فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅نقش آیت الله خامنه ای در مشکلات اقتصادی
❗️نمیمیرید از این همه تناقض؟
@manzoomeye_hosn
👈اثر فکر کردن به گناه
💠امام صادق (علیه السلام) :
⚡️از مسیح (علیه السلام) روایت کرده که میفرمود : موسی بن عمران به شما امر کرد زنا مکنید و من به شما امر میکنم که فکر زنا را هم در خاطر نیاورید چه رسد به عمل زنا زیرا آنکس که فکر زنا میکند مانند کسی است که در عمارت زیبا و مزینی آتش روشن کند پس اگرچه عمارت آتش نگیرد ولی دودهای تیره آتش زیبایی های عمارت را خراب میکند پس فکر گناه هم به همین شکل قلب انسان را تیره و تار میسازد و به صفا و پاکی آن ضربه میزند ولو که عملا مرتکب آن نشوید.
📚وسائل الشیعه جلد 5 صفحه 7
@manzoomeye_hosn
#پاسخ_شبهات
💢 آیا هر عقیده ای باید محترم شمرده شود؟
✅ پاسخ استاد مطهری:
در فلسفه اروپایی لازمه احترام به حیثیت ذاتی انسان این دانسته شده است که خواسته ها و تمایلات و پسندها و انتخابهای هر انسانی باید محترم شمرده شود. پس هر عقیده ای که انتخاب کرد محترم است ولو آن عقیده سخیف ترین و موهن ترین و متناقض ترین عقاید با شأن و مقام انسان باشد (مثل گاوپرستی هندوها).
✅از نظر ما انسان از آن نظر محترم است که به سوی هدف تکاملی طبیعی حرکت می کند، پس تکامل محترم است. هر عقیده ای که -ولو زاییده انتخاب خود انسان باشد- نیروهای کمالی او را راکد کند و در زنجیر قرار دهد احترام ندارد.
📚یادداشتهای استاد مطهری، ج1، ص77
@manzoomeye_hosn
#مناجات
#شهادت_امام_صادق
🔲◾️▪️خواب دیدم که پشت پنجره ها
روبروی بقیع گریانم ...
🏴کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور می رفتم
کاش مانند یار صادقتان
بی امان در تنور می رفتم
🏴علم عالم در اختیار شماست
جبر در این مسیر حیران است
چشم هایت طبیب و بیمارش
یک جهان جابر بن حیان است
🏴روز و شب را رقم بزن آخر
ماه و خورشید در مُرکّب توست
ملک لاهوت را مراد تویی
آسمان ها مرید مذهب توست
🏴قصه تکرار می شود یعنی
باز هم در مدینه عاشق نیست
کوچه در کوچه شهر را گشتم
هیچ کس با امام، صادق نیست
🏴خواب دیدم که پشت پنجره ها
روبروی بقیع گریانم
پا به پای کبوتران حرم
در پی آن مزار پنهانم
🏴گریه در گریه با خودم گفتم
جان افلاک پشت پنجره هاست
آی مردم! تمام هستی ما
در همین خاک پشت پنجره هاست
@manzoomeye_hosn
مَنظومه یِ حُسن
#فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت هفتاد و چهار “نه” گفتم و قلبم مچاله شد.. “نه” گفتم و زمان ایستاد.. فاطمه
#فنجانی_چای_با_خدا
🌹قسمت هفتاد و پنج
آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خانه آوردم.
هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمیکرد که این قهرمان تا این حد پتانسیلِ خباثت داشته باشد.
وقتی به خانه رسیدم چون مرده ایی بی حرکت رویِ تخت اتاقم مچاله شدم.
و اندیشیدم به حرفهایی که از دهانم پرتاب شد و اَدایِ دِینی که راضیم کرد.
نمیدانم چقدر گذشت که به لطفِ کیسه ی داروهایم، به کمایِ خستگی فرو رفتم.
اماوقتی با تکانهایِ دانیال و قربان صدقه هایش بیدار شدم که نجوایِ الله اکبر حس شنواییم را قلقلک میداد..
چند ثانیه با پلک زدنهایِ متمادی، تصویر تار برادر را به بازی گرفتم و یادم نبود چه به سر غرورم آمده، که ناگهان برق وجودم را تحت الشعاع خودش قرار داد..
وجودی پر از تکه های جامانده در حیاط امامزاده..
دانیال دستی نوازش وار به صورتم کشید ( خواهر گلم.. پاشو.. رنگ به صورتت نیست.. پروین میگه هیچی نخوری.. چرا انقدر اذیتم میکنی.. ؟؟ پاشو..پاشو بریم یه چیز بذار دهنت..)
و بیچاره برادر که نمیدانست سارایِ یک دنده و کله شق، امروز به حکم دل، بازی را رها کرده بود.
باید زندگیِ کوتاهم را پیچیده و پر عذاب نمیکردم. چند ساعت قبل همه چیز تموم شده بود. خدا مهربانتر از آنی ست که فکرش را میکردم.
شاید اگر تمام آن حرفها در امامزاده زده نمیشد، من هنوز هم دلباخته ی آن مرد مغرور بودم و تندیس اش میخ میشد بر دیوار قلبم.
حداقل حالا غرورش مرا بیزار کرده بود..
لبخند زدم و نشست. به چشمانِ غم زده اش خیره شدم. تا به یاد دارم غصه ام را روزیِ روزهایش میکرد این یگانه برادر..
حالا در اوجِ ناراحتی خوشحال بودم که در باقی مانده ی اندکِ عمرم، خدا.. مادر.. دانیال .. امامزاده ی چند کوچه بالاتر.. و حتی پروینِ چاق و مهربان هست..
رویِ مبلهایِ سالن نشستم. دانیال از پروین خواست تا برایم غذا گرم کند. اما من چای و نان پنیر میخواستم.
پروین یک سینی چای با نان و پنیر آورد.
دانیال کنارم نشست. چای را شیرین کرد و با مهربانی لقمه ایی دستم داد. خوردم.. جرعه ایی از چای و تکه ایی از لقمه..
نه.. هیچکدام طعم خدا نمیداد.. ساده ی ساده ی بود؛ معمولیِ معمولی..
نفسی عمیق کشیدم و لبخندی تلخ بر لبانم نشست.
از خوردن دست کشیدم و دانیال اعتراض کرد. فایده ایی نداشت. پس در سکوت تماشایم کرد.
باید نماز مغرب و عشا را میخوانم، از جایم بلند شدم تا به اتاقم بروم که صدایم زد. ایستادم. (سارا.. یکی از همکارام بعد از شام، با خوونواده اش میاد واسه شب نشینی..
مادر که مریضه، انتظاری ازش نمیره..
تو رو خدا تو دیگه نرو خودتو تو اتاق حبس کن. از ظهر تا الانم که خوابیدی، خستگیتم حسابی در رفته..
بیاو آّبرویِ داداشتو بخرو یه ساعت کنار خوونوادش بشین که یه وقت فکر نکنن که بی کس و کارم.
یه لباس شیکو پوشیده تنت کن.
میگم پوشیده چون بچه های نظامی همه شون مذهبین.
عاشقتم زشتِ داداش..)
لبخند زدم و با تکانِ سر حضورم را برایش محکم کردم. این برادر ارزشش از هر چیز برایم بیشتر بود. دانیالی که به خودش اجازه نداد حتی یک کلمه از مکالمات امروزم با حسام بپرسد.
بعد از نماز و شام، به سراغ کمد لباسهایم رفتم. مدتی بود که سعی میکرد حجابم کامل باشد، هر چند که هنوز شیوه ی درستش را نمیشناختم.
به پیراهنی بلند و یشمی رنگ که هنرِ دستانِ پروین و فاطمه خانم بود رضایت دادم. اصلا تنها لباسِ پوشیده ام به جز مانتو، همین پیراهنِ ساده و زیبا بود که بعد از محجبه شدن برایم دوختند.
حالا باید چیزی سرم میکردم. نگاهی به بساطِ درونِ کمدم انداختم، غیر از چند شالِ معمولی و تیره رنگ چیزی پیدا نمیشد، به جز…..
به جز آن روسری که حسام قبل از رفتنش به سوریه هدیه داده بود.
نفسهایم تند شد. باید فراموشش میکردم. با خشم در کمد را بستم. و به آن تیکه دادم.
اما فعلا آّبرویِ دانیال از یک دلبستگیِ احمقانه مهم تر بود. و این روسری، تنها داراییِ زیبایم برایِ شیک به نظر رسیدن در این شب نشینی دوستانه..
پس روسری به دست روبه رویِ آینه ایستادم.
بزرگ بود و زیبا، با مخلوطی از رنگهایِ یک بسته مداد شمعیِ بیست و چهار طعم.
آن را سر کردم و به شیوه ی لبنانی ها، گوشه ی صورتم سنجاقی اش زدم.
با مداد به ابروهایِ نصف و نیمه ام رنگ دادم و در آینه خوب خودم را برانداز کردم.
ماننده گذشته نه، اما شبیه به حالم، کمی زیبا شده بودم. سلیقه ی حسام در انتخاب روسری واقعا حرف نداشت.
دانیال چند ضربه به در زد و وارد شد. لبخند رویِ لبهاش جا خشک کرد ( چه عجب بابا.. ما شما رو دوباره خوشگل دیدیم.. اونا چیه صبح تا شب تو خونه میپوشی؟؟
نکنه لباسایِ مامان بزرگِ خدا بیامرزو از زیر زمین کش رفتی که هی دم به دقیقه تنت میکنی؟؟
اینا خوبه پوشیدی دیگه.. خدایی پروین از تو خوش سلیقه تره.. ببین چی دوخته.. محشره..
راستی دختری، خواهر زاده ایی.. چیزی نداره؟؟)
و من با برادرانه هایش ریسه رفتم و ذوق کردم.
صدای زنگ بلند و او دست پاچه از اتاق بیرون
مَنظومه یِ حُسن
#فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت هفتاد و چهار “نه” گفتم و قلبم مچاله شد.. “نه” گفتم و زمان ایستاد.. فاطمه
دویید.
کمی ادکلن زدم و تجدید نگاهی در آینه کردم.
صَندلهایِ مشکی را پوشیدم و از اتاق خارج شد.
یک قدم مانده به قرار گرفتن در تیررسِ دانیال و مهمانهایش، صدایی آشنا گوشم را کشید.
اما امکان نداشت.. با تردید به سمت مهمانها گام برداشتم.
پاهایم خشک شد.. قلبم سر به سینه کوبید و دستانم یخ زد..
دانیال با مهربانی و شوخی، مهمانها را دعوت به نشستن میکرد..
آن هم چه مهمانانی..
فاطمه خانم با صورتی خندان پوشیده در چادر و روسری زیبا و گرانمایه..
و حسام قاب شده در کت و شلواری، مشکی و اندامی که با پیراهنی سفید، حسابی استایلِ نظامی اش را گوش زد میکرد.
مات مانده بودم. جریان چه بود؟؟ آنها اینجا چه کار میکردند؟؟
ناگهان فاطمه خانم متوجه حضورم شدم و با شوق ومحبت صدایم زد.
دانیال آب دهانش را ا استرس قورت داد. و حسام با تبسمی خاصی ابرویی در هم کشید و دسته گلو شیرینی را روی میز گذاشت.
فاطمه خانم، منِ گیج و بی حرکت مانده را به آغوش کشید و قربان صدقه ام رفت و با لحنی پر عجز و مهربان، آرام کنارِ گوشم نجوا کرد که حلالش کنم.. که گفته هایش را از خاطر ببرم و به دریا بسپارم.. که اشتباه کرده..
و من وامانده چشم برنمیداشتم از سینه سپر شده ی حسام و سری که با لبخندی خاص، کمی کجش کرده بود..
و نمیدانستم این مرد، خودِ واقعیِ حسامِ مظلوم است؟؟
یا امیر مهدیِ فاطمه خانم..؟؟
ادامه دارد...
@manzoomeye_hosn
هدایت شده از مَنظومه یِ حُسن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈به مناسبت روز شهادت امام صادق
✅حدیثی از امام صادق《 ع》
از زبان مبارک ابولفضائل
حضرت علامه حسن زاده آملی《قدس سره》
@manzoomeye_hosn
#راز_ظهور
✅✅ میهمان خراسانی و تنور آتش
حکایت مأمون ری از دوستان امام جعفر صادق (عليه السلام)
↙️ در منزل آن حضرت بودم، که شخصی به نام سهل بن حسن خراسانی وارد شد و سلام کرد و پس از آن که نشست،
⤵️ با حالت اعتراض به حضرت اظهار داشت:
ياابن رسول اللّه! شما بيش از حد عطوفت و مهربانی داريد، شما اهل بيت #امامت و #ولايت هستيد،
♨️ چه چيز مانع شده است که قيام نمی کنيد و حق خود را از غاصبين و ظالمين باز پس نمي گيريد، با اين که بيش از يک صد هزار شمشير زن آماده جهاد و فداکاري در رکاب شما هستند⁉️
↩️ امام صادق (عليه السلام) فرمود: آرام باش، خدا حق تو را نگه دارد
↙️ سپس به یکی از پيش خدمتان خود فرمود: تنور را آتش کن.
همين که آتش تنور روشن شد و شعله های آتش زبانه کشيد، امام به آن شخص خراسانی خطاب نمود: برخيز و برو داخل تنور آتش بنشين.
*⃣↪️ سهل خراسانی گفت:
ای سرور و مولايم!
مرا در آتش، عذاب مگردان،
و مرا مورد عفو و بخشش خويش قرار بده،
خداوند شما را مورد رحمت واسعه خويش قرار دهد.
*⃣⏪ در همين لحظات شخص ديگري به نام هارون مکی - در حالی که کفش های خود را به دست گرفته بود - وارد شد و سلام کرد.
*⃣↙️ حضرت امام صادق (سلام اللّه عليه)، پس از جواب سلام، به او فرمود:
ای هارون! کفش هايت را زمين بگذار و حرکت کن برو درون #تنور آتش و بنشين.
↩️ هارون مکی کفش های خود را بر زمين نهاد و بدون چون و چرا و بهانه ای، داخل تنور رفت و در ميان شعله های آتش نشست.
⤵️ آن گاه امام با سهل خراسانی مشغول مذاکره و صحبت شد و پيرامون وضعيت فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی و ديگر جوانب شهر و مردم خراسان مطالبی را مطرح نمود
👌مثل آن که مدت ها در خراسان بوده و تازه از آنجا آمده است.
🕖پس از گذشت ساعتی، حضرت فرمود: ای سهل! بلند شو، برو ببين در تنور چه خبر است.
همين که سهل کنار تنور آمد، ديد هارون مکی چهار زانو روی آتش ها نشسته است،
⏪ پس از آن امام به هارون اشاره نمود و فرمود: بلند شو بيا؛ و هارون هم از تنور بيرون آمد.
↙️ بعد از آن، حضرت خطاب به سهل خراسانی کرد و اظهار داشت: در خراسان شما چند نفر #مخلص مانند اين شخص 👈 هارون که مطيع ما می باشد پيدا می شود❓
⤵️سهل پاسخ داد: هيچ، نه به خدا سوگند! حتی يک نفر هم اين چنين وجود ندارد.
↙️ امام جعفر صادق (عليه السلام) فرمود:
ای سهل! ما خود می دانيم که در چه زمانی خروج و قيام نمائيم؛
و آن زمان موقعی خواهد بود، که #حداقل پنج نفر هم دست، مطيع و مخلص ما يافت شوند،
👌در ضمن بدان که ما خود #آگاه به تمام آن مسائل بوده و هستيم.👉
📚 بحارالانوار: ج 47، ص 123، ح 176، به نقل از مناقب ابن شهرآشوب.
@manzoomeye_hosn
【 یٰا حَیُّ یٰا قَیّوم 】:
⚪️زوجیت و رمز محبت
▫️خداوند زن و مرد را از یک گُهر آفرید، یعنی در انسانیت بین این دو تفاوتی نیست؛ و به مسئله زوجیت که لنگرِ کِشتیِ طوفانیِ زندگی، و سکون و آرامش از اضطرابها و پراکندگی ها است اشارت فرمود
▫️و اینکه این انسجام دقیق آفرینش از زاویه ی زوجیت، نشانه و علامتی است که می توان آفریننده را شناخت، و زوجیت را اضافه بر
🔹«آرامش»
🔹«رأفت»
🔹«رحمت» معرفی کرد.
▫️دقت در واقعیت این سه کلمه، انسان را به حیرت وامیدارد. دقت کنید!
⭕️ وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً ۚ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ
«و یکی از آیات او این است که برای شما، از خود شما، همسرانی خلق کرد، تا به سوی آنها میل کنید، و آرامش گیرید، و بین شما مودت و رحمت قرار داد، و در اینها آيتها است، برای مردمی که تفکر کنند».
📖سوره روم آیه ۲۱
📚کتاب نکاحات در آفرینش
👤استاد سمندری
@manzoomeye_hosn
💢در کشور ما هر 10 سال یک اتفاق مهمی رخ داده و از :
1⃣ بهمن 57 انقلاب شد❗️
و اغاز تحریم ها در سال 58
2⃣خرداد 68 رحلت شهادت گونه امام خمینی (ره)
3⃣ 78 فتنه کوی دانشگاه و ...
4⃣ 88 فتنه بهایی های سبز
98 .......
*⃣ جالب اینه که رهبر عزیزمان در همه این سالها نقش خاصی داشتند.👌
👈در انقلاب قصد #تروشون رو داشتند
👈در 68 #حکم_ولایت_فقیه گرفتند
👈در 78 #استغاثه کردن به امام زمان (عج)
👈در 88 استغاثه کردن به امام زمان (عج)
✅ هر بار با کمک امام عصر ارواحنا فدا #فتنه ها را پشت سر گذاشته ایم این بار هم با کمک حضرت حجت (عج) آخرین فتنه را که #فتنه_اکبر نام دارد را پشت سر خواهیم گذاشت و به کوری چشم دشمنان #تمدن_نوین_اسلامی را بر پا می کنیم!
ان شاء الله
@manzoomeye_hosn
هو
🔸کتابهاے تذکره را بخوانید با شرح حال بزرگان آشنا شوید; ببینید در راه معشوقشان ڪہ تحصیل علم و کمال است، مشتهیات نفسانے را زیر پاگذاشتند;
این بود که شیخ طوسی شدند; علامہ حلي شدند; محقق طوسي شدند; فارابي شدند;ملاصدرا شدند، صاحب جواهرشدند و...
🔸بالاخره هم ڪوشش و هم ڪشش مي خواهد، صبر مي خواهد وانسان جویاے علم و معرفت همہ چیزرا باید زیر پا بگذارد مگر خدا و راه استڪمال را
🔸با پریشان خاطری وڪثرت تعلقات و هم گوناگون داشتن وعدم استقامت نمي توان به جایي رسید
استاد باید قوی باشد اما شاگردهم باید استقامت داشته باشد تااستقامت نباشد کسي بہ جایي نمي رسد
«ان الذین قالوا ربنا اللہ ثم استقاموا، تتنزل علیهم الملائڪة...»
__________
📚نامه ها و برنامه ها
👤علامہ حسن زاده ی آملی روحی فداه
@manzoomeye_hosn
.
👌 #جالب_و_آموزنده
"خاطره بسیار جالب توسط یک دانشجوی پزشکی"
زمانی كه ما دانشجوی پزشکی بوديم در بخش قلب استادی داشتيم كه از بهترين استادان ما بود.
او در هر فرصتی كه بدست مي آورد سعی می كرد نكته جدیدی به ما بياموزد و دانسته های خود را در بهترين شكل ممكن به ما منتقل می كرد.
او در فرصتهای مناسب، ما را در بوته "تجربه و عمل" قرار می داد.
در اولين روزهای بخش ما را به بالين یک مرد جوان كه تازه بستری شده بود برد.
بعد از سلام و ادای احترام، به او گفت:
اگر اجازه می دهيد اين همكاران من نيز قلب شما را معاينه كنند.
مرد جوان نيز پذيرفت.
سپس رو به ما كه تركيبی از كارآموز و كارورز بوديم كرد و گفت:
هر یک از شما صدای قلب اين بيمار را به دقت گوش كنيد و هر چه می شنويد روی تكه كاغذی يادداشت كنيد و به من بدهيد.
نظر استاد از اينكه اين شيوه را بكار می برد اين بود كه اگر كسی از ما تشخيص اش نادرست بود از ديگری خجالت نكشد.
هر یک از ما به نوبت، قلب بيمار رامعاينه كرديم و نظر خود را بر روی كاغذی نوشته، به استاد داديم.
همه مايل بوديم بدانيم كه آيا تشخيصمان درست بوده يا خير؟
استاد نوشته های ما را تک تک مشاهده و قرائت كرد. جوابها متنوع بودند. یکی به افزايش ضربان قلب اشاره كرده بود،
يکی به نامنظمی ريتم آن، يکی نوشته بود ضربانات طبيعی هستند، يکی ريتم گالوپ ضعيف شنيده بود، يکی اظهار كرده بود كه بيمار چاق است و صداهای مبهم شنيده ميشوند و يکی به وجود صدای اضافی در يکی از كانونها اشاره كرده بود.
استاد چند لحظه ای سكوت كرد و به ما می نگريست، منتظر بوديم تا يکی از آن نوشته ها را كه صحيح تر بوده معرفی نمايد.
اما با كمال تعجب استاد گفت:
متاسفانه همه اينها غلط است.
و در حاليكه تنها كاغذ باقيمانده دردست راستش را تكان می داد، ادامه داد:
تنها كاغذی كه مي تواند به حقيقت نزدیک باشد اين كاغذ است كه نويسنده آن بدون شک انسانی صادق است كه
می تواند در آينده "پزشكی حاذق" شود.
نوشته او را می خوانم، خودتان "قضاوت" كنيد.
همه "سر پا گوش" بوديم تا استاد آن نوشته صحيح را بخواند.
ايشان گفت:
در اين كاغذ نوشته متاسفانه به علت "كم تجربگی" قادر به شنيدن صدایی نيستم و در حاليكه به چشمان متعجب ما می نگريست ادامه داد:
من نمی دانم در حاليكه اين بيمار دكستروكاردی دارد، و قلبش در طرف راست قرار گرفته شما چگونه اين همه صداهای متنوع را در طرف چپ سينه او شنيده ايد؟
بچه های خوب من، از همين حالا كه "دانشجو" هستيد بدانيد كه تشخيص ندادن "عيب" نيست ولی تشخيص "غلط گذاشتن" بر مبنای یک "معاينه غلط"، "عيب بزرگی" محسوب ميشود و می تواند برای بيمار خطرناک باشد.
در پزشكی "دقت،" "صداقت،" "حوصله" و "تجربه" حرف اول را مي زنند.
سعی كنيد با "بی دقتی" برای بيمار خود، تشخيص نادرستی ندهيد و يا برای او تصميمی ناثواب نگيريد.
در هر موردی "تشخیص منصفانه" باید داشته باشیم در این صورت قضاوت کمتری خواهیم داشت.
"پس مطلب فوق یک درس انسانی است نه فقط پزشکی"
👈بیاییم "انصاف" را بیاموزیم تا "انسانیت" را در زندگی جاری کنیم
@manzoomeye_hosn
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 سخاوت
تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند. تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی میرفتند، مبلغ کمی پول میداد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو میکرد. غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمیتوانست در راه بخرد و بخورد.
چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود. پس تاجر و غلاماش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند. غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت. بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هر چه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمیکردند، غلام سکهای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند. با التماس زیاد، ترحم کرده اسبها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد. تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمیخوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من میپذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمیپذیرد.»
تاجر به یاد بدیهای خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.»
من کنون فهمیدم که؛
"سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمیخواهد بلکه قلب بزرگی میخواهد.
"آنانکه غنی هستند نمیبخشند آنانکه در خود احساس غنیبودن میکنند، می بخشند."
"من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمیکردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی."
@manzoomeye_hosn
مَنظومه یِ حُسن
#فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت هفتاد و پنج آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خان
#فنجانی_چای_با_خدا
🌹قسمت هفتاد و شش
گیج و منگ به درخواستهایِ در گوشیِ فاطمه خانم و نگاههایِ پر نگرانیِ دانیال، لبیک گفتم و رویِ دورترین مبل از حسام نشستم.
استرس و سوالهایِ بی جواب، رعشه ایی پنهانی به وجودم سرازیر کرده بود.
در مجلس چشم چرخاندم..
حسام متین وموقر مثله همیشه با دانیال حرف میزد و میخندید..
پروین و فاطمه خانم پچ پچ میکردند و منِ بی خبر از همه چیز، زل زده بودم به جعبه ی شیرینی و دسته گلِ رویِ میز..
امیرمهدی برایِ تمامِ شب نشینی هایِ دوستانه اش، چنین کت شلوارِ شیک و اتوکشیده ایی به تن میکرد؟؟ یا فقط محضِ شکنجه ی من و خودنمایی خودش؟؟
بی حرف و پرتنش مشغولِ بازی با انگشتانم شدم..
هر چه بیشتر میگذشت، تشنج اعصابم زیادتر میشد.
این جوانِ خوش خنده یِ شیک پوش، امروز پتک به دستم داد تا خودم را خورد کنم و وقتی مطمئن شد، بی خیالِ حالم همانجا درست وسطِ حیاتِ امامزاده رهایم کرد.
و حالا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، با همان ژستهایِ سابق دلبری میکرد.
اینجا چه میخواست؟؟
آمده بود تا له شدنم را بیند و گوشزد کند که هیچ چیز برایم نمانده؟؟
عصبی انگشتانم را فشار میدادم و اصلا چرا باید در جمعشان مینشستم؟؟
از جایم بلند شدم که همه به جز حسامِ عهد بسته با زمین، در سکوتی عجیب سراسر چشم شدند برایِ پرسیدن دلیل البته بدونِ بیان کلمه ایی..
و من با عذر خواهی،عازمِ اتاق شدم.
این روزها چقدر دلم ناز و ادا داشت و چشمانی که تا چند وقت پیش معنی گریه را نمیفهمید، بی وقفه بغض را تبدیل به اشک میکرد.
رویِ تخت نشستم و زانو بغل کردم.
بغضِ عقده شده در سینه ام، ترکید و نرم نرم باران شد بر گونه ام.
درد داشت.. شکستنِ غرور از کشیده شدن ناخن هم دردناکتر بود.
دوست داشتم جیغ بزنم و آن جوانِ متکبرِ بیرونِ اتاق را به سلابه بکشم..
اشک ریختم و گریه کردم و با تموم وجود در دل ناسزا نثار خودمو خواستنم کردم که هنوزم پر میکشید برایِ آن همه مردانگی در پسِ پرده یِ حیا و نجوایِ قرآنی اش..
ناگهان چند ضربه به در خورد.
مطمئن بودم که دانیال است. آمده بود یا حالم را بپرسد یا دوباره خواهش کند تا به جمعشان بپیوندم.
نمیدانست.. او از هیچ چیز مطلع نبود.. از قلبی که حالا فرقی با آبکشِ آشپزخانه پروین نداشت..
جوابش را ندادم. دوباره به در کوبید..
چندین و چند بار.. سابقه نداشت انقدر مبادی آداب باشد. لابد دوباره حسِ شوخی های ِ بی مزه اش گل کرده بود.
کاش برای چند ساعت کلِ دنیا خفه میشد.
وقتی دیدم نه داخل میشود و نه دست از کوبیدن به درب برمیدارد، با خشم به سمتش دویدم و زیر لب درشت گویان، درب را بازش کردم. ( چته روانی.. جایی که اون دوستِ ….)
زبانم در دهان باز خشکید.
ابرویی بالا انداخت و سعی کرد لبخندِ پهنش را جمع کند. ( میفرمودین.. میشنوم.. داشتین میگفتین جایی که اون دوستِ …. دوست؟؟؟؟؟؟ دوستِ چی؟؟؟)
آّب دهانم را با تعجب و خجالت قورت دادم. او اینجا چه میکرد؟؟
انگار قرار نبود که راحتم بگذارم این حسامِ امیر مهدی نام..
نهیبی به خود زدم.. خجالت برایِ چه؟؟ باید کمی گستاخ میشدم.. شاید کمی شبیه به سارایِ آلمان نشین (با اجازه ی کی اومدی اینجا؟؟ )
سرش پایین بود ( با اجازه ی دانیال اومدم تا پشت در اتاقتونو در زدم.. بعدشم که خودتون باز کردین.. و تا اجازه صادر نکنید داخل نمیام.. )
خوب بلد بود زبان بازی کند ( چیکار داری؟؟ )
چشمانش را بست ( خواهش میکنم اجازه بدین بیام داخل.. زیاد وقتتونو نمیگیرم.. فقط چند کلمه حرف..)
مقاومت در برابر ادبی که همیشه خرج میکرد کمی سخت بود. روی تخت نشستم و داخل شد. در را کمی باز گذاشت و با فاصله از من گوشه ی تخت جای گرفت.
خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمانم سبز شد.. بیهوشی.. تصویر تار این جوان.. بیمارستان.. سرطان.. نجوایِ قرآن.. خانه.. آینه.. اولین تماشایِ صورت بعد از شیمی درمانی.. قفل شدنِ در اتاق.. شکستنِ آینه.. قصد خودکشی.. شکسته شدنِ در.. ورود حسام.. درگیری.. خون.. زخم رویِ سینه اش..
راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟ ( کلید اتاقمو چیکار کردی؟؟ )
گوشه ابرویش را خاراند ( پیش منه.. )
ابرو در هم کشیدم و دست جلو بردم ( پسش بده.. )
لبهایِ متبسمش را در هم تنید ( جاش پیش من امنه.. نگران نباشید..)
این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟؟
وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم را شنیدم، لبخندش کش آمد ( قول نمیدم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم آوردم براتون.. البته به این شرط که دیگه هوس نکنید درو قفل کنید و خودتونو زندانی..)
داشت یادآوری میکرد.. تمام خاطرات آن روز را..
گفت دفعه ی بعد؟؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟؟
دندانهایم را از شدت خشم بر هم ساییدم و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد ( باشه.. باشه..
حرف بزنیم؟؟)
این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر نامحرم داشت؟ ( حرف زدن با نامحرم مشکل شرعی نداره احیانا؟؟ برااادر… ) کمی با کنایه حرف زدن که ایرادی ندا
مَنظومه یِ حُسن
#فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت هفتاد و پنج آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خان
شت.
دستی به محاسنش کشید و مکث کرد ( اگه واسه خاستگاری باشه.. نه..
خواهرِ، دانیال.. )
چشمانم گرد شد.. او چه گفت؟؟ خواستگاری؟؟
از کدام خواستگاری حرف میزند.. همان که به شیوه ی مذهبی هایِ ایرانی از طریق مادرش بیان شد؟؟ همان که فاطمه خانم آبِ پاکی را رویِ دستانم ریخت که مریضم.. که پسرش، تک فرزندست.. که آرزوها دارد برایش..
نمیدانستم چه بگویم.. فقط تواناییِ سکوت را داشتم و بس..
و او اینبار پر از جدیت کمر صاف کرد (وقتی از علاقم به شما با مادر صحبت کردم، شوکه شدن و مخالفت کردن. البته دلایل مادرانه ی خودشونو داشتن که واسه من قانع کننده نبود.
پس باهاشون حرف زدم. از عمری که دستِ خداست گفتم تا برگی که اگه بالاسری نخواد از درخت نمیوفته. ظاهرا قانع شدن و قبول کردن تا بیان واسه صحبت با شما.
اومدن. و بهم گفتن که شما مخالفت کردین. خب منم فکر کردم که یه “نه” قاطعانست..
و کلا به ازدواج با آدمی مثله من فکر هم نمیکنید..
دروغ چرا؟؟ ناراحت بودم، خیلی زیاد.. اما نه به این خاطر که غرورم خورد شده، نه..
به این دلیل که واقعا فکر و دلم رو مشغول کرده بودین..
ولی من شبیه خودمو اعتقاداتم فکر میکنم و نمیتونستم هروز یه شاخه گل بگیرم دستمو با حرفهایِ صد من یه غاز دلتونو ببرم که جواب مثبت بگیرم.
توکل کردم به خدا که هر چی خیره، که زور که نیست، خب سارا خانووم از تو خوشش نمیاد..
و مدام خودمو با این حرفا مثلا، آروم میکردم.. ولی نمیشد..
تا اینکه دیشب مامان اومدم اتاقمو سیر تا پیاز ماجرا رو با چشم گریون، برام تعریف کرد..
اینکه چه چیزهایی گفته و چه درخواستی کرده..)
دلیلِ تغییرِ عقیده ی فاطمه خانم برایِ معما شد (چرا.. چرا مادرتون همه چیزو گفت؟؟)
پنجه هایش را در هم گره زد ( خب شاید حرفی که میزنم به نظرتون کمی جهان سومی بیاد.. اما ما به بهشون اعتقاد داریم..
مادر میگن، چند شبِ پدرِ شهیدمو خواب میبینن که ازشون رو برمیگردونن و ناراحتن.)
مذهبیا دنیایشان فرایِ باورهایِ زمینی ست..
و چقدر پدرِ این جوانِ با حیا، با دلم راه آمد..
ادامه دارد...
@manzoomeye_hosn
هدایت شده از مَنظومه یِ حُسن
🌹🌹پيامبر صلي الله عليه و آله:
💠 صِنْفانِ مِنْ اُمَّتى اِذا صَلُحا صَلُحَتْ اُمَّتى وَ اِذا فَسَدا، فَسَدَتْ اُمَّتى،
💠 قيلَيا رَسولَ اللّه ِ وَ مَنْ هُما؟ قالَ: اَ لْـفُقَهاءُ وَ الاُْمَراءُ؛
♦️دو گروه از امّت من اگر صالح شوند، امّتم صالح مى شوند و اگر فاسد شوند، امّتم فاسدمى شوند.
♦️عرض شد اى رسول خدا آن دو گروه كدامند؟ فرمودند: #عالمان و #حاكمان.
📚 خصال، ص 37
@manzoomeye_hosn
#حتما_بخوانید
#نکته_بسیار_ظریف
⁉️ #پرسش_مهم
🔹چرا گاهی وقتی کسی تصمیم به خودسازی وتهذیب نفس میگیرد اخلاقش بدتر می شود وزودتر نارا حت می شود⁉️
🔰همين که تصمیم به ادم شدن گرفته ای ادمی مشرب میشوی.
🍁قران را بگشا.
🍁داستان پدرت را بخوان.
🍁او تا به مقام ادمیت قدم گذاشت آزمایشات به استقبالش آمد.
🍁 تو هم آدمی مشربی.
🍁داستان های قران بیان سرگذشت توست.
🔰شیطان نفست دشمن قسم خورده ای است.
🍁امروز که تصمیم بر ترک گناه گرفتی فردا موقعیت های فراوان گناه به استقبالت می آید
🍁و چون همیشه با نفس خویش در مبارزه ای و درگیری درونی داری کم #طاقت میشوی و #زود_رنج میگردی.
🔰اگر دیدی افرادی که تصمیم به #ترک گناه میگیرند کم طاقت تر میشوند و #زود رنج میگردند بدان این ناشی از درگیری #درونی ان هاست که ان ها را خسته میکند و کسی که $خسته شود #زود_رنج میگردد.
🔰همت کن.
🍁 #همت کن که راه برایت باز است و عالم مسخر توست.
🍁بدان آزمایشها هم به نفع توست
🍁و تمام عالم هدایتگر توست.
🍁فقط همت کن و پس ان استقامت بورز.
🔸غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
🔸ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
📔پندهای حکیمانه
🌿علامه حسن زاده آملی
@manzoomeye_hosn
🔷🔹کسانی که بر گردنِ خدا حق دارند
🌹🌹پیامبر اکرم (ص) فرمودند: روز قیامت که میشود، از سوی خداوند متعال خطاب میرسد:
🔻🔺 «مَنْ کَانَ أَجْرُهُ عَلَی اللهِ، فَلْیَدْخُلِ الْجَنَّةَ.»
👈 هر کس که بر گردنِ خدا حق دارد، وارد بهشت شود.
همه تعجّب میکنند.
خطاب میرسد:
☝️هر کس که هنگامِ نزاع و درگیری، از خود بخشش نشان داده، و #عفو کرده، تا مسأله اصلاح شود، بر گردنِ خدا حق دارد.
بعد پیغمبر فرمودند:
🔻🔺«الْعَافُونَ عَنِ النَّاسِ، یَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ بِغَیْرِ حِسابٍ.»
👈 کسانی که از لغزشهای مردم میگذرند و #عفو میکنند، بدونِ حساب وارد بهشت میشوند.
👌 چون خدا در قرآنش، پاداشِ چنین شخصی را بر عهده گرفته، که از فضلِ بی پایانش مرحمت کند:
فَمَنْ عَفا وَ أَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَى اللهِ (شوری/۴۰)
🔹 هر کس عفو و اصلاح کند، پاداش او با خداست.
📚 کتاب شریفِ تفسیر مجمع البیان.
♦️انسان باید خیلی کوچیک باشه، که این مدال و این جایگاه رو رها کنه، و بگه:
نه، من نمیبخشم..
من میخوام دلم خنک بشه..
❌این خیلی زشته...
♦️ خدا میگه «أَجْرُهُ عَلَى اللهِ»
🔷 تو ببخش، من باهات حساب میکنم.
🔹 انگار خدا خودش رو مدیونِ چنین کسی میدونه، و میگه اجرت با منه.
❌ ولی ما دستِ خدا رو پَس میزنیم و میگیم:👇
«میخوام دلم خنک بشه.»
@manzoomeye_hosn
🍽 درباره ی نمک!!!
🔵 در سخنان معصومین تحت عنوان طب اسلامی، به خوردن نمک سفارشات فراوانی شده به خصوص قبل و بعد غذا،
و از آنجایی که مردم نمک را عامل اصلی ایجاد و ازدیاد فشارخون می دانند این امر ممکن است برای عدّه ای قابل درک نباشد.
🔵لازم به توضیح است که همانگونه که خداوند درقرآن کریم از عسل نام برده و فرموده (وفیهِ شِفاء)،واضح و مُبرهن است فقط عسلی می تواند مورد نظر قرآن و عامل شفا باشد که کاملاً طبیعی باشد ،عسلی که تهیه شده از زنبور هایی که درطبیعتِ بکر و از انواع گل ها تغذیه کرده باشند، نه عسلی که ساخته شده توسط زنبوری است که شهد شکر مصرف کرده است.
🔵و حال نمکی هم که توسط معصومین سفارش شده آیا می تواند منظور نمک تصفیه شده و دارای مواد شیمیایی باشد؟
🔵نمک طبیعی(نمک دریا) است که نه تنها بیماری زا و عامل بالابردن فشارخون نیست بلکه مفید نیز هست، نمک دریا عاری از پتاسیم است وپتاسیم تنظیم کننده و پایین آورنده ی فشار خون می باشد اما نمک های تصفیه شده و مصنوعیِ سفید، سرشار از سدیم است و سدیم عامل بالابرنده ی فشارخون.
🔵نکته ای که درمورد تهیه ومصرف نمک دریا قابل توجه است و باید دقت کرد این است که نباید رنگ کدر و تیره داشته باشد چون ممکن است دارای املاح مضری مانند سرب باشد.
امروزه خوشبختانه نمک دریاچه ارومیه نمکی کاملا طبیعی با رنگ سفید در بازار موجود است که می توانید بدون نگرانی آن را مصرف کنید.
🔵خوردن نمک قبل غذا باعث ضدعفونی شدن دهان و از بین بردن میکروبهایی می شود که اگر همراه غذا وارد معده شوند می توانند باعث بیماری شوند. و بعد غذا باعث ضد عفونی کردن دهان می شود واز ایجاد بوی بد دهان جلوگیری می کند.
🔵در ظاهر تنها عامل برتریِ نمک تصفیه شده برنمک دریا، یُدی است که به آن اضافه شده امّا همین مسئله یعنی زیاد مصرف کردن یُد، متاسفانه خود عامل بیماری است زیرا بدن انسان در هر روز به مقداربسیار کمی یُد نیاز دارد.
🔵توصیه ی ما به شما این است که مقدار بسیار کمی از نمک تصفیه شده را(فقط به اندازه ی تامین یُد بدن، به نمک دریا افزوده و میل بفرمایید. (نمک اصلیِ مصرفی تان از نمک دریا باشد.)
#طب_اسلامی
@manzoomeye_hosn
✅فریب عبادت زیاد بعضی ها را نخورید
امام علی علیه السلام به "کمیل بن زیاد" فرمود:
ای کمیل!
شیفته کسانی که نماز طولانی می خوانند و مدام روزه می گیرند و صدقه می دهند
و گمان می کنند که آدمهای موفقی هستند، مباش و فریب آنها را نخور.
زیرا ممکن است که به این عبادات "عادت" کرده باشند
یا بخواهند عمداً مردم را فریب دهند.
ای کمیل!
شیطان وقتی قومی را دعوت به گناهانی مثل ، شراب خواری، ریا و آنچه شبیه این گناهان است می نماید
عبادات زیاد را با طول رکوع و سجود و خضوع و خشوع پیش آنان محبوب می گرداند.
وقتی خوب آنها را به دام انداخت
آنگاه آنان را دعوت به ولایت و دوستی پیشوایان ظلم و ستم می نماید.
📚بحارالانوار ، جلد ۸۱ ، صفحه ۲۲۹
@manzoomeye_hosn
🔶آخوند فاسد، بدتر از ساواکی
🔹امام خمینی (ره):
خدای متعال میداند که من نسبت به آخوندهای فاسد آنقدر شدید هستم که نسبت به سایر مردم نیستم. ساواکی پیش من محترمتر است از آخوند فاسد […] آنقدر صدمهای که اسلام از یک آخوند فاسد میخورد از محمدرضا نمی خورد. در روایات هست که آخوند فاسد و ملای فاسد در جهنم از بوی تعفنش اهل جهنم در عذاب هستند. در این دنیا هم از بوی تعفن بعض از آخوندهای فاسد، دنیا در عذاب است. ما طرفداری از عمامه نمیکنیم. ما طرفداری از اسلام میکنیم. این اسلام پیش شما باشد معظم هستید. پیش هرکس باشد معظم است.»
@manzoomeye_hosn
✅ فُقَهای شَر ّ
قال امیر المومنین علیه السلام : قال رسول الله صلی الله علیه و آله: سَيَأْتِي عَلَى النَّاسِ زَمَانٌ لَا يَبْقَى مِنَ الْقُرْآنِ إِلَّا رَسْمُهُ وَ مِنَ الْإِسْلَامِ إِلَّا اسْمُهُ يُسَمَّوْنَ بِهِ وَ هُمْ أَبْعَدُ النَّاسِ مِنْهُ مَسَاجِدُهُمْ عَامِرَةٌ وَ هِيَ خَرَابٌ مِنَ الْهُدَى فُقَهَاءُ ذَلِكَ الزَّمَانِ شَرُّ فُقَهَاء تَحْتَ ظِلِّ السَّمَاءِ مِنْهُمْ خَرَجَتِ الْفِتْنَةُ وَ إِلَيْهِمْ تَعُودُ. (الكافي (ط - الإسلامية)، ج8، ص 308)
⚡️امام علی علیه السلام از رسول الله صلی الله علیه و آله نقل فرمود: زمانی بر مردم می آید که از قرآن جز رسمش و از اسلام جز اسمش باقی نمی ماند. مردم مسلمان نامیده می شوند در حالی که دورترین مردمند از اسلام..... فقهای آن زمان، بدترین (شر) فقها زیر سایه آسمانند. فتنه از آنها خارج می شود و به آنها بر می گردد.
@manzoomeye_hosn