دندان گرفت، انگار کسی غرورم را به بازی کشانده بود. زیر لب جوابش را دادم و با پاهایی سنگ شده از کنارش گذشتم. کمی مکث کرد. سپس با قدمهایی بلند در حالی که صدایم میزد، مقابلم ایستاد. دستانش را به نشانه ی ایست بالا برد (سارا خانم.. فقط چند دقیقه.. خواهش میکنم..) با تعجب نگاهش کردم. پسرِ مذهبی و این حرفها؟؟ لحنش مثل همیشه محترمانه بود ( از دانیال اجازه گرفتم تا باهاتون صحبت کنم..) نفسم را با صدا بیرون دادم. اجازه گرفته بود.. آن هم برای صحبت با دختری که در دل آلمان سانت به سانت قد کشیده بود.. باید حدسش رامیزدم. سرش را میبریدی از اصولش نمیگذشت. ابرویی بالا دادم ( فکر نمیکنم حرف خاصی واسه گفتن باشه.. پس اجازه بدین رد شم..) ابرویی در هم کشید. این پسر اخم کردن هم بلد بود ( اگه حرف خاصی نبود، امروزو مرخصی نمیگرفتم بیام اینجا.. پس باید..) “باید” اش زیادی محکم بود و استفاده از این کلمه در برابر سارا نوعی اعلام جنگ محسوب میشد. با حرص نفس کشیدم. تن صدایم کمی خشن شد ( باید؟؟ باید چی؟؟) انگار قصد کوتاه آمدن نداشت. سخت و مردانه جواب داد (باید جوابم سوالمو بدین..) کدام سوال؟؟ گیجی به وجودم تزریق شد و حالم را فراموش کردم (سوالِ ؟؟ چه سوالی؟؟) بدون نرمش در مقابلم ایستاد و دستانش را کنار بدنش پایین آورد ( چرا به مادرم گفتین نه؟؟) این سوا
مَنظومه یِ حُسن
#فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت هفتاد و سه چقدر خدا را شکر کردم که مادرِ فاطمه نامش، چیزی متوجه نشد و حس
ل چه معنی داشت؟؟؟ دوست داشتن؟؟ یا عصبانیت برایِ خورد شدنِ غرور جنگی اش؟؟ مخلوطی از احساسات مختلف به سمتم هجوم آورد. او چه میدانست از خرابیِ این روزهایم؟ و فقط زخم خورده ی یک جواب منفی و شکسته شدنِ غرورش بود.. کاش میشد پنج انگشتم را روی صورتش حک کنم تا شاید خنک شود این دلتنگیِ سر رفته از ظرفِ وجودم. سوالش را به همان تیزی قبل تکرار کرد. و من پرسیدم که مگر فرقی هم دارد؟؟ و او باز با لحنی سرکش جواب داد که اگر فرق نداشت، وقتش را اینجا تلف نمیکرد. و چه سرمایی داشت حرفهایش.. این مرد میتونست خیلی بد باشد.. بدتر از عثمان و زیباتر از صوفی. و چه میخواست؟؟ اینکه به من بفهماند با وجودِ سرطان و عمرِ کوتاه، منت به سرم گذاشته و خواستگاری کرده؟؟ اینکه باید با سر قبول میکردم و تشکر؟؟ زندگی برادرم را به او مدیون بودم. پس باید غرورش را برمیگردانم. من دیگر چیزی برایِ از دست دادن نداشتم. عصبی ونفس نفس زنان با صدایی بلند خطابش کردم (سرتو بگیر بالا و نگام کن..) اخمش عمیقتر شد . اما سر بلند نکرد.. اینبار با خشم بیشتر فریاد زدم که سرت را بلند کن و خوب تماشا. حیاط امامزاده در آن وقت ظهر خیلی خلوت بود، اما صدایِ بلندم با آن زبانِ غریبِ آلمانی، توجه چند پیرزن را به طرفمان جلب کرد. سینه ی حسام به تندی بالا و پایین میرفت و این یعنی دوز عصبانیتش سر به فلک میکشید. با چشمانی به خون نشسته سر بلند و به صورتم نگاه انداخت. این اولین دیدارِ چشمانش بود.. رنگِ نگاهش درست مثله فاطمه خانم قهوه ایی تیره بود. باید اعتراف میکردم ( یه نگاه حلاله.. پس خوب تماشا کن.. میبینی، ابروهام تازه دراومده.. ولی خب با مداد پر رنگشون کردم) شالم را کمی عقب دادم ( بببین .. موهام واسه خاطره شیمی درمانی ریخته.. البته بگمااا، اگربا دقت به سرم دست بکشی، تارهایِ تازه جوونه زدشو میتونی حس کنی.. ولی خب، سرطانه دیگه.. یهو دیدی فردا دوباره رفتم زیر شیمی درمانی و هیچی از این یه سانت مو هم نموند.. صورتمو ببین.. عین اسکلت.. از کلِ هیکلم فقط یه مشت استخون مونده و یه جفت چشم آبی که امروز فرداست دیگه بره زیرِ خاک.. پس عقلا این آدم به درد زندگی نمیخوره.. چون علاوه بر امروز فردا بودن.. مدام یا درد داره یا تهوع.. همش هم یه گوشه افتاده و داره روزایِ باقی مونده رو با خساستِ خاصی نفس میکشه که یه وقت یه ثانیه از دستش در نره.. حالا شما لطف کردی.. منت به سرم ما گذاشتی اومدی خواستگاری.. من از شما تشکر میکنم.. و واسه غروره خورد شدتون یه دنیا عذر خواهی.. میخواستی همینا رو بشنوی؟؟ اینکه اگه جواب منفی بود واسه ایرادهاییِ که خودم داشتم و شما در عین جوونمردی کامل بودی؟؟ باشه.. آقا من پام لبِ گورِ.. راحت شدی؟؟) دستانش مشت شد، آنقدر صف و سخت که سفید شدنشان را میدیدم.. و بی هیچ حرفی با قدمهایی تند چند گام به عقب گذاشت و رفت.. منِ بیچاره از زورِ درد رویِ زمین نشستم و قدمهایِ خشم زده اش را نظاره گر شدم.. ادامه دارد... @manzoomeye_hosn
نه کسی منتظر است نه کسی چشم به راه… نه خیال گذر از کوچه ی ما دارد ماه! بین عاشق شدن و مرگ مگر فرقی هست؟ وقتی از عشق نصیبی نبری غیر از آه...! 👤 #فریدون_مشیری @manzoomeye_hosn
🔷🔹گذرگاه دنيا 🌹🌹امیرالمومنین علی علیه السلام: 💢ستايش خداوندي را سزاست كه كسي از رحمت او مايوس نگردد، و از نعمتهاي فراوان او بيرون نتوان رفت، خداوندي كه از آمرزش او هيچ گنهكاري نااميد نگردد، و از پرستش او نبايد سرپيچي كرد، خدايي كه رحمتش قطع نمي گردد و نعمتهاي او پايان نمي پذيرد. 💢دنيا خانه آرزوهايي است كه زود نابود مي شوند، و كوچ كردن از وطن حتمي است، 💢دنيا شيرين و خوش منظر است كه به سرعت به سوي خواهانش مي رود، و بيننده را مي فريبد، 💢سعي كنيد با بهترين زاد و توشه از آن كوچ كنيد 💢و بيش از كفاف و نياز خود از آن نخواهيد 💢و بيشتر از آنچه نياز داريد طلب نكنيد. 📚نهج البلاغه، خطبه ۴۵ @manzoomeye_hosn
💠حضرت علی علیه السلام: 🔷إِذَا خِفْتَ اَلْخَالِقَ فَرَرْتَ إِلَيْه 🔶هر گاه از #آفریدگار خود #ترسیدى،به سوى او #بگریز 📙غررالحکم، ج1 ، ص244 @manzoomeye_hosn
💠چرا به امام ششم شیعیان، «صادق» گفته می‌شود؟ 💢امام جعفرصادق(علیه‌السلام) امام ششم شیعیان جهان است که در سال 80 هجری(ق.م) به دنیا آمد. مادر آن حضرت «ام‌فروه» دختر «قاسم بن محمد بن ابی‌کر» است. از کنیه‌های حضرت «ابوعبدالله» است، به این اعتبار به حضرت ابوعبدالله می‌گفتند که پسر دوم ایشان عبدالله افتح بوده است.[1] ✅مشهورترین لقب حضرت«صادق» به معنای راست‌گو است. اما از آن‌جا که همه ائمه اطهار(علیهم‌السلام) راست‌گو بوده‌اند، به طبع دادن این لقب به حضرت، باید دارای وجهی باشد. 1⃣. مشهورترین وجه در این باره، حدیثی است از زبان پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) که در آن آمدن امام صادق(علیه‌السلام) و دعوای امامت از سوی جعفر کذاب را پیش‌گویی کرده است؛ بر اساس این حدیث، پیامبر اکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله) از مخاطبانش می‌خواهد که تا وقتی جعفر کذاب که فرزند امام هادی(علیه‌السلام) پیدا می‌شود به «جعفر بن محمد» جعفر صادق بگویند. جعفری که فرزند امام هادی(علیه‌السلام) و عموی امام زمان(عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) است بعدا ظاهر می‌شود و ادعایی دروغین دارد و به او «جعفر کذاب» می‌گویند.[2] 2⃣. دیگر روایات درباره لقب «صادق» خبری است به نقل از امام سجاد(علیه‌السلام) مبنی بر این‌که نام حضرت در آسمان «صادق» است.[3] 3⃣. و نیز خبری متضمن این‌که میان حضرت و یکی از زعمای بنی‌عباس خصومتی برخواست و آنان از تربت پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) داوری خواستند و از قبر ندا برخواست که در مدعای خود«جعفر» صادق است . 4⃣. ابوالفرج اصفهانی وجه لقب حضرت به صادق را از آن رو دانسته است که پیش‌گویی حضرت درباره کشته شدن نفس زکیه تحقق یافت؛ از همین رو ابوجعفر منصور وقتی به خلافت رسید، حضرت را صادق نامید، خود به هنگام نام بردن از حضرت از آن استفاده می‌کرد و این لقب برای حضرت شهرت یافت.[4] 📚منابع: [1]. دائرة المعارف بزرگ اسلامی ج 18 ص 180 ، جعفر صادق ع امام [2]. فضل بن شاذان، 210 ؛ ابن بابویه ، کمال، 319؛ راوندی، 364 [3]. القاب،ص 60 [4]. ابن شهر اشوب، همان، 3/ 392- 393 @manzoomeye_hosn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔘 دَهشَت چیست❔❕ 🔹به معنای حیرت است. 🔹منتهی حیرت دو قسم است. 🔵 ➖مثلا متحیرم که برم مسافرت یا نرم؟ ➖فردا این کار رو انجام بدم یا ندم ➖متحیرم چه بکنم 🔹نامعلومی، سرگردانی 👈 این حیرت مذمومه، انسانی که سرگردانه این نقصه 🔹انسانی که برنامه اش مُنَقّح ( بمعنای پیراسته، از تحیر و تردید) ، این همراه با کماله 🔵 🔹شایسته، سزاوار است که انسان این حیرت را داشته باشد و بتواند تلاش بیشتری داشته باشد. 🔴این حیرت به معنای است از ✅در بیان رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم هم آمده ✳️ نه تنها ازین حیرت ناراحت نبود بلکه درخواست میکرد حیرتم را بیشتر کن 👈 به این میگن دَهشَت ✔️حیرت ممدوح که در مقابل عظمت یک شیء که به تعجب در بیاد ✔️ این حیرت است ✔️و کسانی که به رسیده اند دچار این حیرت اند 💢 توحید ناب یعنی چه؟❓❗️ ⭕️یعنی ⭕️یعنی ⭕️یعنی 📚 اخلاق نظری 👤استاد ضیایی @manzoomeye_hosn
💠انواع قیامت 🔸انواع ساعت- يعنى قيامت- پنج است:  1⃣ نوعى آن است كه در و ساعت است. 2⃣نوعى است چنانكه پيامبر عليه الصلاة و السلام فرمود: هر كس پس قيام كرده است. 3⃣ نوعى است «قبل از آن كه به مرگ طبيعى بميريد به مرگ اختيارى بميريد». 4⃣ نوعى ديگر از ساعت آن است كه همه در انتظار آنند( خواهد آمد و شكى در آن نيست) ما متكفل بيان اين نوع ساعت است. 5⃣ نوع پنجم ساعت و بقاء باللّه است كه به  قيامت كبرى موسوم است. 📔ممد الهمم در شرح فصوص الحکم 👤علامه حسن زاده املی @manzoomeye_hosn
به #غم ما #غمگين باش و به #شادي ما #شاد! 🔸در حديث ريان بن شبيب از امام رضا عليه‌السلام نقل است كه آن حضرت فرمود: 🔹اي پسر شبيب! 🔸اگر مي ‌خواهي كه به درجات اعلاي بهشت رسي، با ما باش! 🔹 به غم ما غمگين باش و به شادي ما شاد! 🔸و بر تو باد ولايت ما! 🔹 كه هر كس #سنگي را دوست داشته باشد، خداوند در روز قيامت با آن #محشورش كند. 📔 رساله لقاء الله 👤علامه حسن زاده املی @manzoomeye_hosn
🔸گفتگوى علم معادل روزه دارى 🔹و درس گفتنش مساوى شب زنده دارى است. 🔸علم است كه پيشواى عمل 🔹و عمل پيرو اوست. 🔸خداوند آن را به نيك بختان مى آموزد 🔹و بدبختان را از آن محروم مى كند. 📔در آسمان معرفت 👤علامه حسن زاده املی @manzoomeye_hosn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅نقش آیت الله خامنه ای در مشکلات اقتصادی ❗️نمیمیرید از این همه تناقض؟ @manzoomeye_hosn
👈اثر فکر کردن به گناه 💠امام صادق (علیه السلام) : ⚡️از مسیح (علیه السلام) روایت کرده که میفرمود : موسی بن عمران به شما امر کرد زنا مکنید و من به شما امر میکنم که فکر زنا را هم در خاطر نیاورید چه رسد به عمل زنا زیرا آنکس که فکر زنا میکند مانند کسی است که در عمارت زیبا و مزینی آتش روشن کند پس اگرچه عمارت آتش نگیرد ولی دودهای تیره آتش زیبایی های عمارت را خراب میکند پس فکر گناه هم به همین شکل قلب انسان را تیره و تار میسازد و به صفا و پاکی آن ضربه میزند ولو که عملا مرتکب آن نشوید. 📚وسائل الشیعه جلد 5 صفحه 7 @manzoomeye_hosn
💢 آیا هر عقیده ای باید محترم شمرده شود؟ ✅ پاسخ استاد مطهری: در فلسفه اروپایی لازمه احترام به حیثیت ذاتی انسان این دانسته شده است که خواسته ها و تمایلات و پسندها و انتخابهای هر انسانی باید محترم شمرده شود. پس هر عقیده ای که انتخاب کرد محترم است ولو آن عقیده سخیف ترین و موهن ترین و متناقض ترین عقاید با شأن و مقام انسان باشد (مثل گاوپرستی هندوها). ✅از نظر ما انسان از آن نظر محترم است که به سوی هدف تکاملی طبیعی حرکت می کند، پس تکامل محترم است. هر عقیده ای که -ولو زاییده انتخاب خود انسان باشد- نیروهای کمالی او را راکد کند و در زنجیر قرار دهد احترام ندارد. 📚یادداشتهای استاد مطهری، ج1، ص77 @manzoomeye_hosn
🔲◾️▪️خواب دیدم که پشت پنجره ها روبروی بقیع گریانم ... 🏴کاش من هم به لطف مذهب نور تا مقام حضور می رفتم کاش مانند یار صادقتان بی امان در تنور می رفتم 🏴علم عالم در اختیار شماست جبر در این مسیر حیران است چشم هایت طبیب و بیمارش یک جهان جابر بن حیان است 🏴روز و شب را رقم بزن آخر ماه و خورشید در مُرکّب توست ملک لاهوت را مراد تویی آسمان ها مرید مذهب توست 🏴قصه تکرار می شود یعنی باز هم در مدینه عاشق نیست کوچه در کوچه شهر را گشتم هیچ کس با امام، صادق نیست 🏴خواب دیدم که پشت پنجره ها روبروی بقیع گریانم پا به پای کبوتران حرم در پی آن مزار پنهانم 🏴گریه در گریه با خودم گفتم جان افلاک پشت پنجره هاست آی مردم! تمام هستی ما در همین خاک پشت پنجره هاست @manzoomeye_hosn
مَنظومه یِ حُسن
#فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت هفتاد و چهار “نه” گفتم و قلبم مچاله شد.. “نه” گفتم و زمان ایستاد.. فاطمه
🌹قسمت هفتاد و پنج آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خانه آوردم. هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمیکرد که این قهرمان تا این حد پتانسیلِ خباثت داشته باشد. وقتی به خانه رسیدم چون مرده ایی بی حرکت رویِ تخت اتاقم مچاله شدم. و اندیشیدم به حرفهایی که از دهانم پرتاب شد و اَدایِ دِینی که راضیم کرد. نمیدانم چقدر گذشت که به لطفِ کیسه ی داروهایم، به کمایِ خستگی فرو رفتم. اماوقتی با تکانهایِ دانیال و قربان صدقه هایش بیدار شدم که نجوایِ الله اکبر حس شنواییم را قلقلک میداد.. چند ثانیه با پلک زدنهایِ متمادی، تصویر تار برادر را به بازی گرفتم و یادم نبود چه به سر غرورم آمده، که ناگهان برق وجودم را تحت الشعاع خودش قرار داد.. وجودی پر از تکه های جامانده در حیاط امامزاده.. دانیال دستی نوازش وار به صورتم کشید ( خواهر گلم.. پاشو.. رنگ به صورتت نیست.. پروین میگه هیچی نخوری.. چرا انقدر اذیتم میکنی.. ؟؟ پاشو..پاشو بریم یه چیز بذار دهنت..) و بیچاره برادر که نمیدانست سارایِ یک دنده و کله شق، امروز به حکم دل، بازی را رها کرده بود. باید زندگیِ کوتاهم را پیچیده و پر عذاب نمیکردم. چند ساعت قبل همه چیز تموم شده بود. خدا مهربانتر از آنی ست که فکرش را میکردم. شاید اگر تمام آن حرفها در امامزاده زده نمیشد، من هنوز هم دلباخته ی آن مرد مغرور بودم و تندیس اش میخ میشد بر دیوار قلبم. حداقل حالا غرورش مرا بیزار کرده بود.. لبخند زدم و نشست. به چشمانِ غم زده اش خیره شدم. تا به یاد دارم غصه ام را روزیِ روزهایش میکرد این یگانه برادر.. حالا در اوجِ ناراحتی خوشحال بودم که در باقی مانده ی اندکِ عمرم، خدا.. مادر.. دانیال .. امامزاده ی چند کوچه بالاتر.. و حتی پروینِ چاق و مهربان هست.. رویِ مبلهایِ سالن نشستم. دانیال از پروین خواست تا برایم غذا گرم کند. اما من چای و نان پنیر میخواستم. پروین یک سینی چای با نان و پنیر آورد. دانیال کنارم نشست. چای را شیرین کرد و با مهربانی لقمه ایی دستم داد. خوردم.. جرعه ایی از چای و تکه ایی از لقمه.. نه.. هیچکدام طعم خدا نمیداد.. ساده ی ساده ی بود؛ معمولیِ معمولی.. نفسی عمیق کشیدم و لبخندی تلخ بر لبانم نشست. از خوردن دست کشیدم و دانیال اعتراض کرد. فایده ایی نداشت. پس در سکوت تماشایم کرد. باید نماز مغرب و عشا را میخوانم، از جایم بلند شدم تا به اتاقم بروم که صدایم زد. ایستادم. (سارا.. یکی از همکارام بعد از شام، با خوونواده اش میاد واسه شب نشینی.. مادر که مریضه، انتظاری ازش نمیره.. تو رو خدا تو دیگه نرو خودتو تو اتاق حبس کن. از ظهر تا الانم که خوابیدی، خستگیتم حسابی در رفته.. بیاو آّبرویِ داداشتو بخرو یه ساعت کنار خوونوادش بشین که یه وقت فکر نکنن که بی کس و کارم. یه لباس شیکو پوشیده تنت کن. میگم پوشیده چون بچه های نظامی همه شون مذهبین. عاشقتم زشتِ داداش..) لبخند زدم و با تکانِ سر حضورم را برایش محکم کردم. این برادر ارزشش از هر چیز برایم بیشتر بود. دانیالی که به خودش اجازه نداد حتی یک کلمه از مکالمات امروزم با حسام بپرسد. بعد از نماز و شام، به سراغ کمد لباسهایم رفتم. مدتی بود که سعی میکرد حجابم کامل باشد، هر چند که هنوز شیوه ی درستش را نمیشناختم. به پیراهنی بلند و یشمی رنگ که هنرِ دستانِ پروین و فاطمه خانم بود رضایت دادم. اصلا تنها لباسِ پوشیده ام به جز مانتو، همین پیراهنِ ساده و زیبا بود که بعد از محجبه شدن برایم دوختند. حالا باید چیزی سرم میکردم. نگاهی به بساطِ درونِ کمدم انداختم، غیر از چند شالِ معمولی و تیره رنگ چیزی پیدا نمیشد، به جز….. به جز آن روسری که حسام قبل از رفتنش به سوریه هدیه داده بود. نفسهایم تند شد. باید فراموشش میکردم. با خشم در کمد را بستم. و به آن تیکه دادم. اما فعلا آّبرویِ دانیال از یک دلبستگیِ احمقانه مهم تر بود. و این روسری، تنها داراییِ زیبایم برایِ شیک به نظر رسیدن در این شب نشینی دوستانه.. پس روسری به دست روبه رویِ آینه ایستادم. بزرگ بود و زیبا، با مخلوطی از رنگهایِ یک بسته مداد شمعیِ بیست و چهار طعم. آن را سر کردم و به شیوه ی لبنانی ها، گوشه ی صورتم سنجاقی اش زدم. با مداد به ابروهایِ نصف و نیمه ام رنگ دادم و در آینه خوب خودم را برانداز کردم. ماننده گذشته نه، اما شبیه به حالم، کمی زیبا شده بودم. سلیقه ی حسام در انتخاب روسری واقعا حرف نداشت. دانیال چند ضربه به در زد و وارد شد. لبخند رویِ لبهاش جا خشک کرد ( چه عجب بابا.. ما شما رو دوباره خوشگل دیدیم.. اونا چیه صبح تا شب تو خونه میپوشی؟؟ نکنه لباسایِ مامان بزرگِ خدا بیامرزو از زیر زمین کش رفتی که هی دم به دقیقه تنت میکنی؟؟ اینا خوبه پوشیدی دیگه.. خدایی پروین از تو خوش سلیقه تره.. ببین چی دوخته.. محشره.. راستی دختری، خواهر زاده ایی.. چیزی نداره؟؟) و من با برادرانه هایش ریسه رفتم و ذوق کردم. صدای زنگ بلند و او دست پاچه از اتاق بیرون
مَنظومه یِ حُسن
#فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت هفتاد و چهار “نه” گفتم و قلبم مچاله شد.. “نه” گفتم و زمان ایستاد.. فاطمه
دویید. کمی ادکلن زدم و تجدید نگاهی در آینه کردم. صَندلهایِ مشکی را پوشیدم و از اتاق خارج شد. یک قدم مانده به قرار گرفتن در تیررسِ دانیال و مهمانهایش، صدایی آشنا گوشم را کشید. اما امکان نداشت.. با تردید به سمت مهمانها گام برداشتم. پاهایم خشک شد.. قلبم سر به سینه کوبید و دستانم یخ زد.. دانیال با مهربانی و شوخی، مهمانها را دعوت به نشستن میکرد.. آن هم چه مهمانانی.. فاطمه خانم با صورتی خندان پوشیده در چادر و روسری زیبا و گرانمایه.. و حسام قاب شده در کت و شلواری، مشکی و اندامی که با پیراهنی سفید، حسابی استایلِ نظامی اش را گوش زد میکرد. مات مانده بودم. جریان چه بود؟؟ آنها اینجا چه کار میکردند؟؟ ناگهان فاطمه خانم متوجه حضورم شدم و با شوق ومحبت صدایم زد. دانیال آب دهانش را ا استرس قورت داد. و حسام با تبسمی خاصی ابرویی در هم کشید و دسته گلو شیرینی را روی میز گذاشت. فاطمه خانم، منِ گیج و بی حرکت مانده را به آغوش کشید و قربان صدقه ام رفت و با لحنی پر عجز و مهربان، آرام کنارِ گوشم نجوا کرد که حلالش کنم.. که گفته هایش را از خاطر ببرم و به دریا بسپارم.. که اشتباه کرده.. و من وامانده چشم برنمیداشتم از سینه سپر شده ی حسام و سری که با لبخندی خاص، کمی کجش کرده بود.. و نمیدانستم این مرد، خودِ واقعیِ حسامِ مظلوم است؟؟ یا امیر مهدیِ فاطمه خانم..؟؟ ادامه دارد... @manzoomeye_hosn
هدایت شده از مَنظومه یِ حُسن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈به مناسبت روز شهادت امام صادق ✅حدیثی از امام صادق《 ع》 از زبان مبارک ابولفضائل حضرت علامه حسن زاده آملی《قدس سره》 @manzoomeye_hosn