#معیار_نیکبختی_و_بدبختی
🔸گفتگوى علم معادل روزه دارى
🔹و درس گفتنش مساوى شب زنده دارى است.
🔸علم است كه پيشواى عمل
🔹و عمل پيرو اوست.
🔸خداوند آن را به نيك بختان مى آموزد
🔹و بدبختان را از آن محروم مى كند.
📔در آسمان معرفت
👤علامه حسن زاده املی
@manzoomeye_hosn
2.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅نقش آیت الله خامنه ای در مشکلات اقتصادی
❗️نمیمیرید از این همه تناقض؟
@manzoomeye_hosn
👈اثر فکر کردن به گناه
💠امام صادق (علیه السلام) :
⚡️از مسیح (علیه السلام) روایت کرده که میفرمود : موسی بن عمران به شما امر کرد زنا مکنید و من به شما امر میکنم که فکر زنا را هم در خاطر نیاورید چه رسد به عمل زنا زیرا آنکس که فکر زنا میکند مانند کسی است که در عمارت زیبا و مزینی آتش روشن کند پس اگرچه عمارت آتش نگیرد ولی دودهای تیره آتش زیبایی های عمارت را خراب میکند پس فکر گناه هم به همین شکل قلب انسان را تیره و تار میسازد و به صفا و پاکی آن ضربه میزند ولو که عملا مرتکب آن نشوید.
📚وسائل الشیعه جلد 5 صفحه 7
@manzoomeye_hosn
#پاسخ_شبهات
💢 آیا هر عقیده ای باید محترم شمرده شود؟
✅ پاسخ استاد مطهری:
در فلسفه اروپایی لازمه احترام به حیثیت ذاتی انسان این دانسته شده است که خواسته ها و تمایلات و پسندها و انتخابهای هر انسانی باید محترم شمرده شود. پس هر عقیده ای که انتخاب کرد محترم است ولو آن عقیده سخیف ترین و موهن ترین و متناقض ترین عقاید با شأن و مقام انسان باشد (مثل گاوپرستی هندوها).
✅از نظر ما انسان از آن نظر محترم است که به سوی هدف تکاملی طبیعی حرکت می کند، پس تکامل محترم است. هر عقیده ای که -ولو زاییده انتخاب خود انسان باشد- نیروهای کمالی او را راکد کند و در زنجیر قرار دهد احترام ندارد.
📚یادداشتهای استاد مطهری، ج1، ص77
@manzoomeye_hosn
#مناجات
#شهادت_امام_صادق
🔲◾️▪️خواب دیدم که پشت پنجره ها
روبروی بقیع گریانم ...
🏴کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور می رفتم
کاش مانند یار صادقتان
بی امان در تنور می رفتم
🏴علم عالم در اختیار شماست
جبر در این مسیر حیران است
چشم هایت طبیب و بیمارش
یک جهان جابر بن حیان است
🏴روز و شب را رقم بزن آخر
ماه و خورشید در مُرکّب توست
ملک لاهوت را مراد تویی
آسمان ها مرید مذهب توست
🏴قصه تکرار می شود یعنی
باز هم در مدینه عاشق نیست
کوچه در کوچه شهر را گشتم
هیچ کس با امام، صادق نیست
🏴خواب دیدم که پشت پنجره ها
روبروی بقیع گریانم
پا به پای کبوتران حرم
در پی آن مزار پنهانم
🏴گریه در گریه با خودم گفتم
جان افلاک پشت پنجره هاست
آی مردم! تمام هستی ما
در همین خاک پشت پنجره هاست
@manzoomeye_hosn
مَنظومه یِ حُسن
#فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت هفتاد و چهار “نه” گفتم و قلبم مچاله شد.. “نه” گفتم و زمان ایستاد.. فاطمه
#فنجانی_چای_با_خدا
🌹قسمت هفتاد و پنج
آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خانه آوردم.
هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمیکرد که این قهرمان تا این حد پتانسیلِ خباثت داشته باشد.
وقتی به خانه رسیدم چون مرده ایی بی حرکت رویِ تخت اتاقم مچاله شدم.
و اندیشیدم به حرفهایی که از دهانم پرتاب شد و اَدایِ دِینی که راضیم کرد.
نمیدانم چقدر گذشت که به لطفِ کیسه ی داروهایم، به کمایِ خستگی فرو رفتم.
اماوقتی با تکانهایِ دانیال و قربان صدقه هایش بیدار شدم که نجوایِ الله اکبر حس شنواییم را قلقلک میداد..
چند ثانیه با پلک زدنهایِ متمادی، تصویر تار برادر را به بازی گرفتم و یادم نبود چه به سر غرورم آمده، که ناگهان برق وجودم را تحت الشعاع خودش قرار داد..
وجودی پر از تکه های جامانده در حیاط امامزاده..
دانیال دستی نوازش وار به صورتم کشید ( خواهر گلم.. پاشو.. رنگ به صورتت نیست.. پروین میگه هیچی نخوری.. چرا انقدر اذیتم میکنی.. ؟؟ پاشو..پاشو بریم یه چیز بذار دهنت..)
و بیچاره برادر که نمیدانست سارایِ یک دنده و کله شق، امروز به حکم دل، بازی را رها کرده بود.
باید زندگیِ کوتاهم را پیچیده و پر عذاب نمیکردم. چند ساعت قبل همه چیز تموم شده بود. خدا مهربانتر از آنی ست که فکرش را میکردم.
شاید اگر تمام آن حرفها در امامزاده زده نمیشد، من هنوز هم دلباخته ی آن مرد مغرور بودم و تندیس اش میخ میشد بر دیوار قلبم.
حداقل حالا غرورش مرا بیزار کرده بود..
لبخند زدم و نشست. به چشمانِ غم زده اش خیره شدم. تا به یاد دارم غصه ام را روزیِ روزهایش میکرد این یگانه برادر..
حالا در اوجِ ناراحتی خوشحال بودم که در باقی مانده ی اندکِ عمرم، خدا.. مادر.. دانیال .. امامزاده ی چند کوچه بالاتر.. و حتی پروینِ چاق و مهربان هست..
رویِ مبلهایِ سالن نشستم. دانیال از پروین خواست تا برایم غذا گرم کند. اما من چای و نان پنیر میخواستم.
پروین یک سینی چای با نان و پنیر آورد.
دانیال کنارم نشست. چای را شیرین کرد و با مهربانی لقمه ایی دستم داد. خوردم.. جرعه ایی از چای و تکه ایی از لقمه..
نه.. هیچکدام طعم خدا نمیداد.. ساده ی ساده ی بود؛ معمولیِ معمولی..
نفسی عمیق کشیدم و لبخندی تلخ بر لبانم نشست.
از خوردن دست کشیدم و دانیال اعتراض کرد. فایده ایی نداشت. پس در سکوت تماشایم کرد.
باید نماز مغرب و عشا را میخوانم، از جایم بلند شدم تا به اتاقم بروم که صدایم زد. ایستادم. (سارا.. یکی از همکارام بعد از شام، با خوونواده اش میاد واسه شب نشینی..
مادر که مریضه، انتظاری ازش نمیره..
تو رو خدا تو دیگه نرو خودتو تو اتاق حبس کن. از ظهر تا الانم که خوابیدی، خستگیتم حسابی در رفته..
بیاو آّبرویِ داداشتو بخرو یه ساعت کنار خوونوادش بشین که یه وقت فکر نکنن که بی کس و کارم.
یه لباس شیکو پوشیده تنت کن.
میگم پوشیده چون بچه های نظامی همه شون مذهبین.
عاشقتم زشتِ داداش..)
لبخند زدم و با تکانِ سر حضورم را برایش محکم کردم. این برادر ارزشش از هر چیز برایم بیشتر بود. دانیالی که به خودش اجازه نداد حتی یک کلمه از مکالمات امروزم با حسام بپرسد.
بعد از نماز و شام، به سراغ کمد لباسهایم رفتم. مدتی بود که سعی میکرد حجابم کامل باشد، هر چند که هنوز شیوه ی درستش را نمیشناختم.
به پیراهنی بلند و یشمی رنگ که هنرِ دستانِ پروین و فاطمه خانم بود رضایت دادم. اصلا تنها لباسِ پوشیده ام به جز مانتو، همین پیراهنِ ساده و زیبا بود که بعد از محجبه شدن برایم دوختند.
حالا باید چیزی سرم میکردم. نگاهی به بساطِ درونِ کمدم انداختم، غیر از چند شالِ معمولی و تیره رنگ چیزی پیدا نمیشد، به جز…..
به جز آن روسری که حسام قبل از رفتنش به سوریه هدیه داده بود.
نفسهایم تند شد. باید فراموشش میکردم. با خشم در کمد را بستم. و به آن تیکه دادم.
اما فعلا آّبرویِ دانیال از یک دلبستگیِ احمقانه مهم تر بود. و این روسری، تنها داراییِ زیبایم برایِ شیک به نظر رسیدن در این شب نشینی دوستانه..
پس روسری به دست روبه رویِ آینه ایستادم.
بزرگ بود و زیبا، با مخلوطی از رنگهایِ یک بسته مداد شمعیِ بیست و چهار طعم.
آن را سر کردم و به شیوه ی لبنانی ها، گوشه ی صورتم سنجاقی اش زدم.
با مداد به ابروهایِ نصف و نیمه ام رنگ دادم و در آینه خوب خودم را برانداز کردم.
ماننده گذشته نه، اما شبیه به حالم، کمی زیبا شده بودم. سلیقه ی حسام در انتخاب روسری واقعا حرف نداشت.
دانیال چند ضربه به در زد و وارد شد. لبخند رویِ لبهاش جا خشک کرد ( چه عجب بابا.. ما شما رو دوباره خوشگل دیدیم.. اونا چیه صبح تا شب تو خونه میپوشی؟؟
نکنه لباسایِ مامان بزرگِ خدا بیامرزو از زیر زمین کش رفتی که هی دم به دقیقه تنت میکنی؟؟
اینا خوبه پوشیدی دیگه.. خدایی پروین از تو خوش سلیقه تره.. ببین چی دوخته.. محشره..
راستی دختری، خواهر زاده ایی.. چیزی نداره؟؟)
و من با برادرانه هایش ریسه رفتم و ذوق کردم.
صدای زنگ بلند و او دست پاچه از اتاق بیرون
مَنظومه یِ حُسن
#فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت هفتاد و چهار “نه” گفتم و قلبم مچاله شد.. “نه” گفتم و زمان ایستاد.. فاطمه
دویید.
کمی ادکلن زدم و تجدید نگاهی در آینه کردم.
صَندلهایِ مشکی را پوشیدم و از اتاق خارج شد.
یک قدم مانده به قرار گرفتن در تیررسِ دانیال و مهمانهایش، صدایی آشنا گوشم را کشید.
اما امکان نداشت.. با تردید به سمت مهمانها گام برداشتم.
پاهایم خشک شد.. قلبم سر به سینه کوبید و دستانم یخ زد..
دانیال با مهربانی و شوخی، مهمانها را دعوت به نشستن میکرد..
آن هم چه مهمانانی..
فاطمه خانم با صورتی خندان پوشیده در چادر و روسری زیبا و گرانمایه..
و حسام قاب شده در کت و شلواری، مشکی و اندامی که با پیراهنی سفید، حسابی استایلِ نظامی اش را گوش زد میکرد.
مات مانده بودم. جریان چه بود؟؟ آنها اینجا چه کار میکردند؟؟
ناگهان فاطمه خانم متوجه حضورم شدم و با شوق ومحبت صدایم زد.
دانیال آب دهانش را ا استرس قورت داد. و حسام با تبسمی خاصی ابرویی در هم کشید و دسته گلو شیرینی را روی میز گذاشت.
فاطمه خانم، منِ گیج و بی حرکت مانده را به آغوش کشید و قربان صدقه ام رفت و با لحنی پر عجز و مهربان، آرام کنارِ گوشم نجوا کرد که حلالش کنم.. که گفته هایش را از خاطر ببرم و به دریا بسپارم.. که اشتباه کرده..
و من وامانده چشم برنمیداشتم از سینه سپر شده ی حسام و سری که با لبخندی خاص، کمی کجش کرده بود..
و نمیدانستم این مرد، خودِ واقعیِ حسامِ مظلوم است؟؟
یا امیر مهدیِ فاطمه خانم..؟؟
ادامه دارد...
@manzoomeye_hosn
هدایت شده از مَنظومه یِ حُسن
2.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈به مناسبت روز شهادت امام صادق
✅حدیثی از امام صادق《 ع》
از زبان مبارک ابولفضائل
حضرت علامه حسن زاده آملی《قدس سره》
@manzoomeye_hosn
#راز_ظهور
✅✅ میهمان خراسانی و تنور آتش
حکایت مأمون ری از دوستان امام جعفر صادق (عليه السلام)
↙️ در منزل آن حضرت بودم، که شخصی به نام سهل بن حسن خراسانی وارد شد و سلام کرد و پس از آن که نشست،
⤵️ با حالت اعتراض به حضرت اظهار داشت:
ياابن رسول اللّه! شما بيش از حد عطوفت و مهربانی داريد، شما اهل بيت #امامت و #ولايت هستيد،
♨️ چه چيز مانع شده است که قيام نمی کنيد و حق خود را از غاصبين و ظالمين باز پس نمي گيريد، با اين که بيش از يک صد هزار شمشير زن آماده جهاد و فداکاري در رکاب شما هستند⁉️
↩️ امام صادق (عليه السلام) فرمود: آرام باش، خدا حق تو را نگه دارد
↙️ سپس به یکی از پيش خدمتان خود فرمود: تنور را آتش کن.
همين که آتش تنور روشن شد و شعله های آتش زبانه کشيد، امام به آن شخص خراسانی خطاب نمود: برخيز و برو داخل تنور آتش بنشين.
*⃣↪️ سهل خراسانی گفت:
ای سرور و مولايم!
مرا در آتش، عذاب مگردان،
و مرا مورد عفو و بخشش خويش قرار بده،
خداوند شما را مورد رحمت واسعه خويش قرار دهد.
*⃣⏪ در همين لحظات شخص ديگري به نام هارون مکی - در حالی که کفش های خود را به دست گرفته بود - وارد شد و سلام کرد.
*⃣↙️ حضرت امام صادق (سلام اللّه عليه)، پس از جواب سلام، به او فرمود:
ای هارون! کفش هايت را زمين بگذار و حرکت کن برو درون #تنور آتش و بنشين.
↩️ هارون مکی کفش های خود را بر زمين نهاد و بدون چون و چرا و بهانه ای، داخل تنور رفت و در ميان شعله های آتش نشست.
⤵️ آن گاه امام با سهل خراسانی مشغول مذاکره و صحبت شد و پيرامون وضعيت فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی و ديگر جوانب شهر و مردم خراسان مطالبی را مطرح نمود
👌مثل آن که مدت ها در خراسان بوده و تازه از آنجا آمده است.
🕖پس از گذشت ساعتی، حضرت فرمود: ای سهل! بلند شو، برو ببين در تنور چه خبر است.
همين که سهل کنار تنور آمد، ديد هارون مکی چهار زانو روی آتش ها نشسته است،
⏪ پس از آن امام به هارون اشاره نمود و فرمود: بلند شو بيا؛ و هارون هم از تنور بيرون آمد.
↙️ بعد از آن، حضرت خطاب به سهل خراسانی کرد و اظهار داشت: در خراسان شما چند نفر #مخلص مانند اين شخص 👈 هارون که مطيع ما می باشد پيدا می شود❓
⤵️سهل پاسخ داد: هيچ، نه به خدا سوگند! حتی يک نفر هم اين چنين وجود ندارد.
↙️ امام جعفر صادق (عليه السلام) فرمود:
ای سهل! ما خود می دانيم که در چه زمانی خروج و قيام نمائيم؛
و آن زمان موقعی خواهد بود، که #حداقل پنج نفر هم دست، مطيع و مخلص ما يافت شوند،
👌در ضمن بدان که ما خود #آگاه به تمام آن مسائل بوده و هستيم.👉
📚 بحارالانوار: ج 47، ص 123، ح 176، به نقل از مناقب ابن شهرآشوب.
@manzoomeye_hosn
【 یٰا حَیُّ یٰا قَیّوم 】:
⚪️زوجیت و رمز محبت
▫️خداوند زن و مرد را از یک گُهر آفرید، یعنی در انسانیت بین این دو تفاوتی نیست؛ و به مسئله زوجیت که لنگرِ کِشتیِ طوفانیِ زندگی، و سکون و آرامش از اضطرابها و پراکندگی ها است اشارت فرمود
▫️و اینکه این انسجام دقیق آفرینش از زاویه ی زوجیت، نشانه و علامتی است که می توان آفریننده را شناخت، و زوجیت را اضافه بر
🔹«آرامش»
🔹«رأفت»
🔹«رحمت» معرفی کرد.
▫️دقت در واقعیت این سه کلمه، انسان را به حیرت وامیدارد. دقت کنید!
⭕️ وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً ۚ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ
«و یکی از آیات او این است که برای شما، از خود شما، همسرانی خلق کرد، تا به سوی آنها میل کنید، و آرامش گیرید، و بین شما مودت و رحمت قرار داد، و در اینها آيتها است، برای مردمی که تفکر کنند».
📖سوره روم آیه ۲۱
📚کتاب نکاحات در آفرینش
👤استاد سمندری
@manzoomeye_hosn