هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
سعید زوم کرد اما ... همون لحظه یه نفر با کف دستش محکم به کمر بابک زد. بابک یهو جا خورد و مجبور شد فورا برگردد و به او نگاه کند. راننده ثریا بود. جوانی اهل ترکیه به اسم خالد که خیلی شوخیهای خرکی میکرد و فکر میکرد با مزه است. یهو به کمر بابک زد و گفت: چطوری بابک؟
به محض اینکه بابک برگشت، محمد و سعید دیدند تصویر روی مانیتور عوض شد و به طرف خالد رفت. محمد آروم به بابک گفت: ولش کن. بگو حوصله ندارم تا بذاره بره. بابک فورا برگرد به طرف آلاچیق نگاه کن. زود باش.
اما خالد دست بردار نبود. بابک هر طرف میچرخید و از او رو برمیگرداند، خالد به طرفش میرفت و روبروش می ایستاد و چرت و پرت میگفت: دیگه از ما رو برمیگردونی بابک! چیه؟ نکنه خانم گفته بیایی جای من! هان؟
بابک: نه بابا ... نه سرِ جدّت! ولم کن. میخوام تنها باشم ...
محمد دید نخیر ... خالد دست بردار نیست ... سری به نشان تاسف تکان داد و صورتشو از رو مانیتور رو برگردوند و همین جور که وسط سالن قدم میزد به سعید گفت: اینا درباره همه چی با زندیان حرف زدند. همه تضمین ها و ضمانت ها رو هم دادند. این دیدار هم فقط واسه این بوده که ... شاید ... مثلا ... بخوان لیست افراد و یا خانواده هایی بدن که باید کارهای قانونی بازگشتشون حل بشه. اگه یادت باشه بابک هم یه روز از زندیان خواست اسامی اولیه رو به بابک بگه اما زندیان زد به کوچه خاکی و نداد.
سعید گفت: به نظر منم همینه. پونصد نفر از صد خانواده ای که زندیان گلچین کرده و ...
محمد دنبالشو گفت: و اینقدر برای ثریا و سیستمشون مهمه که برابری میکنه با حضور ده بیست هزار نفر بهایی دیگه! اولین برداشتی که میشه کرد اینه که این صد خانواده، فعالن و ارزش تشکیلاتی بیشتری واسه اونا دارن.
سعید: دقیقا. باید ببینیم اینا کی هستن که ثریا به جای چکِ سفید امضا، دسته چک سفید امضا داده به زندیان که اینا رو بکشونه ایران و حاضرن حداقل تا صد سال بیمه شون کنند و تلاش کنن اموال بلوکه شدشون آزاد بشه و ...
محمد خیلی تو فکر رفت. درحالی که به مانیتور چشم دوخته بود و شاهد کَل کَل بابک با خالد بود گفت: یه لیست صد نفره ... یا به عبارتی پونصد نفره! ینی یه گردان بهایی! بی سابقه است.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
اما داستان در طرفِ سوزان، صورت دیگری داشت. سوزان برای هماهنگی بیشتر با آلادپوش نیاز داشت که با رابط خودش دیدار داشته باشه. بخاطر همین به لندن رفت و در لندن با مردی ایرانی اما با نام مستعار پیتر ملاقات کرد. سوزان که همیشه با واسطه ای به نام شِن که خانمی جا افتاده و مُسن بود ملاقات داشت، از آن تاریخ به بعد با پیتر هماهنگ شد.
پیتر که مردی حدودا چهل و پنج ساله با ظاهری آراسته بود در اتاق محل کارش با سوزان قرار گذاشت و در لحظات اول به سوزان گفت: از حالا به بعد من با شما ملاقات میکنم.
سوزان جواب داد: مشکلی ندارم.
پیتر: میشنوم.
سوزان: آلادپوش میخواد جنبش زنان آزاد را به طرف ارتش زنان آزاد ببره!
پیتر: بیشتر توضیح بده!
سوزان: خب اینطوری از حالت یک جنبش و اعتراض مدنی خارج میشه و حالت چریکی پیدا میکنه! میتونیم ساپورتشون کنیم؟
پیتر: مشکلش با حالت قبلی چی بود؟
سوزان: کلا خیلی وحشیه. بر خلاف ظاهر متمدنی که از خودش نشون میده. میخواد وارد فاز جدیدی بشیم. بنظر اون این شکل از اعتراضات و آشوب ها حداکثر عمر یکی دو ماهه داره و فایده ای نداره. البته اینم بگم که برای فازِ چریکی و مسلحانه، برنامه خاصی نداره و داره فکر میکنه.
پیتر: بلندپروازانه است.
سوزان: خودمم میدونم. بهش گفتم اما میگه دیگه غیر از فاز نظامی و جنگ شهری فایده نداره.
پیتر به فکر فرو رفت. همین طور که نشسته بود، به نقطه ای زل زد و با نوکِ انگشتان دست چپش، کف دست راستشو ماساژ میداد.
سوزان یک سیب برداشت و گاز زد و گفت: فاز مسلحانه خیلی عواقب داره. خیلی زود از چشم مردم میفتیم و پاسخگوی افکار عمومی نخواهیم بود.
پیتر گفت: نمیدونی دلیل تاکید مریم رجوی برای استفاده از آلادپوش چیه؟
سوزان: چون از مهره های آخرشه. مریم خیلی حق انتخاب نداره. کسی واسش نمونده. اگه نتونه آخر عُمری یه زهر چشم اساسی از رژیم بگیره که دیگه کسی نگاش نمیکنه.
پیتر که مشخص بود فکرش همچنان درگیر حرف آلادپوش هست، گفت: آخه مشکل اینجاست که شاهزاده هم از من یه راه حل عملیاتی تر میخواد.
سوزان: متوجه نمیشم. عملیاتی ینی چی؟ ینی عملیات مسلحانه؟ یا طرح زود بازده و اینا؟
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
پیتر که کلافه شده بود و خودشو وسط یه کلاف پر پیچ میدید، بلند شد قدم زد و گفت: چه میدونم. موقعیت شاهزاده هم چندان تعریفی نداره. آمریکا ازش یه نتیجه جدی میخواد و دیگه حاضر نیست چندان پولی برای طرح های سالانه شاهزاده و بقیه خرج کنه.
سوزان گفت: بد شد که. ولی ... میتونم راحت حرف بزنم؟
پیتر رو به سوزان کرد و همین طور که ایستاده بود گفت: بگو!
سوزان گفت: ما نه در موقعیت تشکیل ارتش آزاد هستیم و نه در موقعیت عملیات زود بازده. درسته؟
پیتر گفت: خب؟
سوزان ادامه داد: از یه طرف دیگه هم همه دلشون لک زده برای اینکه خودی به این وریا نشون بدن و یه زهر چشم هم از رژیم بگیرن. درسته؟
پیتر نشست روبروی سوزان و گفت: خب؟
سوزان گفت: از یه طرف دیگه هم شاهزاده با طرح پیمان نوین، میخواد همه رو متحد و منسجم کنه. درسته؟
پیتر: خب؟
سوزان ادامه داد: مگه میشه بگیم متحدیم اما تو میدان نه؟ مگه میشه فقط سرِ زبون و پشت پرده بگیم ما همه با هم هستیم اما جلوی رژیم نه؟
پیتر گفت: چی میخوای بگی؟
سوزان بلند شد و روی مبل کنار پیتر نشست و گفت: خب بذار ترکیبی عمل کنیم. بذار یه بار هم که شده، همه ظرفیت ها علیه رژیم فعال بشه. مخالفتی با مریم و آلادپوش نکنیم و بذاریم اجرا کنند. ببینیم چیکار میتونن بکنن!
پیتر گفت: مثل یه جای کوچیک مثل اقلیم کردستان.
سوزان گفت: مثلا. یا حتی خوزستان و یا بلوچستان.
پیتر گفت: نه ... برای اون دو جا مستقیما از سازمان سیا تصمیم میگیرند. تا اونا نگن، زیرِ عَلَم مریم و آلادپوش نمیان.
سوزان گفت: پس هیچی. همین کردستان عراق و کردستان ایران که گفتی. بذار همون کاری که صدام با مسعود و مریم کرد، شاهزاده هم باهاشون بکنه.
پیتر با لبخند گفت: نهایت کمک ما هم به اونا حمایت معنوی و رسانه ای باشه.
سوزان گفت: چون اونا رسانه ندارن و کارِ رسانه ای بلد نیستند، بهترین لطفی هست که در حقشون میکنیم.
پیتر: میفهمم. خب خودمون چی؟
سوزان گفت: به شاهزاده بگین شما یه سوپرمن دیپلمات هستین. یه جنتلمنِ دختربازِ جذابِ قابِ تصاویرِ شبکه های بین المللی. میدونم فرسایشی میشه اما باید مردم شما رو بخوان. با همین فرمونِ اعتراضات مدنی و این چیزا.
پیتر گفت: و بهش بگیم با دول و بندِ این وحشیا تو چاه نرو!
سوزان: دقیقا ... دقیقا ... دقیقا ...
پیتر سرشو تکان داد و یه کم راحتتر روی مبل لم داد. انگار خیالش از بابت نوعی سردرگمی و یه چیزایی راحت شده باشه. سوزان هم تا ذره آخرِ سیبشو خورد و پاشد تو آینه یه نگاه کرد و یه کم ابروهاشو مرتب کرد و خداحافظی کرد و رفت.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت بیست و یکم»»
دو روز بعد-لندن
پیتر گزارش کاملی از جلسه ای که با سوزان داشت را در جلسه ای با حضور دو نفر از سران حزب مرکزی سلطنت طلبان ارائه داد.
پیتر گفت: با وجود تفاوت هایی که در روش های ما با سازمان مجاهدین وجود داره، فکر میکردیم اونا حالا که اسم پیمان نوین میشنوند تغییر فاز میدن و با ما هماهنگ تر میشن. اما از وقتی مریم رجوی اسم آلادپوش را آورد و رابط ما که دختری به نام سوزان هست، با آلادپوش ارتباط گرفت و جلسات دو جانبه گذاشتند، متوجه شدیم که اینم یه جونور وحشی هست لنگه مریم و مسعود.
یکی از اون دو نفر که حدودا شصت ساله و لاغر و کوتاه اندام بود و کماندار نام داشت گفت: لابد اینم برداشت کرده که میخوایم ناتوی نظامی علیه رژیم تشکیل بدیم. درسته؟
پیتر جواب داد: اگه به جای مغز تو کله اینا پِشکل گوسفند ریخته بودند، میشد امیدوار بود که تهش یه جاییو سرسبز میکنه. اما از نعمت همینم محرومند. این که مثلا از همشون روشنفکرتره از ما توقع داره بزنیم تو نخِ قیام مسلحانه. میخواد هر چه کِشتیم، یه شبه بر باد بده.
کماندار گفت: خب من توقعی به جز همین از اینا نداشتم. صدام کارشو بلد بود که اینا رو گذاشت گوشتِ جلوی چرخگوشت. اینا به درد همون چرخ گوشت میخورن.
نفر دوم حرف نمیزد. یه پیر مرد گنده و خیکی با سیبیل های بناگوش در رفته. مشخص بود که یه کم مست کرده و چشماشو میمالوند. کماندار رو کرد به طرف اونو و گفت: نظر شما چیه آقا سیا؟
سیا تا اسم خودشو شنید، پیچی تو تن و بدن خودش انداخت و یه کم راست تر نشست که بگه حالم خوبه و گفت: اولا سیا نه و سیاوش! صد دفعه گفتم به من نگو سیا!
کماندار خنده ای کرد و گفت: خیلی خب حالا ... ترش نکن آقا سیاوش! راستی چه کراوات خوش رنگی.
سیا که حتی تا یک متری خودشم نمیدید از بس مست بود، دستی به کراواتش کشید و گفت: دیشب برام خریده. آره ... قشنگه ... میخوای بدمش به تو!
کماندار گفت: خودم قشنگترش گیرم میاد. یکی مامانِ زری واسم خریده ... ندیدم هنوز اما گفته خیلی قشنگه ... لامصب نمیدونم اینارو از کجا پیدا میکنه! گفته گذاشته واسه جشن تولد دختر آقا رضا!
سیا خنده ای از روی مستی کرد و دوباره دستی به کراواتش کشید و گفت: همین بود. اینا ... نگا ... اینو واست خریده بود.
کماندار اخمش تو هم رفت و گفت: نکنه دیشب پیش مامان زری بودی؟
سیا قهقهه ای زد و گفت: آره که بودم. اگه الانم میبینی پاتیلِ پاتیلم، بخاطر مزه ای بود که سرِ صبحونه زحمتش کشید. جات خالی ... عجب مامانی داره این زری بلا!
کماندار که معلوم بود بهش برخورده و انتظار نداشته سیا پیشِ مامان زری باشه، گفت: ای بابا! تو هم از دوره جوونیت یه تپه آباد نذاشتی برامون! رو هر کی نظر داشتیم...
پیتر نذاشت جمله کماندار تمام بشه. کلامشو قطع کرد و گفت: آقایون مگه شما نباید نتیجه جلسه مشورتی امروزو خدمت شاهزاده تقدیم کنید؟
کماندار و سیا خفه خون گرفتند و به حرفای پیتر گوش دادند: ظهر شد و هنوز به نتیجه ای نرسیدیم. جناب سیاوش خان قبلا هم به شما تذکر داده بودم که در کمال صحت عقل و حواس جمعی در جلسه حضور داشته باشید.
سیا ترش کرد و گفت: خفه کار کن بینم! دیگه همینم مونده که تویِ بچه فوفول به من بگی چیکار کنم چیکار نکنم.
کماندار رو به سیا گفت: خب راس میگه این بی پدر. بذار زِرِشو بزنه ببینیم چی باید بگیم به شاهزاده!
پیتر سری از روی تاسف تکون داد و گفت: بذارین ده دقیقه ای جمعش کنم. ببینید ... ما شرایط هزینه نظامی و جنگ داخلی نداریم. این از ما. هیچی. ولی رابطِ ما معتقده که این فرصتو از رجوی و اینا نگیریم.
سیا پرسید: اسمِ رابطت چی بود؟
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
پیتر گفت: سوزان!
سیا گردنشو خاروند و گفت: آهان ... همین ... سوزان ... این سوزانه داره آدرس جنگ ترکیبی میده. حواست بهش هست؟
پیتر و کماندار برگشتند و دقیق تر به سیا نگاه کردند و از این جمله اش در مستی تعجب کردند. سیا که متوجه این تعجبشون شد گفت: زهر مار! نِگا میکنن! خب این سوزنه ... سوزانه ... چیه؟ همین، داره ما رو میندازه تو بد مخمصه ای! آمادگیش داریم؟
پیتر گفت: ما نهایتا میگیم کارِ رسانه ای و پوشش جهانیِ کارای مجاهدین با ما!
سیا یه آروق بلند زد و گفت: لابد مریمم میگه باشه و دست گلت درد نکنه! هان؟ میخوای آرزوی موفقیت و دو تا دعای خیر هم بدرقه راهشون کنی؟!
کماندار رو به پیتر گفت: راس میگه. قبول نمیکنن اینا! ولی اگه قبول کنن که ما عقب وایسیم و فقط پشتیبانی رسانه ای داشته باشیم خیلی عالیه!
سیا بازم دهنشو وا کرد و گفت: بعله! مثل همیشه که کارای نایس با ما بوده و کارای گُه کاری هم میدادیم به مریم و توله هاش.
کماندار و پیتر به هم نگاه کردند.
سیا همونجوری رو مبل دراز کشید. از بس مست بود نتونست کمر راست کنه و درست بشینه. خراب شد رو مبل. قبل از اینکه چشماش ببنده گفت: حالم خوب نیست. باید یه چرت بزنم. ولی اینقدری که الان عقلم میرسه، یه جای کار میلنگه. از ما گفتن.
جلسه پیتر و اون دو تا پیرمرد با چرت زدن سیا و به دستشویی رفتن کماندار تموم شد و پیتر از همیشه کلافه تر، پاشد کُتش انداخت رو دستش و رفت.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
اما در این طرف ماجرا، سوزان به آلادپوش پیام داد و نوشت: پس فردا باید شما رو ببینم.
آلادپوش هم که در اون تاریخ لندن بود جواب داد: بیا آپارتمانم. ساعت ده منتظرتم.
سوزان که اولش تردید داشت قبول کنه که به آپارتمان آلادپوش بره یا نه، با خودش کنار اومد. پس فردا شد و سوزان با تیپ همیشگی اما استثنائا اون روز با یه دستکش پلاستیکی و یه گل قرمزِ خاص به خونه آلادپوش رفت. لحظه ای که وارد خونه شد، شاخه گلی که برای آلادپوش آماده کرده بود، بهش داد. آلادپوش هم که اون روز با یه شلوراک و زیر پیراهن آستین حلقه ای منتظر سوزان بود، با دیدن گل سرخ ذوق زده شد و چشماشو بست و یه نفس عمیق از عطر اون گل در سینه هاش جا داد.
رفتند نشستند روی مبل. سوزان همین طور که دستکشش رو با احتیاط در می آورد، به آلادپوش گفت: ببین من فقط پنج دقیقه وقت دارم. یه مطلب مهم هست که باید زودتر بهت بگم و برم.
آلادپوش با تعجب گفت: کجا میخوای بری؟ ناهار تدارک دیدم. پیشم بمون.
سوزان یه نگاه به ساعت انداخت و زود گفت: باشه سر فرصت. ببین. طرحت حرف نداشت. همه خوششون اومد و قرار شده در جلسه نهایی و پیشِ شاهزاده به رای گذاشته بشه. فقط من از یه چیزی نگرانم.
آلادپوش که مشغول مالوندن چشماش بود گفت: از چی نگرانی؟
سوزان گفت: از این که اونا همه ظرفیت های شما رو ندونند و فکر کنند تیری تو تاریکی انداختین! از این که فکر کنن چشم بسته حرف زدی و چیزی تو مُشتت نداری.
آلادپوش بازم چشماشو مالوند و گفت: خب میتونیم ... بهشون بگیم ... چه ظرفیت های بزرگی داریم. اصلا وایسا ببینم ... مگه بهشون نگفتی قراره ارتش آزاد زنان باشه؟
سوزان: خب چون همینو بهشون گفتم، گفتند حرف قشنگیه اما بعیده رای بیاره. چون زیرساختش نداریم. نه ما و نه شما. مگه اینکه یه چیزی باشه و داشته باشین که ما ندونیم. خب اگه تو یه چیزِ آس داشته باشی که رو کنی و مثلا از یه ظرفیت خاص بتونی پرده برداری کنی، احتمالِ اینکه رای بیاره و با ته بیفتین تو ظرف عسل، خیلی هست و منم میتونم راحتتر مُخ اونا رو بزنم.
آلادپوش که دیگه واقعا حالش بد بود و مرتب شقیقه اش میمالوند و چشماش تار میدید به سوزان گفت: چی میخوای ازم؟ وای سوزان چرا اینطوری شدم؟ حالم اصلا خوب نیست. صب تا حالا چیزیم نبود.
سوزان که متوجه شد گلی که به نوعی ماده بی هوشی ضعیف شده آغشته کرده، کار خودشو داره میکنه، پاشد اومد نزدیکتر نشست و سرشو جلوتر آورد و گفت: رو کی یا بهتره بگم رو چی تو ایران یا دور و برِ ایران حساب کردین که گفتی میتونم ظرف مدت دو سال، ارتش آزاد زنان تشکیل بدم؟
آلادپوش دیگه جایی نمیدید. گردنش خم شد و سرش داشت میفتاد کنار مبل که سوزان آروم سرشو گذاشت رو مبل. فقط بیست ثانیه وقت داشت که قبل از اینکه کاملا بی هوش بشه، از حالت بی اختیاری که آلادپوش بهش دست داده بود و کنترل زبان و ذهنش دست خودش نبود، چیزی که میخواست بگیره. بخاطر همین فورا سرشو نزدیک دهان آلادپوش آورد و دوباره تا قبل از اینکه کاملا بی هوش بشه پرسید: یه اسم بگو! رو کی حساب کردی؟
آلادپوش که دیگه کنترل زبان و حواسش دست خودش نبود، دو سه تا فحش به خودش داد و حتی یه کم لباش کنار رفت و پوزخندِ بی حالی زد و در پله آخر هوشیاریش زبونش چرخید و یهو گفت: ثریا!
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
آلادپوش اینو گفت و غش کرد. سوزان که دیگه کارِ خودشو کرده بود، از کنار آلادپوش کنار رفت. یه لیوان آب برای خودش ریخت. گوشیشو درآورد و همین طور که داشت آب میخورد، وارد اینستا شد. سراغ یکی از پیج های شلوغ رفت و وسط اون همه کامنت نوشت «ثریا».
دقایقی بعد، در تهران، محمد سراغ همون پیج رفت و چشمش به پیام سوزان خورد. لبخندی زد و زیرش یه قلب به نشان لایک گذاشت. سوزان وقتی یک قلب زیر پیامش دید، لبخندی زد و از اینستا اومد بیرون و گوشیشو گذاشت تو کیفش.
پاشد و یه دور تو خونه آلادپوش زد. همین طور که چشمش به ساعت بود، از ذره ذره خونه آلادپوش فیلم گرفت. بعدش رفت سراغ سیستمش. همونطور که سیستمش خاموش اما به برق متصل بود، یه فلش خیلی کوچیک از کنار ساعتش درآورد و به سیستم آلادپوش نصب کرد. چراغ قرمز فلش روشن شد و تند تند چشمک میزد.
از این طرف، مجید پشت سیستمش نشسته و محمد هم بالا سرش بود. هر دو شاهد دانلود فایل های زیادی بودند که از سیستم آلادپوش به سیستم مجید داشت منتقل میشد. شاید دو دقیقه طول نکشید که چراغ قرمز فلش تبدیل به چراغ سبز شد. سوزان اونو از سیستم آلادپوش جدا کرد و گذاشت کنار ساعتش.
بعدش سوزان برگشت جایی که آلادپوش رو مبل غش کرده بود. با نوکِ ناخونش کنار لب خودشو زخم کرد. به طوری که خون روی لب و چونه اش سرازیر شد. موهاشو نامرتب کرد. گُلی که خودش آورده بود عمیق بویید. بعدش خوابید کفِ زمین. ینی جلوی آلادپوش. با یکی دو متر فاصله. جوری کج خوابید که انگار آلادپوش هُلش داده و سرش خورده به تیزی دیوار. همون طور نگا به ساعتش انداخت و جاگذاری درستِ فلش رو چک کرد. خیالش راحت شد. چند دقیقه همون طوری موند تا اینکه کاملا بی هوش شد.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
13.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼️تو دهنی به #قالیباف و خواص بی بصیرت و...
✅اتفاقا همه انبیا و اولیاء الهی در اوج سختی ها به فرامین الهی پایبند بوده و جان و مال و اهل خود را فدای بندگی خدا نموده اند!
👈#مهرداد_ویس_کرمی نماینده مردم #خرم_آباد و چگنی در مجلس شورای اسلامی:
🔻حاج قاسم محصول انقلاب اسلامی است
و گلی از بوستان ولایت است.
‼️اما دم زدن از #حاج_قاسم در عین کم رنگ جلوه دادن دستاوردهای بزرگ انقلاب اسلامی بوی #نفاق و کج فهمی می دهد!
⚠️آنان که از صراط مستقیم امام و رهبری فاصله گرفته اند! سلیمانی رو اسطوره ای دست نیافته میخواهند که قابل تکرار نباشد!
🔰درحالی که کمالات حاج قاسم برامده از روحیه #ولایت_پذیری او بود و خود را فدایی احکام اسلامی میدانست!
‼️فهم این نکته باعث می شود که جمله ای متشابه از حاج قاسم را به معنای تایید گناه بدحجابی یا کشف #حجاب نشماریم!
✅حجاب ضروری دین است و با سخن و گفتار کسی قابل #تحریف و #تنزل نیست!
💢هیچ مسئولی حق ندارد
⚠️ برای #فرار از #ناتوانی خود ارزش های الهی و اسلامی را به #حراج بگذارد!
💢همانگونه که حکومت اسلامی در بحران ارزی وظیفه مدیریت دارد در بحران های اخلاقی و اجتماعی هم مسئول است!
💢نقش علما،خواص و نخبگان فکری جامعه در چنین مواقعی مشخص میشود،
‼️البته #خواص_بی_بصیرت از سنخ #مردگان_متحرک هستند و از آنان توقعی نمی رود
🔻در مورد #بانیان_وضع_موجود هم ...👏👏
#تئوری_شیطانی_قالیباف
#لبیک_یا_خامنه_ای
✅ آدرس کانال آخرین اخبار لرستان در پیامرسان ایتا
قلیچخانی آهازقراق - yasfatemii .mp3
4.12M
آه از فراق...💔
آه از غم دوریِ ڪربلا😭
🎤کربلایی قلیچ_خانی
اللهم عجل لولیک الفرج 💚
🔰 معامله سوالات کنکور با ارز دیجیتال!
✍ روزنامه دنیای اقتصاد:
🔹 گزارش میدانی از این واقعیت حکایت میکند که سوالات کنکور که در دو نوبت دی امسال و تیر سال آینده برگزار میشود، از ۴۰ تا ۱۵۰میلیون تومان در حال معامله است؛ آن هم با ارز دیجیتال.
🔰 ماجرای نامهای که رهبر انقلاب به آن اشاره کردند
🔹 رهبر انقلاب دیروز گفتند که آمریکاییها از روز اول انقلاب با ما دشمنی داشتند. خود آنها بعد از ۴۰ سال نامهای منتشر کردند که نشان میدهد کارتر در دسامبر ۱۹۷۹، یعنی حدود ده ماه بعد از پیروزی انقلاب به سازمان سیا دستور داده که جمهوری اسلامی را سرنگون کند.
❓ ماجرای این سند چیست؟
🔹 سند اشاره رهبرانقلاب مربوط به جلسه آذرماه ۱۳۵۸ کارتر با کمیته هماهنگی ویژه اطلاعات است که اخیرا اداره تاریخِ وزارت خارجه آمریکا آن را در قالب کتاب منتشر کرده است.
✍ یادداشت و جمعبندی کارتر بر روی گزارش این جلسه این است:
من [جیمی کارتر] عملیات زیر در یک کشور خارجی را برای امنیت ملی ایالات متحده مهم درمییابم و به رئیس اطلاعات مرکزی یا نماینده او دستور میدهم تا مطابق ماده ۶۶۲ [قانون کمک خارجی] این یافته را به کمیتههای مربوطه در کنگره گزارش دهد و در صورت لزوم، جلسات توجیهی ارائه دهد.
محدوده: ایران
شرح: انجام عملیات تبلیغاتی و سیاسی و اقتصادی برای پشتیبانی از تاسیس یک رژیم مسئول و دموکراتیک در ایران؛ برقراری تماس با رهبران اپوزیسیون ایرانی و دولتهای ذینفع با هدف حمایت از تعاملاتی که بتواند به ایجاد جبهه گسترده غربگرا و قادر به تشکیل یک دولت جایگزین، منجر شود.
توی این ویدئو سعی کردم گوشهای از زندگی شخصی و فوتبالی علی دایی رو توضیح بدم تا مشخص بشه علی دایی قهرمان ملی هست یا نه!
مشاهده ویدئو در یوتیوب:
youtu.be/-U-RulS-i-c
@AminMedia1
🔰 سند مورد اشاره مقام معظم رهبری در دیدار با مردم قم
🔹 دستور کارتر برای پروپاگاندا علیه جمهوری اسلامی در ماههای اولیه انقلاب و حمایت از ساقط شدن دولت و تشکیل یک دولت غرب گرا!
🔹 جیمی کارتر ۲۷ دسامبر در دستوری به سازمان سیا مینویسد: انجام عملیات پروپاگاندا و اقدام سیاسی و اقتصادی برای تشویق استقرار یک رژیم مسئول و دموکراتیک در ایران و برقراری تماس با رهبران اپوزیسیون ایران و دولتهای ذینفع به منظور تشویق تعاملاتی که میتواند منجر به تشکیل یک جبهه بزرگ غربگرا شود. جبهه ای که قادر به تشکیل دولت جایگزین است.
🔰 علی فتح الله زاده در فوتبال برتر از بریز و بپاش های فوتبال در شرایط سخت اقتصادی مردم می گوید: هزینه ناهار ۸٠ نفر کارمند باشگاه استقلال روزی ۲۵ میلیون تومن!
🔹 هزینه هتل ۵ ماساژور استقلال در ماه فقط ۱۳٠ میلیون میشد، ماهی ۲-۳ میلیون هم هزینه خشک شوییشان.
🔹 در مدیریت قبلی هزینه ناهار ۸٠ کارمند استقلال روزی ۲۵ میلیون بوده، ما مقداری کمش کردیم.
🔹 راننده باشگاه ۲۵ میلیون می گرفت.
🔹 مدیریت قبلی(آجرلو) در طول نیم فصل بیش از ۶٠٠ میلیارد بدهی بجا گذاشته.
🔹 برای یک فصل قرضی بازی کردن مهدی قائدی یک میلیون و دویست هزار دلار پرداخت شده است
🔹 نمیدانم ۷٠٠ میلیارد باشگاه چه شده!
➖ پی نوشت: هزینه ناهار هر کارمند باشگاه استقلال به صورت روزانه ۳۱۲ هزار تومان است.