eitaa logo
مَرقومه
143 دنبال‌کننده
111 عکس
15 ویدیو
4 فایل
|روز نامه « باران صبح روی ورق‌های دفتری.. » ‌ مُراودات: https://daigo.ir/secret/655313215 |ریحانه شناوری
مشاهده در ایتا
دانلود
..
مَرقومه
..
کاروان به راه افتاده. مقصد نه مدینه است و نه خانه‌ی خدا. از همان راهی که آمده‌ایم برنمی‌گردیم. از راهی برمی‌گردیم که هیچ‌گاه به آن پا نگذاشته بودیم. شترها خسته و هودج‌ها شکسته‌اند؛ بانو زینب خسته‌تر و شکسته‌تر. بچه‌ها آنقدر دویده‌اند و فریاد کرده‌اند که دیگر نفس ندارند؛ بانو زینب بیش دویده و بیش بی‌نفس. زنجیرهای بسته به پای کودکان چقدر سنگین و قطورند. چشم می‌چرخانم تا مرد ستبرشانه را ببینم که بیاید دخترکان بی‌رمق و نیلی‌رخ را بر زانو بنشاند. کجاست او؟! چرا نه حسین‌بن‌علی هست و نه عباس‌بن‌علی، نه علی‌اکبر و نه قاسم‌بن‌حسن؟! آه.. کوتاه بیا از مرثیه‌خواندن... آن‌ها همان‌جا هستند؛ خوب نگاه کن. گودالی به رفعت آسمان آن‌جاست، می‌بینی؟ تو اَبدان مردان قبیله را نمی‌شناسی؟ حق داری.. ابدان تغییر شکل داده را چه کسی می‌تواند بشناسد.. آه.. سخن کوتاه کن مَرد! زینب دیگر جان ندارد.. زینب جان ندارد؟! بگذار به شام برسیم تا به تو بگویم! آه.. نه.. نه.. کاش این کاروان هرگز به شام نمی‌رسید.. مَشک‌ها سوراخ و خالی به هر طرف افتاده‌اند.. این پیکر‌ها را چه کسی جمع خواهد کرد؟.. آه چه مصیبت عظمایی.. چه صبری.. برخیز.. برخیز..کار تمام نشده! برخیز تا ادامه‌ی مسیر را با زینب برویم. هنوز سایه‌ی حسین بالای سر کاروانیان هست.. این تازه شروع قصه است...
چهره‌ای آفتاب‌سوخته داشت. زیر چشمانش به قاعده‌ی دو بالشتِ کبودْ ورم داشت. صدایش کلفت و گرفته بود. هربار ما بچه‌ها را -من و برادر و پسرخاله‌ها را- می‌دید، بلا استثناء، چیزی کف دست‌هایمان می‌ریخت: از لواشک‌هایی که برای من کنار می‌گذاشت تا انواع خوردنی‌های دوست‌داشتنی. همسایه‌ی روبرویی خانه‌ی قدیمی مادربزرگ بود. می‌گفتند که روزگاری سرهنگ بوده. القصه، زن عجیبی بود. روضه‌های زنانه‌ی خانه‌ی مادربزرگ را خاطرم هست؛ صفای محرم و صفرهای روضه‌ی خانگی را. خانم رکوعی -همسایه‌ی مذکور- به موقع می‌آمد. پامنبری خوبی بود؛ جایی کنار سخنران و مداح می‌نشست. وقت روضه بلندبلند گریه می‌کرد و وقت سینه‌زنی، از جا بلند می‌شد و ایستاده سینه می‌زد. زن‌ها -خب همه می‌دانند- آهسته سینه می‌زنند اما خوب می‌توانند بلندبلند گریه کنند. خانم‌رکوعی می‌ایستاد و مردانه سینه می‌زد. صدای بلند سینه‌زنی‌هایش را فراموش نمی‌کنم؛ حالت ایستادنش را.. دست‌هایش را در هوا تاب می‌داد و من کودکانه به عزاداری کردنش خیره می‌شدم. مثل مادرهای فرزند از دست داده عزاداری می‌کرد. مثل مادران شهدا محکم می‌ایستاد.. باز هم ماه محرم رسیده بود. آن سال هم قرار بود روضه‌ی خانه‌ی مادربزرگ او را ببینم. تاسوعا خودش را رسانده بود مسجد محل. گفته بود ناخوشم. گفته بود نمی‌مانم.. ظهر عاشورا بود. خبر آوردند خانم‌رکوعی به رحمت خدا رفت. ماه محرم بود، ظهر عاشورا. همان روز تعطیل که هیچ‌کس را به‌خاک نمی‌سپردند، نمی‌دانم چگونه شد که او را دفن کردند. سال‌ها می‌گذرد از آن روزها؛ اما من هرسال عاشورا به یاد او می‌افتم. خاطرات عاشقان اباعبدالله، روزهای شیرین تکرارنشدنی، شب‌های غریبی که بوی باران می‌داد، شیرینی چای روضه و هرچه که بوی سیدالشهداء می‌دهد، روزهای سخت را برای ما قابل تحمل می‌کند. دهه‌‌ی اول که تمام می‌شود، یک غم عزیز و دل‌نگرانی شیرین پشت پلک آدم می‌نشیند که: آیا توانستم خود را به آنچه که امام از من می‌خواهد نزدیک کنم؟ آیا توانستم خود را از شمر شدن بیمه کنم و رسم حُر شدن بیاموزم؟ آیا آموختم که امام فقط برای رفع گرفتاری‌ها و بدحالی‌ها نیست و باید مرام امام را در هرلحظه‌ی زندگی با خود داشته باشم؟ آیا دلم پرنور و روحم پاک شد؟ و آیا مرا محرمی دیگر در سرنوشت هست...؟ - ریحانه شناوری
راه به نظر طولانی است. حتی فکر کردن به مسیر، آدم را خسته می‌کند.. «وَ أنَّ الرّاحِلَ إلِیک قَرِیبُ المَسافَة» فرمود تو از جا برخیز و از سرزمینِ مردگانِ معصیت پا فراتر بگذار؛ راه کوتاه می‌شود. مسیر آسان می‌شود. راهی نمانده؛ یک‌قدم بردار . .
اما من می‌گویم: مگر می‌شود این ناله‌های ما گم شوند..؟!
؛
مَرقومه
؛
زن میان‌سالی که چشم‌های بادامی‌اش نشانی از اصالت افغانستانی‌اش بود، با نگین کوچک روی بینی، کتاب دعا میان دو دست و تسبیحِ گِلی پیچیده‌شده دور دست راستش، پایین بیرق "یا اباعبدالله الحسین" نشسته بود. آن‌طرف‌ترَش زنی با همین چشم‌ها و دخترکی آن‌طرف‌تر با همین شمایل. هم‌چنان که در اندیشه، ذهن حساب‌گرِ دنیازده، برای برقراری ارتباط میان "بالای شهر" و "این‌چنین شمایل" تلاش می‌کرد؛ چشم دل چیزهای‌ دیگر می‌دید. میان روضه‌ها، صدای مداح که خانه را پر می‌کرد، زن بی‌تاب می‌شد و دهانش به تمنای چیزی می‌جنبید. انگار می‌کردی کسی این‌جاست -اگرچه نادیدنی- که حاجت به او می‌برَد و دست در دامنش می‌آویزد. میانه‌ی سینه‌زنی‌ها، دیده‌ای کسانی را که به حال خویش می‌روند و از ضرب‌آهنگ منظم سینه‌زنی خارج می‌شوند و بی‌قاعده می‌کوبند؟! چنین بود این زن. و درحالی که چشم‌های بادامی‌اش روی گل‌های قالی ساکن بود، لب‌هایش آرام به نجوا مشغول بود. شبِ قبل، کنار دخترک چشم‌بادامی روسری آبی بودم؛ دخترکی یازده، دوازده ساله که با روضه اشک می‌شد و روی جوراب شیشه‌ای زنانه‌اش می‌چکید. نمی‌دانم. شاید او دختر همین مادر بود که این‌چنین رسم عشق و آداب دل‌دادگی بلد بود. مادر، چنان به حال شیدای خویش بود و در حقیقتِ روضه‌ی خانه‌ی سادات، دلْ طواف می‌داد که چشم‌هایم را میلِ از او گرداندن نبود.. روضه تمام شد. ذهن را پس زدم و دل را پیش پای عشاق الحسین قربانی کردم. از خانه خارج شدم و در خیال، گُم: چه عاشقانی داری سیدي! چه "دلهم"‌هایی، چه "لیلا"هایی، چه چشم‌های گریانی، چه دل‌های پریشانی... تو را کسی سال‌ها پیش، قطعه‌قطعه کرد و خدا هر قطعه را جایی در این زمین به خاک کرد. خاکی که بعدها عشاق از آن به پا خاستند. تو را چه‌کسی مهجور می‌خواست؟ بگو بیاید به خفّت، و بیعت دل‌ها با تو را ببیند. بیعت چشم‌های گرد و مشکی، کوچک و بادامی، بور و آبی. وجه اشتراک چشم‌ها گریه بر توست... - ریحانه شناوری
من صدای شهدا را می‌شناسم. مادر همیشه می‌خندید که: «تو همه‌ی شهدا را باید بشناسی؟!» این صدای فلان شهید است، آن صدای آن یکی، آن دیگری... من صدای خیلی از شهدا را می‌شناسم اما هنوز صدای تو را نه. به صدایت عادت دارم. وقتی از تلویزیون صدایت پخش می‌شود صدای رئیس‌جمهور را می‌شنوم که سخنرانی می‌کند؛ رئیس‌جمهور نماز می‌خوانَد؛ رئیس‌جمهور مصاحبه می‌کند؛ رئیس‌جمهور... و بعد خاطرم می‌آید که این صدای یک شهید است.. چرا هنوز غبار آن حادثه فروننشسته‌است؟ چرا هنوز میان گرد و خاکی که به‌پا شد، گردن می‌کشیم و چشم می‌چرخانیم تا تو را به سلامت بیابیم؟ آقای رئیس‌جمهور شهید ما.. حالا که به قصه‌ی تکراریِ فراق دچاریم و از آن گریزی و گزیری نیست؛ بیا و دستت را روی شانه‌ی رئیس‌جمهور جدیدمان بگذار. مثل همان چندثانیه‌ی فیلمی که می‌گویی:«شما بروید من هوایتان را دارم». تو آن روز‌ها، تا همین هفتاد روز پیش هم، می‌خواستی همه‌ی مشکلاتمان را حل کنی اما قالب تن و محدودیتِ ماده این اجازه را به روح بلندمرتبه و قله‌ی اراده‌ات نمی‌داد. حالا که دستت صحنه‌گردان است، حالا که دستت باز است بیا و کارهایت را تمام کن. ما روزهای انتخابات را پشت‌سر گذاشته‌ایم و حالا همه برای یک جبهه می‌جنگیم. ما پشت سر شهدا قامت به تکبیرة‌الاحرام مقاومت بسته‌ایم. - ریحانه شناوری
عمربن‌سعد میانه‌ی لشکر می‌چرخید و شمشیر می‌رقصاند که:"یا خیل الله! ارکبي و بالجنة ابشري" چندصدسال بعد، جایی به وسعت سوریه و لبنان و یمن، افغانستان و پاکستان و هندوستان و دیگران، انسانیت هرروز در فاصله‌ی طلوع تا غروب خورشیدْ هزارباره سر بریده می‌شد. درحالی‌که داعشیان از سردم‌داران وعده‌ی سفره‌ای در بهشت با رسول‌الله می‌گرفتند. و چندین و چند سال است که سرزمینی روزهایی را می‌گذرانَد که از سر و روی هر لحظه‌اش خون می‌چکد و غبار انفجارها و سیاهی گلوله‌ها ‌از خردترین اطفال تا پیران را بی‌نصیب نگذاشته است. درحالی‌که عده‌ای حق به جانب نشسته و اهل فلسطین را به باطل می‌دانند. و این یعنی تاریخ، پر است از آدم‌هایی که باطل را به جای حق عوضی گرفته‌اند. رهبرانِ باطل را نمی‌گویم؛ که آگاه‌ترینند. خیل غافلان را سرگذشت و سرنوشتی چنین است.
ما سال‌هاست که خون‌خواهیم اسماعیل. سال‌هاست که سیاست کفّار برای ما روشن شده و مقاومت حرف اول و آخرمان است. سال‌هاست که روزها و نیمه‌شب‌ها تکرار پرواز مشتاقان لقاء الله است. مسیر ما تا قله است و این محال‌ترینِ محالات است که غمِ از دست دادن‌ها ما را زمین‌گیر کند. راهی تا قله و زمان‌زیادی تا نابودی کفر نمانده. اگرچه غیرت رهبران و سرداران ما هرگز نگذاشته خون شهیدی در زیر پای جفاکاران کم‌رنگ شود.‌ تو مهمان ما بودی اسماعیل. تو را کنار گوشمان... سال‌ها بود که راحت ننشسته بودی و بی‌قرار حق مسلّم فلسطین بودی. هنیئاً لك يا هنيه؛ نشهد أنّك شهيدالقدس، شهيدالقدس، شهيدالقدس...
کاش هیچ بیماری در بستر نمی‌افتاد.. لطفا برای بیمار ما دعا بفرمایید.