~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
برای تهیه مهمات عملیات باید حاج احمد رو می دیدم.
رفتیم اتاقش، اما حاجی آنجا نبود!
یکی از بچه هاگفت:
«فکر کنم بدونم کجاست...»
مارو برد سمت دستشویی ها و دیدم حاج احمد اونجاست!
داشت در نهایت تواضع دستشویی ها رو تمیز میکرد.
خواستیم سطل آب رو ازش بگیریم که نگذاشت و گفت:
«فرمانده زمان جنگ برادر بزرگتره و در بقیه مواقع کوچکتر از همه...»
#حاج_احمد_متوسلیان
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
بعد از اینکه وارد سپاه شد ؛
چند ماهے طول کشید تا حقوقش واریز بشه ،
اولین حقوقے که گرفت
پولش رو داد به یه نقاش حرفه اے تا
تصاویر شهداے روستای کریم کلا را بکشه ؛
بعد از اینکه تابلوها آماده شد اونها رو با هم بردیم
و به پایگاه بسیج کریم کلا تحویل دادیم ؛
برام خیلے جالب بود با اینکه
مدتے حقوق نگرفته بود و پول نداشت ،
حالا که پولے به دستش رسید
براے " شـــــهدا " خرج كرد ...
#شهید_عبدالصالح_زارع
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
🍁خیلی از #غیبت و بدگویی بدش میومد؛ وقتی غیبت میشنید، فضا رو با شوخیکردن یا تغییردادن موضوع عوض میکرد یا حتی همان لحظه، اون مکان رو ترک میکرد.
🍁عاشق #ولایت_فقیه بود و از هشت سالگی عضو بسیج محله بود؛ همیشه در مراسمهای مساجد شرکت میکرد؛ حسن بزرگشدهی مسجد و حسینیهها بود؛ عاشق اهلبیت که همیشه برای خدمت به اهل بیت در همهجا حضور داشت.
🍁اینقدر عاشق امام حسین(ع) بود که هرسال در ماه #محرم، خیمههای نمایش برای دهه محرم رو تا خود صبح تو حسینیه میدوخت.
#شهید_حسن_تمیمی
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
روح الله فارغالتحصیل دبیرستان مؤتلفه بود. یک بار به یک مناسبتی از روح الله خواستند که برای بچهها چند کلامی صحبت کند. تک تک جملاتش را به خاطر دارم. او میگفت: رفقا یک چیز از من داشته باشید. با پای مادرتون دوست باشید. مدام پایش را ببوسید، به خصوص کف پای مادرتون رو... این حرفها رو وقتی میگفت که مادرش را از دست داده بود. وقتی خبر شهادتت رو شنیدم مادرم اومد تو اتاق تـا علت گریههـام رو بپرسه همونجا بـه حرفت عمل کردم و بـه پاهاش افتادم و قول میدهم که بازهم این کار را انجام بدم.
مطمئـن هسـتم هرکسی ایـن خاطـره تو را بشنود حتما به حرفت عمل میکند. روح الله جان آغوش گرم مادرت مبارک.
✍🏻به روایت دوست
#شهید_روحالله_قربانی
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
⚘اوایل ازدواجمان برای خرید با شهید هاشمی به بازارچه رفتیم.در بین راه با پدر ومادر ایشان برخورد کردیم که من با صحنه ای جالب روبرو شدم.ایشان به محض اینکه پدر ومادرش را دید درنهایت تواضع و فروتنی خم شد و بر روی زمین زانو زد و پاهای پدر ومادرش را بوسید.
⚘این صحنه برای من بسیار دیدنی بود.سید مجتبی در حالیکه دارای قامت رشید و هیکل تنومندی بود درمقابل پدر ومادرش خاضع و فروتن بود واحترام آنان را در حدبالایی نگه میداشت..
#شهید_سیدمجتبی_هاشمی
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
🌿تابلوی استعمار نمیشوم!
۱۵ سالش بود که برادرم از آلمان ۱ دست لباس مارکدار آدیداس برایش فرستاد
۱بار هم نپوشید
گفتم: چرا؟
بیدرنگ جواب داد:من تابلوی استعمار نمیشوم..
#شهید_علیاکبر_رکابساز
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
بعضی روزها با روحالله میرفتیم ورزش میکردیم و بعد میرفتیم مسجد برای نماز.
روحالله یک نکته ای رو رعایت میکرد که خیلی نظرم رو جلب میکرد.
بعد از ورزش، قبل از اینکه وارد مسجد بشیم، از توی کیفش یک جوراب تمیز درمیآورد.
اول جورابش رو عوض میکرد بعد وارد مسجد میشد.
تا هم برای نماز جورابش تمیز باشد و هم خدایی نکرده بوی جورابش بعد از ورزش، کسی رو اذیت نکند و حق الناسی به گردنش نباشد.
✍🏻به روایت یکی از هم دوره ای های شهید
#شهید_روحالله_قربانی
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
⚘سالها قبل از جبهه رفتن نادر روزی تمام اعضاء خانواده دور هم جمع بودیم و صحبت میکردیم. ناگهان دیدیم که صدای خودمان را می شنویم. به عقب برگشتیم نادر را دیدیم که کنار ضبط صوت نشسته است و صدایمان را ضبط کرده است.. گفت به صحبتهایتان گوش کنید و ضبط را روشن کرد
↫ وقتی حرفهایمان را شنیدیم همه ناراحت شده بودند که چرا حرفهای بیخودی زده ایم.
⚘نادر با این کار می خواست بگوید از این حرفها نزنید صحبتی بکنید که برای آخرت شما مفید باشد
بعد نادر گفت: تمام حرفهای شما ضبط می شود و در نزد خداوند محفوظ است مراقب اعمال و صحبتهایتان باشید.
#شهید_نادر_رضایی
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
⚘ما 8 سال کنار هم زندگی کردیم شاید در این مدت 8 بار عصبانیتش را ندیدم، همیشه خودش را کنترل میکرد و موقع عصبانیت تند صحبت نمیکرد و سکوت میکرد.
به نظرم یکی از دلایلی که خدا حامد را انتخاب کرد به دلیل اخلاق و رفتار خوب او بود.
⚘اگر روزی میگذشت و او هیچ خدمتی نمیکرد آن شبش حتما این گله را داشت که امروز تمام شد و ما هیچ کاری نکردیم.
⚘حامد در سوریه دوستانش را اجبار می کرد که کتاب بخوانند، همیشه با وجود حامد محیط، محیط شادی بود و دوستانش همیشه از همنشینی با حامد لذت میبردند.
✍🏻به روایت همسر
#شهید_حامد_کوچکزاده
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
پسر خالهام بود، یک روز آمد خانهمان، با یک برگه پر از نوشته، پشت و رو! نشست کنار مادرم: خاله میشه چند دقیقه ما رو تنها بذارید، میخوام شرایطم رو بخونم، ببینم طاهره حاضره با من #ازدواج کنه یا نه؟ مادرم که رفت، رو به رویم نشست، شرایطش را یکی یکی گفت، من هم چون از صمیم قلب دوستش داشتم قبول کردم... گفتم: دوست دارم مهریهام فقط یک جلد کلام الله مجید باشه! گفت: یک جلد #قرآن و یک دوره کتب #شهید_مطهری.
#شهید_یونس_زنگیآبادی
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
هم اسم عملیات و هم رمز عملیات متبرک به نام حضرت فاطمه زهرا(س) بود.... 💔
هرچه با بی سیم حامد را صدا می زدم جوابی نمیداد؛ زار و پریشان شده بودم و دلم همواره پیش حامد بود...
دشمن با شلیک یک خمپاره 81 و اصابت ترکش به پشت سر حامد، این رفیق محبوب و دوست داشتنی را از جمع ما جدا کرد...
شهید اولین خط شکنان نوبل و الزهرا بود.
✍🏻به روایت همرزم
#شهید_حامد_کوچکزاده
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ،
ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.
ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ. ﺣﺎﻻﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ..😔🥺.
#شهيد_حسین_خرازی
🌱|@martyr_314